🌸 خدارو شکر که همیشه محبّ حیدریام من 🤲
🍃 به رتبه، خاک حریمِ امام عسگریام من 🕌
🌸 ولادت ِنور چشم عالمین، وَجهِ خدا، بادا مبارک 👏
🍃 ولادتِ حجت حق، یوسفِ خیر النساء بادا مبارک
🌸 ولادتِ حَسَنِ دوّم از آل مصطفی بادا مبارک ❤
🍃 روح هم عهدی! خوش آمدی آقا 💞
🌸 یا ابالمهدی خوش آمدی آقا 😍
🍃 یا ابالمهدی خوش آمدی آقا... ✋
میلاد آقام #امام_حسن_عسکری (ع) بر محبانِ علی مبااااااارک 💐
هدیه بهشون صلواااااات 🌺
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌹#با_شهدا|شهید مصطفی چمران
✍️ ظرفها رو شست
▫️آنوقتها که آقای چمران دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش. ازش حساب میبردم. یه روز رفتم خونهشون. دیدم پیش بند بسته و داره ظرف میشوره. با دخترم رفته بودم. ایشون بعد از اینکه ظرفها رو شست، اومد و با دخترم بازی کرد، با همون پیش بند...
📚 مجموعه یادگاران، جلد ۱، صفحه ۳۱
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
♥️⃟🕊¦ #شهیدانہ
اگـرهمهیعلماۍجھانیڪطرفباشند
ومقاممعظـمرهبرۍیڪطرف
مطمئنامنطرفِآیتاللهخامنهای
میروم !
#شهیدحاجقاسمسلیمانـے🌿'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسرت تاج سرماست
تو هم تاج سری
در کدامین سر دنیاست
شما با خبری
روز میلاد تو آقاست
چه خوش بود اگر
بدهد عیدی میلاد پدر را، پسری😍
✨میلاد اباالحجة حضرت جان جانان امام حسن عسکری «صلوات الله علیه» برهمه عاشقان ، شیعیان ومنتظرین قیام فرزند غریبش «روحی وارواح العالمین له الفداء»مبارکباد🌺🍃
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
🔻شکلزندگیت با شکلنمازخوندنت ارتباط مستقیم داره
هرچیشکلنمازخوندنتبهترباشهشکلزندگیتم بهتر میشه☺️ارهحاجیاینجوریاس👌
#نمازاولوقتعشقه❤️
#اذانمغرببهافقبیرجند🌅
ترکيب دو فصل پاییز و زمستان⛄️
در خیابانهای تبریز😍🍁
#ایران_زیبا 😎✌️🏻
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_چهل_پنج
چادرش را سر کرد و به طبقه پایین رفت. در زد. محسن در را باز کرد: تو باز اومدی؟
زینب سادات در را به عقب هل داد: نیومدم دنبال ایلیا! برو دنبال کارت.
بعد بلند رها را صدا زد: خاله! خاله جونم! خاله رها!
رها از اتاق بیرون آمد: باز تو صداتو انداختی پس سرت و داری داد و فریاد میکنی؟
زینب سادات لبخند بزرگی زد و گفت: یک سوال! عمو یوسف بخاطر خاله آمین ازدواج نکرد؟
رها لبخندش رنگ درد گرفت: خاطرات آمین رو خوندی؟
زینب سادات سری به تایید تکان داد: خیلی عاشق حاج یونس بود! مثل مامان من که عاشق بابام بود!
رها دست زینب را گرفت و کنار خود نشاند: فقط مادرت بعد از پدرت فرصت زندگی داشت و ارمیا بهترین انتخابش بود اما آمین فرصت زندگی هم نداشت! یوسف خیلی عاشقش بود. بعد آمین، دل به کسی نبست! البته، خیلی هم عمر نکرد! خدا لعنت کنه باعث و بانی خون های به ناحق ریخته رو!
زینب سادات پرسید: اون بیماری که خاله آمین رو کشت، خیلی بیماری بدی بود؟
رها آه کشید: دوران بدی بود. هیچ کسنمیدونست چکار کنه! مردم ترسیده بودن. دنیا آشفته شده بود! هیچ امنیتی تو دنیا نبود. باز وضع ما
ایرانیها بهتر بود! ما ایمان به خدا داشتیم، ما سختی کشیده بودیم! بلد بودیم به همدیگه کمک کنیم! اما کشورهای مادی گرا، اونهایی که ایمانی
به خدا نداشتن و فقط خودشون رو میدیدن و این دنیا رو، روزگار رو به خودشون و هموطن هاشون سخت کرده بودن! کاش هیچ وقت اون
دوران برنگرده!
زینب سادات گفت: شما ها هم رفتید کمک؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_چهل_شش
رها لبخند زد و آن روزها مقابل چشمانش نشست:
اون روزها ایلیا و محسن خیلی کوچیک بودن. من و مادرت خونه نشین بودیم بخاطرشون اما عموت و سایه رو چند ماه ندیدیم. همش بیمارستان بودن! بابات هم خیلی کم میومد خونه و همش درگیر بود. کارهاشون چند برابر شده بود.
آقا یوسف خدا بیامرز هم که خودش رو وقف کار و خدمت به مردم کرده بود. کار ما هم خیلی زیاد شده بود. بخاطر اوضاع مطب ها تعطیل شده
بود و فشار روانی این بیماری، اوضاعمراجعینمون رو بدتر کرده بود!
روزای سختی از سر گذروندیم!
****
احسان ظرف خرما را در بهشت معصومیه گرداند. گریه های بی صدای زینب سادات، بی قرارش کرده بود. همه سیاه پوش بودند. یک سال از
سفر آیه و ارمیا گذشته بود. زینب سادات را بی حال و توان از سر خاک بلند کردند. سیدمحمد و صدرا محکم از دو سمت، دستانش را گرفته
بودند تا روی پا شود. مراسم تمام شده بود و دخترک یتیم آیه پر درد تر از لحظه ای که آمده بود، میرفت.
ایلیا را مهدی و محسن با خود برده بودند و احسان آخرین ظرف خرما را هم خیرات کرده بود. همه رفتند و احسان کنار قبر نشست و فاتحه ای
خواند. بعد رو به ارمیا کرد: سلا م حاجی! خوش میگذره اونجا؟ رفتی و نگفتی من بدون تو و راه نمایی هات دوباره گم میشم؟ حاجی راه رو
نشونم ندادی و رفتی ها!
_انگار براشون رسم شده که یکی رو تشنه کنن و بذارن برن، اما نترس!
تنهات نمیذارم! رسم سیدمهدی و دوستاش تک خوری نیست.
سیدمحمد بود که کنار احسان نشست: سیدمهدی که رفت، ارمیا عوض شد! دوستی عجیبی داشتن! ازشون بخواه! تنهات نمیذارن!
فاتحه ای خواند و سنگ قبر را بوسید: دلم برات تنگ شده داداش بی معرفت
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_چهل_هفت
دوباره سنگ قبر را بوسید و گفت: من برم که حال زینبت خوب نیست! حال ایلیات خوب نیست! حال هیچ کس خوب نیست ارمیا! به آیه بگو
هوای دخترش رو داشته باشه!
بلند شد و رفت و احسان اشک چشمانش را خوب دید. بغض کرد:
حاجی! دلم برای دخترت رفته! کمک کن به من! دخترت سر سخته و من هنوز اول جاده خدا هستم!
***
زینب سادات وارد بیمارستان شد. روز اول کاری اش بعد از اتمام درس.
برای دو سال پا در این بیمارستان گذاشت. بسم الله گفت. روپوشش را پوشید و مقنعه اش را مرتب کرد و کارتش را به آن وصل کرد. کفش های طبی اش را پوشید و همراه چند تن از هم دوره ای هایش مقابل سرپرستار ایستاد و به سخنانش گوش داد.
پرستاری را دوست داشت. کمک به مردم را دوست داشت. زینب سادات خوب بودن را دوست داشت.
ساعات کاری سخت و طولانی بود اما لبخند و دعای زیر لبی مردم، دلش را گرم میکرد.
هفته ها میگذشت اما زینب سادات هر روز مشتاق تر بود برای دیدن لبخند های از ته دل مردم.
این ماه در بخش اطفال بود. برایش دوستداشتنی بودند. چهره ای آشنا در بخش دید. مقابل دکتر رسید و سلام کرد. احسان نگاهش را از سرپرستار گرفت و به زینب سادات متعجب دوخت.
احسان: سلام خانم علوی! اینجا چکار میکنید؟
زینب خواست صحبت کند که سرپرستار اجازه نداد و خودش گفت: از بچه طرحی های جدیده! شما همدیگه رو میشناسید؟
احسان توجهی به او نکرد و ادامه دستوراتش را وارد پرونده کرد. بعد به زینب سادات گفت:
امیدوارم موفق باشید خانم!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻