#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_چهارم
ــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی
سمانه خندید و گفت:
ــ واه عزیز من غلط بکنم
ــ صبحونتو بخور دیرت شد
سمانه مشغول صبحانه شد که بعد از چند دقیقه صغری آماده همرا کمیل سر میز
نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد.
ــ خانما زودتر،دیر شد
دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند.
صغری به محض سوار شدن ،چشمانش را بست و ترجیح داد تا دانشگاه چند دقیقه
ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت
سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کالس چیزی متوجه
نمی شود.
نگاهی به صغری انداخت که متوجه نگاه کمیل شد که هر چند ثانیه ماشین های پشت
سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه
عصبی بودنش شد اما حرفی نزد.
سمانه از آینه کناری کمیل متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت
آن ها را دنبال می کرد،با صدای "لعنتی "کمیل از ماشین چشم گرفت،مطمئن بود که
کمیل چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است واال ،کمیل همیشه
خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد.
نزدیک دانشگاه بودند اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد،سمانه در کنار
ترسی که بر دلش افتاده بود ،کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود.
کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد،همراه
دخترا پیاده شد ،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا
دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که
اتفاقی رخ داده.
ــ دخترا قبل اینکه کالستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون
تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد:
ــ میام دنبالتون،االنم برید تا دیر نشده
سمانه تشکری کرد و همراه صغری با ذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند
سر کالس استاد رستگاری نشسته بودند ،سمانه خیره به استاد،در فکر امروز صبح
بود.
نمی دانست واقعا آن ماشین آن ها را تعقیب می کرد یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه
می کرد،اما عصبانیت و کالفگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد.
با صدای استاد رستگاری به خودش آمد،استاد رستگاری که متوجه شد سمانه به
درس گوش نمی دهد او را صدا کرد تا مچش را بگیرد و دوباره یکی از بچه های بسیج
و انقالبی را در کالس سوژه خنده کند،اما بعد از پرسیدن سوال ،سمانه با مطالعه ای
که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد،و نقشه ی شوم استاد
رستگاری عملی نشد.
بعد از پایان کالس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت:
ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،واال مثل اون بار کارت کشیده
می شد پیش ریاست دانشگاه
سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛
ــ بیخیال،اونبار هم خودش ضایع شد،فک کرده نمیدونیم میخواد سوژه خنده
خودش وبروبچ های سلبریتیش بشیم
ــ باشه تو حرص نخور حاال
باهم به طرف بوفه رفتند و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکالت داغ سفارش
بدهند،در یکی از آالچیق ها کنار هم نشستند ،سمانه خیره به بخار شکالت داغش
،خودش را قانع می کرد که چیزی نیست و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد.
بعد پایان ساعت دوم،دیگر کالسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش
را دور خود محکم پیچانده بود تا کمی گرم شود،
25.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_چهارم
#مستند
🎥مـسـتـنـد دخـتـرونـه🧕بـا مـوضـوع دغـدغـه هـاےدخـتـران👨👩👧👧 هـمـراه بـا جـمـع بـندے😍🤩
⏳زمـان مـسـتـنـد: شـش دقـیـقه وپـنـجـاه و هـفـت ثـانـیـه
📱بـرای قـسـمـت هـاے بـعـدے هـمـراهـمـون بـاشـیـد ...💞
🎞کـارے از دخـتـران تـمـدن سـاز🧡
#دختران_تمدن_ساز
#دخترانی_از_جنس_ظهور
#فیلم_باز_شود
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#قسمت_چهارم
ــــ خدایا چی
صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که
ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز دود و بوی چایے کہ
اینجا بیشتر احساس مے شد
نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ همہ حاضرین را
درآورده بود
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم کرب و بالست
یا توی هیئتت
وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می
آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود
عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی
عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی
با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید
ـــ سالم عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ سرت ڪن
ڪرده باشه هول ڪرد
مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی
ـــ من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا االن زود میرم
خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد
دختره لبخند ی زد
ـــ چرا بری ??بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے
ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا
ـــ امام حسین)ع(
من دیگه برم عزیزم
مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد...
part04_fath.mp3
5.92M
📗#معرفی_کتاب📗
کتاب فتح خون اثر سید مرتضی آوینی، معجزه ای در روایت گری ماجرای کربلا می باشد.
متن کتاب از دو بخش درهمتنیده، تشکیل یافته است. در بخش اصلی، تاریخ کربلا (از زمان شهادت امام حسن علیه السلام تا واقعه عاشورا) مرور میشود و در بخش دوم، «راوی» وقایع تاریخی را تفسیر میکند.
این کتاب به گواه اکثر خوانندگان منظری تازه به تاریخ کربلا گشوده و ادبیات پختۀ متن و نوع نگاه سید شهیدان اهل قلم به کربلا، زیبایی کتاب را دو چندان کرده است.
#قسمت_چهارم
#فتح_خون
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهارم
وارد بوفه دانشگاه شدم اثری از بچه ها نبود.
میخواستم بیام بیرون که اقای عظیمی گفت:
_خانم ادیب دوستتون گفت بهتون بگم کاری واسشون پیش اومد مجبورن برن خونه
_ممنونم اقای عظیمی.خدانگهدار
_خداحافظ
سوار ماشینم شدم و به سمت خانه به راه افتادم .
همه حواسم پیش حرفهای استاد شمس و دوستش بود.
با خودم میگفتم:چرا باید بخاطر پوششم بهم توهین کنند.مگه پوشش من چه ایرادی داره .مگه ادم اختیار لباس پوشیدن خودش رو نداره.یکی نیست بهش بگه .حاج آقا تو اگه ناراحتی نگاه نکن.پسره احمق بیشعور باید میزدم تو دهنش نه اینکه مثل بز بهش نگاه کنم.خدایا چرا بنده هات انقدر فضولن.
بی خیال ادامه خودخوری شدم و به سمت خانه رفتم.
وارد خانه شدم و داد زدم:
_اهاااای اهالی خونه هستید؟
هیچ صدایی به گوش نمیرسید پس طبق معمول کسی نبود.
خیلی گشنه بودم سریع لباسهایم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم .روی گاز که غذایی دیده نمیشد.
دلم یک غذای گرم خانگی میخواست .
غذایی که دستپخت مادرم باشد ولی حیف که مادر هنرمندم علاقه ای به آشپزی نداشت .
خیلی کم پیش می آمد که آشپزی کند .
مخصوصا که به دستور پدر محترم خانمی حدودا 50 ساله به اسم حمیده خانم به منزل ما می آمد و وظیفه کارهای خانه و آشپزی با او بود و فعلا یک ماهی میشد که در مرخصی به سر میبرد .
چون نوه دختری اش به دنیا آمده بود و
او به کمک تنها دخترش رفته بود.
میخواستم در یخچال را باز کنم که با یادداشت مامان رو به رو شدم.
نوشته بود:
روژانم من و هستی به گالری نقاشی دوستم رفتیم و تا شب نمیام.
دوستت دارم .مامانت.
کاش انقدر که خاله هستی مادرم را میدید من هم میدیدم.
خاله هستی دوست دوران دبیرستان مادرم است.او هم مانند مامان نقاش است.
در یخچال را باز کردم و مقداری سوسیس و تخم مرغ برداشتم و مشغول آشپزی شدم.
بعد از خوردن یک غذای مخصوص سرآشپز روژان به اتاقم رفتم تا کمی بخوابم و برای عصر انرژی داشته باشم.
هرچه به دنبال گوشی ام گشتم پیدانکردم مطمئن شدم که درنمازخانه دانشگاه جا گذاشتم پس بی خیال نبودش شدم وبه آغوش خواب پناه بردم .
باصدای زنگ آیفون و بوق زدن های ماشین ,که بی شک ماشین زیبا بود از خواب پریدم .
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت 19:10دقیقه چشمانم گرد شد .
با عجله به سمت کمد رفتم در حالی که جد و آباد خودم را مستفیض می کردم بخاطر اینکه قطعا من به خرس قطبی گفتم تو برو من به جات هستم,دنبال یک مانتو مناسب گشتم.
بی خیال آرایش کردن شدم و با برداشتن کیفم به سمت حیاط دویدم .
در ماشین زیبا را باز کردم ودر حالی که مینشستم با صدای بلندی گفتم:
_سلام بر دوستای خل و چل خودم
مهسا:علیک سلام. خوبی؟چرا گوشیتو جواب نمیدی؟از ظهره دارم باهات تماس میگیرم.
_قربونت من که عالیم .شما دوتا خوبید؟
ظهرکه رفتم نماز, گوشیمو اونجا جا گذاشتم
زیبا:سلام بر روژان خانم حواس پرت .مطمئنم تا الان مثل خرس قطبی خواب بودی!!
_ای کلک از کجا فهمیدی؟
_از اونجایی که دوستمو مثل کف دستم میشناسم .
_آفرین به تو !!زیبا برو دانشگاه گوشیمو بردارم بعد بریم خرید
زیبا:ای به چشم شما جون بخواه کیه که بده
_کوفته
زیبا خندید و گفت:
_دوستان محترم کمربنداتون رو ببندید که میخوایم تا دانشگاه پرواز کنیم .
ولووم آهنگ را بالا برد
مهسا با خنده گفت:کاپیتان پرواز کن ما آماده ایم.
هرسه شروع به خندیدن کردیم .
دقایقی بعد جلو دانشگاه ایستادیم
زیباگفت:
_بفرما اینم دانشگاه .
_مرسی.مهساگوشیتو بده برم زنگ بزنم ببینم کجا افتاده !
مهسا:بیا عزیزم.زودبیا.یک ساعت نکاریمون اینجا.به اندازه کوپنت امروز ما رو علاف کردی
-باشه بابا زود میام .
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_چهارم
با کمک کیان از اتاق خارج شدم و روی صندلی راهرو نشستم . .کیان چندکلمه ای با پرستار صحبت کرد به گمانم پرستار را متقاعد کرد که ما نیازی به کلاس های قبل ازدواج نداریم.
_بانو جواب دو سه ساعت دیگه آماده میشه .بریم اول یه صبحانه مفصل بهت بدم بخوری یکم جون بگیری بعد برمیگردیم جواب رو میگیریم
_باشه بریم
باهم از آزمایشگاه خارج شدیم و به سمت ماشین به راه افتادیم
باهم از آزمایشگاه خارج شدیم
بعد ازصبحانه ،که به درخواست کیان در یک جگرگی خورده شد ،برای خرید حلقه به سمت طلافروشی یکی از دوستان پدر کیان رفتیم.
وارد طلافروشی شدیم .
مرد مسنی با لبخند به سمتمان آمد
_به به ببین کی اینجاست؟ سلام قهرمان !خیلی خوش اومدی عموجان
کیان با لبخند به او دست داد
_سلام عمو عماد .ممنونم .حالتون چطوره؟حاج خانم خوب هستند
عمو عماد با لبخند به من نگاه کرد
_خدا رو شکر ما خوبیم. ایشون رو معرفی نمیکنی؟
کیان لبخندی مملو از خجالت زد
_نامزدم هستند
عمو عماد ضربه کوتاهی به پشت کیان زد
_مبارکه شاخ شمشاد.
سپس رو به من کرد
_سلام دخترم ،تبریک میگم بهتون
_سلام.ممنونم
_این آقا کیان ما تو دنیا تکه والا.کل دنیا رو هم که بگردی مثلش پیدا نمیشه
با عشق به کیان چشم دوختم
_شرمنده ام نکن عموجون .چندان قابل تعریف هم نیستم .میدونم بدیام رو نمیگید که نامزدم پشیمون نشه .دمتون گرم
هرسه به حرف کیان خندیدیم
_ان شاءالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشید عموجون.
هردو از عمو عماد بخاطر دعای خیرش تشکر کردیم
_من در خدمتتونم .
کیان با لبخند نگاه کوتاهی به من انداخت
_سلامت باشید .بی زحمت حلقه هاتون رو بیارید
_ای به چشم.عمو جون مغازه مال خودتونه راحت باشید
چند پک حلقه را مقابلمان قرار داد.
کیان با وسواس حلقه های سنگین را نشانم میداد
_اینا چطوره ؟به نظرم از بقیه سنگین ترهستند
در دل قربان صدقه دست و دل بازی اش رفتم
_من دوست ندارم خیلی توچشم باشه.من کار ظریف دوست دارم .ایرادی نداره اگه ظریف تر انتخاب کنم
_مهم اینه شما بپسندی بانو
هردو دوباره به حلقه ها نگاهی انداختیم.هردو باهم دستمان برای برداشتن یک حلقه دراز شد .با دیدن دست کیان من دستم را عقب کشیدم و کیان حلقه را برداشت و با دقت نگاهش کرد.
یک رینگ ساده طلا سفید که با دو ردیف نگین برلیان تزیین شده بود.
دستم را گرفت و حلقه را به انگشتم انداخت
_زیباییش تو دستت دوچندان میشه بانو
_ممنونم .خیلی خوشگله
_مبارکت باشه عزیزم.
_شما حلقه نمیخوای ؟
_عزیزم میدونی دیگه طلا برای آقایون حرامه.
با ناراحتی گفتم
_یعنی حلقه نمیندازی؟
_معلومه که حلقه اسارت شما رو میندازم بانو ولی ترجیحا نقره باشه
لبم به لبخندی شکفت
_پس بریم واسه شما هم حلقه بخریم
_چشم الان میریم.فعلا شما یه سرویس طلا هم انتخاب کن
_چشم
با انتخاب کیان یک سرویس طلاسفید ظریف و البته بسیار زیبا انتخاب کردم .
با عمو عماد خدا حافظی کردیم و به سمت نقره فروشی به راه افتادیم.
&ادامه دارد...
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌼🌸🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
#رمانناحله
#قسمت_چهارم
انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم
برا همین از سیر تا پیاز ماجرای دیروزو براش تعریف کردم
اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم .
مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه های خوشگل امتحانی وارد شد
خیلی سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم
با اینکه چیزی نخونده بودم ولی یه چیزایی از قبل یادم می اومد به همونقدر اکتفا کردم....
___
معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت
_نگاه کن تو همیشه آخری...
همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم
ازش عذرخواهی کردمو ورقه رو تحویل دادم
در همین حین مدیر وارد کلاس شد و گف
_چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین
اونایی که پیاده میرن برن اونایی هم که میخان با خانوادشون تماس بگیرن دفتر بیان
با ذوق وسایلمو از روی میزم جمع کردم و بزور چپوندم تو کیفم
از ریحانه و بچه ها خداحافظی کردمو از مدرسه زدم بیرون
یه دربست گرفتم تا دم خونه
خودمم مشغول تماشای بیرون از زاویه پنجره نشسته و کثیف ماشین شدم
یه مانتو تو یکی از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صدای تیک تیکِ قطره های بارون شدم
یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم
با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزی نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره
اخه الان وقت بارون باریدنه؟
منم ک ماشالله به بارون حساس مث چی خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشای بیرون شدم
ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد
پوفی کشیدم و دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بی هدف رو همچی میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ی آشنایی به چشم خورد برای اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتی فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون برای نجاتم فرستاده شد .
دوسشم کنارش بود
خیره شدم بهشون و اصلا به قطره های بارون ک تو صورتم میخورد توجه نداشم
دوستش خم شدو یه بنری گرفت تو دستش، اون یکی هم بالای داربست مشغول بستن بنر بود
دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته...
تا چراغ سبز شه خیلی مونده بود
سعی کردم بفهمم چی دارن میگن
با خنده داد میزد و میگفت
_از بنر نصب کردن بدم میاد
از بالا داربست رفتن بدم میاد
محمد میدونه من چقدر، از بلندی بدم میاد
اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن
وا یعنی چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خو لابد واسه خودشون بودکه اینطوری میخندن !
چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن
به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه
(ویژه برنامه ی شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)
زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود
قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود
یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم)
سریع گوشیمو در اوردم زوم کردم و عکس گرفتم
یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صدای راننده هم بلند شد ک با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده .ماشینم خیس بارون شد
فکرم مشغول شده بود
نفهمیدم کی رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صدای راننده و شنیدم : خانوم کرایه رو ندادین!!!
دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بش
که اروم گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست
بی توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم تا بخوام
کلید و تو قفل بچرخونم موش ابکشیده شدم
#نویسندگان:فاء_دال و غین_میم
🌼
🌸🌼
🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼
🌼🌸🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_چهارم
#از_روزی_که_رفتی
ارمیا مضطرب بود.حس شیرینی در جان
داشت. "خدایا میشود؟! یعنی آیهاش
میشود؟ گاهی گمانم میشود خواب و
خیال است! من کجا و آیه مهدی کجا؟
من کجا و نفس حاج علی کجا؟من کجا
ومحبوب سید و پدر شدن برای زینبش
کجا؟ خدایا... مرا دیدهای؟ آه دلم را
شنیدهای؟
محرمِ دل آیهات شوم؟ میشود من هم
آرام گیرم؟ میشود آیه مرا دوست بدارد؟
اصلا عاشقی نمیخواهم، آخر میدانی؟
آیه مهدی را داشته! من کجا و او کجا؟
کسی که زندگی با آن مردتجربه کرده
است، عاشقِ چون منی نمیشود؛ اما
میشود مرا کمی دوست بدارد؟ میشود
دلش برایم شور بزند؟ میشود در انتظارم
بنشیند تا با هم غذا بخوریم؟ میشود زن
شود برای من همیشه بیکس و تنهای این
دنیا؟
میشود روح شود برای این جان بیروح
ماندهی من؟"
فخرالسادات به اضطرابهای ارمیا نگاه
میکرد... به پسری که جای مهدی اش را
گرفته بود، به پسری که قرار بود دامادش
کند...
چقدر عجیب است مردِ چهل و سه ساله
را بهفرزندی قبول کند و مادری کند برای
تمام این چهل و سه سال!
دوباره آیه عروسش میشود، دوبارعزیز
جانش را داماد میکند؛چقدر ایناضطرابها
برایش آشنا بود. دوازده سال پیش بود
که مهدی هم اینگونه بود. دوازده سال
پیش هم دیده بود. مهدیاش هم اینگونه
بیتاب قدم برمیداشت! آخر اوهم،همسنگر
مهدی بود.
در یک صف مقابل رهبر رژه رفته بودند؛
مگر میشود قدم زدنهایشان هم شبیه
نباشد؟ مگر میشود گردنهای افراشته و
شانه های ستبرشان شبیه هم نباشد؟
اینها با هم سوگندنامه را خواندهاند و
به ارتش پیوستهاند!
جایش را در سوریه پرکرد،جایش را برای
زینب پر کرد! حالا وقت آن است جایش
را برای آیه هم پرکند
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_چهارم
آیه لبخند خستهای زد و سرش را به تایید تکان داد:
_میگفتن گذاشتمت آسایشگاه؛ تازه... انگار خواستگارم دارم!
ارمیا اخم کرد:
_خواستگار؟!
آیه بلند خندید:
_اخم نکن؛ دوست ندارم اخم کنیا! شایعه شده میخوام شوهر کنم، تو رو گذاشتم آسایشگاه، ایلیا هم قهر کرده و از خونه زده بیرون. شاهدشونم
اینه که بعد از سیدمهدی با تو ازدواج کردم.
ارمیا لبخندی به صورت جانانش زد:
_پس پاشو منو از آسایشگاه ببر بیرون ببینم چه خبره.
بعد صدایش را بلند کرد:
_بچه ها بیایید بریم.
زینب سادات سرش را از لای در اتاق داخل آورد:
_دل و قلوه دادناتون تموم شد؟
آیه گفت:
_دعواهای تو با ایلیا تموم شد؟
زینب از اتاق خارج شد و لب ور چید:
_نخیر؛ این پسر شما لوسه!
ایلیا که پشت سر زینب از اتاق بیرون آمده بود، گفت:
_توئم قلدری! مهدی همهش میگه وقتی بچه بودید به زور آبنباتاشو میگرفتی!
زینب پشت چشمی برای برادرش نازک کرد:
_اینا از زرنگیمه!
ایلیا خواست حرفش را بیجواب نگذارد، اما مجبور به سکوت شد، چون آیه گفت:
_بجنبید دیر شد! تو راه انقدر ادامه بدید تا خسته شید! کمک کنید بابا رو ببریم سوار ماشین کنیم!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_چهارم
#از_روزی_که_رفتی
اما زینب سادات فکر میکرد. خیلی فکر میکرد!خانه بی روح بود. بی نور بود. خانه ای که عاشقش بود، دیگر صفای همیشه اش را نداشت.
چون مادر نداشت، پدر نداشت، باباعلی با صدای تالوت قرآن نداشت، مامان زهرا با عطر حلوای شب جمعه ها را نداشت. حالا کنار عکس بابامهدی اش، ارمیای همیشه پدر بوده برایش هم جا گرفته بود، آیه ی بهترین مادر هم جا گرفته بود. دلش میلرزید که نکند باباعلی هم عکسی بر قاب
دیوار اتاق شود. این خانه دیگر روح ندارد. لبخند گرم پدر ندارد، نگاه مضطرب مادر ندارد. خودش بود و ایلیای افسرده. خودش بود و تنهایی
های این خانه.
بعد از بیمارستان بود که تنها شدند. هر کسی به دنبال زندگی خود رفت.
قرار زندگی همین است. همه چیز روال خود را پیدا میکند. حتی زینب سادات که روی مبل مقابل عکس های خانواده اش نشسته بود. حتی ایلیا که روی تخت پدرش خوابیده بود.
زینب سادات مشغول آماده کردن غذا شد. از وقت نهار گذشته بود و تا وقت شام زمان زیادی مانده بود. یاد مادرش افتاد. برایش گفته بود که اولین غذایی که سه نفره خورده بودند قیمه بود. دلش قیمه خواست اما دست و دلش به پختن نمیرفت. دلش قیمه های مادرش را میخواست.
همانهایی که هر وقت مقابل ارمیا می گذاشت نگاه ارمیا پر از عشق میشد. بابا گفته بود که آن غذای سه نفره بهترین غذای عمرش بود.
غذایی که برای اولین بار طعم زندگی میداد. طعم خانواده و عشق می داد. دلش بابایش را میخواست. مادرش را میخواست. دلش عشق و
صفای آن روزها را میخواست. روی زمین کف آشپزخانه نشست و صدای گریه اش بلند شد. ایلیا هراسان خود را به او رساند و در آغوشش گرفت.
ماه ها بود که با صدای گریه های ناگهانی خواهرش، خود را به او میرساند در آغوشش میگرفت. گاهی زینب سادات خواهرانه خرج غم
هایش می کرد و گاهی ایلیا برادری می کرد برای دردهایش.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
1_1330863957.mp3
3.12M
#اصحاب_المهدی
#قسمت_چهارم
#نماهنگ
#معرفیامامانوزندگینامهآنها🌷
🔖اصحاب امام عصر ارواحنافداه چه صفاتی دارند ؟
🔸همیشه چشم به راه و آماده ظهور
🔸قدرت روحی اصحاب چقدر است ؟
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج💚