•••|🥀
••
میتونےبشمارے،ببینیچندتا
چفیہخونےشد
تاچادرتوخاکۍنشھ . . .🌱
اگهمیتونےبسماللھ":)✋🏻
بشمار"!💔
____●○•°🦋●○•°______
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
°°°
{مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَی}
كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته،
و مورد خشم قرار نداده است..
#ضحی، آیه ۳
____●○•°🦋●○•°______
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سی_یکم
بعد از بدرقه کیان به اتاقم رفتم و برای سلامتی او صدقه انداختم.
کیان در راهی قدم گذاشته بود که شاید برگشتی نداشت و این بیشتر مرا می ترساند.
به روزهای بدون کیان که فکر میکنم .عرق سر بر تیره کمرم مینشیند و لرز به جانم می افتد.
فقط یک عاشق می تواند حال آن روزهای مرا درک کند.
یک ماه به سرعت گذشت .زخم پهلوی کیان کاملا خوب شده بود .
یک روز نزدیکی های آمدن کیان بود و من مشغول پختن نهار بودم.
چند تقه به در خورد زیر خورشت را کم کردم و دم در رفتم .
کیان با دستانی پر از مواد غذایی وارد خانه شد.
_سلام خانوم
_سلام .اینا چیه خریدی؟
دستانش را بالا آورد
_جونم برات بگه که اینا جیره جنگی هستند.یک سریاشون هم تو ماشین موندند الان میرم میارم.با اجازه اتون
از کنارم رد شد و به آشپزخانه رفت و مواد را داخل آشپزخانه گذاشت.
چندین بار از داخل ماشین وسایل برداشت و به آشپزخانه انتقال داد.
یک لیوان چای برایش ریختم و روی کانتر آشپزخاته قرار دادم
_خداقوت.
_ممنونم.
چایی را برداشت و جرعه جرعه نوشید
_آقا مگه قراره جنگ بشه که به قول خودت جیره جنگی آوردی و شاید قراره قحطی بیاد من بی اطلاعم
در حالی که لبخند می زد به وسایل اشاره کرد
_حالا شما زحمت بکش ببین چیزی کم و کسر نداریم
_آحه ما که همه چیز خونه داریم
_حالا شما یه نگاه بنداز ضرر که نداره روژان جانم
خم شدم و وسایل را نگاه کردم .هرچیزی که به ذهنم می رسید خریده بود از مواد غذایی گرفته تا مواد شوینده.
چشمم خورد به یک پلاستیک پر از هله هوله،با تعجب نگاهش کردم
_چرا این همه چیپس وتنقلات خریدی؟
نگاهش را به دستانش دوخت
_شاید تو نبود من بخوای .من همه چیز خریدم تا یک ماه جای نگرانی نیست بعدش ان شاءالله برگشتم دوباره میخرم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سی_دوم
برگشت مگر قراربود جایی برود آن هم یک ماه!
با بهت و نگرانی پرسیدم
_خیره،کجا به سلامتی
چشمانش را فقط یک لحظه به من دوخت و دوباره به حلقه درون دستش نگاه کرد
_خیر ، که خیره!قرار برم سفر،کجا؟شرمنده اتم نمیتونم بگم فقط همین قدر بدون خارج از کشوره؟
با صدایی که از بغض می لرزید لب زدم
_میخوای بری سوریه؟
_نه .جایی دیگه.
به سمتم آمد و دستم را گرفت
_عزیزدلم چرا بغض کردی؟روژانم من شغلم اینه.ممکنه هر ماه برم سفر،قراره شما هربار خودتو اذیت کنی؟هوم؟
اشک ریختم دست خودم نبود،وقتی کودک درونم زار میزد،من چگونه میتوانستم جلو ریزش اشک هایم را بگیرم.
_گنجشککم،منو ببین
نگاه بارانی ام را به چشمانش دوختم
با دست اشکهایم را پاک کرد
_نریز این اشکا روخانومم.من قرار نیست شهید بشم،حتی اگر شهید هم بشم شما قرار نیست اشک بریزی.قراربود تو این راه کمکم کنی درسته؟قرارنبود با اشکات دلمو بلرزونی
صدای غرغرشکمش که بلند شد صدای خنده کیان هم بلند شد
_خانوم جان روده برزگه روده کوچیکه رو خورد .نمیخوای به آقاتون غذا بدی؟ببین هیولای شکم صداش دراومده.
لبخند زدم
_نهار آماده است ،تا شما دست و صورتت رو بشوری ،منم میز رو چیدم.
کیان بوسه ای روی چشمانم کاشت
_فدای چشمای خوشگلت بشه کیان.میز رو بچین که اومدم.
به سمت سرویس بهداشتی رفت و من هم مشغول چیدن میز نهار شدم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سی_سوم
بعد از نهاری که بی میل فقط برای راحتی خیال کیان خورده بودم،روی مبل کنارکیان نشستم.
با صدایی که کمی لرزش داشت، پرسیدم
_کی باید بری؟
_فردا صبح ،بعد نماز میان دنبالم.
_چقدر یهویی!نباید چند روز قبل سفر خبر بدن بهتون؟
کیان که متوجه ناراحتی و عصبانیت من شده بود،با لحن مهربانی جوابم را داد.
_عزیزدلم.نمیشه که هر ماموریتی میشه یک هفته زودتر خبر بدن.روژان جان بخاطر مسائل امنیتی نه ساعت و نه تاریخ دقیق اعزام رو به کسی نمیگن.
دوست ندارم هربار که میخوام برم ماموریت تو خودتو آزار بدی.
با ناراحتی پاشدم و به سمت اتاقمان رفتم.
دلم نمی خواست اشک هایم را ببیند.
وارد اتاق شدم وکلید را داخل قفل چرخاندم.
پشت در نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم و اجازه دادم اشکهایم روی صورتم جاری شود.
دلم میخواست با خدا صحبت کنم ولی نمیدانستم چه باید بگویم وقتی میدانم راه و هدف کیان درست و مقدس است.
وقتی کیان خودش مرا از تاریکی ها نجات داد و به روشنایی ایمان رسانده،چگونه بگویم که خودت از اعتقاد قلبی و باورهایت دست بکش .
من در برابر وجدان خودم نیز محکوم بودم.
گریه کردن کمی سبکم کرده بود.
کیان چند ضربه به در زد
_ روژانم،میشه بیام داخل
دستی زیر چشمانم کشیدم
یا علی گفتم و از روی زمین برخواستم و کلید را چرخواندم.
در را آهسته باز کردم و با کیان چشم تو چشم شدم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سی_چهارم
شرمنده بودم، سرم را به زیر انداختم
_جانم
_میشه منو نگاه کنی؟
بالاجبار سرم را بالا آوردم
_بفرمایید
اخمی بر پیشانی نشاند
_دلیل این چشم های سرخ، منم؟
سرم را چپ و راست تکان دادم
_بگو جون کیان؟
خودم را به آغوشش انداختم دوباره بنای گریه گزاشتم
_یعنی من حق ندارم بخاطر نبود یک ماهت اشک بریزم؟دلم برات تنگ میشه کیان .من دق میکنم تا برگردی .
سرم را نوازش کرد
_میخوای نرم؟
کودک درونم خودش را به در و دیوار می کوبید تا بگویم(آره نرو!)
ولی وجدانم همچون معلمی روبه رویاش می ایستاد و توبیخش میکرد(حق نداری با خودخواهیهایت اورا از اعتقاداتش دور کنی )
کودک درونم میدانست حق با وجدان است،گوشه ای مینشست و کز میکرد.
_نمیخوام مانع اهدافت بشم .من اول از همه عاشق اعتقاداتت شدم و بعد خود وجودیت. حالا نمیتونم مانع بشم ولی کیان...
دوباره زدم زیر گریه
_الهی فدات شم ببین اولین ماموریتم چطوری هم خودتو آزار میدی و هم منو!خانومم شما که میدونی من عاشقتم و دلم میگیره وقتی اینجوری بی تابی میکنی .جان کیان انقدر الکی اشک نریز
_تو نمیتونی درک کنی من چه حالی دارم.گیر کردم کیان .بین عشقم و اعتقادم گیر کردم.
بین دست کشیدن ازت و دودستی نگه داشتنت گیر کردم.
خودم را بغلش بیرون کشیدم و دوباره به اتاق رفتم و در را بستم.
دلم میخواست جایی بروم و خودم را آرام کنم .
کیان آهسته چند ضربه به در اتاق زد.
_روژانم مامان کارم داره چند لحظه میرم اونجا برمیگردم باهم صحبت میکنیم عزیزم.فقط تو رو جون کیان بس کن گریه کردنت رو!
صدای بسته شدن در خانه که به گوشم رسید، سریع آماده شدم و برای کیان نامه ای با این مضمون نوشتم
(کیانم ،حالم خوب نبود میرم جایی که کمی آروم بشم.حالم که روبه راه شد زنگ می زنم بیای دنبالم.
دوستدارت روژان)
نامه را به در اتاقم زدم و بعد از برداشتن چادر و کیفم با عجله از خانه خارج شدم.
سوار ماشینم شد و به سمت خانه خانم جان به راه افتادم.
در آن لحظه فقط او میتوانست مرا آرام کند .شدیدا نیازداشتم با او درد و دل کنم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سی_پنجم
ماشین را پارک کردم.
چادوم را روی سرم مرتب کردم.
نگاهی سر و ته کوچه انداختم، پرنده پر نمیزد.
زنگ خانه را به صده در آوردم
کمی که گذشت صدای پای خانم جان به گوشم رسید
در را که باز کرد قیافه مهربانش را دیدم
_سلام خانجون. مهمون نمیخوای؟
_سلام عزیزکم. خوش اومدی مادر،خوش اومدی
خانم جان را به آغوش کشیدم و دوسه ای روی گونه چروکیده و نرمش کاشتم
_تنهایی دخترکم؟ پسرم کجاست؟
با یاد کیان دوباره غم در دلم خانه کرد!
_خونه است.
نگاهی به حیاط انداختم،فصل پاییز در باغ خودنمایی می کرد.
برگ درختان نارنجی و زرد شده بود و زیبایی باغ را دوچندان کرده بود.
برگ های درخت سیب روی حوض آب را پوشانده بود
چندین برگ هم روی تخت همیشگی ریخته بود.پاییز عجیب خودنمایی میکرد
_خانجون حیاط به معنای واقعی کلمه خزان زده، شده.آدم با دیدن این رنگ ها دلش گرم میشه به وجود خدا.
_پاییزِ و این طنازیاش دیگه مادرجون! بیا بریم داخل که امروز هوا کمی سوز داره میترسم سرما بخوری
با هم وارد خانه شدیم به سمت پذیرایی رفتیم.
خانم جان میخواست به آشپزخانه برود که مانعش شدم
_خانجون میشه اینجا بشینید، اومدم باهاتون حرف بزنم!
خانم جان روی مبل سه نفره نشست چادر و کیفم را روی مبل گذاشتم و خودم هم پایین پایش نشستم و سرم را روی زانویش گذاشتم
_خانجون کیان میخواد بره سفر ،کجا؟واقعا نمیدونم،فقط میدونم جایی که میره باید جونش رو بگیره کف دستش و بره! دلم طاقت نمیاره رفتنش رو ببینم ولی از طرفی هم دلم نمیاد بگم نمیخواد بری، چون این شغلشه و باید وظیفه اش رو انجام بده .نمیتونم بگم نرو چون میدونم فرمانده اش حاج قاسمه، چون میدونم خدا تا نخواد برگی از درخت نمیفته.
ولی خانجون قلبم داره از غصه رفتنش میگیره.چیکار کنم خانجون ؟
&ادامه دارد...
••⚜••
اذانرادرگوشآسمانجارۍڪرد...
گوشدلتبازاست؟!
تورامیخواند...!! 🕊🌿
🌹
#لحظات نزدیک شدن به نماز مغرب به افق بیرجند
التماس دعا🤲🤲🤲
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
#تلنگرانہ࿚⟮▹⚡️◃⟯࿙
دلش نمےاومد گناھکنه🍃...
اما ...
باز هم گفت :
این باره آخره🔚
مواظب " بار آخر"هایی باشیم که
"بارِآخرتمان"را سنگین میکند😓
••🦋
•←•| زرنگباشیـد...|•
ازخوردنوخوابیدنوتفـریحو
درسوڪسـبوڪارهـمبراۍ
#بندگی ڪردناستفادهڪنید...✨
••
مثلا :
اگهمیخوایغذاخـوردنتهمدر
جھتبندگۍباشه،خوشمزگیو
طعـمغذاوسیرشدنرونبیـن... !
•√هدفتاینباشهڪہیڪطعام
طیبوسالمبخوریتاانرژیبگیری
براڪاروتلاشدرراهخدا...🖇🌱
____●○•°🦋●○•°______
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 خدیا! حالم خوب نیست!
#تصویری
#استاد_پناهیان
____●○•°🦋●○•°______
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
[🌴🎈]
از دامن حیا مرد به معراجـ
✨_میرود.
اصلا شهیـــ🌹ــد حاصل
پرهای چادر است.
بگذار تا خلاصه بگویم
برایتانــ😎
در یک کــ🗣ــلام فاطمه(س)
معنای چادر است
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
🌺 #ٺلنگـــــر
مَجــــازی، مُجــــــازیم⁉️
خودش چادریه ها. اومده توی گروه مختلط❗️☹️
پروفایلـشم یه عکس عاشقانه چادری گذاشته❗️
چنان توی جمـع گروه های مجازی گرد و خاک میکنـه که بیا و ببین❗️😏
کلا یادش مـیره نامحـرم، مجازی و غیر مجازی نـداره
همه جا خدا هست.
ناز و ادا و خنده و استیکر و چاکریم و مخلصیم، هم که بماند‼️
"حجــــاب"، با حیا و عفت معنا میـشه. حتی در محیــط مجــازی❗️
★ به « تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
پروفایل📱
رَجَب،ماھاِستِحمامِرُوح...♥️🌱
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
#چادرانـہ💞🖤
🍃°°🌸°°🍃
فࢪقے ندآࢪد ..💫
ڪنآࢪ دࢪٻآ بآشد ٻآ هٻئٺ ..🌊
مہمآنے بآشد ٻآ مجلس ࢪوضہ .. ،🖤
قآمٺے ڪہ فآطمے بآشد ..😇
هࢪ جآے اٻن جہآن ..🌍
از دعآے خٻࢪ مآدࢪ ؛ چآدࢪٻسٺ ..😍
↬♡ʲᵒᶦⁿ↷
★ به « تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
سرفراز باشی میهن من
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
سرفـــراز باشی؛ میهـنِ مـن●♪♫
ای فدایت، جان وُ تنِ من…●♪♫
پُر بهاتر از زر و گوهر؛ خاکِ پاکِ تو، وطنِ من…●♪♫
سـرفــراز باشی؛ میهـنِ مـن●♪♫
ای فــدایت، جـــان وُ تـنِ من…●♪♫
پُر بهـــاتر از زر و گوهر؛ خـاکِ پاکِ تو، وطـنِ مـن…●♪♫
یادگارِ خونِ عاشقانِ بی نشان…●♪♫
تا ابد بوَد تو را؛ حق نگهدار…●♪♫
ای شمیمِ دلنوازِ عشق وُ معرفت؛ سرزمینِ پاکِ مـــا، ای ایران…●♪♫
دوستت دارم؛ مهــدِ دیـنِ مـــن●♪♫
دوستت دارم؛ بهتــرینِ مــــن●♪♫
دوستـت دارم؛ ســرزمیـنِ مــــن●♪♫
دوستـت دارم؛ مـهــدِ دیـنِ مـــن●♪♫
دوستـت دارم؛ بـهتــریـنِ مــــن●♪♫
دوستـت دارم؛ سـرزمیـنِ مــــن●♪♫
گر بخواهد دمی دشمنی؛ هلاکِ تو…●♪♫
گر بخواهد کسی؛ یک وجب ز خاکِ تو●♪♫
می شــوم تا مـــرزت، روانه…●♪♫
خصمِ دون؛ میرانم ز خانه… خصــمِ دون؛ میـــرانم ز خـــانه…●♪♫
با سلاحی از خشم و کینه…●♪♫
سینه اش می گیرم، نشانه…. سینه اش می گیرم، نشانه…●♪♫
دوستت دارم؛ مهــدِ دیـنِ مـــن●♪♫
دوستت دارم؛ بهتــرینِ مــــن●♪♫
دوستـت دارم؛ ســرزمیـنِ مــــن●♪♫
دوستـت دارم؛ مـهــدِ دیـنِ مـــن●♪♫
دوستـت دارم؛ بـهتــریـنِ مــــن●♪♫
دوستـت دارم؛ سـرزمیـنِ مــــن●♪♫
سرفـــراز باشی؛ میهـنِ مـن●♪♫
ای فدایت، جان وُ تنِ من…●♪♫
پُر بهاتر از زر و گوهر؛ خاکِ پاکِ تو، وطنِ من…●♪♫
سـرفــراز باشی؛ میهـنِ مـن●♪♫
ای فــدایت، جـــان وُ تـنِ من…●♪♫
پُر بهـــاتر از زر و گوهر؛ خـاکِ پاکِ تو، وطـنِ مـن…●♪♫
یادگارِ خونِ عاشقانِ بی نشان…●♪♫
تا ابد بوَد تو را؛ حق نگهدار…●♪♫
ای شمیمِ دلنوازِ عشق وُ معرفت؛ سرزمینِ پاکِ مـــا، ای ایران…●♪♫
★ به « تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
10366369180365.mp3
3.82M
★ به « تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
⛔️گام اول
مرد مجازی: سلام خواهرم
زن مجازی: سلام (هر چه باشد جواب سلام واجب است!🤔)
مرد مجازی: خواهری من قصد مزاحمت ندارم. فقط بهعنوان برادرتان درخواستی دارم.
زن مجازی: (باکمی تعلل و تأمل) خواهش میکنم، بفرمایید!😏
مرد مجازی: من رفتار شمارا در گروهها دیدهام. شما واقعاً خانم موقر و فهمیدهای هستید. من در فضای مجازی به دنبال کسی مثل شما هستم که مثل خواهرم مواظبم باشد و نگذارد در لغزشگاهها دچار لغزش شوم! به راهنمایی شما در این فضای آلوده در برخورد با نامحرمان خیلی نیاز دارم!😢
زن مجازی: حرف عجیبی میزنید! چه نیازی هست که شما با یک نامحرم ارتباط آلوده داشته باشد تا از ارتباطهای آلوده دیگر در امان بمانید؟😐
مرد مجازی: نه اینطور قضاوت نکنید! من به دنبال آلودگی و هوس و این حرفها نیستم. از وقار شما در برخورد با دیگران خوشم آمده. خانمهای زیادی سعی کردهاند با من ارتباط برقرار کنند اما من خودم را از همه آلودگیها نجات دادهام شکر خدا. به دنبال نقطه اتکایی برای فرار از وسوسههای فضای مجازی میگردم!😞
زن مجازی: ببخشید من معذورم. من قبل از اینکه غریقی را نجات بدهم خودم به ورطه نابودی کشیده میشوم. لطفاً پیام ندهید چون بلاک میکنم!😡
مرد مجازی: اجازه میدهید فقط پیامهای مذهبی برای شما ارسال کنم؟
زن مجازی: اشکال ندارد. من استفاده میکنم. اما حق چت کردن ندارید چون پاسخ نمیدهم!😒
مرد مجازی: حتماً! حتماً!…
⛔️گام دوم
مرد مجازی: ببخشید خواهر سؤالی دارم. شما متأهل هستید؟ چون جواب هیچکدام از سؤالاتی که از شما میپرسم نمیدهید!
زن مجازی: بله. من متأهلم و همسرم از همه تعاملات من در این فضا خبر دارد.
مرد مجازی: من هم متأهل هستم.
زن مجازی: پس شما متأهل هستید؟ شرمآور است که با وجودیکه متأهل هستید به دنبال زنهای دیگر هستید. ولی من ترجیح میدهم همه انرژی و وقتم را برای همسرم صرف کنم.😠
مرد مجازی: شما دوباره برگشتید به پله اول! من که گفتم دنبال یک مشاور روحی هستم. چرا از کمک به من مضایقه میکنید؟😭
⛔️گام سوم
مرد مجازی: آبجی لطفاً کمی درباره هدف زندگی برای من توضیح بدهید. من احساس پوچی میکنم…
و پاسخ زن مجازی…😊
مرد مجازی: خیلی عالی توضیح دادید. کسانی مثل شما حقیقتاً کمیاباند. من قدردان شما هستم!
⛔️گام چهارم:
مرد مجازی: خواهرم رفتارهای خانمم جدیداً کلافه کننده است. نمیدانم چطور باید با او رفتار کنم تا زندگیام لذتبخش شود…شما که خانم هستید لطفاً من را راهنمایی کنید!
و پاسخ زن مجازی…😇
⛔️گام پنجم:
مرد مجازی: ایکاش به خانمم تفهیم میکردم که مثل شما فکر کند، مثل شما صحبت کند و مثل شما رفتار کند…
و پاسخ زن مجازی درحالیکه در دلش قند آب میشود…😌
⛔️گام ششم…😌😌
⛔️گام هفتم…😌😌😌♥️
⛔️گام هشتم…♥️♥️♥️
….
🔥💔گام آخر:
اکنون دیگر زن، یک هویت مجازی نیست. واقعیتی است ویرانه که در کنجی نشسته و با حسرت تمام به خرابههای زندگیاش نگاه میکند؛ و هرازگاهی قطره اشکی، صورتش را خیس میکند…
😔
همه لحظات شاد زندگی او و همسرش از مقابل چشمان خیسش رژه میروند اما دیگر کار از کار از گذشته است…
💔💔😓😓
سرمایههای بزرگی را به خاطر چیزی ازدستداده است که واقعیتی جز گناه و خیانت و دروغ نداشته است…
♨️❌♨️❌💯💯
نویسنده؛
این داستان واقعی بود. برای یکی از آشنایان اتفاق افتاده است و روال رابطه ناصحیح به همین صورت بازسازیشده در داستان بوده است؛ و هرروز این داستانهای واقعی تکرار خواهد شد اگر یقین نداشته باشم که شیطان گامبهگام ما را به نیستی و فنا نزدیک میکند…
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ امَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ وَمَن یَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ فَإِنَّهُ یَأْمُرُ بِالْفَحْشَاء وَالْمُنكَرِ (سوره نور، آیه 21)
👆این اتفاقی هست که متاسفانه واسه خیلیا داره تو فضای مجازی میوفته
❌
خصوصا ضربه رو خانوم های متاهل زمانی میخورن که واقعا دیگه دیر شده
خیلی طول میکشه تا بخوان دل بکنن و ارتباط رو قطع کنن و دوباره مثل قبل بشن وبه آرامش قبل برسن ...
✅ تو این فضا خیلییی آماده باشید برای وسوسه های شیطان....
★ به « تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
✍ #حرف
#عقایدت_رو_فریاد_بزن❗️
⚠️چرا می ترسی چادری بشی؟ چرا خجالت می کشی جلو دیگران از چیزهایی که فکر می کنی درسته حرف بزنی؟
⚠️چرا روت نمیشه جلوی دیگران اونی که خودت دوست داری باشی ، باشی؟
⚠️چرا همه چیز برعکسه؟ مگه تو داری اشتباه میکنی که شرمنده ای؟
بذارید من یه چیزی به شما بگم.. شک ندارم ماها خیلی زیادیم..
شک ندارم #چادرانه ها خیلی بیشتر از چادری ها هستن..
خیلی ها هستن دلشون واقعا پاکه و ته قلبشون فقط دل به خدا و ائمه و شهدا و ... بستن💖💖
‼️اما چرا بترسیم؟ چرا اعتماد بنفس نداشته باشیم؟
⁉️چرا دچار #انزوا بشیم؟ چرا احساس کنیم اگر بیایم تو تیم خدا، هم ظاهر هم باطن طرد میشیم؟
یوسف زندانی رو چه کسی عزیز مصر کرد؟ غیر از خدا؟ ♥️
#شهید #حججی رو چه کسی عزیز دل همه کرد؟ غیر از خدا؟
تو دست پست ترین افراد باشی خدا عزیز دلت میکنه! اگه پای خدا وایسی و کم نذاری براش
اعتماد کن به خدا ♥️ و #عقایدت رو فریاد بزن..💪 ببینم چند نفر #یاعلی میگن و چادری میشن
★ به « تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314