تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
سلام سلام😇 من اومدم با خبر خوب...🤩 خب ما با یکی از مدیرهای کانال تصمیم گرفتیم که یک چالش یا مسابقه
سلام😇
شبتونمهدوی✨
متاسفانه متاسفانه کسی برای من استوری نفرستاده😞
فقط سه نفر...
و به همون سه نفر جایزه تعلق میگیره😢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانم الهه زارع😇
ساخت خودشون
13.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زهراخانم🍃
ساخت خودشون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ملیکا حق وردیلو 🌺
ساخت خودشون
من فوتبالی نیستم ؛
ولی برایِ آقایِ علی انصـٰاریان
یه فاتحه بخونید🖤'!
+شفاعتِحضرتِزھراۜ نصیبشون :)
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هشتاد_ششم
بعد از صرف نهار کم کم مهمان ها از راه رسیدند.
اول از همه خانواده من آمدند با ذوق به پیشوازشان رفتم.
مادرم مرا به آغوش کشید
_سلام مامانی
_سلام عزیزم خوبی؟
_خوبم ممنونم شما خوبید؟
مرا از خودش کمی دور کرد و با دقت به صورتم نگاه کرد و خانم جون را مخاطب قرارداد
_میبینی خانجون چقدر لاغر شده و زیر چشماش گود شده. هنوز اولشه این حال و روز دخترمه وای به حال این که چند سال بگذره.
با لبخند در جواب مامان گفتم
_الهی فداتون شم من که حالم خوبه .نگران من نباشید ،من کنار کیان خوشبختم و خوشحال
پشت چشمی برایم نازک کرد و آهسته لب زد
_کنارش شاید ولی در نبودش نه
نمیخواستم ناراحتی پیش بیاید برای همین در جواب مادرم سکوت کردم و به سمت خانم جون رفتم
_سلام خانجونم ،خیلی خوش اومدی قربونت بشم.خوبی
_سلام عزیزکم .ممنونم تو خوبی ؟چشمت روشن آقا کیان داره میاد
با تصور آمدن کیان با لبخند گفتم
_ممنونم خانجونم.
با پدر هم روبوسی کردم و در کنارشان قدم زنان به سمت داخل خانه رفتتم.
مدتی نگذشت که
خاله ها و عمه ها و همسرانشان به اتفاق فرزندانشان آمدند .
دست و دلم به کاری نمی رفت .زهرا مسئولیت پذیرایی را به عهده گرفت .
چشمم به در بود تا کیان از راه برسد.
آمار و قرار نداشتم .بارها از جلو در ورودی تا درب حیاط رفتم و آمدم.
گاهی روی صندلی مسنشستم و زل میزدم به درحیاط و گاهی به سراغ گوسفند زبان بسته میرفتم و برایش از بی قراری ام می گفتم.
اگر کسی مرا درآن حال میدید بیشک گمان میکرد دیوانه ام.
ثانیه ها میگذشت و من بی تاب تر میشدم.
هوا در حال تاریکتر شدن بود ولی خبری از کیان نشد.
با تلفن همراهش تماس گرفتم .
صدای اپراتور مثل ناقوس مرگ در گوشم پیچید
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم به سراغ روهام رفتم .
روهام کنار پدر نشسته بود و به حرف های شوهرخاله کیان گوش میداد .
_ببخشید داداش میشه چند لحظه بیای
روهام برخواست و به سمتم آمد
_یک لحظه بیا بیرون
باهم به حیاط رفتیم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هشتاد_هفتم
در حالی که بغض کرده بودم روبه روی او ایستادم
_داداشی چرا نیومدند ؟داره شب میشه .نکنه اتفاقی براش افتاده ؟
_عزیزم چرا الکی خودتو نگران میکنی.کم کم میرسن دیگه .اصلا بزار من زنگ بزنم ببینم کجاست؟
_خودم زنگ زدم گوشیش خاموشه
_حتما شارژ نداشته .یک دقیقه صبر کن بگم کمیل بیاد شاید اون بدونه باید به کی زنگ بزنیمدیگر توان روی پا ایستادن را نداشتم .
روهام برای صدا کردن کمیل به داخل خانه رفت و من بی حال روی صندلی نشستم.
ترس به جانم افتاد، نکند اتفاقی برای عزیزم افتاده است.
فقط یک عاشق میفهمید که در دل من آن لحظات چه میگذشت .
از صبح شوق دیدار داشتم و حال که زمان آمدنش به طول کشیده بود بی قرار شده بودم.
_روژان جان منو ببین
با صدای روهام چشم از در گرفتم و به او نگاه کردم.
_نگران نباش الان کیان میرسه.
کمیل که در حال شماره گرفتن بود رو به من کرد
_زنداداش نگران نباش .الان زنگ میزنم به یکی از همراهاشون ببینم کجا مون...
_الو ،سلام حاجی حال شما ،خوبید؟قربان شما ممنونم غرض از مزاحمت میخواستم ببینم این مسافر ما کی میرسه؟
نمیدانم پشت خط چه جوابی شنید که لبخند زد
_الحمدالله .ممنونم حاجی لطف کردید .یاعلی
تماس را که قطع کرد خندان رو به من کرد
_پاشو زنداداش ،پاشو برو اسپند رو آماده کن که آقاتون سرخیابون بود تا چند دقیقه دیگه میرسه
با ذوق از جا پریدم .اشک ریزان گفتم
_شوخی که نمیکنی
_به خدا راست میگم .پاشین الان میرسه ها.
روهام دستم را گرفت
_فدات شم اشکاتو پاک کن بیا بریم دم در بالاخره آقاتون اومد.
با عجله اشک هایم را پاک کردم .
صدای خنده کمیل و روهام بلند شد.
کمیل به داخل رفت و همه را خبر کرد.
خاله از همه زودتر با بساط اسپندش بیرون آمد.
کمیل توی حیاط زغال ها را آتش زد و بعد آنها را داخل ظرف طلایی جا اسپندی ریخت و داخل سینی گذاشت .
خاله سینی را به دم در برد .
پدر هم گوسفند را بیرون برد تو قصاب آن را قربانی کند.
کم کم همه میهمانان بیرون آمدند.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هشتاد_هشتم
آخرین نفر هم عمه فروغ و سیمین به جمع اضافه شدند.
آنها از من دل خوشی نداشتند و هربار با غیظ از من رو برمیگرداندند ولی من آنقدر از برگشت کیان خوشحال بودم که اصلا رفتار آنها برایم اهمیتی نداشت.همه جلو در ایستاده بودند ولی من هنوز جرات جلو رفتن را نداشتم .
دروغ چرا از خود بی جنبه ام میترسیدم ،از رویا رویی با مردی که عاشقش بودم میترسیدم.
ماشین که جلو در ایستاد صدای صلوات به هوا برخواست.
پشت سر همه با دست و پایی لرزان ایستاده بودم.
صدای زهرا به گوشم رسید
_روژان کجاست؟با نگاه کردن خانمها به پشت سرشان ،راه را برای من باز کردند
با لبخند میگفتند چشمت روشن
و من فقط لبخند میزدم .به جلو که رسیدم کناز زهرا ایستادم.
چشمم که به کیان افتاد اولین قطره اشک روی گونه ام چکید .پایم میلرزید، به بازوی زهرا چنگ زدم .
_روژان جان خوبی
فقط سرم را تکان دادم .
بوی اسفند همه جا را برداشته بود .کیان کنار ماشین ایستاده بود تا گوسفند را جلوی پایش قربانی کنند.نگاهش که به من خورد،لبخندی به رویم پاشید.
من جان میدادم برای او و لبخند های دلفریبش.
گوسفند قربانی شد و آقایان به نوبت او را درآغوش میکشیدند ونگاه من به دنبال او، به هرسو کشیده میشد.
بعد از آقایان نوبت خانم ها بود اول از همه به آغوش خاله رفت
_الهی فدات بشم عزیزم .خوش اومدی عزیزم ،خوش اومدی
_خدانکنه حاج خانوم .من فداتون بشم.ممنونم
از آغوش خاله که بیرون آمد در حالی که چشمش به من بود با بقیه هم احوال پرسی کرد و در آخر روبه روی من ایستاد.
_سلام عزیزم
باورم نمیشد که روبه رویم ایستاده و حرف میزند.قطره اشکی بی مهابا روی صورتم سر خورد.
_سلام آقا.خوش اومدی
نزدیکم شد و بوسه ای روی پیشانی ام نشاند.
به رویش لبخندی زدم .
با صدای خاله از کیان نگاه گرفتم
_بفرمایید داخل
کناری ایستادم
کمیل با آقایان همراه شد وبه داخل خانه رفت و بعد از آن خانمها به داخل رفتند.
من همچنان جلو در ایستاده بودم .زهرا دستم را گرفت.
_بیا بریم داخل عزیزم .همه رفتند داخل .
باهم به سمت خانه رفتیم .
صدای همهمه مهمانان به گوش می رسید همه خوشحال بودند و صدای خنده شان عمارت را برداشته بود.
در حال پذیرایی از خانم ها بودم که خاله صدایم کرد
_جانم خاله،با من کاری دارید
_روژان برو این اتاق پایین رو آماده کن ،بچم بیاد دراز بکشه پهلوش زخمیه .الان که رفتم سمت آقایون دیدم از درد عرق رو پیشونیش نشسته .من برم صداش کنم بیاد استراحت کنه
_الهی بمیرم براش .چشم الان میرم
با ناراحتی به سمت اتاق رفتم.بالشت روی تخت را مرتب کردم .کمی شوفاژ رو زیاد کردم تا اتاق گرم شود.
با صدای باز شدن در به سمت در برگشتم
خاله با کیان وارد اتاق شدند
_بیا مادرجون اینجا دراز بکشه .
_زشته حاج خانوم .مهمونا بخاطر من اومدند
_این چه حرفیه عزیزمن.اونا که غریبه نیستند تازه همه میدونند که مصدومی .پس به جای اینقدر اذیت کردن خودت بیا روی تخت بخواب
_من غلط بکنم بخوام شما رو اذیت کنم .چشم همینجا استراحت میکنم ولی یه شرطی داره
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هشتاد_نهم
نگاه پر شیطنتش را به سمت من برگرداند
_باید خانومم کنارم باشه وگرنه من اینجا نمیمونم.
خاله در حالی که میخندید گفت
_خانمت هم واسه خودت .شما حق بیرون اومدن ندارید.
خاله که از اتاق خارج شد .کیان به سمتم آمد و دستم را گرفت
_سلام بر عزیزدل کیان.این چه قیافه ایه واسه خودت ساختی خانومم.
اشکم چکید.میترسیدم لب باز کنم و صدای گریه ام کل خانه را بردارد
دست روی گونه ام کشید
_خانومم این اشکا واسه چیه؟هوم؟
با صدای که از بغض میلرزید لب زدم
_دلم برات تنگ شده بود
دستم را گرفت و مرا با خود به سمت تخت برد.
کنارش روی تخت نشستم .
_منم دلم برات تنگ شده بود خانوم .دیگه گریه نکن عزیزم .خون به دلم میکنی .دلم برای خنده هات تنگ شده بانو.
به رویش لبخند زدم
_الهی کیان فدات بشه
_خدانکنه .کیان جان دراز بکش پهلوت درد میگیره.
_ای به چشم.
کیان روی تخت دراز کشید و من کنارش نشستم و به او زل زدم.
_خوشحالم که برگشتی .وقتی نبودی داشتم از دوریت دق میکردم .وقتی خبر دادند اونجا انتحاری زدند و از تو هم خبری نبود مردم و زنده شدم.
_واسه همین این بلا رو سر عشق من آوردی ببین صورت خوشگلت چقدر لاغر شده و پژمرده شده
_حالا که اومدی دوباره میتونم زندگی کنم .تو باش من قول میدم دوباره بشم همون روژان سابق.کیان؟
_جون دل کیان.
لبخند به لبم آمد
_اگه بلایی سرت میومد من ...
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم در چشمهایم زل زد
_اولا نترس بادمجون بم آفت نداره دوما اگه روزی منم نبودم تو باید به جای منم زندگی کنی ،عاشقی کنی فهمیدی عشقم.دیگه نمیخوام در این مورد حرف بزنیم.باشه
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.متوجه ناراحتی ام شد.
_خانم خانوما دلت میاد با این قیافه ناراحت از من پرستاری کنی ؟میدونی چندبار این شعر رو باخودم خوندم
با تعجب نگاهش کردم
_کدوم شعر
لبخندی زد
_همین شعر که شاعر میگه الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی
صدای خنده اش بلند شد .
با حرص زدم به دستش که سریع صدای آخش بلند شد
_آخ .پهلوم
با نگرانی و ترس بهش نگاه کردم
_ای وای بمیرم الهی چی شد .ببخشید نکنه من زدم تو پهلوت .کیان جان خوبی
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_نودم
وقتی دیدم حرفی نمیزند ،با ترس و گریه دستش را که روی چشمهایش گذاشته بود برداشتم
_کیانم تو روخدا حرف بزن خوبی
دستش را که کامل برداشتم با چشمهایی خندان نگاهم میکرد.
صدای خنده اش که بلند شد ، گریه من هم بالا گرفت.
با هول دستم را گرفت
_غلط کردم روژانم .بخدا شوخی کردم ،ببین قربونت بشم من حالم خوبه
انگارصدای گریه ام به بیرون اتاق هم رفته بود که خاله با ترس وارد اتاق شد
_روژان جان چی شده عزیزم
کیان مثل بچه های تخسی که مرتکب اشتباهی میشوند روبه خاله گفت
_تقصیر من بود باهاش شوخی کردم گریه کرد
خاله با عصبانیت گفت
_از دست تو کیان.کم تو نبودت اشک ریخته که الان هم اذیتش میکنی .
_ببخشید حاج خانوم .شما بفرمایید من خودم از دلشون در میارم.
_یه بار دیگه گریه دخترمو دربیاری من میدونم و تو
خاله که از اتاق خارج شد با دیدن قیافه گرفته کیان زدم زیر خنده
_ای جانم.شما فقط بخند خانوم .فدای سرت مامانم منو بخاطر شما دعوا کرده
_حقته ،بار آخرت باشه اذیتم میکنی
_ای به چشم .
_تا شما استراحت کنی من برم واست میوه بیارم.
کیان دوباره روی تخت دراز کشید ،من هم دستی به روسری ام کشیدم و از اتاق خارج شدم.
&ادامه دارد...