همینجوری سرسری یه نماز میخونیم و میریم دنبال کارمون.
تا یه جایی کارمون گیر کرد به خدا، با سر کج میریم در خونه خدا!
خب اینجوری نمیشه. ذهنت رو خالی کن موقع نماز، نترس
خداوند متعال قول داده که مشکلات تو رو برطرف کنه تا بتونی بیشتر به خدا توجه کنی.
ان شالله از امروز سعی کنیم بیشتر به نمازهامون دقت کنیم...تمرین امروزمون تا جلسه بعد این باشه
قبول؟؟
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
درس امروز به پایان رسید مهربونآ🤩🌸
ان شاءالله با دقت فراوان مطالب رو بخونید💛
موفق باشیم همگی 💪🏻🤝🏻
#طنز_جبهه 😁
هوا خیلی سرد شده بود
فرمانده گردانمون همه ی بچه ها رو جمع کرد
بعد هم با صدای بلند گفت:
کی خسته است؟
همه با انرژی گفتیم: دشمن!!!
ادامه داد:
* کی ناراحته؟
- دشمن!!!!
* کی سردشه؟!
- دشمن!!!
* آفرین... خوبه!
حالا برید به کارتون برسید
پتو کم بوده ، به گردان ما نرسیده..
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
#خدا_جانم|°❤️
+خدآچـهدلبرونـهمیگه:
ولآتحزن
اِنَّاللهمـعنــٰا :)🌱
-غمگین نشومنکنارتمـ🙃💛
دل #هوایِ تو را دارد
خدا کند #راست باشد
که میگویند...
دل به دل راه دارد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@yazainab314
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#پاے_درس_ولایت🔥
اگر اهلِ جهاد باشیم؛
هرجا باشیم سنـگر است ':))
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
#سلام_امام_زمانم 😍♥️
هر روز سردتر میشوند
لحظه ها...
دقیقهها...
روزها... ✨
برگرد که جهان
محتاج گرمی دستان توست...🌿
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
⸀🌿🧡||•
|° #صبحونه .|
.
تومۍٖداٰنۍٖ..🦋
حتۍٰاگرکــنارتباشمبازهم
دلتنگتواَم،💔
حالاببیندوریت
بامنچہمۍٖکُند...!🌿•''
.
.
#سلامآقاجان✋🏻
#چهارشنبہ_هاے_امام_رضایے
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
🔰 توصیه رهبر معظم انقلاب به نقشآفرینی جوانان در فضای مجازی
🔻رهبر انقلاب،: دشمن دو هدف را در جنگ نرم دنبال میکند: یکی میخواهد این زنجیره تواصی به حق و صبر را قطع کند. دوم این که حقایق را وارونه نشان دهد.
🔹 جوانان ما افسران جنگ نرم ما هستند. جوانان ما نباید اجازه بدهند که یک چنین اتفاقی بیفتد. باید امیدآفرینی کنند، توصیه به ایستادگی کنند، توصیه به تنبلی نکردن و خسته نشدن.
🔺 امروز #فضای_مجازی یک فرصتی است برای این کار. حالا فضای مجازی را دشمنان به گونهی دیگری از آن استفاده میکنند اما شما جوانهای عزیز از فضای مجازی جور دیگری استفاده کنید. برای امیدآفرینی، برای توصیه به صبر، برای توصیه به حق، برای بصیرتآفرینی، برای توصیه به خسته نشدن، تنبلی نکردن، بیکاره نماندن و ... ۹۹/۱۲/۲۱
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#تهران_بزرگ
حوزه ۱۴ علامه حسن زاده آملی
ناحیه شهید مطهری
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منبر_تصویری
سخنران : حجتالاسلام #عالی
منتظربودن یعنی حضور امام زمان علیه السلام درزندگی...
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
〖#حدیث🌱〗
+هرڪه در حال خوردن غذا باشـد
و جاندارۍ بہ او بنگرد . . .
و وۍ او ࢪا شریڪ غذاۍ خود نکند،
به دردۍ بےدرمان گرفتاࢪ مۍشود...
#رسول_مهربانی
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
¹¹:¹¹
اللهم عجل لولیک فرج😍❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورى
دلم پر میزند تا مشهد امروز
سلام آقای خوبم، یا رضا جان...
•°|السلام علیک یا علی بن موسی الرضا|•°
#میشهضامنمبشی...؟!♥️🍃
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
یہ قدم براے ظهور((:🌱
❁| https://EitaaBot.ir/counter/nxio
-نشرحداڪثرے ...!
یه سوال!
اگه الان☝️🏽
همین الان
امام زمان (عج)
بفرمایند :
یه لحظه گوشیت رو بده📱
حاضری🖐🏽
همون لحظه⏰
بهشون بدی؟
یا میگی :
یه دیقه ...⏱
صبر کنین!؟
#تلنگرانہ
#گوشیتوتمیزکن📲
♡اللـ℘ـم؏ـجللولیڪالفـࢪج♡
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرآنی_شو |
” زخمهای دلت را فقط به #خدا بسپار💔
خودش بهترین مرهمها را دارد …
باور کن آرام آرام همه چیز درست میشود 🍃.
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_نود_هفت
صورت احسان نرم شد و گفت: فکر کردم اتفاقی براش افتاده! من رو ترسوندین! اولا اینکه جای کسی رو قرار نیست پر کنی. جای اونها همیشه
خالی میمونه و شما باید نقش خواهری خودتون رو درست و قوی تر از همیشه ایفا کنید. دوما ازدواج ما قرار نیست تاثیر منفی روی زندگی ایلیا بگذاره. چون یک نفر به زندگی اون اضافه میشه و قرار نیست من شما رو ازش جدا کنم. قراره براش برادر باشم. سوما، مگه من ُمردم که شما نگران ایلیا شدی؟ خودم دستش رو میگیرم و از خطرات حفظش میکنم. درضمن ما راهنمایی های آقا سید و مامان رهایی رو داریم! قرار نیست تنها باشیم.
زینب سادات با شک و تردید و صدایی آرام پرسید: اگه خدایی نکرده، بعد از صد و بیست سال، اتفاقی برای مامان زهرا بیفته، ایلیا...
احسان حرفش را تا ته خواند و زینبش را از تردیدها رها کرد: با ما زندگی میکنه. حتی اگه بخواد از روزی عروسیمون میتونه بیاد پیش ما زندگی کنه. ایلیا برای من هم عزیزه! یادگار مردی که در حق من پدری کرد. اون سفر، سفر عشق بود و خودشناسی و من اون رو مدیون پدر شما
هستم.
زینب سادات قاشق دیگری از غذا در دهان گذاشت و دلش آرام شد.
احسان آرام شدن دل زینبش را دید و دلش آرام شد.
همان شب، بخاطر دل احسان، رها همه را دور هم جمع کرد.
مادر که باشی، نگاه بی تاب میوه دلت را میشناسی!
شرم نگاه های احسان، باعث شده بود مهدی حسابی اذیتش کند. زینب سادات در میان این همه شور و شوق خانواده، سعی در پنهان کردن خود از احسان داشت، احسانی که همیشه نگاهش دنبالش بود و میدانست او کجاست. بعد خجالت میکشید سر به زیر می انداخت. دوباره با حرکت
زینبش، نگاهش او را دنبال میکرد و دوباره شرمگین به خود می آمد.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_نود_هشت
آنقدر این روند ادامه داشت که صدرا گفت: زینب جان عمو، بیا بشین!این پسر چشماش چپ شد بس که دنبال تو گشت.
همه خندیدند و زینب سادات سرخ شد از شرم و نشست، و چقدر این شرم به چهره معصوم زینبش می آمد.
بعد از شام بود که سیدمحمد جعبه ای مقابل زینب سادات گذاشت و گفت: این هم از آخرین امانتی!زینب سادات بازش کن.
زینب سادات جعبه را در دست گرفت و باز کرد. در جعبه را گشود نگاهش به جعبه بود. سکوتش طولانی شد.
احسان نگران بود،اما زینب سادات بغض داشت. نگاهش به انگشتر عقیق ارمیا بود به حلقه ساده مادرش. نامه که نمونه ای از آن، در کمد خودش هم بود و درنهایت، انگشتر بزرگ و پر زرق و برق داخل جعبه،که اصلا برایش آشنا نبود. انگشتر را در دست گرفت، همان که آشنا نبود.
به عمو جانش گفت :همه رو شناختم جز این!
درد را در چهره عمومحمدش دید و صدای پر بغضش را شنید: حلقه مادرته! داداشم براش خرید!پدرت، سیدمهدی.
قطره اشک اجازه نگرفت و از چشم زینب سادات چکید. پشت سرش قطره ای دیگر. نگاه زینب سادات روی انگشتر رفت و به دقت به آن نگاه کرد.
دنبال عاشقانه های آیه و سیدمهدی بود. دنبال لبخند روزی که آن راخریدند.
زیر لب گفت: چرا هیچ وقت ندیدمش؟
سیدمحمد توضیح داد: روز عقد آیه و ارمیا بود که این رو از دستش درآورد و به مامان فخری داد تا برای تو نگهداره. آیه این رو پسندید وسیدمهدی خرید.
نگاه پر از تعجبش را به سید داد و سیدمحمد ادامه داد..
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_نود_نه
زینب سادات نگاهش روی انگشتر ساده مادرش افتاد. همان که ارمیا خریده بود. همان که ساده بود. همان که برای آیه نشان از قلب بزرگ ارمیا داشت.
سایه گفت: اگه دوست نداری استفاده کنی اشکالی نداره. هم ما،هم آیه درک میکنیم.
زینب سادات سرش را به طرفین تکان داد و گفت: مساله این نیست!به ایلیا نگاه کرد و گفت: ایلیا بیا اینجا.
ایلیا از کنار محسن و مهدی بلند شد و کنار زینب سادات نشست.
زینب سادات حلقه سنگین را به سمت ایلیا گرفت: این برای تو باشه؟ دوستش داری برای همسرت؟
ایلیا سرخ شد و گفت: این چیزا چیه میگی؟ چه ربطی داره؟مال تو هستش.
زینب سادات گفت: اگه مامان بود، اینو میداد به عروسش. چون میدونه من طلاهای بزرگ دوست ندارم.
بعد انگشتر ارمیا را برداشت و گفت: تصمیم گیری برای این با توئه.
سیدمحمد گفت: اون حلقه پدر تو بود.مادرت براش گرفت. بعد از شهادتش دست مادرت موند تا روز عقد که داد به ارمیا.
ارمیا گفت: امانت دستم هست تا بده به همسر تو!
زینب سادات گیج شد: مال بابا مهدی بود؟
تایید درون چشمان سیدمحمد برایش کافی بود.به احسان گفت:پس این مال شماست، البته اگه دوست ندارید لطفا بگید.
احسان بلند شد و انگشتر عقیق را گرفت و در انگشت حلقه اش کرد.کاملا اندازه بود.
احسان: اندازه است! ممنون که منو لایق دونستید.زینب سادات پاکت را به سمت احسان گرفت: این هم مال شماست. نامه ی بابا مهدی برای دامادش...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻