🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#ازروزیکهرفتی
#فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_سوم
آیه: هرکس خودش میدونه اهل بهشته یا
جهنم! فقط کافیه با خودش رو راست
باشه، نسخه های اصلی رو نگاه کنه و
خودش رو ببینه، نه اینکه بدتر از خودش
رو پیدا کنه و بگه ببین من از این بهترم
پس من باید برم بهشت؛ جهنم هیچوقت
سیر نمیشه، هیچوقت پر نمیشه، اگه
یه کم خودمون رو با پیامبر و ائمه
مقایسه کنیم میبینیم هیچی نداریم!
ارمیا: وای بر من... وای بر من و دست
خالی من!
آیه آه کشید و چای سرد شده اش را
نوشید...
*************************
دو هفته ی بعد که وضعیت دست ارمیا
بهتر شد، عازم مشهد شدند، دو ماشین
بودند... محمد، سایه، ارمیا، آیه و زینب به
همراه محمد بودند و صدرا، رها، مهدی،
یوسف و مسیح هم با صدرا همراه شدند.
راه طولانی بود و گاه راننده ها عوض
میشدند. آیه بیشتر خود را با زینب
مشغول میکرد و تا مجبور نبود وارد
صحبت نمیشد.
ارمیا میدانست که آیه به این سرعت روی
خوش نشانش نخواهد داد. آخر او کجا و
سید مهدی کجا؟! شاید خواستن آیه از
ابتدا هم اشتباه بود
ِدل است دیگر، کاری و لقمه ی بزرگتر از
دهانش برداشته بود. کارینمیشود کرد؛
این خواستهی سید مهدی بود دیگر،
نبود؟
به مشهد که رسیدند باران میبارید. ارمیا
گفت:
_من یه رفیقی دارم که هر بار میام اول
بهش سر میزنم، اگه خیلی خسته نیستید
بریم من ببینمش بعد بریم یه هتلی جایی
پیدا کنیم!
محمد خندید و گفت:
_دلت خوشه داداش، ما هتل بریم؟
پولمون کجا بود آخه؟ هرچی در میاریم
این آیه از ما میگیره، مسافرخونه هم
پیدا کنیم هنر کردیم!
آیه اعتراض کرد:
_چی میگی برای خودت، من با پولای تو
چیکار دارم؟!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_چهار
سایه: ای خدا... ما هرچی جمع میکنیم باهاش یک کاری انجام بدیم،
میای میگی دختر جهاز میخواد، فلانی عمل میخواد، اون یکی سقف خونهش ریخته؛ دیگه پولی واسه ما میمونه؟
محمد: همینو بگو، همهش چشمش به اون دو زار پوِل ماست!
ارمیا: حالا زن منو اذیت نکن، تو خودت دست به خیرت زیاده و خبرتو دارم؛ بریم پیش حاجی؟
سیدمحمد: خانوما نظرتون؟
سایه: اگه زیاد طول نکشه بریم!
مقابل شیرینی فروشی بزرگی ایستاد و ارمیا پیاده شد. با صدرا هم صحبت کرد و وارد شیرینی فروشی شد. به سمت دختری که پشت صندوق نشسته بود رفت:
_ببخشید خانم، حاج یوسفی هستن؟
**********************
چادرش را محکمتر گرفت و سر به زیر به دشنام زنها و مردهایی که دورهاش کرده بودند، گوش میداد.
چشمان اشکی زهرای کوچکش، دلش را میلرزاند. محمدصادقش غیرتی شده بود و صورتش به کبودی میزد.
"آرام باش مرد خانه؛ اینها ناعادلانه قضاوتم میکنند برادر... تو که خواهرت را خوب میشناسی جانکم... رگ نزن! خواهرت عادت کرده که قضاوتش کنند..."
زن همسایه فریاد میزد:
_معلوم نیست کجا بوده که این وقت صبح برگشته خونه، آی ایه الناس...
این دختر تا تو این محله باشه بچه ها و شوهرای ما امنیت ندارن؛ زندگی ما رو به خطر میندازه!
"چه میگویی زن؟ من که تا صبح کار کرده و خسته به خانه بازگشته ام چهکار به تو و بچه ها و شوهرت دارم؟"
زن همسایه همچنان داد میزد: ....
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_پنج
_این چادر رو انداخته سرشو فکر میکنه با ظاهرسازی کسی نمیفهمه چکارهست!
"مگر چه کاره ام؟ من فقط از دست حرف های شما مجبورم مخفیانه کار کنم؛
کاش بودی سید! کاش بودی بی بی! این چه موقع کربلا رفتن بود آخر؟"
زن همسایه حق به جانب گفت:
_خودم دیدم از ماشین حاج یوسفی پیاده شد؛ بیچاره زن حاج یوسفی چه خونه خراب کنی افتاده وسط زندگیش!
صدای پچ پچ ها بلند شد. هر لحظه جمعیت بیشتر میشد. "خدایا...
ریختن آبروی مومن گناه نیست؟"
محمد صادق فریاد زد:
کارمیکنه، تو قنادی کارمیکنه! _خواهرم برای حاج یوسفی کار می کرد.
یکی از زنان پوزخند زد و گفت:
_چه کاریه که دیشب رفته و صبح برگشته؟ کار قنادی هم باشه باید صبح بره، نه صبح بیاد!
"گناه من چه بود که به خاطر دانشگاهم شبها به قنادی میرفتم و کیک های سفارشی را میپختم و برای فردایش آماده میکردم؟
دانشجو بودن گناه است؟! گناه است که کار میکنم و پول حلال درمیآورم؟"
جنجال بالا گرفته بود. دیروز روز میلاد پیامبر بود و شیرینی های قنادی به فروش رفته بود.
برای امروز هم که جمعه بود سفارش کیک عروسی داشتند. تمام شب تا صبح را مشغول پختن و تزیین بود. جان در پاهایش نمانده بود؛
صدای حاج یوسفی آمد:
_اینجا چه خبره؟
پچ پچ ها تغییر جهت داد:
_خودش اومد... بیچاره زنش؛ انگار خبرایی بینشون هست که خودشو فوری رسونده به دختره!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_پنجـاه_شش
"حرف را که میزنی، خوب است قبلش فکر کنی؛ آبروی مردم که بازیچه ی
زبانت نیست! "
حاج یوسفی خود را به میان معرکه رساند. نگاهش به دختر خسته ی
مقابلش بود. "وای از حرفهای مفت این مردم... وای از بی آبرو کردنهایمردم آبرودار... وای از قهر خدا که دامن گیرتان شود! مگر با شما چه کرده
است؟ چه کرده که اینگونه چوب حراج به آبرویش زدهاید؟"
حاج یوسف نگاه شرمندهاش را به دخترک دوخت:
_شرمنده ام بابا! شرمنده که باعث شدم بیفتی وسط این معرکه!
اگر اصرار نمیکرد دخترک خسته را به خانه برساند این اتفاق نمیفتاد؛
شاید هم دیر و زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت...
یکی از مردان رو یه حاج یوسفی کرد و گفت:
_از شما انتظار نداشتیم حاجی، شما که مرد خدا هستید چرا؟
حاج یوسفی ابرو در هم کشید و رو به مرد کرد:
_چی رو از من انتظار نداشتید؟
مرد: همین که با این دختره...
حاج یوسفی حرفش را برید:
_حرفی که میخوای بزنی رو اول مزمزه کن مومن!
مومن گفتنش کنایه بود دیگر... آخر مومن که بیآبرو نمیکند مومنی را!
بعد رو به دخترک کرد:
_شما بفرمایید تو خونه، سید و بی بی بیان بفهمن چیشده شرمندهشون میشم دخترم!
زنی از پشت سر گفت:
_چه جلوی ما "بابا و دخترم" میگه، میخوان بگن هیچ خبری بینشون نیست!
حاج یوسفی به عقب برگشت و رو به زن توپید:
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
دیشب رفتیم پارک قدم بزنیم...
بعد همینجوری که داشتیم میرفتیم چهار پنج تا دختر از کنارم رد شدن ... حجابشون هم خوب نبود مانتویی بودن
بعد یکی از بینشون برداش به رفیقش گف...این خانومه رو نگا چه حجابی داره آدم کِیف میکنه
😐😂
خیلی لحن جالبی داش خندم گرفته بود😂
جالبیش اینجا بود که من خیلیم ساده حجاب کرده بودم ینی همون چادر صدفی خودمو پوشیده بودم ...
چادرم یجوریه که نیازی به روسری پوشیدن نداره....
خواستم بگم من نه روسری جیغ سرم کردم نه روسریمو با ساق دستم با رنگای خیلی روشن و جیغ ست کردم و نه ارایش و زینت داشتم...
با همین سادگی یه دختر که خودش حجاب مناسب نداشت از حجابم خوشش اومد...
و به رفیقش میگف باید یاد بگیریم 😂
دیگه امیدوارم منظورمو فهمیده باشی😉😁
یسریا میگن ما چادر لاکچری میگردیم تا بقیه رو نسبت به حجاب تشویق کنیم😄
ولی من تجربه دیگری داشتم تا حالا🤗
#ابجي_فاطمه
♦️ #ساعت_هشت_عاشقی
🔸️️ساعت هشت هر شب و یک قرار
🔹️دو قطره اشک به چشم و دعای اذن دخول
🔹️اجازه میدهی ای هشتمین نگار رسول؟
🔸️ألسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی ابنِِ موسی الرّضٰآ المُرتَضٰی(علیه السلام)
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
سلام ما به بقیع و بُقاع ویرانش
به آن حریم که باشد مَلَک نگهبانش
🏴 سالروز شهادت امام محمدباقر(ع) تسلیت باد.🏴
🖤@yazainab314🖤
26.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
او تنها بازمانده ٔ کربلا بود
گفتن او را بکشید
از عاشورا و روضه هایش
خلاص شویم...🖤🏴
#شهادت_امام_محمدباقر(ع)
@yazainab314
#سلام_امام_زمانم ♥️
میکنم با خودم این زمزمه بر میگردد
بین دنیای پر از واهمه بر می گردد
شک به دل راہ ندہ در وسط بهت همه
حتم دارم پسر فاطمه بر میگردد
#اللّهُمّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرج 🌷
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
107571_760.mp3
3.62M
#قرار_هر_صبح ☘
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
💟اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.💟
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج 🤲🏻
シ︎ ❥︎ @yazainab314
Mirdamad-Doa-Salamati.mp3
747.2K
#قرار_هر_صبح ☘
💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)💠
🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸
💟"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"💟
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج 🤲🏻
シ︎ ❥︎ @yazainab314
💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞
✳️ دعای پیش ازخواندن قرآن ✳️
اَللّهُمَّ بِالحَقِّ اَنزَلتَهُ و بِالحَقِّ نَزَلَ ، اَللّهُمَّ عَظِّم رَغبَتی فیهِ وَاجعَلهُ نُوراً لِبَصَری وَ شِفاءً لِصَدری وَ ذَهاباً لِهَمّی وَ غَمّی وَ حُزنی ، اَللّهُمَّ زَیِّن بِهِ لِسانی وَ جَمِّل بِهِ وَجهی وَ قَوِّ بِهِ جَسَدی وَ ثَقِّل بِهِ میزانی ، وَارزُقنی تِلاوَتَهُ عَلیٰ طاعَتِکَ ءاناءَ اللَّیلِ وَ اَطرافَ النَّهارِ ، وَاحشُرنی مَعَ النَّبِیِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیار..🌱
💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#ختم_روزانه_قران 🌸✨
#صفحه_سیصد و چهل و چهار 📜
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
344 (Sayyaf zadeh-604).mp3
784.4K
#ختم_روزانه_قران 🌸✨
#صفحه_سیصد و چهل و چهار 📜
صوت🎶
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🌸🌸ختم پنجم🌸🌸
💠 ختم_یک_جزء_از_قرآن_کریم
📖 به صورت صفحه ای
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻
💢سلام وعرض ادب✋
ان شاءالله به یاری خداوند خواندن جز یازدهم قرآن را به نیت شادی روح شهید مهدی عزیزی هدیه میکنیم به امام حسن عسکری (علیه السلام)
☑️سلامتی وتعجیل درظهورآقاصاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
☑️سلامتی رهبری عزیز
☑️شفای بیماران و ریشه کن شدن ویروس کرونا
☑️رفع مشکلات وگرفتاری ها
☑️شادی اموات ختم دهندگان
☑️سلامتی و حاجت روایی تک تک عزیزان
به صورت صفحه ای شروع میکنیم
❤️ جزء یازدهم: هدیه به امام حسن عسکری(علیه السلام)
﷽📖ص۲۰۲:
﷽📖ص۲۰۳:
﷽📖ص۲۰۴:
﷽📖ص۲۰۵:
﷽📖ص۲۰۶:
﷽📖ص۲۰۷:
﷽📖ص۲۰۸:
﷽📖ص۲۰۹:
﷽📖ص۲۱۰:
﷽📖ص۲۱۱:
﷽📖ص۲۱۲:
﷽📖ص۲۱۳:
﷽📖ص۲۱۴:
﷽📖ص۲۱۵:
﷽📖ص۲۱۶:
﷽📖ص۲۱۷:
﷽📖ص۲۱۸:
﷽📖ص۲۱۹:
﷽📖ص۲۲۰:
﷽📖ص۲۲۱:
🌺جزء خوانی امروز تقدیم به امام حسن عسکری(علیه السلام) میشود🌺
🔵بزرگوارانی که تمایل ب شرکت دارند پیوی اطلاع بدهند تا صفحه مربوطه به نامشان ثبت شود
صفحه مورد نظرتون رو به این آیدی ارسال کنید
@yazahra4565
⭕️نکته صفحه ی مورد نظر درهمین روز باید خوانده شود.
❌حتما از قرآن عثمان طه استفاده شود.
باتشکر 🌹
التماس دعا🤲🏻
#ختم -قران
#ختم-پنجم
#جز-قرآن
#جز-یازدهم
#ختم -به-نیابت- از-شهدا
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خطبه_غدیر
🕊🌿'
مثلطاووسکهپرشقسمتکرکسنشود
بـردننــــامعلیقســــمتهرکسنشــــود
<۱۱روزتاعیدعاشقے>
#غدیر #عید_غدیر
1⃣1⃣ روزتاعیدغدیر😍🔰
#روزشمارغدیر
@yazainab314
#تربیت بینظیرِ پنهانی !
اگه شما هم فکر میکنید با وجود موانع و سختی ها و سنگ اندازی های مسئولین نمیشه کارتربیتی قوی انجام داد ، حتما زندگی امام باقر (ع) رو بخونید 👌
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منبر_تصویری
سخنران : حجتالاسلام والمسلمین #بندانی_نیشابوری
معرفت ما نسبت به امام زمان علیه السلام چقدر است؟...
@yazainab314
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_پنجـاه_هفت
_چه خبری بینمون هست؟ یه روز بی بی و سید اومدن مغازه و ازم خواستن به این دختر کار بدم! گفتن دورهی قنادی دیده و کارش خوبه، گفتن دانشجوئه و مراعات حال مادر مریضشو بکنم؛
گفتم باشه! قرار شد شبا بیاد کارای فرداش رو انجام بده که بتونه به دانشگاهش برسه! که بتونه هم درسشو تموم کنه هم خرج خونه رو در بیاره که با آبرو زندگی کنه؛، چیزی که شما هیچی ازش نمیفهمین؛ دیشب سفارش زیاد داشتیم برای امروز...
این دختر هم میخواست خواهر برادرشو امروز ببره حرم زیارت، برای همین تا این وقت صبح سرکار بود. منم که رسیدم قنادی دیدم روی پا نیست، اصرار کردم و رسوندمش؛ اگه میدونستم شما اینجوری میکنید هرگز این کارو نمیکردم که شما اینجوری آبروی یه آدم آبرودار رو ببرید، خدا از سر تقصیراتتون بگذره!
دخترک چادرش را محکمتر دور خود پیچید. زهرا را به خود چسباند و دست محمدصادق را گرفت و به سمت خانه میرفت که صدای زن همسایه بلند شد:
_کجا... کجا؟ خودم چندبار دیدم که رفت قنادی و با حاجی رفت پشت ساختمون؛ باید زن حاجی بیاد و بفهمه! زن بیچاره تو خونه بشور و بساب میکنه و تو قنادی کار میکنه و این دختره برای شوهرش دلبری میکنه، اگه راست میگی زنتو بیار حاجی!
حاج یوسفی لاالهالاالله زیر لبی گفت و گوشی تلفن را از جیبش بیرون کشید و شماره گرفت:
_سلام حاج خانم... نه اتفاقی نیفتاده... یه سوءتفاهمی پیش اومده که اگه شما جواب سوال منو بدی انشاءالله که حل میشه! من گوشی رو میذارم روی پخش صدا که اینایی که اینجا جمع شدن جوابتون رو بشنون...
صدای حاج خانم پخش شد:
_خیره حاجی!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمت_پنجاه_هشت
حاج یوسفی: یادته گفتم سید و بی بی اومد و خواستن که خانم رضوی تو قنادی کار کنن؟
حاج خانم: آره حاجی، یادمه! گفتن دانشجوئه و شبا بیاد کار کنه؟ من خودم میرفتم درو براش باز میکردم میرفت داخل و وقتی کارش تموم میشد در رو قفل میکردم! بیشتر وقتا هم پیشش میموندم و ازش یاد میگرفتم!
حاج یوسفی: گاهی روزا میومد قنادی برای چی بود؟ که میرفتیم پشت فروشگاه؟
حاج خانم: برای حساب کتاب بود. صندوقدار از صندوق میدزدید. بهمون کمک کرد حسابرسی کنیم! حسابداری میخونه دیگه، ماشاءالله فوق لیسانس داره و کارشم خوبه!
حاج یوسفی: شما تو این مدت رفتاری از من یا خانم رضوی دیدی که...
حاج خانم: این چه حرفیه؟! من همیشه تو قنادی بودم، بیشتر به کار قنادا رسیدگی میکردم، به خاطر همین زیاد تو فروشگاه نبودم؛ اما هروقت خانم رضوی میومد، منو صدا میزدی که یه وقت معذب نباشه!
حاج یوسفی: دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات میگم چی شده. خداحافظ!
تماس را قطع کرد و منتظر به مردم نگاه کرد ، هیچ کس حرف نمیزد اما نگاه ها هنوز هم پر از کینه و نفرت بود.
دخترک آرام از حاج یوسفی تشکر کرد و به درون خانه رفت. زهرا هنوز بغل کرده گوشهای نشسته بود. صدای مادر را که گریه میکرد، محمدصادق میشنید که ناله میکند. وقت داروهایش بود و حتما گرسنه اش هم شده بود. به آشپزخانه رفت و صبحانه را آماده کرد. سفره را پهن کرد و کنار بستر مادر نشست و آرام نان خشکی که در شیر گرم ریخته بود را به خوردش میداد.
بعد از آسمانی شدن پدر، قلب مادر هم ایستاد! یکسال بعد هم آلزایمرش شروع شد. مادر از کار افتاده، گوشه ی خانه در بستر بود
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_پنجـاه_نه
تمام حقوقی که از بنیاد شهید میگرفتند خرج داروهای قلب مادر میشد.
از روزی که مشغول کار شده بود، کمی آب زیر پوست زهرا و محمدصادق رفته بود؛ طفلی ها از همه ی لذتهای دنیا محروم شده بودند و شکایت نمیکردند؛ این هم بدبختی دیگری که بر سرشان آمده بود.
-آبجی مریم!
صدای زهرایش بود. خواهرکش
ِ - جان آبجی؟
زهرا: امروز میریم حرم
مریم به فکر رفت. مادر را به که میسپرد؟
میشد چند ساعتی تنها باشد؟
داروهایش را که میخورد، چند ساعتی میخوابید:
_مامان که خوابید میریم.
زهرا با شوق کودکانه اش دوید و از کمد کوچک کنار اتاق، لباسهایش را آورد و مقابل مریم گذاشت.
ِ سیاهی که به سر مقابل گنبد که قرار گرفت، زانو زد. زهرا با آن چادر داشت ، کنارش نشست.
محمد صادق پشت سرشان ایستاده بود. مرد که باشی، سن و سالت مهم نیست دیگر! غیرت داشت روی ناموسش! در هر سنی که باشی، غیرتی می شوی روی خواهرهایت!
ُگرگ مرد که باشی،ُگرگ میشوی برای دریدن
ِشش دنگ حواست پی ناموس میدود، مهم نیست چند سالت باشد!
نگاه مریم به گنبد طلایی امام رضا علیه السلام دوخته شد در دل زمزمه کرد
"السلام علیک یا غریب الغربا! سلام آقا! سلام پناه بیپناهها! سلام انیس جان! اذن دخول میدی؟ اذنم بده که خسته آمده ام سوی مرقدت! اذنم بده که شکسته ام سوی گنبدت! آقای شهر بی سرو سامان روزگار!
آقای خسته تر ز من و همرهان من! ای صحن تو شده سامان قلب من!
آقا نگاه میکنی که چگونه شکسته ام؟ آقا نگاه میکنی که مرا زخم میزنند؟ در شهر تو روی دلم پنجه میکشند؟ آقای ضامن آهو مرا ببین!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻