تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🌸🌿این عدد را بدون هیچ مربع و ستاره ای شماره گیری کنید☎️ بسیار عالیه😭حتما امتحان کنید👌🏻💔
حتما امتحان کنید😭
شوکه میشید😭😭
بعد نظرتون رو بگید
@jahad_monghieh
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🌸🌿این عدد را بدون هیچ مربع و ستاره ای شماره گیری کنید☎️ بسیار عالیه😭حتما امتحان کنید👌🏻💔
56K
سلام بدیم به آقا امام حسین از همینجا😭🖐🏻
انشالله دعوت نامه ی همه امضا بشه😭
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفتاد_ششم
خاله بی توجه به حرف من به سمت آشپرخانه رفت.
_باید یه چیزی بخوری عزیزم بخاطر کیان باید حواست به خودت باشه
گریه نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.
از جلو دیدم که مخفی شد ،چشمانم را بستم و بایاد چشمان مهربان کیان ،اشک هایم جاری شد.
صدای زنگ تلفن بلند شد.
خاله در آشپزخانه بود و من در خودم نایی نمیدیدم که به سمت تلفن بروم.
ناگهان با تصور اینکه ممکن است کیان باشد ،سریع ایستادم که باعث شد سرم گیج برود.دست به مبل گرفتم تا به سمت تلفن بروم .
تماس روی پیغامگیر رفت .
صدای نفس نفس زدن فرد پشت خط به گوشم رسید.
با خودم فکر میکردم من این نفس کشیدن رو میشناسم که صدایش خش دارش بلند شد و قلبم بیتاب شد
_مامان
با شنیدن صدای شکستن ظرف ها به پشت سرم نگاهی انداختم ،خاله بود که با شنیدن صدای تلفن سینی صبحانه از دستش روی زمین افتاد .با دو خودش را به تلفن رساند
_جان مامان ،نفس مامان.کیانم کجا بودی مادر
نام کیان تنها چیزی بود که آن لحظه شنیدم و بعد به دنیای بی خبری گام گذاشتم.
نمیدانم چند ساعتی گذشته بود که چشم باز کردم
دوباره روی تخت کیان دراز کشیده بودم.
سرم تیر میکشید .با دست سرم را فشار میدادم که همه چیز را به یاد آوردم.
میخواستم از روی تخت برخیزم که زهرا وارد اتاق شد و با دیدنم به سمتم آمد
_سلام عزیزم .خوبی
با ترس و لکنت لب زدم
_کی.....کیان ز...نگ ز.....زد
خندید
_اره قربونت برم زنگ زد .فردا آقاتون میاد عزیزم
چند تقه به در خورد.زهرا به جای من جواب داد
_بله
صدای خوشحال کمیل به گوشم رسید
_میتونم بیام تو .کار مهمی دارم
روسری ام را درست کردم و با در چشم دوختم
_بفرمایید
کمیل با لبخند وارد شد و گوشی تلفن را به سمتم گرفت
_زنداداش ،یک نفر پشت خطه که میخواد با شما صحبت کنه
با دستی لرزان گوشی را گرفتم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفتاد_هفتم
با دستی لرزان گوشی را گرفتم و به گوشم نزدیک کردم
_روژانم
باورم نمیشد که صدای کیان را میشنوم.
با صدایی که از بغض میلرزید لب زدم
_سلام
کمیل دست زهرا را گرفت و باهم از اتاق خارج شدند.
توجهم را به صدای مرد زندگیم دادم
_سلام قربونت بشم .خوبی عزیزم
با گریه گفتم
_الان که صداتو شنیدم خوبم.تو خوبی؟
_اره عزیزدلم منم خوبم.شنیدم مواظب عشقم نبودی خانومم
با گریه گفتم
_فکر میکردم تنهام گذاشتی ،فکر میکردم بی معرفت شدی .چرا جواب تماسام رو نمیدادی هان؟
صدای او هم میلرزید
_ببخشم دردت به جونم.گوشیمو گم کرده بودم ،حالمم
یکهو سکوت کرد،باترس گفتم
_حالت چی؟
_هیچی خانومم ،هیچی
_دلت میاد بهم دروغ بگی
_نه.نگرانم نباش عزیزم الان خوبم .اون موقع من تو محل انفجار بودم یک تیکه فلز پهلوم رو برید .
با شنیدن اتفاقی که براش افتاده بود به یاد خوابم افتادم و بلند زدم زیر گریه.
کمیل و زهرا نگران وارد اتاق شدند انگار که پشت در منتظرم ایستاده بودند.
زهرا منو به آغوش کشید .کمیل هم گوشی را برداشت و با کیان حرف زد
_نه داداش خوبن ،شما نگران نباش .جان من زودتر بیا که این خانومت ماروکشت
انقدر نگران تو بود.به جان تو که نه ولی به جان زنم انقدر کیان کیان کرد که ما هم نگرانت شدیم وگرنه ماکه میدونستیم تو بادمجون بمی عزیز برادر
گریه ام قطع شده بود و با تعجب به کمیل نگاه کردم .
نمیدانم کیان به او چه گفت که صدای خنده اش بلند شد و با صدای خنده او روهام هم وارد اتاق شد .
روبه من کرد
_با کی حرف میزنه نیشش بازه
لبخندی زدم
_کیان
تصنعی اخمی کرد و گوشی را از دست کمیل بیرون کشید
_کیان شانست بخونه که نبینمت وگرنه تیکه بزرگه گوشته.خواهرمو نصف جون کردی .شانس آوردی به مامانم نگفتم وگرنه باید خودتو از الان شهید محسوب می کردی.
روهام نگاهش را چشمانم دوخت و حرفش را ادامه داد
_از همین لحظه نه حق داری با روژان حرف بزنی و نه حق داری ببینیش
با عصبانیت بلند شدم که خود را ترسیده نشان داد
_ای واااای ماده ببر الان بهم حمله میکنه
با اخم گفتم
_بقیه حرفت رو نزدی
_داداش خلاصه اینکه تا فردا که برسی حق نداری ببینیش.
صدای خنده کمیل به خوا برخواست.روهام به او چشم غره ای رفت و رو به من کرد.
_تا فردا هم حق نداری بهش زنگ بزنی چون این گوشی بدبخت مال منه نه خانوم جنابعالی که زنگ زدی دل میدی قلوه میگیری منم یک ساعته دارم دنبال گوشی میگردم.
نمیدانم کیان در جوابش چه گفت که خندید
_نوکرتم داداش.حالا با یه خداحافظی خوشحالم کن .کاری داری به خودش زنگ بزن جان روهام.
فدام بشی بای.
در برابر چشمان از حدقه درآمده من تماس را قطع کرد و خیلی ریلکس گوشی را به داخل جیبش انداخت...
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفتاد_نهم
تماس که قطع شد .از روی تخت برخواستم .
جلوی آینه که ایستادم ،از دیدن چهره درب و داغونم خودم ماتم برد
رنگم مثل میت سفید شده بود .
لب هایم بی رنگ شده بود و زیر چشمانم گود افتاده بود ،باورم نمیشد بخاطر یک روز بی خبری چنین بلایی به سرم بیاید.
بخاطر افت فشار دست و پایم هنوز کمی لرزش داد.دستی به لباسهایم کشیدم و از اتاق خارج شدم و به طبقه پایین رفتم.
همه تو سالن نشسته بودند ،به سمتشان رفتم و سلام کردم.
پدرجان با دیدنم لبخندی به رویم پاشید
_سلام دخترم ،چشمت روشن انگار خدا بخواد کیان جان فردا میرسه
من هم مثل او لبخندی زدم
_ممنونم پدرجون .اره گفت فردا تا عصر اینجاست
خاله دستم را گرفت و من را کنار خودش نشاند
_بشین عزیزم رنگ به روت نمونده من برم چیزی بیارم بخوری یکم جون بگیری
قبل از این که من مخالفت کنم سریع خودش را به آشپزخانه رساند.
بعد شنیدن خبر سلامتی کیان انگار زندگی به این خانه برگشته بود دوباره همه دور هم جمع شدیم و روهام با اداهایش همه ما را به خنده انداخته بود.
شب خوبی را درکنار عزیزانم داشتم هرچند کسی که جانم بود در کنارمان نبود.
بعد از آن همه نگرانی و اضطراب که از صبح به جانم افتاده بود،شب را با خیال آسوده به سر رساندم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفتاد_هشتم
در برابر چشمان از حدقه درآمده من تماس را قطع کرد و خیلی ریلکس گوشی را به داخل جیبش انداخت.
برایم ابرویی بالا انداخت و دست دور گردن کمیل انداخت
_خواهرجونم با اجازه ات ما دیگه میریم.بای
در حالی که میخندیدند از اتاق خارج شدند.
با شنیدن صدای زنگ موبایلم ،از مسیر رفتنشان چشم گرفتم و به دنبال گوشی داخل اتاق چشم گرداندم.
زهرا گوشی را به دستم داد و لبخندی زد
_عزیزم داداش کیان زنگ میزنه .تنهات میزارم
در حالی که تماس را وصل میکردم زهرا از اتاق خارج شد.
_سلام
_سلام روژان خوبی؟
_ممنونم ،تو خوبی؟پهلوت درد نمیکنه؟
_خوبه عزیزم ،نگرانم نباش دردش قابل تحمله .
_کیانم کی میای؟
_ان شاءالله فردا با اولین پرواز برمیگردم
_خدهروشکر،دیگه بیشتر از این طاقت دوریت رو ندارم
_فردا عصر من خونه ام.
بعد از کلی استرس و نگرانی حالا که میدانستم او سالم است خیالم آسوده شده بود
_بی صبرانه منتظرتم آقا،خونه بدون تو صفایی نداره
_منم.دیگه چه خبر؟در نبود من خوش گذشت؟
_اینجا خبری نیست.درنبود تو که خوش نمیگذره ولی درنبودت روهام انقدر سربه سر من و خاله گذاشت که کچلمون کرد.
صدای خنده اش به گوشم رسید
_خدا خیرش بده .یه برادرزن دارم که از خوبی همه انگشت به دهن موندن.
مشکوک پرسیدم
_این الان متلک بود؟
_نه به جان خودم.من اینجا خیالم راحت بود که تا وقتی روهام هواتو داره برات اتفاقی نمیفته.
_داداشم خیلی خوبه ولی چه کنم که هیچ کس نمیتونه جای تو رو واسم بگیره.
_فردا اومدم خانوم جان.روژان جان پرستار اومده باید پانسمانم رو عوض کنه من برم بعدش بهت زنگ میزنم .
_باشه عزیزم .مواظب خودت باش .
_چشم خانوم ،شماهم مواظب خودت باش.فعلا یاعلی
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هشتادم
صبح با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم.
حال خوشی داشتم که قابل وصف نبود.
با دلی آرام به نماز ایستادم.
بعد از نماز سجده شکر به جا آوردم
دلم میخواست قبل از آمدن کیان دستی به سر و گوش خانه بکشم.
بی خیال خواب شدم و با شوق به سالن پذیرایی رفتم .
شروع به گرد گیری و جارو زدن خانه کردم .
کارم که تمام شد به آشپزخانه رفتم تا برای کیان کیک بپزم.
کیان علاقه عجیبی به کیک داشت ،به طوری که اگر او را به حال خود رها میکردی شبانه روز کیک میخورد .
مواد کیک را آماده کردم و داخل قالب ریختم .
قالب را درون فر قرار دادم .
آشپزخانه را سرو سامان دادم و ظرف هایی که کثیف کرده بودم را شستم.
یک ساعتی از وقتم را پخت کیک گرفت.
شنل بافتم را از روی مبل برداشتم و به حیاط رفتم تا کمی قدم بزنم.هوای پاییزی لذت بخش بود .چشمم به برگهای زیبای درختان افتاد که دم در خانه را رنگین کرده بودند .راه رفتن روی آنها بسیار دلنشین بود .
صدای خش خش برگ ها لبخند به لبم می آورد.
کمی که قدم زدم بخاطر سوز هوا لرز به جانم نشست
قبل از ورود به خانه برگهای جلو در ورودی را جاروزدم و بعد به داخل رفتم.
به ساعت نگاهی انداختم.
ساعت هشت صبح بود .
به آشپزخانه رفتم و کیک را از درون فر بیرون آوردم .بوی کیک خانه را برداشته بود.
به سراغ کتری رفتم و زیرش را روشن کردم.
میز صبحانه را که چیدم به اتاق روهام رفتم تا او را از خواب بیدار کنم.
دلم میخواست کمی مثل گذشته ها اذیتش کنم.
_روهام جان ،بیداری بیا صبحونه
چند دقیقه صبر کردم
وقتی دیدم صدایی نمیآید وارد اتاق شدم.
روهام خواب پادشاه هفتم را میدید .
به اطراف نگاهی انداختم .
دنبال وسیله ای بودم تا به وسیله آن او را از خواب بیدار کنم.
چشمم به ساعت قدیمی کیان افتاد.
کیان از آن بخاطر صدای آزاردهنده اش استفاده نمیکرد،فقط به عنوان یک یادگاری از دوران کودکی اش نگهش داشته بود.
ساعت را برای یک دقیقه بعد تنظیم کردم و آهسته از اتاق خارج شدم
&ادامه دارد...
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
بابت تاخیر واقعا واقعا شرمنده🙏🏻
حلال کنید