#رمان_پلاک_پنهان😍
#قسمت_اول
ــ سمانه بدو دیگه
سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای
به صغرا رفت:
ــ صغرا یکم صبر کن ،میبینی دارم وسایلمو جمع میکنم
ــ بخدا گشنمه بریم دیگه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه
سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت:
ــ بیا بریم
هر دو از دانشگاه خارج شدند،امروز همه خونه ی عزیز برای شام دعوت شده بودند
دستی برای تاکسی تکان داد که با ایستادن ماشین سوار شدند،
سمانه نگاهی به دخترخاله اش انداخت که به بیرون نگاه می کرد انداخت او را به
اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به
خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد.
ــ میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟
سمانه ارام خندید و گفت:
ــ خجالت بکش صغرا تو که شکمو نبودی!!
ــ برو بابا
تا رسیدن حرفی دیگری نزدند
سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغرا به طرف خانه ی عزیز رفتند.
زنگ در را زدند که صدای دعوای طاها و زینب برای اینکه چه کسی در را باز کند به
گوشِ سمانه رسید بالخره طاها بیخیال شد و زینب در را باز کرد با دیدن سمانه جیغ
بلندی زد و در اغوش سمانه پرید:
ــ سالم عمه جووونم
صغرا چشم غره ای به زینب رفت و گفت:
ــ منم اینجا بوقم
وبه سمت طاها پسر برادرش رفت سمانه کنار زینب زانو زد و اورا در آغوش گرفت و با
خنده روبه صغرا گفت:
ــ حسود
بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها زینب از سمانه جدا شد، که اینبار طاها به سمتش
آمد و ناراحت سالم کرد:
ــ سالم خاله
ــ سالم عزیزم چرا ناراحتی؟؟
ــ زینب اذیت میکنه
سمانه خندید و کنارش زانو زد ؛
ــ من برم سالم کنم با بقیه بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم!!
ــ قول ؟؟
ــ قول
از جایش بلند می شود وبه طرف بقیه می رود
به بقیه که دورهم نشسته بودند نزدیک شد، صدای بحثشان باال گرفته بود،مثل
همیشه بحث سیاسی بود و آقایون دو جبهه شده بودند، سید محمود،پدرش و آقا
محمد و محسن و یاسین یک جبهه و کمیل وآرش جبهه ی مقابل..
سالمی کرد وکنار مادرش و خاله سمیه و عزیز نشست و گوش به بحث های سیاسی
آقایون سپرد.
نگاهی گذرایی به کمیل و آرش که سعی در کوبیدن نظام و حکومت را داشتند
انداخت،همیشه از این موضوع تعجب می کرد، که چگونه پسردایی اش آرش با اینکه
پدرش نظامی و سرهنگ است، اینقدر مخالف نظام باشد و بیشتر از پسرخاله اش که
فرزند شهید است و برادر بزرگترش یاسین که پاسدار است، به شدت مخالف نظام بود
و همیشه در بحث های سیاسی در جبهه مقابل بقیه می ایستاد.
51.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مستند
#قسمت_اول
🎥مـسـتـنـد دخـتـرونـه🧕بـا مـوضـوع دغـدغـه هـاےدخـتـران👨👩👧👧 هـمـراه بـا جـمـع بـندے😍🤩
⏳زمـان مـسـتـنـد: ده دقـیـقـه و نـُه ثــانـیـه
📱بـرای قـسـمـت هـاے بـعـدے هـمـراهـمـون بـاشـیـد ...💞
🎞کـارے از دخـتـران تـمـدن سـاز🧡
#دختران_تمدن_ساز
#دخترانی_از_جنس_ظهور
#فیلم_باز_شود
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#قسمت_اول
رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود
لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک
جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت
مهال خانم نگاهی به دخترکش کرد
ــــ کجا میری مهیا
ـــ بیرون
ـــ گفتم کجا
مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت
ـــ گفتم کہ بیرون
مهال خانم تا خواست با او بحثی کند با شنیدن صدای سرفه هاے همسرش بیخیال شد
مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد
در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای باالیی
نگاهی به آن انداخت
پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصال احساس خوبی به
این پسره ندارد با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد.
***
به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت
نازی ــ به به مهیا خانوم چطولے عسیسم
مهیا یکی زد تو سر نازی
ـــ اینجوری حرف نزن بدم میاد
با زهرا هم سالم و احوالپرسی کرد
زهراتو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر
ــــ خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ??
زهرا موهای طالیشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت
ــــ فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم
تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن
ــــ اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای
زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت
ـــ اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه
با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند
وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد
نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت
یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد
50.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 قسمت اول مستند «در لباس سربازی»
🔰 «در لباس سربازی» روایتی ویژه از حضور رهبر انقلاب در جبههها از نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی تا ترور ایشان در تیرماه سال ۶۰ است.
🔻 در این مستند، برخی تصاویر، فیلمها، اسناد و همچنین خاطرات شفاهی خودگفتهی آیتالله خامنهای از دوران دفاع مقدس برای نخستین بار منتشر شده است.
#قسمت_اول
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🌹#فصل_اول
🖇 #قسمت_اول
☔️به نام خداوند عشق آفرین🦋
دوباره مثل همیشه خواب مونده بودم .
با عجله با مامان خدا حافظی کردم و به سمت ماشینم دویدم .
در خونه رو با ریموت باز کردم و با عجله از حیاط خارج شدم وبه سمت دانشگاه به راه افتادم .
دوباره چراغ های راهنمایی با من لج کرده بودند تا بهشون میرسیدم چراغ قرمز میشد و من با حرص لبم رو می جویدم و به زمین و زمان ناسزا میگفتم
بالاخره بعد از نیم ساعت به دانشگاه رسیدم .
ماشین رو بالاتر از دانشگاه کنار خیابون پارک کردم چون مطمئن بودم نه تو پارکینگ و نه جلوی دانشگاه جای پارکی پیدا نخواهم کرد
نگاهی سرسری به خودم تو آینه انداختم و بعد از مطمئن شدن از مرتب بودنم از ماشین پیاده شدم و به سمت دانشگاه رفتم .
از ترس این که گیر حراست دانشگاه نیفتم کمی مقنعه ام رو جلو کشیدم و وارد دانشگاه شدم.
صدای همهمه دانشجو ها در سالن پیچیده بود .هرچی به کلاسم نزدیکتر میشدم صدای همهمه بیشتر میشد واین نشون میداد استاد هنوز نیومده زیر لب گفتم:خدایا دمت گرم از غرغرای استاد در امان ماندم.
در کلاس رو باز کردم همه بچه ها اومده بودند.
به سمت اکیپمون که اخر کلاس نشسته بودند رفتم.رو بهشون گفتم :
_سلام بر و بچ ,صبح عالی پرتقالی
زیباخندید و گفت :روژان بیا اینجا بشین
رفتم کنار زیبا نشستم و کیفم روی میز گذاشتم
زیبا الکی اخمی کرد وگفت:
_روژان خانوم باز که دیر اومدی؟
مهسا:
_احتماال باز خانوم خواب مونده طبق معمول
مثل بچه ها خودمو لوس کردم و گفتم:
_اوهوم دقیقا
صدایخنده زیبا و مهسا بلند شد و نگاه همه به سمت ما چرخید .
زیبا با ناراحتی گفت:
_شنیدین استاد این کتاب تغییر کرده
بدون اینکه حواسم باشه صدامو بردم بالا و گفت :
_نهههه واقعا!!!حالا استادش کیه؟
مهسادر حالی که لبخندش رو کنترل میکرد گفت:
_چه خبرته کلاس رو گذاشتی رو سرت .همون یه ذره ابروی نداشتمون رو هم بردی .
_خب حالا مامان بزرگ غرغرات تموم شد.حالا بنال ببینم استادش کیه
_مامان بزرگ عمته. نمیدونم دقیق ولی از بچه ها شنیدم که خیلی معتقد و مذهبیه.از اونا که به چشم دانشجوهای دخترش نگاه نمیکنه و همش زمین
متر میکنه
_عزیزم تکلیف رو روشن کن .عمم مامان بزرگمه یا عممه
با اتمام حرفم زیبا پقی زد زیر خنده و سرش رو گذاشت رو میز کم مونده بود از خنده میزو گاز بزنه.
مهسا که از دستم کفری شده بود و سعی میکرد لبخند نزنه تا مثلا من و زیبا پررو نشیم گفت:
_کوفته
در کلاس باز شد به سمت در نگاه کردم استاد جدید وارد شد .زیادی برای استاد بودن جوون بود .
به سمت میزش رفت و بعد گذاشتن کیفش روی میز نگاهی به کلاس انداخت و گفت:
_سلام علیکم.امیدوارم تعطیلات خوشی را گذرانده باشید وبا انرژی مضاعف به تحصیل بپردازید
من کیان شمس هستم این ترم به جای استاد علوی درخدمت شما عزیزان هستم.شاید با دیدن ظاهر من پیش خودتون فکرکرده باشیدکه
استاد شمس بد اخلاقه.نه اینطور نیست.من جدیم اما نه به طوری که کلاس رو جولانگاه انتقام از دانشجو قرار بدم
.من به قوانینی که قبلا در کلاس داشتید احترام میگذارم ودوستانه با رعایت قوانین استاد علوی در کنارهم به تعلیم و تعلم می پردازیم
.چندنکته رو خدمتتون عرض میکنم
یک.سعی کنید در کلاس حضور داشته باشید تا مطلب رو خوب فرا بگیرید .اگرهم مشکلی پیش اومد که نمیتونستید تو کلاس حضور
پیدا کنید باخودم درمیان بگذارید مشکلی نیست
دو.بعداز ورود من به کلاس و شروع درس اگر با دقت تمام حواستون رو به من بدید طبیعتا بهتره و اگر هم کسی کاری داشت با
اجازه میتونه انجام بده
سه.به محض شروع کلاس همگی باهم گوشیهامون رو سایلنت میکنیم برای تمرکز بهتر در کلاس
چهار.انتهای هر فصل ازتون یه امتحان گرفته میشه که اگه نمره بگیرید که چه عالی. و اگرهم نه که مجددا امتحان میگیرم
خب دوستان کلاس رو با یاد خدا و همکاری شما شروع میکنیم.
خب اول از همه بهتره باهم آشنا بشیم.
شمس طبق لیست حضور و غیاب رو شروع کرد .
موقع حضور و غیاب به دانشجوهای دختر نگاه نمیکرد و با جدیدت برخورد میکرد .حتی به لحن لوس چندتا از دختر ها که سوال میپرسیدن توجهی نمیکرد .
کمی مطالب گذشته رو مرور کرد و در اخر کلاس با گفتن خسته نباشید کلاس تمومه ,کیفش رو برداشت و از کلاس خارج شد
صدای همهمه بچه ها بلند شد.
یکی میگفت وااای چه استاد جیگری بود .
اون یکی میگفت چقدر امل بود میترسید نگاهمون کنه نکنه به گناه بیفته.
در حالی که هنوز تو شوک استاد شمس بودم وسایلم رو جمع کردم و با بچه ها از کلاس خارج شدیم
هدایت شده از 🦋کارهای انجام شده و شرایط🦋
37.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_اول
#مستند
🎥مستند عفاف و حجاب 🧕
گفتگوی دوستانه بین دختران دهه هشتادی
با موضوع پیرامون عفاف و حجاب 😍🤩
⏳زمـان مـسـتـنـد: ۴:۵۲
📱برای قسمت های بعدی همراهمون باشید ...💞
🎞کـارے از دخـتـران تـمـدن سـاز🧡
#دختران_تمدن_ساز
#دخترانی_از_جنس_ظهور
#فیلم_باز_شود
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🌿🖤🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_اول
چنددقیقه ای از رفتن کیان و خانواده اش گذشته بود .
خانمجون و پدرم در مورد شخصیت و فرهنگ خانواده کیان صحبت میکردند .
پدرم از اینکه دامادی مثل کیان نصیبش شده بود بسیار شادمان بود و خداروشکر می کرد .
مادرم پشت میز آشپزخانه نشسته بود و غرق فکر بود .
شک نداشتم که به کیان فکر میکند .
بسیار کنجکاو بودم بفهمم که کیان به مادرم چه گفته است که او هم قلبا راضی به این وصلت شده است .
صندلی مقابلش را بیرون کشیدم
_مامان خوشگلم به چی فکر میکنه؟
نگاهش را به چشمانم دوخت و دستانم را گرفت
_به این فکر میکردم روژان کوچولوم کی انقدر بزرگ شد
اشک در چشمانش حلقه زده بود و بغض در صدایش مشهود بود
_حق با روهامه!من همیشه دنبال آرزوهام رفتم و وقتی واسه تو و اون نگذاشتم .برات مادری نکردم .میخواستم باهات دوست باشم ولی زیاد هم موفق نبودم .همیشه روهام نقش من رو بازی کرد .امشب فهمیدم مادرخوبی برات نبودم و شاید دیگه فرصت نشه که برات جبرانشون کنم.
اشکش چکید ، دلم برای مادرانه هایش ضعف کرد
_مامانی تو خیلی خوبی .واقعا همیشه مثل یک دوست بودی واسم.کی گفته تو مامان خوبی نیستی هان؟به نظر من خیلی هم خوبی .شاید یه وقتهایی دلم میخواست مثل مامانای دوستام باشی ولی یه وقتهایی هم از اینکه منو انقدر مقاوم بار آوردی که برای مشکلاتم بجنگم و تنهایی از پس مشکلاتم بربیام ،خیلی خوشحال بودم.
گونه اش را بوسیدم برای عوض کردن جو با خنده گفتم:
_مامانی جونم نمیخوای بگی دامادخوشگلتون چی می گفتن؟
دستی به صورتش کشید وخندید
_یه رازه بین من و داماد عزیزم
از روی صندلی برخواست وقبل از خارج شدنش از آشپزخانه گفت:
_تصور من از کیان و خانواده اش اصلا درست نبود.الان مطمئنم تنها کسی که میتونه تو رو خوشبخت کنه ،کیانه!
مادرم رفت و من با لبخندی عمیق به کیان فکر کردم .
_به پا غرق نشی خوشگله
با صدای بلند روهام کنار گوشم از فکر بیرون پریدم .
_چته پرده گوشم پاره شد ؟
_مجنون یک ساعته پشت خطه ها!!!
وقتی گوشی تلفن را بالا آورد تازه متوجه حرفش شدم
_شنیدی صدای جیغش رو داداش؟از الان بگم جنس فروخته شده پس گرفته نمیشود
با چشمانی گرد شده به او نگاه میکردم .بلند زد زیر خنده
_بابا بزار دو روز بگذره بعد زن ذلیل بازی در بیار.کیان اینو آویزه گوشت کن این خاله قزی ما رو با این کارات بدعادت کنی خودت بیچاره ای از ما گفتن بود!
پسرک دیوانه کنار خودم ایستاده و هرچه میخواهد به خورد کیان میدهد.
با چشمانی همچون میرغضب نگاهش کردم
_اوه اوه چه خشن !کیان جون با عشقت حرف بزن کم مونده منو بندازه تو چرخ گوشت له و لورده بیرون بیاره تحویل دوست دخترام بده
نمیدانم کیان به او چه گفت که دوباره صدای خنده اش بلندشد
_منو باش رو دیوار کی یادگاری مینویسم !داداش شبت بخیر .گوشی رو میدم به روژان.قربونت .فعلا
گوشی را به سمتم گرفت
_راستش رو بگو چی به خوردش دادی مریدت شده.
با حرص گوشی تلفن را گرفتم و برایش زبان درازی کردم
_سلام
_سلام بانوی من
صدای مهربانش که به گوش دلم رسید دلم بی قرار دیدارش شد
_ببخشید بد موقع مزاحم شدم
مگر او مراحمترین فرد روی کره زمین برای من نبود!؟
_مراحمی آقا.جانم کاری داشتی؟
_دلم برات تنگ شده بود دنبال بهانه بودم بهت زنگ بزنم .
در دل قربان دل تنگش رفتم
_ما که تازه از هم جداشدیم؟
&ادامه دارد...
✨بسمِ اللہِ الرَحمنِ الرَحیم✨
#طعم_شیرین_نماز
#استاد_شجاعی
#قسمت_اول
ادب نماز عین همون ادبی هست که مقابل مدیر کارخونه انجام میدی ✅
☝🏻اگه ساعت ۱۰باهاش قرار داری ،از ساعت ۹/۵ پا میشی آماده میشی
نکنه دیر برسی که دلخور بشه ❌
👌🏻 بهترین و خوش رنگ ترین لباست رو میپوشی
🔸دهنتو مسواک میزنی ،نکنه که بوی بد دهنت اذیتش کنه
👌🏻بهترین ادکلن مارکت رو میزنی
⏰سر ساعت ۱۰مرتب سر قرار وایمیسی
در حین ملاقاتتون ،اصلا نگاتو دور و بر نمیندازی
گوشیتو رو سایلنت میزاری ،نکنه وسط حرف زنگ بزنه
👌🏻از بهترین لغات با زیباترین لحن استفاده میکنیم
نگاتو میندازی پایین که نکنه بی ادبی بشه بهش
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌼🌸🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
#رمانناحله
#قسمت_اول
با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم...
همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم
حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده...
لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل.
مسیر هم که تاکسی خور نیس
اه اه اه
کل راهو مشغول غر زدن بودم
انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد
دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود
اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای
با احتیاط قدم ور میداشتم
یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد
به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید
قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم
بدبختانه درست حدس نزده بودم
از شدت ترس سرگیجه گرفتم
اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم
تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد
چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟
لحن بدش ترسم و بیشتر کرد
از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت
خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده
اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟
چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن
با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم
وسایل و ک داشتم میریختم پایین
چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم
ب سختی انداختمش داخل استینم
کیف پولم و گذاشت تو جیبش
بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و
با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد
چسبید بهم
از قیافه نکرش چندشم شد
دهنش بوی گند سیگار میداد
با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون
حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم
اب دهنمو جمع کردم و تف کردم تو صورتش
محکم با پشت دست کوبید تو دهنم
و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی
داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه
فاصله امون داشت کم تر میشد
با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم
از عذابی که داشتم میکشیدم
بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود
آینه رو تو دستم گرفتم
وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد
دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم
از شانس خیلی بدم
پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین
دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود
به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم
گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود
هم از ترس هم از درد
اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم
بلندم کرد و دنبال خودش کشوند
هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد
همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد
مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود
چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم
یهو ....
#نویسندگان:فاء_دال و غین_میم
🌼
🌸🌼
🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼
🌼🌸🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_اول
#از_روزی_که_رفتی
روی زمین نشسته و خیره به آلبوم عکس
مقابلش بود. گاه آهی کشیده و دستی به
روی عکس میکشید، گاه لبخند میزد و
عکسی را میبوسید.
در اتاق گشوده شد:
_آیه... آیه جان! نمیخوای بیای؟ همه
منتظر توئیما! دیر میشه، منتظرمونن!
آیه دستی به پلاک درون گردنش کشید و
آن را از زیر لباسش بیرون کشیده و به
عادت این سالها، آن را بوسید. یک پلاک
که فقط نامی بود و شمارهای روی آنجزء
بازمانده های مردشهیدش بود... بازماندهذ
از همه زندگی اش...
_الان میام رها؛ لباسای زینب رو
پوشوندی؟
_آره، خیلی ذوق داره؛اون برعکس توئه!
آیه لبخندی تلخ بر لبانش نشست:
_همه ش به خاطر زینبه... به خاطر
لبخندش... بهخاطر شادیش!
از زمین بلند شد و آلبوم عکس را همانجا
رها کرد.از اتاق که بیرون آمد، همه با
ترس و تردید او را نگاه میکردند.
حاج علی و زهرا خانم دست زینب را در
دست داشتند. صدرا، مهدی کوچکش را
در آغوش گرفته و کنار مادرش محبوبه
خانم ایستاده بود. لبخندش که مهربانتر
شد، همه نفس گرفتند:
_من آمادهام، بریم!
زینب دست پدربزرگ و مادربزرگش را
رها کرد و به سمت مادرش رفت. با آن
لباس عروس کوچک که بر تن داشت، دل
آیه هم برایش ضعف میرفت و هم بغض
بدی در گلویش جا خوش کرد.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
Doaye_Arafe_Narimani_1.mp3
27.09M
#صوت
#قسمت_اول
|⇦•دعای عرفه و گریزهای مداحی دعا با نوای سیدرضا نریمانی•✾•
┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅
#روز_عرفه
#سید_رضا_نریمانی
🆔 @yazainab314
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_اول
آخرین گل را پرپر کرد و بر مزار تازه و بدون سنگ قبر ریخت. زینب سادات، اشکهایش را با َپر چادرش پاک کرد؛ به مادرش نگاه کرد که هنوز ساقه ی خالی از گلبرگ را نگاه میکرد.
_مامان، بریم دیگه؛ همه رفتن.
آیه نفس عمیقی کشید و نگاهش را به دخترک نوجوانش انداخت و او که توجه مادرش را به خود جلب کرده بود، ادامه داد:
_ایلیا تنهاست.
او نگاهی به دور و برش انداخت:
_بریم سر خاک بابات، بعد میریم.
زینب بعد از چند روز لبخند زد:
_آره، کلی حرف با بابا مهدی دارم.
آیه بوسهای بر ترمه ی روی مزار زد و دختر هم مانند مادر، خاک را بوسید.
آیه که برمیخاست زیر لب زمزمه کرد:
_گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است!
زینب کنار مادر آمد، دستش را گرفت:
_دلم براش تنگ شده.
آیه فشار ملایمی به دستهای دخترکش آورد:
_منم دلم تنگ شده؛ باید بریم.
_الان کجا میریم. خونه ی بابا حاجی؟
_آره دیگه؛ مگه دلت شور ایلیا رو نمیزد؟
زینب سادات اخم کرد:
_نخیرم. کی دلش واسه اون نقنقو شور میزنه. خرس گنده است دیگه! دل شور زدن نداره.
آیه نگاه به خاک سید مهدی دوخت. یار سفر کرده مرا یادت هست؟ نکند آنجا دور و برت را شلوغ کرده و مرا از یاد برده ای؟ مهمانت را دیدی؟ به
استقبالش رفتی؟ آیه بانوی تو این روزها درد روی درد دارد. آیه بانوی تو این روزها دلتنگ است. آیه بانوی تو این روزها جانان است... حواست هست؟ به آیه ات، به زینبت، به همه ی آنها که به تو چشم دوخته اند، حواست هست؟
زینب بوسه ای بر سنگ قبر پدر زد. تمام سهم دختری اش از پدر را با همین بوسه ها به یاد داشت. تمام بی پدری هایش را لبخند کرد و به صورت مادر پاشید:
_دلم برای بابا مهدی تنگ شده بود!
آیه لبخند زد... مادر که باشی، عاشقانه های پدر دختری را خوب حس میکنی و دوست میداری!
_زودتر حرفاتو با بابات بزن باید بریم عزیزم!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_اول
زینب سادات ایستاد. چادرش را سفت گرفت. چشمانش سرخ بود و صورتش خیس، اما صدایش محکم ماند: از دادگاه تقاضای اشد
مجازات را دارم.
ایلیا دستش را گرفت. صدرا ایستاد و رو به قاضی کرد: جناب قاضی!
همانطور که موکلم عرض کردند، ایشان و برادرشان به عنوان اولیای دم، تقاضای اشد مجازات را دارند.
دادگاه تمام شد. رها، زینب سادات را در آغوش داشت. ایلیا دستان زینب سادات را رها نکرد و همراهشان رفت. همه آمده بودند. صدرا و رها،
سایه و سیدمحمد، محسن و مهدی، حتی محمدصادق! اما نبوِد ارمیا،نبوِد آیه، زیادی خار چشم همه بود.
زینب سادات گفت: می شود برویم پیش حاج بابا؟ دلم برایش تنگ شده.
سیدمحمد او را در آغوش کشید. هنوز ایلیا سفت دستانش را گرفته بود و رها نمیکرد. حتی وقتی محسن و مهدی کنارش قرار گرفتند و سیدمحمد
سخت زینب را در آغوش داشت.
زینب سادات دست برادرش را فشرد. میدانست که او بیشتر از همه احساس غریبی میکند.
زینب به یاد آوردآن شب بود که همه چیز را فهمید. سومین روز از تدفین پدر مادرشان گذشته بود که با صدای گریه ایلیا به سمت اتاقش رفت. روی تختش نشست و ایلیا به آغوش خواهرش رفت.
زینب: چی شده داداشی؟
ایلیا: حاالا من چکار کنم؟ من هیچ کسی را جز تو ندارم.
زینب: چی داری میگی؟ چرا هیچ کس رو نداری؟ پس من چی هستم؟
ایلیا: شنیدم که عمو گفت میخواد تو رو ببره پیش خودش. گفت برادرزادش رو خودش نگه میداره. گفت مواظب یادگار برادرش هست! تو رو ببرن من چکار کنم؟ حالا که حاج بابا هم بیمارستاِن و معلوم نیست زنده بمونه، من چکار کنم؟ مثل بابا ارمیا منو میبرن پرورشگاه!
زینب او را محکم در آغوش گرفت: تو منو داری! من هیچ وقت بدون تو جایی نمیرم. عمو محمد هم گفت برادرزاده هاش! چرا فکر میکنی تو رو
نمیخواد؟ تو برای عمومحمد از منم عزیز تری! تو عزیز ترین منی! من بدون تو جایی نمیرم. تا همیشه خواهر برادریم و مواظب هم! باشه؟
ایلیا هق هق میکرد: منو رها نکن زینب. منو تنها نذار! من میترسم.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
4_5913551508481246662.mp3
3.66M
#اصحاب_المهدی
#قسمت_اول
#نماهنگ
#معرفیامامانوزندگینامهآنها🌷
🔖اصحاب امام عصر ارواحنافداه چه ویژگی دارند ؟؟
🔸مفتخر عالمیان هستند!!
🔸همه چیز و همه کس مطیع آنها میباشند !!
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج💚
هدایت شده از دکتر سعید عزیزی
26.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
🔹قیاس از کجا شکل میگیره؟
🔸رسانههای تصویری اگر مدیریت نشه، زندگی متلاشی میشه!
🔹اینستاگرام دنیای بی نهایت تصویره...
🔸اگه یه مدت تو اینستاگرام بچرخی از همه چی بدت میاد...
💠گزیدهای از سخنرانی #دکترسعید_عزیزی
1⃣#قسمت_اول
✅کانال رسمی دکتر سعید عزیزی👇
╔═🍃🌺🍃══════╗
🆔@drsaeedazizi
╚══════🍃🌺🍃═╝