#رمان_پلاک_پنهان😍
#قسمت_پنجم
سریع به طرف خروجی دانشگاه میرفتند، که یکی از همکالسی هایشان صغری را صدا زد،سمانه وقتی دید حرف
هایشان تمامی ندارد رو به صغری گفت:
ــاالن دیگه کمیل اومده،من میرم تو ماشین تا تو بیای
صغری سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد!!
سمانه سریع از دانشگاه خارج شد و با دیدن کمیل که پشت به او ایستاده بود و با
عصبانیت مشغول صحبت با تلفن بود،کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفت ،سعی کرد
با قدم های آرام به کمیل نزدیک شود،و کمیل آنقدر عصبی بود،که اصال متوجه
نزدیکی کسی نشد.
ـــ دارم بهت میگم اینبار فرق میکنه
کمیل کالفه دستی در موهایش کشید و در جواب طرف مقابل می گوید؛
ــ بله فرق میکنه ،از دم در خونه تا دانشگاه تحت تعقیب بودم،اگه تنها بودم به
درک،خواهرم و دختر خالم همرام بودن،یعنی دارن به مسائل شخصیم هم پی میبرن
،من االن از وقتی پیادشون کردم تا االن دم در دانشگاه کشیکـ میدم
سکوت می کند و کمی آرام می شود؛
ــ این قضیه رو سپردمش به تو محمد،نمیخوام اتفاقی که برای رضا اتفاق افتاد برای
منم اتفاق بیفته
ــ یاعلی
سمانه شوکه در جایش ایستاده بود ،نمی دانست کدام حرف کمیل را تحلیل کند،کمی
حرف های کمیل برای او سنگین بود.
کمیل برگشت تا ببیند دخترا آمده اند یا نه؟؟
یا با دیدن سمانه حیرت زده در جایش ایستاد!!!!!
کمیل لبانش را تر می کند و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛
ــ کی اومدی؟؟
سمانه سریع بر خودش مسلط می شود و سعی میکند خودش را نبازد ،ارام لبخندی
می زند و می گوید:ــ سالم ،خسته نباشی،همین االن
سریع به سمت ماشین می رود که با صدای کمیل سرجایش می ایستد:
ــ صغری کجاست؟
ــ الان میاد،داره با یکی از همکالسیامون صحبت میکنه.
سریع سوار ماشین می شود و با گوشی خودش را سرگرم می کند ،تا حرفی یا کاری
نکند که کمیل به او شک کند که حرف هایش را شنیده.
با آمدن صغرا،حرکت میکنند ،سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر می کرد
،نمی توانست از چیزی سردربیاورد.
وضع مالی کمیل خوب بود ولی نه آنقدر که،کسی دنبال مال و ثروتش باشد ،و نه
خالفکار بود که پلیس دنبال او باشد،احساس می کرد سرش از فکر زیاد هر آن ممکن
است منفجر شود.
با تکان های دست صغری به خودش آمد:
ــ جانم
ــ کجایی ؟؟کمیل دوساعته داره صدات میکنه
سمانه به آینه جلو نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود.
ــ ببخشید حواسم نبود
ــ گفتم میاید خونه ما یا خونتون؟
صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخید و گفت:
ــ بیا خونمون سمانه،جان من بیا
سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛
ــ نه عزیزم نمیتونم باید برم مامان تنهاست.
صغری با چهره ای ناراحت سر جایش برگرشت،سمانه نگاهش را به بیرون دوخت،و
ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد تا شاید اثری از ماشین مرموز صبح پیدا کند،اما
چیزی پیدا نکرد.
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#قسمت_پنجم
چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید
وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن دسته های سینه زنی دستش را
باال اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن
اے امیرم یا حسیڹ
بپذیرم یا حسیڹ
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم ڪرب و بالست
یا توے هیئتت
مداح فریاد زد
ــــ همه بگید یا حسین
همه مردم یکصدا فریاد زدن
ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــن
مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد
ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین
دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش
پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن
مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد
ــــ بابام داره میمیره
همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن صدای مداح هم باعث آشوب تر
شدن احوالش شد
ــــ یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی
سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا
مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد از
جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقال می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید
نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت.
***
با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست
با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش
بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد
ــــ اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم
مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد
دختره خندید
ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه
@audio_ketabpart05_fath.mp3
زمان:
حجم:
6.25M
📗#معرفی_کتاب📗
کتاب فتح خون اثر سید مرتضی آوینی، معجزه ای در روایت گری ماجرای کربلا می باشد.
متن کتاب از دو بخش درهمتنیده، تشکیل یافته است. در بخش اصلی، تاریخ کربلا (از زمان شهادت امام حسن علیه السلام تا واقعه عاشورا) مرور میشود و در بخش دوم، «راوی» وقایع تاریخی را تفسیر میکند.
این کتاب به گواه اکثر خوانندگان منظری تازه به تاریخ کربلا گشوده و ادبیات پختۀ متن و نوع نگاه سید شهیدان اهل قلم به کربلا، زیبایی کتاب را دو چندان کرده است.
#قسمت_پنجم
#فتح_خون
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پنجم
از ماشین پیاده شدم و به سمت سالن به راه افتادم.
در دل خدا خدا میکردم کسی گوشی را برنداشته باشد, فقط نگران عکسهایی بودم که از خودم گرفته بودم .
در نمازخانه را باز کردم .
چندتا از بچه های دانشگاه دور هم نشسته بودند و حرف میزدند.
صدایم را صاف کردم و گفتم:
_سلام.دوستان شما یه گوشی مشکی رنگ اینجا ندیدید؟
یکی از دخترهاگفت:
_نه من که تازه اومدم چیزی ندیدم.بچه ها شما ندیدید؟
یکی دیگر از دخترها که به من نگاه میکرد گفت:
_اگه اشتباه نکنم خانم سیفی دنبال صاحب یه گوشی می گشت.
_خانم سیفی کیه؟؟؟
_فرمانده بسیج دانشجویی.الان دیدم رفت طبقه بالا ,سالن اجتماعات جلسه سه شنبه های مهدوی.اونجا میتونی پیداش کنی.از
بچه ها بپرسی بهت نشونش میدن.
_ممنونم عزیزم.خداحافظ
با عجله از پله ها بالا رفتم.
خداروشکر کردم گوشی دست آدم نادرستی نیفتاده.
حداقل الان مطمئن جای عکسهایم امن است.
نفسی گرفتم و به سمت سالن اجتماعات رفتم.
در سالن را اهسته باز کردم و واردشدم.
به اطراف نگاه کردم چشمم خورد به استاد شمس که در حال حرف زدن بود .
با این اوضاع نمیتوانستم دنبال خانم سیفی بگردم مجبور شدم روی صندلی بنشینم تا کلاس استاد شمس تمام شود .
امیدوارم بودم چیزی به اتمام کلاس نمانده باشد چون قطعا مهسا و زیبا مرا به ده ,بیست قسمت مساوی تقسیم میکردند.
توجهم را به حرفهای استاد شمس دادم
استاد شمس در حالی که دقیقا با فاصله ده متر روبه روی من ایستاده بود گفت:
_اگر ما بخواهیم در ظهور امام زمان عج تعجیل شود باید چیکار کنیم ؟
جوابش رو مرحوم آیت الله بهجت (ره)دادند.
ایشون فرمودند:
همون کارهایی رو که قراره در زمان ظهور انجام بدید رو الان انجام بدید.
اگه قراره خوبی کنید الان انجام بدید.
اگه قراره گناهی رو اون موقع ترک کنیم الان ترکش کنیم.
اینجوری ظهور تحقق پیدامیکنه.
خب دوستان سوالی نیست؟
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
_ببخشید استاد من یه سوال داشتم.
درحالی که از دیدن من در کلاسش متعجب شده بود ,یک لحظه با چشمان گرد شده نگاهم کرد و سپس نگاهش را روی زمین انداخت و گفت:
_بفرمایید درخدمتم
_شما دارید در مورد ظهور امامی حرف میزنید که هزار و اندی سال پیش به دنیا اومده .چطور امکان داره یه انسان این همه
سال عمرکنه؟به نظرم خودتون رو گول میزنید .چون علمی نیست ادعاتون!!
کیان شمس دوباره نگاهش را انداخت به من و در حالی که لبخند بر لب آورده بود گفت:
_تعجب ما از عمر امام زمان عج بخاطر اینکه ایشون رو با خودمون مقایسه میکنیم .در طول تاریخ شاهد عمر طولانی
.بسیاری بوده ایم
یه سوال دارم از خدمتتون .شما قرآن رو قبول دارید؟
_معلومه که قبول دارم.دلیل نداره چون مثل امثال شما نیستم .پس خدا و قران رو قبول ندارم.
استاد که از جبهه گرفتن من علیه خودش تعجب کرده بود گفت:
_من چنین جسارتی نکردم خانم .خیلی عالیه که قرآن رو قبول دارید.
پس باید بدونید که تو همون قرانی که قبول دارید اومده که حضرت نوح 950 سال عمرکرده.آیه 14 سوره
.عنکبوت رو مطالعه کنیدحتما.
همچنین تو آیه 259 سوره بقره هم داستان عزیر پیامبر اومده
عزیر پیامبر یه روز از کنار یه ابادی رد میشدن به خرابه هایی میرسن که نشون میده مدت زیادی از مرگشون گذشته.
عزیر کنار درختی میشینه تا استراحت کنه .
همون جا میگه خدا چطوری میتونه این ادما رو زنده کنه؟
خداوند همون لحظه جان عزیر پیامبر رو میگیره و بعد از 100 سال دوباره زنده میکند.
به عزیر پیامبر میفرماید:چقدر اینجا بودی؟عزیر میگه یک روز .
خداوند میفرماید تو صدسال در اینجا بودی .
به غذاهات نگاه کن ببین هنوز سالمن و قابل خوردن در صورتی که غذا بعد از چند روز فاسد میشه.
حالا به الاغت نگاه کن که جز استخوان اثری ازش نمانده .
حالا به استخوان ها نگاه کن ببین که چگونه انها رو بهم پیوند میزنم و بر انها
.گوشت میپوشانم و زندگی دوباره میبخشم.
داستان اصحاب کهف رو هم حتما شنیدید دیگه لازم به گفتن نیست.
اصحاب کهف هم چندصد سال در خواب به سر بردند
و یا حضرت عیسی ع که دوهزارساله زنده اند.
از لحاظ علمی هم میتونیم به عمرماهی که چندهزار سال عمرداره و برخی از درختان اشاره کنیم
بیاید کمی صادق باشیم .
اگه یه روزنامه خارجی از کشف یه ماهی تو اقیانوس اطلس حرف بزنه که سه میلیون سال عمرداره باور
میکنید ولی اگه 1500 تا حدیث بیاریم که امام زمان زنده است و 1300 سال غائب بوده اند.باور نمیکنید ومیگید چطورامکان داره از لحاظ علمی نمیشه.
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجم
نیم ساعت بعد پشت ویترین نقره فروشی ایستاده بودیم و به حلقه ها نگاه میکردیم
_کیان جان اون حلقه چطوره
_کدوم؟
_همون که شبیه حلقه منه
_خیلی خوشگله بریم بخریم که ظهر شد
فروشنده حلقه را برایمان آورد .
کیان حلقه را به انگشتش انداخت .حلقه برایش زیادی بزرگ بود
_ببخشید آقا این بزرگه
_ اگه عجله ندارید . تا فردا عصر میدم اندازه دستتون کنند
خیلی توی ذوقم خورده بودنمیره
بهای آویزان به زمین چشم دوختم .
کیان دستم را گرفت و فشار کوچکی وارد کرد .سرم را بالا آوردم.
آهسته لب زد
_میخوای مدل دیگه انتخاب کنیم ؟
چشمم آن حلقه را گرفته بود .
آرام مثل خودش لب زدم
_نه
_پس بدیم همین رو کوچیک کن من فعلا با انتخاب شما یه انگشتر میخرم اونو میندازم تو انگشت حلقه ام .تا حلقه آماده بشه .خوبه
انگار چاره ای نداشتیم .
_خوبه
دوباره باهم مشغول نگاه کردن انگشتر ها شدیم.یک انگشتر که نگین عقیق داشت و بیضی شکل بود،چشمم را گرفت با ذوق به کیان نشانش دادم
_اون نگین قرمزه چطوره؟
_خیلی خوبه .من تا حالا انگشتر عقیق نداشتم انگار قسمت بوده همسر جانم انتخاب کنه .
همان انگشتر عقیق را خریدیم .فروشنده قول داد فردا حلقه را آماده شده تحویلمان دهد.
تازه به سمت آزمایشگاه به راه افتاده بودیم که صدای گوشی موبایلم بلند شد تماس از منزلمان بود
_جانم
_سلام دخترم
_سلام مامان جون
_کارهاتون تموم نشد عزیزم؟مادر کیان تماس گرفت .گفت واسه ساعت سه قراره بریم امامزاده صالح واسه خوندن خطبه عقد
با هیجان و صدای بلند گفتم
_ساعت ۳
کیان سرش را به معنای چه شده تکان داد .با دست اشاره کردم یک دقیقه صبر کند
_چرا داد میزنی عزیزم؟
_اخه یکم تعجب کردم.ما حلقه خریدیم الان میریم جواب آزمایشمون رو بگیریم بعد میام خونه
_باشه مواظب خودت باش عزیزم
_چشم.فعلا
تماس را قطع کردم .رو به کیان کردم
_خاله زنگ زده مامانم واسه ساعت ۳ قراره بریم املمزاده واسه خوندن خطبه عقد
_ای بابا چرا انقدر دیر
با چشمانی گردشده نگاهش کردم
_کیااان.
_جان کیان. عزیرم من دوست داشتم موقع اذان ظهر خطبه عقدمون خونده بشه.خانومم اگه من ب برنامه رو جلوتر بندازم ناراحت نمیشی؟قول میدم بعد عقد دلیل کارمو بگم
به چشمانش که انگار التماسم میکردند تا با او موافقت کنم نگاهی انداختم
_باشه قبول ولی قولت یادت نره
_چشم یادم نمیره
&ادامه دارد...
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌼🌸🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
#رمانناحله
#قسمت_پنجم
با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خلاصه همچی و یادم رفت و بدون اینکه توجه ای ب لباسام ک ازش آب میچکید داشته باشم
مستقیم رفتم آشپزخونه
مثه قحطی زده ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و ی نفس عمیق کشیدم
تو حال خوشم غرق بودم ک یهو صدای جیغی منو از اون حس قشنگم بیرون کشید
فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه
با این وضع اومدییی آشپزخونه ؟؟
مگه نمیدونیییی بدممم میادد؟
بدووو برو بیروووون
به نشونه تسلیم دستام و بالا گرفتم قیافم و مظلوم کردم و گفتم :
چشمم مامان جان چرا داد میزنی زَهرم ترکید
مامان :بلااا و مامان جان بدوو برو لباسات و عوض کن
چشمممم ولی خانوم اجازه هست چیزی بگم ؟؟؟
یجوری نگام کرد و اماده بود چرت و پرت بگم و یچیزی برام پرت کنه که گفتم :سلامممم
مامان:علیییککک،برووو
فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم در اومده
داشتمم میرفتم سمت اتاقم ک دوباره داد زد
+فاااااااطمههههههههه
_جانمممممممم
+وایستا ببینم
با تعجب نگاش میکردم
اومد نزدیکم
دستش و گرفت زیر چونه ام و سرم و به چپ و راست چرخوند
یهو محکم زد تو صورتش
چند لحظه ک گذشت
تازه یه هولی افتاد تو دلم و حدس زدم ک چیشده
+صورتت چیشدهه؟؟
به مِن مِن افتادم و گفتم
_ها ؟ صورتم ؟ صورتم چیشد ؟
چپ چپ نگام کرد جوری که انگاری داره میگه خر خودتی
دیدم اینجوری فایده نداره اگه تعریف نکنم چیشده دست از سرم بر نمیداره
گلوم و صاف کردم و گفتم : چیزی نشده فقط اون شب که خودم مجبور شدم برم کلاس
یهو یکی پرید وسط حرفم و گفت : خب ؟؟؟
نفسم حبس شد و برگشتم عقب
با چشمای جدی پدرم روبه رو شدم
تو چشاش همیشه یه نیرویی بود که اجازه نمیداد دروغ بگم بهش. نگاهش نافذ بود.حس میکردم میتونه ذهنم و بخونه اگه به چشمام نگاه کنه .
واسه همین سرم و گرفتم پایین و بعد چند لحظه مکث گفتم :سلام
وقتی جوابم و داد یخورده امیدوار تر شدم و ادامه دادم : هیچی دیگه داشتم میگفتم تو راه بودم که یهو پام ب یه سنگ گنده گیر کرد و خوردم زمین
منو هم ک میشناسید چقدر دست و پا چلفتیم ؟
اینارو که گفتم بدون حتی لحظه ای مکث رفتم سمت اتاقم و گفتم : میرم لباسم و عوض کنم
اگه میموندم مطمئنا بابای زیرک من به این سادگیا نمیگذشت و همچی و میفهمید
لباسامو عوض کردم دوباره یخورده کرم زدم به صورتم تودلم به بارونم بد و بیراه گفتم که باعث شد صورتم مشخص بشه
دوباره رفتم آشپزخونه قبل اینکه برم داخل ی نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ریلکس باشم
نشسته بودن سر میز
یه صندلی و کشیدم بیرون و نشستم روش
برای اینکه جو و یخورده عوض کنم و بار سنگین نگاهشون برام سبک تر شه
گفتم
_بح بح مامان خانوم چ کردهه دلارو دیونه کردهه
مادرم به یه لبخند ساده اکتفا کرد ولی پدرم همون قدر جدی و پر جذبه غذاشو میخورد و واکنشی نشون نداد فقط گاه و بیگاه زیر چشمی ب صورتم نگاه میکرد
سعی کردم ب چیزی جز قرمه سبزی ک دارم میخورم فکر نکنم
تازه همچی و یادم رفته بود که بابام گفت : حالا مجبور نبودی انقدر اذیت کنی خودتو
نفهمیدم منظورشو منتظر موندم ادامه بده که گفت :صورتت و میگم. لازم نبود انقدر رنگ آمیزی کنی روشو حالا که دیده شد چیو پنهون میکنی ؟
چیزی نگفتم
مامانم بابام و نگاه کرد و گفت : میشه بعدا راجبش صحبت کنید ؟
بابام دوباره روشو کرد سمت من وانگار ن انگار ک صدای مادرم و شنیده ادامه داد :خب منتظرم کامل کنی حرفتو
سعی کردم دستپاچه نشم که فکر کنه دروغ میگم :گفتم دیگه
خیره نگام کرد ک ادامه دادم
_خب یه دزد دنبالم کرد منم فرار کردم خوردم زمین. بعدشم ی چند نفر اومدن و اونم ترسید در رفت
بابام پیروزمندانه به مادرم نگاه کرد و پوزخند زد و گفت
+خب دیدی که حق با من بود ؟
چیزایی ک من میگم محدودیت نیست
اونارو میگم ک از این مشکلا پیش نیاد
همیشه نیستن ادمایی ک اینجور مواقع سر برسن و آقا دزده فرار کنه
روش و کرد سمت من و گفت
+شماهم بدون مادرت دیگه جایی نمیری تا وقتی که ی سری چیزا و بفهمی
بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا اعتراضی کنم رفت
کلافه دستم و به سرم گرفتم و برای هزارمین بار تکرار کردم : کاش تک فرزند نبودم.
رو به مادرم گفتم : یعنی چی مگه من بچم؟؟شیش ماه دیگه کنکور دارم
دارم میرم دانشگاه اخه این با عقل کی جور میاد ک با مامانم برم اینو اونور
یه نگا ب بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و درو محکم پشتم بستم ...
#نویسندگان:فاء_دال و غین_میم
🌼
🌸🌼
🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼
🌼🌸🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_پنجم
آیه ماشین را سر کوچه پارک کرد. زینب سادات و ایلیا از ماشین پیاده شدند. آیه چشم به ارمیا دوخت. این روز ها ضعیف تر از همیشه شده بود. دیگر از آن هیکل ورزیده چیزی نمانده بود. دلش غم داشت. اندازه تمام نداشته های ارمیایش غم داشت.
ارمیا: غم چشمات برای چیه؟
آیه: برای تمام چیزایی که از دست دادم!
ارمیا: منم جزء اونام؟
آیه: تو جزء اونایی هستن که برام موندن!
ایلیا ضربه ای به شیشه زد. ارمیا در را باز کرد و به کمک پسر و دخترش روی صندلی چرخدار نشست.
آیه و زینب در دو طرفش و ایلیا پشت سر، صندلی را ُهل میداد ، حاج علی در کنار سیدمحمد ایستاده بود. هوا گرگ و میش بود. حاج علی
چشمش به ارمیا و آیه افتاد. دستش را روی شانه سیدمحمد گذاشت و آنها را نشانش داد. هر دو به سمتشان رفتند.
سیدمحمد مقابل ارمیا روی زمین نشست. اشک چشمانش را پر کرد: مادرم رفت ارمیا!
سرش را روی پاهای برادرانه ی ارمیا گذاشت و هق هق کرد. ارمیا هم اشک چشمانش روان شد. آیه رو برگرداند و گریه ی بی صدایش فقط
تکان خوردن شانه هایش را گواه داشت. زینب سادات به آغوش حاج علی رفت و ایلیا بغضش را مردانه نگه داشت.
ارمیا نفس گرفت، شانه های سیدمحمد را دست کشید: باورم نمیشه رفته!باورم نمیشه بازم بی مادر شدم.
برادارانه برای مادر اشک ریختند. کمی که سبک شدند سیدمحمد گفت:
عمو اومده!
این خبر اخم را مهمان چشمان خیس آیه کرد: بعد از این همه سال؟
سیدمحمد: بازم مثل همون وقتها طلب کار و با توپ پر اومده!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_پنجم
زینب سادات : دلم برایشون تنگ شده. دلم غذاهای مامان رو میخواد. دلم حرف زدن با بابا رو میخواد. دلم اون روز ها را میخواهد.
ایلیا: منم دلم تنگه. اما فقط تو رو دارم. فقط تو!
زینب سادات : حاال باید چکار کنیم؟ وقتی مامان نیست، بابا نیست؟ چطور باید زندگی کنیم؟
ایلیا: نمیدونم. فقط نذار از هم جدامون کنن!
زینب سادات از آغوش ایلیا بیرون آمد. اشک صورتش را با پشت دست پاک کرد: چی میگی. ما همیشه با هم میمونیم. هیچ وقت از هم جدا
نمیشیم. من خودم باید برات زن بگیرم.
لبخند زد اما ایلیا اخم کرد و جوابش را داد: اما من تو رو شوهر نمیدم.
هیچ مردی اونقدر خوب نیست که تو رو بهش بدم! بخصوص محمدصادق! تو بیمارستان دلم میخواست بزنمش.
زینب سادات دست ایلیا را گرفت: کار خوبی کردی که نزدیش.
ایلیا: حالا نهار چی بخوریم؟ من گشنمه!
زینب سادات روی موهای برادرش را با عشق بوسید: لباستو عوض کن میریم بیرون. اولین غذاخوری که دیدیم میریم داخل!
صورت ایلیا درهم رفت: اون که میشه فلافلی سر کوچه!
زینب سادات بی صدا خندید: با ماشین میریم وسط شهر، بعد هر غذا خوری که دیدیم میریم داخل.
ایلیا مشکوک گفت: میخوای بری ارگ؟
زینب سادات شانه ای بالا انداخت: خب غذاهاش خوبه. جای قشنگی هم هست.
ایلیا: بریم رنگین کمان؟ دلم میخواد ماشین سواری کنم!
زینب سادات با عشق برادرش را نگاه کرد: حتما بعدش هم بری پنتبال؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻