🔰 #پیام_شهید | #نوجوان
✍سه توصیه حاج قاسم به نوجوانی از اقوام: مهدی جان!
1⃣ تمام کسانیکه به کمالی رسیدند خصوصا کمالات معنوی که خود منشأ و پایه دنیوی هم میتواند باشد، منشأ همه آنها سحر است. سحر را دریاب نماز شب در سن شما تأثیری شگرف دارد اگر چندبار آنرا با رغبت تجربه کردی، لذت آن موجب میشود به آن تمسک یابی.
2⃣ زیربنای تمام بدیها و زشتیها دروغ است.
3⃣ احترام و خضوع در مقابل بزرگترها خصوصاً پدر و مادر؛ به خودت عادت بده بدون شرم دست پدر و مادرت را ببوسی، هم آنها را شاد میکنی و هم اثر وضعی بر خودت دارد.
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_پنجم
زینب سادات : دلم برایشون تنگ شده. دلم غذاهای مامان رو میخواد. دلم حرف زدن با بابا رو میخواد. دلم اون روز ها را میخواهد.
ایلیا: منم دلم تنگه. اما فقط تو رو دارم. فقط تو!
زینب سادات : حاال باید چکار کنیم؟ وقتی مامان نیست، بابا نیست؟ چطور باید زندگی کنیم؟
ایلیا: نمیدونم. فقط نذار از هم جدامون کنن!
زینب سادات از آغوش ایلیا بیرون آمد. اشک صورتش را با پشت دست پاک کرد: چی میگی. ما همیشه با هم میمونیم. هیچ وقت از هم جدا
نمیشیم. من خودم باید برات زن بگیرم.
لبخند زد اما ایلیا اخم کرد و جوابش را داد: اما من تو رو شوهر نمیدم.
هیچ مردی اونقدر خوب نیست که تو رو بهش بدم! بخصوص محمدصادق! تو بیمارستان دلم میخواست بزنمش.
زینب سادات دست ایلیا را گرفت: کار خوبی کردی که نزدیش.
ایلیا: حالا نهار چی بخوریم؟ من گشنمه!
زینب سادات روی موهای برادرش را با عشق بوسید: لباستو عوض کن میریم بیرون. اولین غذاخوری که دیدیم میریم داخل!
صورت ایلیا درهم رفت: اون که میشه فلافلی سر کوچه!
زینب سادات بی صدا خندید: با ماشین میریم وسط شهر، بعد هر غذا خوری که دیدیم میریم داخل.
ایلیا مشکوک گفت: میخوای بری ارگ؟
زینب سادات شانه ای بالا انداخت: خب غذاهاش خوبه. جای قشنگی هم هست.
ایلیا: بریم رنگین کمان؟ دلم میخواد ماشین سواری کنم!
زینب سادات با عشق برادرش را نگاه کرد: حتما بعدش هم بری پنتبال؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_ششم
ایلیا حق به جانب گفت: هیجانات نوجوان ها باید تخلیه بشه! تخلیه هیجانی به سلامت روان کمک میکنه وگرنه روانی میشم ها! تازه یادت نره که بابا بهترین تیرانداز بود! منم به بابام رفتم!
زینب سادات : پس بزن بریم شوماخر دوران! بعد هم میریم نجات سرباز رایان! البته احتمالا الان سرویس ناهار ندارن و باید از همین سر کوچه
فلافل بخریم!
پشت و پناه بودن را که بلد باشی، زندگی را برای کسانی که دوستشان داری، شاد میکنی حتی میان حجم عظیم غم ها، احسان بار و بندیلش را در
خانه گذاشت و نفس عمیقی کشید. میدانست تمیزی این خانه مدیون مادرانه های رهاست. رهایی که هرگز او را رها نکرد. رهایی که مادرانه
دوستش داشت. رهایی که برای مادری کردن آفریده شد. برای آرامش قدم در خانه میگذارد.
روی مبل نشست و نفس عمیق کشید. دلش برای خانه تنگ شده بود.
اینجا! خانه رها و صدرا، چند سالی بود که خانه او شده و احسان طعم شیرین خانواده داشتن را حس کرده بود. این شش ماه دوری برایش سخت بود. شش ماه خودسازی کرده بود. شش ماه در پی خدای ارمیا بود. شش ماه از درس و بیمارستان و خانه و خانواده زده بود تا خدا را
پیدا کند. شش ماه رفت و حالا با دلتنگی ٱمده بود. حالا که به خانه رسید، کسی در خانه نبود. شاید در سفر باشند. شش ماه تلفن همراهش
را خاموش کرده و بی خبر از همه جا بود.
چشمانش را بست و همانجا به خواب رفت.
صدای کوبش در او را از خواب پراند. میدانست که مهدی و محسن هستند. مثل همیشه به سراغش ٱمده بودند برادران کوچکش. همانجا که
نشسته بود باقی ماند و گفت: در بازه! بیابد داخل!
از دیدنشان خوشحال بود. چهره آن دو نیز خوشحالی را نشان میداد اما چیزی در چشمان مهدی بود که دلش را به شور انداخت.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هفتم
احسان گفت: دلم براتون تنگ شده بود.
محسن شکلکی در آورد و گفت: واسه همین شش ماه بی خبر رفتی؟
میدونی مامان چقدر نگرانت شد؟
احسان دستی بر موهایش کشید: نیاز بود برم. برای آدم شدن به این سفر نیاز داشتم.
مهدی گله کرد: ما هم به تو نیاز داشتیم.
احسان آرنجش را روی زانو گذاشت و به سمت مهدی خم شد: چی شده؟
مهدی نگاه از احسان گرفت: روزای بدی داشتیم.
احسان پرسید: داشتید؟ الان همه چیز خوبه؟
مهدی همانطور که نگاهش را از احسان دور نگاه میداشت، پوزخندی زد:
دیگه هیچی خوب نمیشه.
بعد از جایش بلند شد و گفت: بریم پایین، مامان بابا میخوان باهات حرف بزنن.
احسان بلند شد و گفت: نگرانم کردی بچه! بریم ببینم چه خبره.
رها چای را مقابلشان گذاشت و کنار صدرا نشست: به هدفت رسیدی؟
احسان گفت: اول بگید من نبودم اینجا چه خبر بود.
صدرا نگاه چپ چپی به پسرها کرد و گفت:
نتونستید جلوی زبونتون رو بگیرید؟ میذاشتید برسه بعد نگرانش میکردید.
احسان گفت: تو رو خدا بگید چی شده!
رها استکان چایش را در دست گرفت. به رسم ٱیه، چایش را نفس کشید.
عطر گل گاوزبان را به کام کشید. نگاهش را به احسان داد اما ذهنش جایی در گذشته بود.
رها: چهار ماه پیش بود. شب بیست و سه ماه رمضون. مثل همیشه خواستیم بریم قم، اما جور نشد. رفتیم مسجد محل. اومدیم خونه و سحری خوردیم. ساعت نزدیک شش صبح بود که تلفن زنگ زد.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هشتم
نگران از خواب پریدیم. تلفن رو برداشتم. صدای گریه مامانم اومد. گفت رها بدبخت شدیم. شدیدا گریه میکرد.
احسان فکر کرد: حتما حاج علی از دنیا رفت. مرد خوبی بود.
رها ادامه داد: چطور لباس پوشیدیم و به قم رسیدیم، بماند. خود ما هم نفهمیدیم چطور رسیدیم. همزمان با ما سیدمحمد اینا هم رسیدن. اونها هم حال بهتر از ما نداشتن. رفتیم تو خونه و دیدیم مامان زهرا یک گوشه نشسته و زار میزنه، زینب سادات یک گوشه با لباس مشکی و چادر نشسته و خیره شده. ایلیا هم با لباس سیاهای بیرونش سرش رو پای زینب ساداته و با چشمای خیس تو خودش مچاله شده. دنبال آیه گشتم، ندیدمش. صدرا در اتاق ارمیا رو باز کرد، تخت خالی بود. سید محمد دوید سمت زینب و تکونش داد. اما هوشیار نشد. صداش زد اما نگاهش نمیکرد. محکم زد تو صورتش تا نگاهش آروم اومد تو صورت عموش و گفت: یتیم زدن نداره عمو! از خونه بیرون بری و بیای ببینی نه بابا داری نه مامان، زدن نداره عمو! ُمردن داره. اشک از چشم زینب سادات ریخت.
و ما همه خشک شدیم. زینب اما ادامه داد و گفت: حاج بابا که شنید سکته کرد و بردنش بیمارستان. پلیس اومد و خونه شلوغ شد. پلیس گفت بیاید شکایت، وکیل. گفتیم عمو صدرا میاد. اون وکیل باباست. اما بعد یادم اومد بابا ندارم دوباره! الان من باید وکیل بگیرم. ایلیا باید وکیل بگیره! عمو صدرا! وکیل ما میشی؟
صدرا رفت زینب رو بغل کرد. سیدمحمد ایلیا رو تو بغلش گرفت. بچه از بس گریه کرده بود تنش میلرزید. اونقدر که سیدمحمد هم باهاش لرزید.
به ایلیا آرامبخش زدن. من رفتم پیش مامانم.
مامانم که تازه طعم زندگی رو چشیده بود و تازه فهمیده بود زندگی میتونه زیبا باشه. دوباره پر شد از غم.
احسان پرسید: چرا؟ چه اتفاقی براشون افتاد؟ کار کی بود؟ تصادف کردن؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
شهادت هنر مردان خداست😌🖇
#شهیدانه 🌿
#عکس_نوشته 📌
#ساخت_خودمون 😎
برای کپی لوگو کانال حذف نشه ❌
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیج لشڪر مخلص خداست....
#هفتهبسیجدانشآموزیمبارک😍
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
تولدت مبارک دختر پاییزی 😍❤️
#تولد 🎈
#رفیقانه 👩❤️👩
#استوری 🖇
#ساخت_خودمون 😌
برای کپی لوگو کانال حذف نشه❌
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
🌙دعا می ڪنم در این شب
زیر این سقف بلند
روےدامان زمین
هر ڪجا خسته و پرغصه شدے
دستی از غیب به دادت برسد
وچه زیباست ڪـه آن
دستِ خدا باشد وبس
💫 #شــــبــــتــــؤنــــ_قــــشــــنـــگـــــ✨
★ به «تــمـــدن ســـازان
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#سلام_امام_زمانم ♥️🥺
سلام آقایم من❤️
سلام پدر مهربانم💐
با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان
شرم دارم خجلم من زِ شما آقا جان
چه کریمانه به یاد همهی ما هستی
آه از غفلت روز و شب ما آقا جان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
هوای همو داشته باشید
هرکس به اندازه غمهاش، شبهاش طولانیه...👌🏻
[°🌈.]
[° #صبحونه 📱.]
[مهمنیستکهچقدرآروم
پیشرفتمیکنے☀️🌿
توهنوز از خیلےها کہ
تلاش نمیکنن جلوترے🌻🌤]
#صبحتون_بخیر🤗
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
#تفسیر_حکمت_18
🍃 حکمت ۱۸:
حق رو کمک کنیم با ترک گناه و امر به معروف و نهی از منکر
حق: یکی از نمونه هاش ظهور مولامون هست.
#نهج_البلاغه
#نهضت_نهج_البلاغه
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
°•🦋⃝⃡❥•°↝@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیجیان جان به ڪف دلاوران ڪشوریم.....😍😎💪
#هفتهبسیجدانشآموزیمبارڪ
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
15.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏓 پینگ پنگ با خدا
#تصویری
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
••••••••✨🌙
جلسه #شصت_و_سوم 3⃣6⃣ مبحث شیرین و مهم #کنترل_ذهن_در_مسیر_تقرب 🌿
✨🌙••••••••
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
اول یه صلوات برای سلامتی امام زمان "عجل الله" بفرستیم 🌱
🔶 خداوند متعال هر انسانی رو آزاد آفرید تا در طی اتفاقات زندگی خودش و با هدایت هایی که از طرف خدا براش میرسه، رشد کنه و #اهداف مناسبش رو پیدا کنه.
👈 و از اونجایی که #فطرت انسان بی نهایت طلب هست، دوست داره که به "بالاترین لذت ها" برسه و اگه به بالاترین لذت ها نرسه افسرده و بی روح خواهد شد. آدم نباید به حداقل راضی بشه.
جهنم چیه؟
#جهنم یعنی عالم هستی دیگه تحمل موجودی که به حداقل ها راضی شده رو نداره.🔥🔥🔥
چنین انسانی مثل یک زباله باید بازیافت بشه و جهنم مکان بازیافت زباله های انسانیست...
ای انسان...
💞 خدا تو رو برای بی نهایت لذت خلق کرد... برای اینکه تو خییییییلی لذت ببری
اصلا از خود خدا لذت ببری...💥🌺
ولی تو چرا به لذت های کم قانع شدی؟ چرا نخواستی که خیلی لذت ببری؟😒
💢 خدا از چه کسی بدش میاد؟
فقط از کسی که به لذت کم قانع بشه.
⭕️ میگه ای بیچاره... من همه عالم رو خلق کردم فقط برای اینکه تو بتونی از لذت های سطحی عبور کنی تا به لذت های برتر برسی ولی تو تا دیدی یه جایی یه ذره لذت ریخته سریع رفتی تجربش کنی؟
🔴 و مهم ترین کاری که تمدن غرب و صهیونیست ها با انسان ها میکنن اینه که اون ها رو به لذت های سطحی و کم قانع میکنند...
هیچ خیانتی بالاتر از این نمیشه....