✅ از کجا بفهمیم نمازهامون
مورد قبول خدا واقع شده❓🤔
✍️ ما دو نوع نماز داریم:
🙂 ❶ یکی، نماز ملفوظ است؛
یعنی نمازی که انسان فقط الفاظ رو
میخونه و نمازش در محدوده الفاظه..
😍 ❷ دوم، نماز مقبول است؛
یعنی نمازی که انسان رو از گناه
دور نگه میداره، چون قرآن فرموده:
«ان الصلاة تنهی عن الفحشاء والمنکر»
📌راه تشخیص نماز مقبول از نماز ملفوظ در اینه که اگر نماز صبح تونست انسان رو تا ظهر
از گناه حفظ کنه، این نماز مقبوله..
اگر نماز ظهر و عصر تونست انسان رو تا شب از گناه دور نگه داره، چنین نمازی نماز مقبوله؛ وگرنه نمازی که بعدش گناه انجام بشه، فقط نماز ملفوظه😶..
🦋 از بیانات آیتالله جوادی آملی
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
🌸 خدارو شکر که همیشه محبّ حیدریام من 🤲
🍃 به رتبه، خاک حریمِ امام عسگریام من 🕌
🌸 ولادت ِنور چشم عالمین، وَجهِ خدا، بادا مبارک 👏
🍃 ولادتِ حجت حق، یوسفِ خیر النساء بادا مبارک
🌸 ولادتِ حَسَنِ دوّم از آل مصطفی بادا مبارک ❤
🍃 روح هم عهدی! خوش آمدی آقا 💞
🌸 یا ابالمهدی خوش آمدی آقا 😍
🍃 یا ابالمهدی خوش آمدی آقا... ✋
میلاد آقام #امام_حسن_عسکری (ع) بر محبانِ علی مبااااااارک 💐
هدیه بهشون صلواااااات 🌺
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌹#با_شهدا|شهید مصطفی چمران
✍️ ظرفها رو شست
▫️آنوقتها که آقای چمران دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش. ازش حساب میبردم. یه روز رفتم خونهشون. دیدم پیش بند بسته و داره ظرف میشوره. با دخترم رفته بودم. ایشون بعد از اینکه ظرفها رو شست، اومد و با دخترم بازی کرد، با همون پیش بند...
📚 مجموعه یادگاران، جلد ۱، صفحه ۳۱
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
♥️⃟🕊¦ #شهیدانہ
اگـرهمهیعلماۍجھانیڪطرفباشند
ومقاممعظـمرهبرۍیڪطرف
مطمئنامنطرفِآیتاللهخامنهای
میروم !
#شهیدحاجقاسمسلیمانـے🌿'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسرت تاج سرماست
تو هم تاج سری
در کدامین سر دنیاست
شما با خبری
روز میلاد تو آقاست
چه خوش بود اگر
بدهد عیدی میلاد پدر را، پسری😍
✨میلاد اباالحجة حضرت جان جانان امام حسن عسکری «صلوات الله علیه» برهمه عاشقان ، شیعیان ومنتظرین قیام فرزند غریبش «روحی وارواح العالمین له الفداء»مبارکباد🌺🍃
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
🔻شکلزندگیت با شکلنمازخوندنت ارتباط مستقیم داره
هرچیشکلنمازخوندنتبهترباشهشکلزندگیتم بهتر میشه☺️ارهحاجیاینجوریاس👌
#نمازاولوقتعشقه❤️
#اذانمغرببهافقبیرجند🌅
ترکيب دو فصل پاییز و زمستان⛄️
در خیابانهای تبریز😍🍁
#ایران_زیبا 😎✌️🏻
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_چهل_پنج
چادرش را سر کرد و به طبقه پایین رفت. در زد. محسن در را باز کرد: تو باز اومدی؟
زینب سادات در را به عقب هل داد: نیومدم دنبال ایلیا! برو دنبال کارت.
بعد بلند رها را صدا زد: خاله! خاله جونم! خاله رها!
رها از اتاق بیرون آمد: باز تو صداتو انداختی پس سرت و داری داد و فریاد میکنی؟
زینب سادات لبخند بزرگی زد و گفت: یک سوال! عمو یوسف بخاطر خاله آمین ازدواج نکرد؟
رها لبخندش رنگ درد گرفت: خاطرات آمین رو خوندی؟
زینب سادات سری به تایید تکان داد: خیلی عاشق حاج یونس بود! مثل مامان من که عاشق بابام بود!
رها دست زینب را گرفت و کنار خود نشاند: فقط مادرت بعد از پدرت فرصت زندگی داشت و ارمیا بهترین انتخابش بود اما آمین فرصت زندگی هم نداشت! یوسف خیلی عاشقش بود. بعد آمین، دل به کسی نبست! البته، خیلی هم عمر نکرد! خدا لعنت کنه باعث و بانی خون های به ناحق ریخته رو!
زینب سادات پرسید: اون بیماری که خاله آمین رو کشت، خیلی بیماری بدی بود؟
رها آه کشید: دوران بدی بود. هیچ کسنمیدونست چکار کنه! مردم ترسیده بودن. دنیا آشفته شده بود! هیچ امنیتی تو دنیا نبود. باز وضع ما
ایرانیها بهتر بود! ما ایمان به خدا داشتیم، ما سختی کشیده بودیم! بلد بودیم به همدیگه کمک کنیم! اما کشورهای مادی گرا، اونهایی که ایمانی
به خدا نداشتن و فقط خودشون رو میدیدن و این دنیا رو، روزگار رو به خودشون و هموطن هاشون سخت کرده بودن! کاش هیچ وقت اون
دوران برنگرده!
زینب سادات گفت: شما ها هم رفتید کمک؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_چهل_شش
رها لبخند زد و آن روزها مقابل چشمانش نشست:
اون روزها ایلیا و محسن خیلی کوچیک بودن. من و مادرت خونه نشین بودیم بخاطرشون اما عموت و سایه رو چند ماه ندیدیم. همش بیمارستان بودن! بابات هم خیلی کم میومد خونه و همش درگیر بود. کارهاشون چند برابر شده بود.
آقا یوسف خدا بیامرز هم که خودش رو وقف کار و خدمت به مردم کرده بود. کار ما هم خیلی زیاد شده بود. بخاطر اوضاع مطب ها تعطیل شده
بود و فشار روانی این بیماری، اوضاعمراجعینمون رو بدتر کرده بود!
روزای سختی از سر گذروندیم!
****
احسان ظرف خرما را در بهشت معصومیه گرداند. گریه های بی صدای زینب سادات، بی قرارش کرده بود. همه سیاه پوش بودند. یک سال از
سفر آیه و ارمیا گذشته بود. زینب سادات را بی حال و توان از سر خاک بلند کردند. سیدمحمد و صدرا محکم از دو سمت، دستانش را گرفته
بودند تا روی پا شود. مراسم تمام شده بود و دخترک یتیم آیه پر درد تر از لحظه ای که آمده بود، میرفت.
ایلیا را مهدی و محسن با خود برده بودند و احسان آخرین ظرف خرما را هم خیرات کرده بود. همه رفتند و احسان کنار قبر نشست و فاتحه ای
خواند. بعد رو به ارمیا کرد: سلا م حاجی! خوش میگذره اونجا؟ رفتی و نگفتی من بدون تو و راه نمایی هات دوباره گم میشم؟ حاجی راه رو
نشونم ندادی و رفتی ها!
_انگار براشون رسم شده که یکی رو تشنه کنن و بذارن برن، اما نترس!
تنهات نمیذارم! رسم سیدمهدی و دوستاش تک خوری نیست.
سیدمحمد بود که کنار احسان نشست: سیدمهدی که رفت، ارمیا عوض شد! دوستی عجیبی داشتن! ازشون بخواه! تنهات نمیذارن!
فاتحه ای خواند و سنگ قبر را بوسید: دلم برات تنگ شده داداش بی معرفت
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻