9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
# آموزش_بستن_روسری
#شیکپوشباشیم
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
# آموزش_بستن_روسری #شیکپوشباشیم ✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨ 💫🍃✨🍃 @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهدا همیشه توی قلبتن
کافیه قلب و روحت رو بروزرسانی کنی...
بعد خیلی زیباتر از قبل حسشون میکنی
خدایا!
بیا نصف نصف پیش بریم
ما خوشگل دعا میکنیم
تو هم خوشگل مستجاب کن ...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_یکم
چشمان مهربانش را به من دوخت و لبخند بر لبش نشست
_سلام روژانم
هنوز هم بعد از چندماه از شنیدن میم مالکیت در کنار نامم به وجد می آیم و پروانه ها در دلم به پرواز در می آیند.
_تولد دوباره ات مبارک عزیزم
کیان با عشق نگاهم می کند
_ممنونم خانوم
روهام با خنده به شانه کمیل میزند
_شازده، اینبار خدا به خواهرم رحم کرد و زنده برگشتی دفعه بعد شهید بشی خودم میکشمت گفته باشم!
صدای خنده مردها بلند شد
با اخم به روهام توپیدم
_میشه حرف از شهادت نزنی.به اندازه کافی به شهادتش فکر میکنیم.
کیان و بقیه در سالن نشستند و من کیک را روی میز گذاشتم و خودم کنار کیان نشستم.
کلی ژست های خنده دار گرفتم و روهام عکس گرفت.
چندین عکس هم با خانواده ها گرفتیم که هربار روهام و یا کمیل ادا در می آوردند و عکس را خراب می کردند و صدای اعتراض توام با خنده همه بلند میشد.
از آنجایی که میز نهارخوری ما شش نفره بود ناچارشدیم سفره را روی زمین پهن کنیم.
البته علاقه بیش از حد کیان به سفره انداختن روی زمین را نمیشود نادیده گرفت.او معتقد است طرز نشستن سر سفره و غذا خوردن در سلامت معده بی تاثیر نیست.با کمک زهرا همه غذا ها را روی سفره چیدیم.
روهام با دیدن آن همه غذا متعجب به من چشم دوخت
_راضی به زحمت نبودیم خانوم .
لبخندی زدم
_لازانیا و فسنجون باج محسوب میشه.
صدای خنده همه بلند شد.کیان مشکوک نگاهم کرد
_باج میدی تا استعفا بدم
زدم زیر خنده
_نخیر آقا.باج دادم به این دوتا برادر،تا یک روز شما رو ببرند بیرون
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_دوم
صدای خنده روهام و کمیل بلند شد.
کیان چپ چپ نگاهشان کرد
_میگم اینا یکهو مهربون شدند و به فکر من بودند ،آقایون باج گرفتند.حالا کدوم غذا واسه کدوم یکی از این دوتاست.
با خنده به لازانیا اشاره کردم
_واسه داداش کمیل.این فسنجون هم واسه روهام.
روهام چشمکی به کمیل زد ومعترض نالید
_چطوریه کمیل میشه داداش ،من میشم روهام.
شک نداشتم که برای عوض کردن بحث، از حرف من ایراد گرفته است.
کمیل به شانه روهام زد
_داداش بودن فقط برازنده منه. تو فقط روهام جونی
دوباره صدای خنده همه بلند شد .نگاهی به روهام کردم .باید کارش را تلافی میکردم تا از من باج نگیرد.اولین قاشق فسنجان را که با لذت به دهان برد گفتم
_اگه ناراحتی من میگم داداش کمیل ،زهرا جون هم در عوضش به تو بگه داداش روهام.این به اون در!
چنان با شتاب سرش را بالا آورد که غذا به گلویش پرید و به سرفه افتاد.
حالش را گرفته بودم ،برای اینکه بحث کش پیدا نکند و بقیه چیزی نگویند به دیگران نگاهی انداختم
_ببخشید من و روهام همیشه باهم کلکل میکنیم .عادت کردیم.بفرمایید غذاتون سرد شد.
همه مشغول غذا خوردن شدند.
انگار زیادی حال روهام رو خراب کرده بودم چون با بی میلی غذایش را خورد .فقط من میدانستم روهام چقدر عاشق فسنجان است والان اشتیاق همیشگی را ندارد.
از دست خودم کفری شدم که از نقطه ضعف برادرم سو استفاده کرده بودم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سوم
بعد از صرف شام و جمع کردن سفره با اولین فرصت سراغ روهام رفتم
_روهام جان یک لحظه میشه بیای،کارت دارم
با هم به حیاط رفتیم.
دست در جیب هایش کرده بود وبه روبه رویش چشم دوخت.
با چونه ای لرزان و صدایی که از بغض میلرزید صدایش کردم
_داداشی ببخشید اشتباه کردم
چشم از روبه رو کند و به من دوخت
_چیو ببخشم؟
با انگشتان دستم بازی کردم
_بخاطر حرفی که سر سفره زدم،بخاطر اینکه ناراحتت کردم
اشک که روی گونه ام چکید مرا به آغوش کشید
_شاید چندان به حرف تو ارتباطی نداشت ولی حرف تو باعث شد یادم بیاد من چه آدمی بودم
صدای بغض دارش به قلبم چنگ می انداخت
_من حق ندارم علاقه به دختری پیدا کنم که مثل فرشته ها پاکه دختری که تا حالا نامحرم یک تار موی اون رو ندیده ولی من به اندازه موهای سرم با نامحرم دوست بودم ،گفتم و خندیدم.
من حتی لیاقت اینو ندارم بهم بگه داداش.زهرا یه آرزوی محاله.عشق و عاشقی که دست آدم نیست .به خودم که اومدم گرفتار صورت قاب گرفته اش با چادر شدم. روژان....
با چشمانی اشکی به برادرم که عاشق شده بود و عذاب میکشید،نگاه کردم
_جانم
اولین قطره اشک که روی گونه اش سر خورد،سرش را به زیر انداخت.با صدایی مرتعش و پر از غم نالید
_کاش قبلا از اینکه خودم رو غرق این همه کثافت کاری کنم ،می دیدمش.کاش انقدر بد نبودم.
میخواستم انکار کنم،میخواستم آرامش کنم ولی دستش را روی لبش گذاشت
_لطفا هیچی نگو .روژان جان ببخشید من حالم خوب نیست باید کمی قدم بزنم .باید عشقش رو از دلم....
انگار بغض راه نفسش را بست که حرفش را ادامه نداد و فقط از حیاط بیرون زد.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_چهارم
دلم میخواست ساعتها همان جا بنشینم و به حال تنها برادرم زار بزنم ولی وجود مهمانانم مانع میشد.
چشم دوختم به آسمان
_خداجونم مثل همیشه هستی مگه نه؟
حواست به داداشم هست.دلش سریده خدا ،دلش رو آروم کنم .
میدونم که حواست به هممون هست.خداجونم داداشم به خودت میسپارم.
انگار حرف زدن با خدا خیالم را راحتتر کرده بود.
دستی زیر چشمانم کشیدم و نم اشکم را گرفتم.
لبخندی به لب نشاندم و وارد خانه شدم.
اول از همه نگاه کیان روی من نشست .انگار هرچقدر هم تلاش کنم که بقیه به حالم پی نبرند ،برای کیان تاثیری ندارد.با نگاه اول پی به حالات روحی ام می برد.
متعجب مرا نگاه کرد
_روهام کجاست؟
کمیل با خنده گفت
_ای وای زنداداش چه بلایی سر دوستم آوردی به جان خودم یه باج کوچیک ارزش نداشت بلایی سر دوستم بیاری.
صداز خنده جمع بلند شد .به زور لبخندی زدم
_یه کار مهمی واسش پیش اومد سریع رفت .
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_پنجم
بعد از آن شب چندروزی از روهام خبری نشد.
نگرانش بودم ،دلم میخواست خوش حالش کنم دنبال بهانه ای بودم برای جبران اشتباهم.
کیان روی تخت دراز کشیده بود .
من هم مقابل پنجره ایستاده بودم و هم نوا با صدای باران پاییزی برای او شعرهای اخوان را میخواندم
_آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
در حال خواندم بودم که یکهو چیزی به ذهنم رسید با ذوق کتاب را بستم.
_چی شد خانوم بقیه شعر چی شد؟
_کیان جونم سه روز دیگه تولد داداشمه ،اجازه هست براش تولد بگیرم
_شما تاج سری خانوم شما خودت صاحب اختیاری عزیزم هرکاری میخوای کن ،منم در خدمتم هرکاری بود بگو
_فدات بشم انقدر مهربونی ،شما فقط زود خوب شو
با شوق به سمتش رفتم
_آقایی ایرادی نداره شما رو چندساعت تنها بزارم؟
_برو راحت باش عزیزم منم کمی میخوابم .فقط لطفا مواظب خودت باش.
چشم بلند و بالایی نثارش کردم که زد زیر خنده
با عجله لباس پوشیدم و بعد از خداحافظی کیان به سمت ساختمان پدرجان رفتم .
چند ضربه به در زدم و با شنیدن صدای زهرا به داخل رفتم
__صاحبخونه مهمون نمیخوای؟
زهرا از طبقه بالا داد زد
_بیا تو خودتو لوس نکن
باخنده با طبقه بالا رفتم و جلو در اتاقش ایستادم
_خاله اینا نیستند؟داداش کمیل کجاست
_مامان که رفته تا خیاطی الاناست که برگرده، باباهم که سرکاره .کمیل هم که امروز پرواز داشت ،ان شاءالله فردا برمیگرده .جایی میخوای بری ،شال و کلاه کردی؟
_زهرا سه روز دیگه تولد روهامه میخوام براش جشن بگیرم .البته یک جشن خودمونی.
زهرا بی اختیار گفت
_ای جوونم تولد
با لبخند و ابروهای بالا پریده نگاهش کردم.انگار تازه متوجه شد سریع رو برگرداند .نمیخواستم بخاطر ذوقش خجالت بکشه
_میدونستم تو عاشق تولدی.حالا میای بریم بیرون خرید
_اره بریم .دو مین بصبر تا آماده بشم.
&ادامه دارد...