eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
428 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬وری واسه کسایی که رفیق شهیدشون شهید بابک نوری هریس هست ★ به « تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
یک‌نفر‌میرسد‌از‌راه‌در‌این‌فاصله‌جان‌میگیرد stօʀʏ🎈 واسه دل داده های کانال☺️❤️ ★ به « تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
مرسی که تا اینجا همراه ما بودید😍 امیدوارم خوش تون اومده باشه از استوری ها❤️✨ تا استوری های بعدی✨یاعلی🖐🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 آغوشش را که برایم باز کرد به آغوشش پناه بردم. _سلام خواهرخوشگلم صدای گریه ام بلند شد،از دستش عصبانی بودم که از وقتی کیان رفته،به من سر نزده است. _باهات قهرم،خیلی بی معرفتی روهام،دق کردم تو نبود کیان،تو نبود تو !دوست داشتم این روزها که کیان نیست تو پیشم باشی ولی توهم منو یادت رفت!خیلی بدی روهام ! دوباره گریه ام اوج گرفت. چندین بار به روی سرم بوسه زد. _غلط کردم عزیزم،ببخشید خواهری.هرچی بگی حق داری عزیزمن.ببخشیدداداش سربه هوات رو.قول میدم تا وقتی کیان برگرده پیشت باشم و تنهات نگذارم. مرا از آغوشش دور کرد،اشکهایم را پا‌ک کرد. _خوبه؟ _اوهوم! _دیگه اشک نریز عزیزم، هم چشمات رو نابود میکنی و هم کاری میکنی، کیان که برگرده، منو بکشه و خودش رو راحت کنه! صدای خنده ام بلند شد با مشت به دستش کوبیدم. _دیوونه.دلم برام تنگ شده یود. _عزیزمی،منم دلم واسه این دیوونه بازیات تنگ شده بود. _بی تربیت،دیوونه خودتی،بامنم دیگه بحث نکن تامام! صدای خنده هردویمان بلند شد . بعد از نهاری که به شوخی و خنده گذشت به پیشنهاد روهام باهم به سینما رفتیم. فیلم محمدرسول الله اکران شده بود. شاید تنها فیلمی بود که تا آن زمان ،آنقدر به دل من نشسته و مرا میخکوب خود کرده بود. در آن لحظات هم، دلم میخواست کیان کنارم می بود و بامن فیلم را تماشا می‌کرد. بعد از اتمام فیلم، با روهام به خانه خودمان رفتیم. روهام مرابه خانه رساند و خودش رفت. پدرو مادرم طبق معمول در خانه نبودند . محبوبه خانم مثل همیشه با مهربانی به استقبالم آمد و مرا به آغوش کشید. بوسه ای روی گونه تپلش کاشتم . _سلام محبوبه جون،خوبید؟ _سلام عزیزم،خوش اومدی.من برم واست یک لیوان چایی بیارم گرم بشی! لپات از سرما گل انداخته! _ممنونم محبوبه جونم.تا شما چایی رو بیاری من برم لباسام رو عوض کنم و بیام. _برو مادرجون راحت باش. محبوبه خانم به آشپزخانه رفت و من هم آهسته به سمت اتاقم به راه افتادم. &ادامه دارد... 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 یک ساعتی گذشت و کم کم همه دور هم جمع شدیم. مادرم کمی که گذشت شروع کرد به بازگو کردن دلخوری هایش از کیان. _چقدر بهت گفتم این پسر به درد زندگی نمیخوره ،قبول نکردی که نکردی!حالا حال و روزت رو ببین.زیر چشمات گود افتاده،از وقتی اومدی آروم و قرار نداری! تا کی میخوای تنت بلرزه بخاطر اعتقادات الکی شوهرت.همه عالم و آدم میدونن،امثال شوهر تو رو شست و شوی مغزی دادند.هردو طرف دارند بخاطر رسیدن به بهشت همو میکشند. از اینکه این حرف ها را به کیانم نسبت می‌داد ،عصبانی و ناراحت بودم. اگر مثل قبل می بودم،حتما با صدای بلند جواب مادرم را می دادم ولی کیان به من یادداده بود که باید حرمت نگه دارم و حتی در عصبانیت حرفی به مادرم نزنم. بدون اینکه حرفی بزنم برخواستم _با اجازه اتون من دیگه برم همه متوجه ناراحتی ام شدند.پدرم با مهربانی گفت _کجا عزیزم؟قراربود چند روزی بمونی در حالی که چشمهایم آماده باریدن بود،نگاهم را به دستانم دوختم _ممنون باباجون .خونه خودم راحتترم. صبر نکردم تا کسی چیزی بگوید با عجله به طبقه بالا رفتم و به اتاقم پناه بردم روی تخت نشستم و تمام سعیم را کردم که اشک نریزم.خودم را دلداری می‌دادم _حق نداری اشک بریزی، فهمیدی،هرچی بگن مهم نیست .هیچی مهم نیست به کیان فکر کن فقط به کیان. لباسهایم را عوض کردم و بعد از برداشتن وسایلم از اتاق خارج شدم. پایم را روی پله اول گذاشتم که صدای روهام به گوشم رسید _مامان جان ،میشه تو زندگی روژان دخالت نکنی،یه شب اومده بود حالش خوب بشه،شما به جای گوش دادن به دلتنگی های دخترت ،هی انتخابش رو می کوبی تو سرش _روژان دختر منه.وقتی این حال و روزش رو میبینم ،بهم میریزم.اصلا فکر گردی اگه بلایی سر کیان بیاد چه اتفاقی واسه خواهرت میفته. با فکر به شهادت کیان،قلبم به درد آمد.حتی تصورش هم مرا به جنون می رساند.برای اینکه حرف بیشتر نشنوم با عجله از پله ها پایین آمدم و با عجله با همه خداحافظی کردم و بدون توجه یه صدازدن های روهام به راه افتادم. &ادامه دارد... 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 به خانه رسیدم،چه رسیدنی! همه وجودم آوار شد جلو در ورودی و دلم فریاد زدن میخواست. از آن فریادهایی که گلویت خراش بردارد و دلت سبک شود. دلم می‌خواست کیان را صدا بزنم و از حال بدم برایش بگویم. جسم آوارشده ام را به اتاقم رساندم و بعد از درآغوش کشیدن عکسش ،روی تخت دراز کشیدم . بی تابش بودم و بی خبری از او مرا به جنون می کشید. آنقدر غرق فکر کردن به او و دلتنگی هایم بودم که نفهمیدم کی به خواب افتادم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. دل آشوب بودم و نمیدانستم دلیلش چیست.وقتی دیدم آرام نمیگیرم ،به حیاط پناه بردم. قدم زدن در باغ ،نگرانی هایم را کمتر می کرد.باصدای کمیل به سمت او برگشتم _سلام زنداداش _سلام،خوبید _ممنونم،شما خوبید؟اتفاقی افتاده؟ در حالی که با بندبند انگشت های دستم بازی میکردم گفتم: _نمیدونم چرا از بعد نماز دل آشوبم ،انگار قرار اتفاقی بیفته.و.....ای اگر اتفاقی برای کیان بیفته،می میرم ،بخدا می میر.... دیگه نتونستم ادامه بدم و صدای گریه ام بلند شد .زانوهایم دیگر توانی نداشت . روی دو زانو نشستم و زار زدم. کمیل با نگرانی به سمتم آمد و کمی دور تر از من ایستاد. _پاشو زنداداش ،پاشو.هیچ اتفاقی نیفتاده،الکی نگرانی به دلتون راه ندید .همه این حس ها بخاطر دلتنگیه نه چیز دیگه . پاشید برید داخل کمی استراحت کنید. خودم امروز برای سلامتیش گوسفند قربونی میکنم،تا بلا از داداشم دور باشه .لطفا برید داخل ،بیرون هوا سرده،پاشید لطفا با دلی آشفته و پاهایی بی رمق به داخل خانه برگشتم. مشغول خواندن قرآن شدم تا دل بی قرارم آرام بگیرد. &ادامه دارد... 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 مشغول مرتب کردن کتابخانه بودم که صدای تلفنم به گوش رسید . به هوای اینکه کیان تماس گرفته، باشوق به سمت گوشی پرواز کردم. با دیدن شماره زیبا همه ذوق و شوقم کور شد. _سلام زیبا جان _سلام خوبی،روژان کجایی _قربونت خونه ام ،چطور؟ _خانوم آقاتون استعفا داده ، شما چرا دانشگاه نمیای؟استاد علوی گفته اگر یک جلسه دیگه غیبت داشته باشی ،واست صفر رد میکنه! با یاد آوری استاد موسوی با آن قدکوتاه و ابروهای در هم گره خورده ، دمغ شدم. _ای بابا اصلا یادم نبود .استاد موسوی از اول هم با من مشکل داشت حالا که همسر استاد شمس شدم دیگه دشمن شده .من نمیفهمم چرا با کیان لجه _معلومه دیگه آدمی که معتقده نظام باید عوض بشه باید هم بایک نظامی مشکل داشته باشه. _درسته حق باتوئه،دیگه کی باهاش کلاس داریم؟ _جونم برات بگه که خواهرجان یک ساعت دیگه باهاش کلاس داریم. با دست زدم به سرم! _خاک برسرم، الان میام. _دور از جون! باشه عزیزم منتظرتم.فعلا بای _خدانگهدار تماس را قطع کردم. با اینکه اصلا حوصله هیچ کاری را نداشتم و از طرفی نگران کیان بودم و هر چه بیشتر میگذشت ،دل آشوبم بیشتر میشد ولی آماده شدم. به سمت دانشگاه رانندگی که نه،پرواز کردم. ماشین را که داخل پارکینگ پارک کردم، با عجله به سمت کلاس استاد موسوی به راه افتادم. هنوز صدای دانش جویان به گوش می‌رسید. خوشحال از اینکه استاد هنوز نیامده وارد کلاس شدم. کنار زیبا و مهسا نشستم _سلام خوبید؟ زیبا:قربونت.تو خوبی؟ مهسا_خودت خوبی ؟ آقاتون خوبه؟ با یاد کیان ،گرفته جوابشان را دادم. تا زیبا خواست چیزی بگوید استاد موسوی از راه رسید و درس را آغازکرد.. در طول تدریس من همه حواسم به کیان بود. احساس میکردم وسیله تیزی در قلبم فرو می رود. بی قرار بودم و بی تاب! متوسل شدم به حضرت زهرا س و مشغول گفتن ذکر تسبیحات حضرت زهرا س شدم. دوتا کلاس متعدد با استاد موسوی داشتم که بسیار آزاردهنده بود. صدای اذان که بلند شد،وقت کلاس هم به پایان رسید . با پیشنهاد زیبا قرار شد به یاد قدیم به بوفه برویم _بچه ها تا شما برید من هم برم نمازم رو بخونم بیام. قبل از اینکه اعتراضی کنند با عجله از کلاس خارج شدم و به نماز خانه پناه بردم. &ادامه دارد... 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 نمازم که تمام شد به سمت بوفه به راه افتادم. رفتار دانشجویان در محوطه دانشگاه عجیب بود .گروه گروه ایستاده بودند و به یک گوشی زل زده بودند انگار همگی چیزی را نگاهدمی کردند . از کنار یک گروه که رد شدم . پچ پچ هایشان به گوشم رسید _الان خانواده اش چه حسی دارند؟ _طفلک بچه هاشون _بچه ها یکیشون استاد دانشگاه ما بوده ، ببین تصویرش رو گذاشتند از کنارشان که گذشتم خیلی کنجکاو شدم بدانم در مورد چه چیزی حرف می زدند ولی به خودم اجازه کنکاش را ندادم و به راهم ادامه دادم. نزدیک در ورودی بوفه بودم که محسن دوست کیان را دیدم. همان که همیشه مرا با الفاظ خوب مورد عنایت قرار می داد. _سلام خانم شمس با تعجب به او که سر به زیر شده بود و به من سلام داده بود،نگاه کردم _سلام _من وقتی خبر ... هنوز حرفش راکامل نزده بود که مهسا و زیبا با عجله خودشان را به من رساندند و مهسا بین حرف محسن پرید _آقا فعلا ما عجله داریم حرفاتون بمونه واسه بعد سپس رو کرد به من _روژان جان بیا بریم روهام اومده دنبالت! با تعجب به رفتار آن دو نگاه میکردم .چشمان هردو قرمز بود انگار گریه کرده بودند. کمی که از محسن دور شدیم رو به هردو کردم _شما دوتا چرا چشاتون قرمزه؟بچه ها اتفاقی افتاده؟ هردو لبخندی مصنوعی به لب نشاندند. زیبا به حرف آمد: _نه بابا چه اتفاقی،توهمی نبودی که به لطف خدا شدی .بیابریم داداشت منتظره نمیدانم چرا هرچه بیشتر به در ورودی نزدیک میشدیم .نگرانی بیشتر به جانم می افتاد. &ادامه دارد... 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°شب آرزوها همین آرزومه ببینم ضریح حسین رو به رومه... [پیشنهاد مشاهده و دانلود] ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
01_Moraghebate_Mahe_Rajab_1396_1_9_30_Jamadigssani_1438_Mashhade.mp3
26.23M
🔊 📣جلسه اول * دو فصل مهم در رشد معنوی انسان * سفارشاتی راجع به ماه رجب * معنی کلمه «رجب» چیست؟ * راه حضور قلب در ماه رمضان چیست؟ * توجه مردم عصر جاهلیت به ماه رجب * در انجام اعمال نیک، کیفیت مهم است نه کمیت آن! * تفاوت رحمت خداوند در ماه رجب و بقیه ماه‌های سال * ارزیابی رشد معنوی انسان 📆1396/01/09 ⏰ مدت زمان ۱:۰۲:٢۶ ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314 •~ 💚🍃~•
02_Moraghebate_Mahe_Rajab_1396_1_10_1_Rajab_1438_Mashhade_Moghaddas.mp3
23.67M
🔈 📣جلسه دوم * ماه رجب آغاز سال نو معنوی است * آرزوی افرادی که از دنیا رفته‌اند چیست؟ * همه اخبار اعمال در این دنیاست و برزخ نتیجه اعمال است * چه زمانی قیمت وقت را میدانیم؟ * چقدر مقدار نفس تغییر و رشد معنوی کرده است؟ * جراحت روح چگونه است؟ * رمز موفقیت آیت الله بهجت ره چه بود؟ * چرا حال عبادت نداریم ولی از غفلت خسته نمی‌شویم؟ * هر عملی باید برای رضای خدا باشد نه هوای نفس * چهار شب مهم در ماه رجب کدام‌اند؟ * شب لیلة الرغائب به چه معناست؟ * مکاشفه تأمل بر‌انگیز حضرت عیسی ع * سه شب اصلی در طول سال کدام‌اند؟ * چه کسانی نام شب لیلة الرغائب را گذاشته‌اند؟ 📆1396/1/10 ⏰مدت زمان : ۵۶:۲۰ ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314 •~ 💚🍃~•
✅فضیلت در ماه رجب ✍امام علی علیه السلام فرمودند: درماه رجب زیاد استغفارنمائید، چون در هر لحظه از این ماه ، خداوند مقداری از بندگانش را از جهنم آزاد می کند. وهرشخص دراین ماه زیاداستغفرالله گوید فرشتگان بر او مژده بهشت را میدهند فضيلت کمک به دیگران در ماه رجب ، هرکس در این ماه مشکل مؤمنی را حل کند و یا مسلمانی را از غم و غصه آزاد سازد خداوند متعال به او بهشت فردوس را می دهد و پایان سخن اینکه، ماه ماه کشت(انجام اعمال صالح) ""ماه آبیاری(بااشک) ماه دروی رحمت است 📚منبع:فضایل دوازده ماه قمری » ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314 •~ 💚🍃~•
AUD-20210217-WA0038.mp3
2.78M
📌امشب چی کار کنیم؟! فضیلت و اهمیت ، همراه با توصیه هایی برای بهره مندی هرچه بیشتر از این شب مبارك 📚استاد فیاض بخش •~ 🌼🍃~•★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
شب آرزوها یعنی... .mp3
6.15M
لیلة الرغائب 🌙چرا شبی در اوایل ماه رجب، به اسم شب آرزوها (رغبتها) نام گرفته است؟ 🎤 ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314 •~ 💚🍃~•
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• °•|☃|•° ❣ ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️ ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️ ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب پر برکت اول التماس دعای فرج و سلامتی بعد عاقبت و سلامتی بخیری همه و هر کی هر آرزویی که داره و خدا صلاح میدونه برسه التماس دعا🤲🏻💔 ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 🐾.↓  @yazainab314