🍃پیامبر مهربانی(ص)
آنکه نسبت به دوست خود محبتی داشته باشد و او را با خبر نکند، به او خیانت کرده است.
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🍃پیامبر مهربانی(ص) آنکه نسبت به دوست خود محبتی داشته باشد و او را با خبر نکند، به او خیانت کرده است
سعی کنین همیشه به دوستاتون بگین که☺️
❤️دوستت دارم رفیق❤️
39.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیو🎥
#پیشنهاددانلود
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
•🚎•
میگُفت:🐝🍯
وقتۍهمهچۍواستـ🎧🔗
تیرهوتآࢪمیشھ🥜🐼🐾
خداࢪوباایناسمصدابزن♥️🌱
یانوࢪَڪُلِّنوࢪ :)⛅️✨
#انـگــیـزشــئ¦🍭🍫¦
🏕⃟ ⃟🌻↯🌤💞
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
👇
🍃❤️ #همسفرانه
.
.
بنده دو روز قبل از شهادت باهاشون صحبت کردم
و از اونجایی که ایشون همیشه دل منو قرص میکردن که برمیگردن😊
من اصلا احتمال شهادت رو نمیدادم😞
البته میدونستم یه روز شهید میشن
ولے فکر نمیکردم به این زودی باشه!!
یکے از اقوام ۴شنبه شبــ با پدرم تماس گرفتن
و خبر شهادت رو دادن💔
دیگه برادرمم متوجه شد و به مادرم گفت
ولے به من چیزی نگفتن من صبح بلند شدم یه کم متوجه جو سنگین خونه شدم ولے اصلا به فکرم نمیرفت🙄
حالم یه مقدار بد بود تا خود سرڪار صلوات میفرستادم و و برای همسرم حدیث کسا میخوندم😢📿
نزدیک ساعت ۹ بود پدرشوهرم تماس گرفت با من
و گفت میگن روح الله زخمی شده
دیگه من سریع گوشے رو قطع کردم
با پدرم تماس گرفتم پدرم گفتن مجروح شده
داریم هی بهش میگیم بیا عقب ولے قبول نمیکنه🙁
پدرم گفتن شما مرخصے بگیر من الان میام دنبالت
من بازم باورم نمیشد
دیگه برادرم اومد دنبالم
بازم تا خونه بهم نگفت
دیگه توی پارگینگ خونه که رفتم همه فامیل اونجا بودن مادرم بغلم کرد و گفت روح الله ت شهید شد💔😭
و خیلے سخت بود اون لحظه....
#همسر_شهید🍃🌸
#شهید_روح_الله_قربانی🌹
#سبک_زندگی
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کدام شهید شما رو متحول میکند
شهدا شرمنده ایم ...😔
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وقتی حاج قاسم به دست سرباز خودش بوسه میزند؛ فیلم کمتر دیده شده از شهید حاج قاسم سلیمانی
#مرد_میدان
#به_شدت_پیشنهاد_دانلود🥺
دخترآن تمدن سآز 🌱
🦋بـــــسم رب المهدی(عج) 🦋
هـیچكس بہ مـن نگـفٺ قسمٺ نہم
نـویسنده : حـسـن محمودی
🌸هـیچکس بـہ مـن نگـفٺ کہ؛ طـوݪانے شـدن غیبٺ شـما بہ خـاطـر نـداشٺن یـار اسٺ ۅ مـن چـقـدر دیـࢪ ڊانـسٺـم کہ مـن هـم مے ټوانـم یـار شـما بـاشم.اصـلا در فـكر مـن نمے گـنجـید کہ یـاران شـما از هـمین کـره خاکے و تعدادۍ از آنہا از هـمین خاك پـاك ایرانند.
🍃اگـر بـہ مـن گفٺہ بـودنـد کہ یـاران شـما، مـنٺظر شـما هـسٺند، گـناه در زنـدگیشـان ࢪاه نـڊاࢪد ۅ اخـݪاقـشان سٺـودنۍ است، هـرگـز گـناه نمے کـردم ۅ بـا مـادࢪم بسـیار خـوش اخـݪاق بـودم ، امـا دیࢪ فہمیڊم ۅ نـدانسٺہ سمٺ گـناه رفٺم ۅ دࢪ جـوانے و غـࢪۅࢪ بـلۅغ دچـار بـد اخݪاقے هـایے شـدم.
🌸امـا مۍ دانـم حـاݪا هـم دیـر نشـدا اگـر شـروع کنـم قــبـولم مۍ کنے ۆ مہر خـادمے بـر پیشانيم ميزنے کہ خـادم ٺو ،ارباب عـالم اسٺ.
🍃مـن حتۍ تعداد یـاران شـما ࢪا کہ بیشٺر از ۳۱۳ نفـر هسټند را نمۍدانسٺم، امـا وقتۍ شنیدم کہ بہ ایـن ٺعـداد محدۆد نمے شـوند ۆ دسٺہ هـاۍ بعدێ هـم در راه یارێ شـما، قیـام مے کنند خوشحاݪ شدم و امیدۆار.
#هیچکسبهمننگفت
#تعجیل_در_فرج_آقا_صلوات
✔️این پست اشتباها به قسمت هفتم بجای قسمت هشتم ریپلای شده است😕 عذر خواهی میکنیم.🙏🏻
🕊─┅─🍃🌸🍃─┅─🕊
10 صلوات📿
به نیت ظهور امام زمان عجل الله 🔆
بفرستین و بعد به این صوت گوش بدین 😊
شناخت امام زمان - قسمت سیزدهم.mp3
3.14M
🎵 #صوت_مهدوی
#پادکست
🔖 موضوع: #شناخت_امام_زمان
❇️ قسمت سیزدهم
👤 استاد #محمودی
♥️#سلسله_مباحث_مهدویت
⏮ ▶️⏸ ⏭
👑#عاشقان_امام_مهدی
🔺 چطور میشود همیشه همراه امام زمان باشیم؟
دخترآن تمدن سآز 🌱
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🎵 #صوت_مهدوی #پادکست 🔖 موضوع: #شناخت_امام_زمان ❇️ قسمت سیزدهم 👤 استاد #محمودی ♥️#سلسله_مباحث_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
10 صلوات📿 به نیت ظهور امام زمان عجل الله 🔆 بفرستین و بعد به این صوت گوش بدین 😊
|< رفقآ یادتون نره >| ☺️😍
ما رو به دوستاتون هم معرفی کنید جان دلم❤️🤩
"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-
ویروس کرونا ثابت کرد:
زنی که زیر ماسک میتواند نفس بکشد قادر است که زیر حجاب نیز نفس بکشد.
و ثابت کرد:
کسی که مغازهاش را به خاطر ویروسی، سه ماه میبندد، میتواند آن را برای ادای نماز در مسجد، ۱۵ دقیقه ببندد.
کرونا خیلی چیز ها را به ما یاد داد 😊
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | طواف همسر و فرزند شهید مدافع حرم لشکر #فاطمیون «سید #اسحاق_موسوی» بر دور شهیدشان
دوستان حتما حتما حتما حتما نگآه کنین این ویدیو رو🖤
دخترآن تمدن سآز 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•📚🔍•
• بولت ژورنال باسلیقه 🍓🌸💓ایدھ بگیرید ツ
#کلیپ_خلاقیت 🎬
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
•
.
چھ خوش است،
دست یارےکھ به دست یار باشد !
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
یه هول بدید...
بشیم ۲۰۰۰ تا دیگه🙁😢
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجاه_ششم
با نگرانی رو به کیان کردم
_کیان جان میشه بگی چه فرقی میکنه
کیان نگاهش را به فنجان چایی اش داد
_فرقش اینه که ،فعالیت های سپاه قدس برون مرزی هستش یعنی تو هرمنطقه از جهان به حضورت نیاز بود برای مقابله با ظلم باید بری.مثل سوریه
بی رمق زمزمه کردم
_واسه همین بود که چند وقت یواشکی حرف میزدی
_اره .میخواستم قطعی بشه بهتون بگم
روبه جمع کرد
_چرا انقدر ناراحتید آخه .فکر میکردم بهم افتخار میکنید که میشم زیر دست حاج قاسم.
پدر جان به زور لبخندی زد
_تو مایه افتخار مایی باباجان .فقط هم شوکه شدیم و هم نگرانت.ان شاءالله که خیره .
پدرجان برای عوض کردن جو خانه روبه زهرا کرد
_باباجان برو یه سینی دیگه چایی بیار .این چایی ها که از دهن افتاد.
کیان هم با لحن بامزه ای گفت
_این شیرینی خوردن داره.داداش رفتی اون ور آب دست منو هم بگیر
دوباره خنده به لب همه آمد.من نیز به زور لبخندی به لب آوردم هرچند ته دلم انگار غم عالم تلنبار شده بود.
آن شب با شوخی های کمیل و کیان به پایان رسید.
_دروغه .... دروغه امکان نداره کیان من زنده است .دارید دروغ میگید .اون شهید نشده .کیااااااان
با تکان های شدیدی از خواب پریدم
عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود و اشک از چشمانم جاری شده بود.کیان دستم را گرفت و به چشمانم چشم دوخت
_روژان جان .عزیزم منو ببین
نگاهش کردم با یادآوری خواب گریه ام شدت گرفت
_عزیزم ببین چیزی نیست خواب دیدی خانومم .
لیوان آبی سمتم گرفت
_عزیزم یکم آب بخور ،رنگ به روت نمونده
لیوان را روی لبم گذاشت و به زور چند قطره آب به خوردم داد
_خوبی عزیزم؟
با صدایی که از بغض می لرزید لب زدم
_تو شهید شده بودی .کمیل جنازه اتو آورده بود همش میگفتن شهید شدی ولی من باور نمیکردم ،من همش صدات میزدم
دوباره اشکم جاری شد
_فدات شم همش خواب بود ببین من
سُرو مُرو گُنده اینجا ایستادم.پاشو عزیزم اذان صبح رو میگن .باهم نماز بخونیم .پاشو خانومم من لیاقت شهادت ندارم
مثل همیشه به او اقتدا کردم و نمازم را با کلی نگرانی خواندم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجاه_هفتم
چند روزی از قبول شدن کیان در سپاه قدس میگذشت .او درگیر کارهای اداری بود و من بی قرار روزهای آینده .
صبح طبق معمول بعد از صبحانه کیان به دنبال کارهایش رفت و من هم مشغول مرتب کردن خانه شدم.
برای نهار غذای مورد علاقه کیان ،قیمه،را بار گذاشتم و بعد خودم به سراغ درس هایم رفتم.
بعد از دوساعت مطالعه که حسابی خسته ام کرده بود به آشپزخانه رفتم و مشغول پخت و پز شدم.
برنج را دم گذاشتم و وسایل سالاد را از یخچال برداشتم ومشغول آماده کردن سالاد شدم.علاقه زیاد کیان به سالاد باعث شده بود برای هرنوع غذایی من سالاد درست کنم.
با حلقه شدن دستی دور کمرم ،جیغی از ترس کشیدم
صدای خنده کیان بلندشد
_سلام بر خانوم شجاع من
دوباره زد زیر خنده
با حرص بهش توپیدم
_خیلی دیوونه ای نمیگی ازترس سکته کنم .نمیتونی با سرو صدا بیای تو خونه
خندید و چشمکی زد
_به روی چشم از فردا یاالله میگم میام تو
مشت آرامی به بازویش زدم
_دیوونه
در حالی که از آشپزخونه بیرون میرفت بلندگفت
_دیوونه توام خانوم
سوالاد که آماده شد داخل ظرفی ریختم و با علاقه تزیینش کردم.
کیان بعد از عوض کردن لباسهایش جلو تلویزیون نشسته بود و به اخبار چشم دوخته بود.دو فنجان چایی برداشتم و به سالن رفتم.
چایی ها را روی میز گذاشتم و کنارش نشستم.
با لبخند نگاهم کرد
_خداقوت عزیزم.
_ممنونم.چه خبرا؟کجاها رفتی امروز
_خدمتتون عرض کنم که اول رفتم دانشگاه و از استادی انصراف دادم
با ناراحتی گفتم
_یعنی این ترم استادم نیستی
_نوچ
_منو بگو که امیدداشتم حداقل با کمک تو اون درس رو بیست بشم
به لبهای آویرانم نگاه کرد و خندید
_احیانا منظورت این نبود که انتظارداشتی من پارتی بازی کنم و به زنم نمره بیست بدم
حق به جانب گفتم
_خب که چی ؟پس شوهر استاد به چه دردی میخوره
خودم هم از رفتار بچگانه ام خنده ام گرفته بود.کیان قهقهه زنان گفت
_والا استاد اینجوری به درد جرز لا دیوار میخوره که خداروشکر شامل من نمیشه.
موهایم را بهم ریخت
_تنبل خانوم .بشین درست رو بخون به جای این حرف ها
به یاد روزهایی که استادم بود ،لبخند به لب آوردم
_چشم آقای معلم
فنجان چای را از روی میز برداشت
_از دست تو
_دیگه چه خبر؟
_چاییت سرد شد عزیزم بخور بعدش میگم
مشکوک نگاهش کردم،له سرعت چایی را خوردم و به او زل زدم
به خنده افتاد
_عجب سرعت عملی .بسوزه پدر فضولی
با لبخند دندانهای جلویم را برایش نمایان کردم
_فضول نه ،من کنجکاوم
_بله همون.خب کنجکاو خانوم نمیخوای به ما نهار بدی؟
_تا شما اقرار نکنی خبری از نهار نیست.
_که اینطور
سرش را روی زانویم گذاشت و چشمانش را بست
_پس بخوابم
با حرص گوشش را پیچاندم
_اذیت نکن دیگه بگو کارات به کجا رسید
_آخ گوشم .کنده بشه مقصر خودتیا،دلت میاد
شوهرت بی گوش باشه
_نه ،پس زود بگو تا بیگوش نشدی
خندید
_عزیزم قدیما خانوما لطافت بیشتری داشتنا.قرار شده هفته دیگه چهل روز برم دوره
با تعجب به چشمانش زل زدم و گوشش را رها کردم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجاه_نهم
سرش را روی زانویم گذاشت و چشمانش را بست
_پس بخوابم
با حرص گوشش را پیچاندم
_اذیت نکن دیگه بگو کارات به کجا رسید
_آخ گوشم .کنده بشه مقصر خودتیا،دلت میاد
شوهرت بی گوش باشه
_نه ،پس زود بگو تا بیگوش نشدی
خندید
_عزیزم قدیما خانوما لطافت بیشتری داشتنا.
قرار شده هفته دیگه چهل روز برم دوره
با تعجب به چشمانش زل زدم و گوشش را رها کردم
چهل روز نبود کیان یعنی جان دادن من از دوری او
با بهت گفتم
_چی
_عزیزم بریم نهار بخوریم قول میدم بعد نهار کامل واست توضیح بدم .باشه فدات شم
بغض راه گلویم را بسته بود ،نمیخواستم در برابرش یک زن ضعیف باشم و اشک بریزم
پاشدم و بی حال به سمت آشپزخانه رفتم.همانطور که در فکر بودم .میز را هم آماده کردم
کیان روبه رویم نشست
ظرفش را به سمت من که در هپروت به سر میبردم آورد
_عزیزم واسم غذا میکشی؟
به زور لبخند لج و کوله ای بر لب نشاندم
_چشم
برایش برنج کشیدم و جلوی اش گذاشتم.خودم دیگر میلی به خوردن نداشتم ولی برای اینکه متوجه ناراحتی ام نشود کمی برنج کشیدم که از چشمان کیان دور نماند
_خانومم اون غذا رو واسه گنجشک ها کشیدی یا خودت
به دروغ لب باز کردم
_قبل اینکه تو بیای میوه خوردم اشتها ندارم
دیگر چیزی نگفت و مشغول خوردن نهارش شد.
_دستت طلا روژانم ،خیلی چسبید.
_نوش جان
میخواست در جمع کردن میز کمکم کند که نگذاشتم دلم کمی تنهایی میخواست
_برو عزیزم من خودم جمع میکنم
_مطمئنی؟برم بعد بگی بیا،نمیام گفته باشم
با لبخند گفتم
_باشه نیا.برو بشین منم زود میام
کیان که از آشپزخانه خارج شد .ظرف ها را داخل سینک گذاشتم و شیر آب را باز کردم.
درحالی که ظرف میشستم گریه هم میکردم .
خداروشکر صدای آب باعث شده بود که کیان متوجه گریه هایم نشود.ظرف ها که تمام شد دل من هم کمی سبک شد.آبی به صورتم زد و از آشپزخانه خارج شدم.
کیان مشغول دیدن سریال بود .
روبه رویش نشستم و به تلویزیون چشم دوختم.
متوجه نگاه خیره اش به خودم شدم
_روژان جان گریه کردی؟
احمقانه لبخندی روی لب کاشتم
_نه گریه واسه چی
_چشمات که چیز دیگه ای میگه
_اشتباه میکنی عزیزم.فیلمت رو ببین آقا
با صدای آهسته ای گفت
_که اینطور
هردو به تلویزیون چشم دوختم در حالی که ذهنمان جایی دیگر میچرخید.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_شصتم
یک هفته به سرعت برق و باد گذشت.
قرار بود فردا کیان راهی شود.شب باهم برای خداحافظی به خانه پدرم رفتیم.به زور لبخندی روی لب کاشتم تا کسی از ناراحتی ام باخبر نشود.با پدر و مادرم احوالپرسی کردم و خودم را به آغوش برادرم انداختم .
_سلام درودونه
با صدایی که از بغض میلرزید آهسته نجوا کردم
_سلام داداشی
مرا از خودش جدا کرد و با تعجب نگاهم کرد وقتی دید سر به زیر انداختم و نمیخواهم کسی متوجه ناراحتی ام شود با لبخند روبه بقیه کرد
_شما بفرمایید داخل .من یه عرض کوچیک با خواهرم دارم
پدرم لب به شکایت گشود
_چه عجله ای پسرجان،بزار یکم دخترمو ببینم بعد باخودت ببرش
روهام دست دور گردنم انداخت
_تا شما با آقای دوماد کمی اختلاط کنید،ماهم اومدیم
بالاجبار قبول کردند
کیان هم با چشمانی نگران ازمن دور شد.
وقتی همه به داخل رفتند
روهام روبه رویم ایستاد
_چی شده عزیزم
در حالی که توان مقابله با سیل اشکهایم را نداشتم ،نالیدم
_کیان تو سپاه استخدام شده
لبخندی به روی پاشید
_خب اینکه بد نیست چرا گریه میکنی
_میدونم ولی باید چهل روز بره دوره
خودم را به آغوشش انداختم ،سرم را نوازش کرد
_عزیزم تا چشم روهم بزاری چهل روز تموم شده و برگشته .اتفاقا خیلی خوبه اگه گفتی چرا
از بغلش فاصله گرفتم و با چشمانی اشکیپرسیدم
_چرا
_چون میتونیم خواهر برادری بریم یکم خوش بگذرونیم.بی معرفت میدونی چند وقته دوتایی خوش نگذروندیم .هوم نظرت؟
اشک هایم را با دست پاک کرد.لبخندی به رویش زدم.
_باشه.فردا بعد رفتن کیان وسایلم رو جمع میکنم میام اونجا
با عجله گفت
_نه بابا چه کاریه این همه زحمت بکشی من خودم میام اونجا ،هم فال هم تماشا
مشکوک نگاهش کردم
_بگو ببینم چه خوابی واسم دیدی
در حالی که قهقهه میزد،گفت
_به جان روژان واسه تو خوابی ندیدم ولی یه دختر چشم و ابرو مشکی عجیب خواب از سرم پرونده
با دهان باز نگاهش کردم.
چشمکی زد
_زهراخانوم رو میگم
با جیغ دنبالش دویدم که او هم پا به فرار گذاشت
_روهااااام.میکشمت
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_شصت_یکم
مادرم تا حرف کیان تمام شد سریع همچون زهی از چله رها شد
_قرارنبود شما بعد ازدواج تغییر شغل بدی و دختر ساده منو چشم انتظار خودت بزاری.اگه از همون اول میگفتی چنین تصمیمی داری محال بود بهش اجازه بدم.الان هم اگه خواستید دختر منو آواره کنید لطف کن بیا محضر طلاقش بده بعد برو دنبال کار جدیدت
با بهت صدایش زدم
_ما.....مان
بدون اینکه فرصتی بدهد از ما فاصله گرفت و به اتاقش رفت.
کیان سر به زیر انداخت .میدانستم در مرامش نیست که در جواب بزرگتر حرفی بزند .پدرم که همیشه موقع تصمیم گیری ،احساساتش را کناری میگذاشت تا واقع بینانه به جریان نگاه کند .روبه کیان کرد
_پسرم از حرفهای سوده جان ناراحت نشو.اون نگران روژانه.بهش حق بده.واقعیتش منم با شغل جدیدت مشکل دارم ولی حق انتخاب با خود روژان هستش.اونه که باید باتو زندگی کنه و روزهایی که نیستی به انتظارت بشینه.
پدرم نگاهش را به من دوخت
_باباجان میتونی نبودهمسرت رو تحمل کنی؟
نگاهم را به کیانی که از استرس و ناراحتی عرق برپیشانی اش نشسته بود ،انداختم
_من تو این مسیر تنهاش نمیزارم حتی اگر تهش به شهادت ختم بشه
کیان یکباره سرش را بالاگرفت
با مهربانی و قدردانی نگاهم کرد.پدرم
سخاوتمندانه لبخندی به رویم پاشید
_پس حرفی باقی نمی مونه .کیان جان ان شاءالله به سلامتی بری و برگردی.با اجازه اتون من برم با خانوم حرف بزنم
روهام چشمکی زد
_ای جونم طاقت ناراحتی دلبرم رو نداری
به یاد گذشته ها زدم زیر خنده
پدرم ضربه آرامی به پشت سر روهام زد
_پسر چشم سفید نبینم به خانم من بگی
دلبرجان ،خیلی خوبی بگو بریم واسه شما هم یک دلبر خواستگاری کنیم
روهام برایم ابرویی بالا انداخت
_روژان قول داده آستین برام بالا بزنه
_من غلط کردم اگه چنین قولی به تو دادم
کیان با لبخند دور از جونی نثارم کرد
_حالا فردا که آقاتون رفت ،اومدم پیشت مفصل حرف میزنیم خواهر خوشگلم
پدر خندید و بعد از خداحافظی با ما به اتاق مامان رفت.
ماهم آماده برگشت به خانه شدیم.قرارشد روهام فردا شب بساطش را جمع کند و چند روزی را در خانه من بماند.
&ادامه دارد...