🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمـت_نهم
#از_روزی_که_رفتی
ارمیا نگاه از آن حلقه ی زیبا گرفت. این حلقه کجا و آن حلقه کجا؟!
دستش روی پایش افتاد. بغضش را با آب دهانش فرو داد و حلقه را به داخل جعبه بر گرداند و گفت:
_باشه برای بعد!
آیه بغض صدایش را شنید. لرزش داشت صدای مردی که همسرش بود...
آیه دست برد تا حلقه را از دستش در آورد که صدای ارمیا مانع شد:
_لازم نیست، باشه هر وقت آمادگی شو داشتید و من تونستم براتون بهترشو بگیرم!
َ "به چه فکر میکنی؟ چه خیالی در سرت آمده که اینگونه با بغض آیه بغض چشمان ارمیا را میدید:
_فکرش رو نکن؛ همین خوب و قشنگه!
حلقه ی سید مهدی را از دستش در آورد و نگاهش کرد:
_این رو میذارم کنار برای زینب!
حلقه را به دست فخرالسادات داد:
_برای زینب نگه میدارید؟
فخرالسادات با لبخند سر تکان داد و حلقهی پسرش را از عروسش گرفت.
آیه دستش را مقابل ارمیا گرفت و منتظر ماند. سکوت سنگین بود... همه بغض داشتند.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_دهـم
#از_روزی_که_رفتی
ارمیا دوباره دست برد و حلقه را برداشت.
آن را بین دو انگشت شست و اشاره ی دستانش گرفت. دست چپش را برای گرفتن دست آیه پیش برد که دست آیه لرزید و کمی عقب رفت.
ارمیا چشمانش را بست و نفس گرفت... زینب با مهدی در حال جمع کردن سکه هایی بودند که زهرا خانم بر سر عروس و داماد ریخته بود. صدای خندهشان میآمد.
ببه صدای خنده ی زینب گوش داد و دلش را آرام کرد. الان دیگر اوپدر زینب بود،مرد آیه بود اما برای آیه زود بود، باید فرصت میداد!
نفس گرفت و دست چپش را عقب کشید. با احتیاط حلقه را در دست آیه کرد بدون هیچ برخوردی میان دستانشان. آیه لب گزید.
میدانست ارمیا را ناراحت کرده! میدانست غرور مردش شکسته شد میان آن همه نگاه؛ اما مگر دست خودش بود؟ هنوز دستان سید مهدی در یادش بود!
"خدایا چه کنم؟!"
رها جعبه ی حلقه را به سمت آیه گرفت. انگشتر عقیق در آن میدرخشید.
حلقه را که برداشت، بوسید و با لبخند به آن نگاه کرد. بعد نگاهش را به ارمیا دوخت و گفت:
_حلقه ی سید مهدیه؛ بعد از شهادتش یه پلاک
و این انگشتر و قرآنش رو برام آوردن، خیلی برام عزیزه؛ اگه دوست ندارید، یکی دیگه براتون میگیرم!
ارمیا لبخندش را به چهره ی آیه پاشید:
_هر چیزی که مربوط به سید مهدی باشه برای شما خیلی عزیزه، همین که منو در این حد دونستید که این رو به دستم بسپرید، برای من دنیا دنیا ارزش داره!
آیه نگاهش را به زمین دوخت:
ِ سید مهدی رو هم به دست شما سپردم!
حس شیرینی در تمام وجود ارمیا جریان پیدا کرد:
ِ _تمام سعیمو میکنم که امانتدار خوبی باشم!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_یازدهم
#از_روزی_که_رفتی
دستش را به سمت آیه گرفت و آیه آرام انگشتر را به انگشتش کرد.
سایه که ظرف عسل را برداشت، نگاه آیه هراسید و لب به دندان گرفت.
ارمیا مداخله کرد:
_محمد جان، داداش من بیا این خانومتو ببر؛ خب زنم از خجالت آب شد،
این کارا چیه؟
آیه لبخند شرمگینی زد و نگاهش را به زمین دوخته نگاه داشت. محبوبه خانم دخالت کرد:
_شگون داره! بذارید دهن هم که زندگیتون شیرین بشه!
زهرا خانم هم تایید کرد و فخرالسادات عسل را از دست عروس کوچکش گرفت و مقابل ارمیا نگه داشت.
اجبار سخت اما شیرینی بود. خودش هم دلش میخواست اما این نگاه و ترس آیه را دوست نداشت. نگاهش که به ز ینب افتاد لبخند زد:
_زینبم، عزیزم بیا پیش بابا!
زینب با لبخند به سمت ارمیا آمد. ارمیا ظرف عسل را از دست فخرالسادات گرفت و به دست زینب داد. زیر گوشش چیزی گفت و زینب
سری به تایید تکان داد. انگشتش را به داخل ظرف عسل کرد و به سمت دهان مادرش برد. آیه نگاهش بغض گرفت... دهان گشود و شیرینی
عسل را با انگشتان دخترکش به جان گرفت و بعد پشت دستان کوچک دخترش را بوسید. زینب دوباره انگشت به درون ظرف عسل برد و آن را
به سمت دهان ارمیا برد... ارمیا دهان باز کرد و شیرینترین عسل دنیا را در کام گرفت و همانجایی را بوسه زد که آیه بوسیده بود.
یوسف خندهای سر داد:
_خوب از زیرش در رفتینا، خداییش چطور این فکر به سرتون زد؟
ارمیا: دست کم گرفتیا، ما خودمون فرماندهی عملیاتیما! رکب نمیخورم،دست کم گرفتی داداش؟
مسیح همانطور که عکس میگرفت:
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_دوازدهم
#از_روزی_که_رفتی
_خدا به داد زنداداش برسه، زنداداش حواست بهش باشه!
رها صورت آیه را بوسید:
_نگران آیه نباشید که خودش یه پا چیریک شده! خدا به داد داداش شما برسه، این آیه خانوم رو من میشناسم! با یه اشاره نقشه هاش رو عوض کرد، اونم تو چند ثانیه!
صدرا دستش را روی شانه ی رها گذاشت و به سمت خود کشید:
_پس بیا اینور که بدآموزی داره آیه خانم!، من زندگیمو دوست دارم.
همه تبریک میگفتند و شوخی و خنده ها به راه بود. از پلههای محضر پایین آمدند و آیه همانطور که زینب دست او و ارمیا را میکشید با رها
صحبت میکرد.
ارمیا متوجه شد که آیه کلافه شده است. زینب را بغل کرد و به سمت آیه رفت:
_چیزی شده؟
آیه چادرش را مرتب کرد و گفت:
_نه چیزی نیست، به آقا یوسف و آقا مسیح بگید برای ناهار بیان خونه؛
مثل اینکه تدارک دیدن برای ناهار!
ارمیا سری تکان داد و از آنها دور شد، میدانست که کلافگی آیه برای چیز دیگریست اما کاری از دستش برنمیآمد، آیه نمیخواست بگوید.
همه میخواستند سوار ماشین ها شوند که محمد به سمت ارمیا رفت و کلید ماشینش را در دستش گذاشت:
_موتورتو بده من، تو با خانومت با ماشین من برید!
ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت. محمد دست روی شانهاش گذاشت:
_سرتو بالا بگیر! این چه کاریه؟ باهات تعارف ندارم، تو عین مهدی ای برام!
ارمیا لبخند دردناکی زد:
_شرمندهتم به خدا!
محمد ابرو در هم کشید:
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
#یاضامنآهو😢
.
تنهـــاپناهجمعغریـــبانتوییرضـــا
مهمانجاننهصاحبجانتوییرضا
.
#شب_شهادت_امام_رضا علیهالسلام
@yazainab314 🌻
💠 نماز دیگه تعطیل!!
✍️هر یک از دستورات اسلامى ممكن است به دلیلى تعطیل شود. مثلاً جهاد براى بیمار و نابینا واجب نیست، روزه بر مریض واجب نیست، خمس و زكات و حج، بر طبقه محروم واجب نیست، امّا تنها عبادتى كه بر همه افراد و اقشار جامعه از مرد و زن، فقیر و غنى، سالم و بیمار واجب است، نماز است كه تا لحظه مرگ حتّى یک روز قابل تعطیل شدن نیست.
📚حجت الاسلام قرائتى؛ یکصد و چهارده نکته درباره نماز؛ نکته ۱۴
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
4_5944801033396946845.mp3
9.1M
•°🌱
امام رضا جانم...!
تو دارم فقط روزی ازت میگیرم
من یه سال مشهد نیام
دق میکنم
میمیرم...
امشب شب 23 ذیقعده
شب زیارتی آقا امام رضا علیه السلام
و به روایتی شب شهادتشون🌱
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#سلام_امام_زمانم ♥️
باور دارم
🍃یکی از همین #صبح ها
🌼که بی هوا و خسته چشم باز میکنم،
🍃بوی نرگسدر همه #عالم دمیده است...
آمدن، برازنده ی #توست!
🌺 یا صاحبالزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
Mirdamad-Doa-Salamati.mp3
747.2K
#قرار_هر_صبح ☘
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
💟"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"💟
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج 🤲🏻
シ︎ ❥︎ @yazainab314
107571_760.mp3
3.62M
#قرار_هر_صبح ☘
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
💟اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.💟
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج 🤲🏻
シ︎ ❥︎ @yazainab314
💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞
✳️ دعای پیش ازخواندن قرآن ✳️
اَللّهُمَّ بِالحَقِّ اَنزَلتَهُ و بِالحَقِّ نَزَلَ ، اَللّهُمَّ عَظِّم رَغبَتی فیهِ وَاجعَلهُ نُوراً لِبَصَری وَ شِفاءً لِصَدری وَ ذَهاباً لِهَمّی وَ غَمّی وَ حُزنی ، اَللّهُمَّ زَیِّن بِهِ لِسانی وَ جَمِّل بِهِ وَجهی وَ قَوِّ بِهِ جَسَدی وَ ثَقِّل بِهِ میزانی ، وَارزُقنی تِلاوَتَهُ عَلیٰ طاعَتِکَ ءاناءَ اللَّیلِ وَ اَطرافَ النَّهارِ ، وَاحشُرنی مَعَ النَّبِیِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیار..🌱
💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#ختم_روزانه_قران 🌸✨
#صفحه_سیصد و سی📜
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
Page330.mp3
751.8K
#ختم_روزانه_قران 🌸✨
#صفحه_سیصد و سی📜
صوت🎶
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز زیارتی #امام_رضا علیهالسلام
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
|خدای من مهربونه
همه چی به وقتش درست میشه
تو فقط آروم باش
بذار خدا کارشو بُکنه
اگه بی صبری کنی دلسرد میشی
خدا دوست نداره تو اذیت بشی🙃|
| #خدای_مهربونم❤️
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_سیزدهم
#از_روزی_که_رفتی
_این حرفا رو نزن، برو زودتر تا این
زن داداش فراری من فرار نکرده!
ارمیا نفس عمیقی کشید و با افسوس
گفت:
_هنوز ازم فراریه، خجالت نیست،میفهمم
که به خاطر زینب راضی شده،اما همینم
خداروشکر!
کلید موتور را در دست محمد گذاشت و
تشکر کرد.در را که برای آیه باز کرد با
شرمندگی گفت:
_به خدا شرمندهام! تو همه چیز داری و
من هیچ چیزی ندارم به پات بریزم!
آیه هیچ نداشت که بگوید. سوار ماشین
محمد شد؛انتخاب سید مهدی بود دیگر!
تمام مسیر را آیه سکوت کرده بود. ارمیا
چندبار خواست صحبت کند که پشیمان
شد. آیه نگاهش را به خیابان دوخته بود.
آخر تمام این خیابانها از او خاطره
داشتند.از مردی که رفت و زنششرمنده
ی تمام خاطرات شد. قطره اشکی بر
گونهاش افتاد.
دستش را روی پلاک درگردنش گذاشت.
دراین زندگی زنت نفس کم داردِ کجایی
تمام زندگیهمسرت دیگر نای زندگی
ندارد؛ کاش من به جای تو رفته بودم!
کاش من رفته بودم و تو زندگی میکردی!
آخر خودم هم به خودم حق نمیدهم که
دوباره ازدواج کنم! اگر دخترکت بزرگ
شود و بگوید "من بچه بودم! تو چرا
پذیرفتی؟" چه پاسخش دهم؟
چگونه دفاع کنم از این کارم؟"
ارمیا ماشین را مقابل خانه متوقف کرد
و نگاهی به صورت خیس از اشک
همسرش انداخت.
"گریه نکن بانو! گریه نکناشکهایت دلم را
میسوزاند! گریه نکن! من آنقدرها هم بد
نیستم!"
ارمیا پیاده شد و در را برای آیه باز کرد.
آیه که از ماشین خارج شد، ارمیا سرش
را پایین انداخت و آرام، طوری که آیه
تنها بشنود گفت:
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_چهاردهم
#از_روزی_که_رفتی
_من نمیخوام شما اینطور باشید، اگه
هنوز نتونستید قبول کنید، من میرم تا
شما آماده بشید!
میرم که حضورماذیتتون نکنه، من اومدم
که دیگه اشک رو صورتتون نریزه! نه
اینکه خودم باعث ریختن اون اشکابشم؛
میرم تا شما با این عقد کنار بیاید! حالا
هم لطفا اشکاتونو پاک کنید که بریم
پیش بقیه، منتظرن؛بذارید فکر کنن همه
چیز خوبه!
آیه سکوت کرده بود؛ شاید همه گاهی که
میشکنند، سکوت را دوست داشته باشند،
شاید بعضی حرفها را نتوان گفت، شاید
گاهی نیاز است کسی را داشته باشیم که
از ما دفاع کند؛ شاید چیزی در اینزندگی
کم داشته باشیم... چیزی شبیه مدافع!
شبیه همان مدافعان سبزپوشی که اسلحه
در دست دارند... کمی شبیه سید مهدی!
کسی که غیرتی شود و نعرهی هَل مِن
مبارز گوید. کسی که شاید شما او را
بشناسید یا شاید نه،مثل رهگذری که به
فریاد دردمندِ بیدفاعی میرسد! گاهی
همهی ما کسی را میخواهیم شبیه به کوه
باشد
شبیه دریایی طوفانی؛ برایمان غیرتی
شود! جای ما حرف بزند، جای ما اشک
بریزد!
کسی که شانه شود برایبغضهایمان!
عصای دستمان باشد، گاهی مقابلمان
بایستد و فریاد بزند که بیدار شو... که
دنیا در انتظار تو نمیماند! گاهی کسی را
میخواهیم که برایمان دل بسوزاند و
بگذارد زانوی غم بغل گرفته و برای
خودمان مرثیه بخوانیم!
بالای قبر آرزوهایمان مراسم بگیریم و
با هم اشک بریزیم و از روزهایی که
بودند بگوییم.
ناهار را که خوردند، صدرا با همدستی
محمد و یوسف و مسیح، شیطنت کرده
و دبهای آوردند و بزن و برقصی راه
انداختند.
بیشتر شبیه به مسخرهبازی بود و
خندهی حاج علی هم بلند شده بود.
زینب هم با آن لباس عروسش دست
میزد و برای خودش بالاو پایین میپرید.
مهدی فقط در آغوش رها با تعجب نگاه
میکرد که صدرا او را از رها گرفت و با
خنده گفت...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_پانزدهم
#از_روزی_که_رفتی
_بچه تو به کی رفتی آخه؟! یهکم از من
یاد بگیر، مظلوم باشی که کلاهت پس
معرکه است!
آیه در افکار خود غرق بود. ارمیا به ظاهر
لبخند میزد اما تمام حواسش به حواس
آیه بود که هر جایی بود جز اینجا؛ شاید
جایی نزدیک گلزار شهدای شهر قم بود
که این سر و صدا هم او را هوشیار
نمیکرد.
تلفنش را برداشت و به حیاط کوچک
خانهی محبوبه خانم رفت. همیشه
وقتی همه دور هم جمع میشدند، به
خانهی محبوبه خانم میآمدند که بزرگتر
بود. این خواستهی خود محبوبه خانم
بود!
او هم گاهی دلش صدای شادی و خنده
میخواست، بزرگتر بودن خانه تنها بهانه
بود!
ارمیا چند تماس گرفت و بعد به داخل
خانه آمد، صدایش را صاف کرد و گفت:
_ببخشید میشه چند لحظه به من گوش کنید؟
همه به ارمیا نگاه کردند. ارمیا لبش را تر
کرد:
_راستش من باید برم سرکار، کار مهمیه!
شرمنده ی شما و آیه خانم، به محض
اینکه اوضاع رو به راه بشه، برگشتم!
صدای اعتراض بلند شد. مسیح اخم کرد
و گوشی تلفنش را برداشت و پیامی
فرستاد... جوابش را که دید به پهلوی
یوسف زد و پیام را نشانش داد، آخر
چرا؟!
ارمیا مقابل آیه روی زمین زانو زد که آیه
خودش را کمی جمع تر کرد.
ارمیاچشمانش را با درد بست و گفت:
_دارم میرم که اینقدر ناراحت نباشی! هر
وقت آماده شدی بهم بگو بیام، حتی اگه
بازم سه سال طول بکشه!
ایه بهت زده به ارمیا نگاه کرد، مگر میشود؟؟
ارمیا بلند شد و به سمت حاج علی رفت
او را در آغوش گرفت و گفت:
_شرمنده بابا، زنم دستت امانت که برم و
بیام؛ من قسم خوردم که اولویت برام
کشورم و دینمه، بابا مواظب امانتیم
باش!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_شانزدهم
#از_روزی_که_رفتی
حاج علی چندبار به پشت شانهی ارمیا
زد و گفت:
_برو خیالت راحت!
ارمیا رفت؛ زینب گریه کرد... یوسف ومسیح با ابروهای گره کرده دقایقی نشستند و زود بلند شدند و خداحافظی
کردند. صدرا کلافه بود.
از مسیح شنیده بود که ارمیا خودش،خود را فراخوانده و رفته است. شنیده بود که قرار است فردا با اعزامیها به سوریه برود. کسی که چند روز پیش
برگشته است، امروز عقد کرده، خودش را دوباره عازم کرده! میدانست هرچه هست مربوط به آیه است؛ شاید همه
میدانستند که ارمیا خودش بهخاطر آیه رفته است. این از نگاه گریزان همه پیدابود.
****************************
چهل روز است که ارمیا رفته است...
چهل روز است که زینب با گریه
میخوابد... چهل روز است رها سرسنگین شده است... چهل روز است سید مهدی در خوابش میآید و با ناراحتی از او روبرمیگرداند و زمزمه میکند:
_منو شرمنده کردی آیه!
چهل روز است مسیح و یوسف نیامدهاندو خبری از ارمیا نیست... چهل روز است که آیه همسر شده و از همسرش خبری نیست... چهل روز است که دلش خوش است که بیخبری خوش خبری است...
چهل روز است که صدای خندههای
کودکانهی زینب در خانه نمیپیچد؛ چهل روز است که آیه تقاص پس میدهد...
تقاص دل شکسته ی ارمیایی که یتیم بودو در یتیمخانه بزرگ شد و تمام آرزویش داشتن یک خانواده بود.
تقاص دل یتیم زینب بود... دل کودکی که پدر میخواست، کودکی که فقط سهمش از پدر یک سنگ قبر بود... چهل روز است که با ترس از خواب میپرد و پدر
میخواهد!
دلش کمی زندگی میخواست، کمی خواب آرام برای دخترکش... کمی صدای خنده،کمی...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
#روزشمار_عیدغدیرخم💚
امامرضا(علیهالسلام)فرمودند:
[غدیرروزیاستکهاعمالشیعه
درآنقبولمیشود🌙]
"المراقبات،ص۲۵۷"
۲۵روزماندهتاعیدبزرگغدیر💚
••┈┈••❥•♥️•❥••┈┈•
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست🎞"
امامرضا قربون کبوترات...♥️-
#ایامزیارتخاصهامامرضاع✨"
#کربلاییمحمدحسینپویانفر🎧"
↳| @yazainab314
#تلنگـرانہ
شهید چمران:
امام حسین به یارانش فرمود:هرکس از شما حق الناسی به گردن دارد برود.او به جهان فهماند که حتی کشته شدن در کربلا هم از بین برندهی حق الناس نیست.
در عجبم از کسانی که هزاران گناه و حق الناس میکنند ولی معتقدند یک قطره اشک بر حسین ضامن بهشت آنهاست...
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314