••|🌿💚|••
حرفقشنگ💫
دوستشمیگفت:
تویمدتۍکہعراقبود
وقتیمیخواستبہکربلابره
رویصورتشچفیہمیانداخت
ومیگفت:
اگربہنامحرمنگاهکنی؛راهشھادتبستہمیشہ...
#شھیدهادیذوالفقاری
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
کنکوری عزیز🤓
تواونقدر شجاع بودی که شروع کردی
واونقدر قوی بودی که ادامه دادی
پس لیاقت موفقیت رو داری🙃🌱باتوکل به خدا سرآزمون حاضرشو و مطمئن باش اونچه که صلاحت باشه رقم میخوره😎💪
#کنکور
💠 -|اگہمیخواۍرنگینڪمونباشے🌱!'
-|بایدتحملباࢪونروداشتہباشے🌸
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روزشمار🗓
#استوری📱
#تولیدی📌
🗓28روز تا عید عاشقی🎉💓
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#دوڪلامحرفحساب
اگهبهمونبگن
اینچندروزروبهڪسیپیامنزن!
بیخیالِ
چڪڪردنتلگرامواینستاگرام شو
بههیچڪسزنگنزن!
اصلاچندروزموبایلتروبدهبهما...
چقــدربهمونسختمیگذره؟؟!!
حالااگهبگنچندروز #قرآننخونچی؟!
چقدربهمونسختمیگذره؟!
بانبودنِڪدومشبیشتراذیتمیشیم؟
نرسهاونروزڪهارتباطبا بقیهروبه
ارتباطباخداترجیحبدیم💔
#بهخودمونبیایم ...
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 خدا از مامان مامان تره!
🎈 خوش بگذرون، از خدا پاداش بگیر
#تصویری
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_پنج
#از_روزی_که_رفتی
امروز، حالا حق دارد که مضطرب باشد
مثل مهدی اش! آخر سالها منتظر بود
آیهاش بزرگ شود. چقدر شبیه پسرکم
شدهای جان مادر!"
محمد کنار سایه نشسته بودوبالبخند به
مرد مضطرب مقابلش نگاه میکردآخر
معترض شد:
_بسه دیگه ارمیا! چه خبرته؟! بشین دیگه
مرد.
ارمیا کلافه دستی بر صورتش کشید:
_دیر نکردن؟! میترسم پشیمون بشه محمد!
مسیح بلند شد از روی صندلی و به
سمتش رفت. دستش را در دست گرفت:
_آروم باش، الانا دیگه میان! توی عملیات
به اون مهمی و اونهمه شرایطسخت که
با مرگ دست و پنجه نرم میکردی اینهمه
اضطراب نداشتی!
یوسف از پشت دست روی شانهاش
گذاشت و حرف مسیح را ادامه داد:
_حالا بهخاطر یه زن گرفتن به این حال
و روز افتادی؟ اگه زیر دستات بفهمن
دیگه ازت حساب نمیبرنا!
محمد به جمعشان پیوست:
َ _والله منم از این حساب نمیبرم دیگه،
آخه برادر من، یه کم مرد باش!
سایه به شوخی ابرو در هم کشید:
_خوبه مثل تو ریلکس باشه که روز
عروسی هم برای خودت رفته بودی
بیمارستان؟
صدای خنده بلند شد و محمد پاسخ داد:
_اول اینکه ریلکس نه و آروم، فارسی را
پاس بدار عزیز جان؛ دوم هم اینکه خب
مریضم حالش بد شد، نمیشد که نرم!
ارمیا به شانه ی محمد زد و گفت:
_تو که راست میگی، خدا نکنه برای من
پیش بیاد که من مثل تو نمیتونم به موقع
برگردم؛من احضاربشم برگشتم با
خداست!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_شش
#از_روزی_که_رفتی
همان دم بود که در محضر گشوده شد و
زینب به سمتش دوید و صدایش کرد:
_بابا جونم!
ارمیا روی پا نشست و آغوشش را برای
دخترکش گشود. "آه که دخترکش چقدر
زیبا شده بود در آن لباس عروس!"
ارمیا: چقدر خوشگل شدی تو عزیزم!
زینب صورت ارمیا را بوسید و دستش را
دور گردنش حلقه کرد:
_خوشگله بابایی؟
ارمیا: ماه شدی عزیز بابا!
صدای سلام حاج علی که شنیده شد،
ارمیا همانطور که زینب در آغوشش بود
بلند شد و به سمتشان رفت. با حاج علی
سلام علیک و روبوسی کرد و به زهرا
خانم سلام و خوش آمد گفت.
آیه که ازدر وارد شد ارمیا عطر حضورش
را نفس کشید و قلبش آرام شد. زیر لب
زمزمه کرد:
_خدایا شکرت!
سلام کرد و آیه همانگونه سر به زیر
جوابش را داد. ارمیا اصلا َشکداشت که
آیه تا کنون درست و حسابی چهرهاش را
دیده باشد.
چیزی در دلش سر ناسازگاری داشت. از
یکسو از اینهمه عشق و وفاداری آیه به
سید مهدی لذت میبرد و از سوی دیگر
دلش کمی حسودی میکرد و آیه را برای
خودش میخواست!
سر سفرهی عقد نشستند. زینب هنوز هم
در آغوش ارمیا بود؛ هرچه کردند، از پدر
جدا نمیشد. ارمیا هم خوشحال بود...
لااقل زینب با تمام وجود دوستش داشت؛
کاش آیه هم اندکی، فقط اندکی... آه از
سینهاش بیرون آمد.
میدانست هنوز خیلی زود است... خیلی
زود!برای آیهاش باز هم بایدصبر میکرد!
آیه در آینه به خود نگاه کرد. فخرالسادات
چادر مشکیاش را برداشته بود و چادر
زیبایی با گلهای سبز، بر سرش کشیده
بود.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_هفت
#از_روزی_که_رفتی
ترکیب آن با روسریسبز رنگش زیبا بود.
ارمیا را هم در آینه میدید! کت وشلوار
مشکی رنگش با آن پیراهن سفید و
زینبی که حتی دستش را از دورگردنش
باز نمیکرد.
به سمت زینب برگشت و خطاب قرارش
داد:
_زینب مامان، عزیزم!
زینب نگاهش را به مادر دوخت؛ آیه
لبخندی زد:
_برو پیش عمو محمد، باشه مامان؟
عمو رو اذیت نکن، گردنش دردمیگیره!
ارمیا ابرو در هم کشید و سرش را به
جهت مخالف آیه گرداند "چه اصراری
داری که عمویش باشم؟ چرا پدر بودنم را
قبول نمیکنی؟"
زینب اعتراض کرد:
_عمو نه مامان؛ بابایی!
دل ارمیا آرام گرفت. زینب هنوز دوستش
دارد!
ارمیا به دفاع از زینب برخاست:
_من راحتم، دخترمو اذیت نکنید!
نمیدونم با اینکه گفتید این رو باید زینب
قبول میکرد و قبول کرده اما هنوز بهش
میگید بهم بگه عمو، لطفا اذیتمون نکنید!
صدای عاقد مانع از جواب دادن آیه به
حرفهای ارمیا شد.
عاقد: النِّکاحُ سنتی...
عاقد که شروع کرد، رها و سایه پارچه را
بالای سر عروس و داماد گرفتند و محمد
خودش قند را برداشت و بالای سرشان
شروع به ساییدن کرد، آخر هم برادر
داماد بود و هم برادر عروس و هم عموی
کودکشان!
آیه دستش را از زیر روسریاش رد کرده
وپلاک درون گردنش را لمس کرد.
"کجایی مردمم دلم برایت تنگ است!
میدانم بله را که بگویم، از تو دور میشوم،
دیگر چگونه تو را بخواهم؟چگونه
عاشقانههایت را مرور کنم؟ چرا مرا از
خود دور میکنی؟ مگر نمیدانی خاطراتت
مرا زنده نگه داشته است؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_هشتم
#از_روزی_که_رفتی
صدای سایه بلند شد:
_عروس خانم زیرلفظی میخواد!
رنگ از رخ ارمیاپریدزیر لفظی دیگر چه
بود؟ ارمیایی که هیچگاه در جشن عقد و
عروسی نرفته بود و مادری نداشت که
یادش دهد!
لب به دندان گرفت که فخرالسادات به
سمتشان آمد و بستهای را در دست آیه
گذاشت؛ نگاهش را به ارمیا دوخت و لب
زد:
_من حواسم هست پسرم!
ارمیا به اینهمه مادرانه با تمام وجود
لبخند زد و همانگونه لب زد:
_نوکرتم به خدا!
فخرالسادات گونهی آیه را بوسید و زیر
گوشش گفت:
_پسرم منتظرته، منتظرش نذار!
آیه قرآن را بست و بوسید و آرام گفت:
_با اجازهی مولایم صاحبالزمان
عج و خانم حضرت زینب ، همهی بزرگترها و شهید
سرهنگ سید مهدی علوی... بله...
صدای صلوات بلند شد. آیه نگاهش مات
آینه بود. سید مهدی را از آینه میدید که
با لبخند نگاهش میکند. صدای تبریک می
آمد اما آیه هنوز مات لبخند سید مهدی
بود.
رها بود که او صدایش زد و نگاهش از
نگاِه سید مهدی جدا شد:
_حالا وقت حلقههاست.
صدراایستاده بود و جعبهحلقه را برایش
نگه داشته بود.
ارمیا حلقه را درآورد و در دست گرفت.
حلقهی سادهای بود. رها به شانهی آیه زد
و به او اشاره کرد دستش را بالا بیاورد؛
دست چپش را که بالا آورد.
حلقهی زیبای سید مهدی در دستش برق
میزد... نگاهها لرزید. اشک در چشمان همه
هویدا شد. خدایا... کجایی؟! یک دل
اینجا شکسته است، خبرش را داری؟!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻