تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
سلام خدمت همه شما بزرگواران 😍 لطفا همه به این نظرسنجی پاسخ بدین تا طبق رای اکثریت کانال رو پیش ببریم
سلام سلام 😍
عزیزان نظرسنجی تا امشب ساعت 22 هستش
اگه کسی نظر نداده لطفا بده 🙏🏻❤️
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
#آموزش_بستن_روسری👆 #شیکپوشباشیم ✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨ 💫🍃✨🍃 @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
|°•♡•°|°•♡•°|°•♡•°|°•♡•°|°•♡•°|°•♡•°| #طرح یازدهم ^_^ سلام رفقا 🖐🏻 مرحوم شیخ بهائی در کتاب تهذیب
سلاااااام 😌
تا الان 110 تا از این ذکر 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚨توهینهای جنجالی یک طلبه به پرستاران‼️
⭕️ بررسی یک کلیپ پرهیاهو در فضای مجازی
⭕️ جنگ رسانه را جدی بگیرید و مراقب باشید هر مطلبی را باور نکنید این وظیفه و رسالت شماست!
👈🏻 برای همه بفرستید تا اصل ماجرا را متوجه شوند
#حتما_ببینید🌱
★ به «دخــتران تــمـــدن ســـاز 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
((از باد پرسیدم: بابایی را میشناسی؟
گفت: آری. آن هنگام که سوار بر شاهین بلندپروازش سینه آسمان را میدرید و به سوی خصم زبون میتاخت، هرگز به گردش نمیرسیدم.
از خورشید، بابایی را جویا شدم. گفت: در بیابانی تفتیده و برهوت درحالیکه خار مغیلان به پایش نیشتر میزد از این سنگر به آن سنگر میشتافت و در زوال ظهر وقتی لهیب آتش سوزانم سر برهنهاش را میآزرد، دست به نیایش برداشته و با معبودش عاشقانه سخن میگفت!
از سحرگاهان، بابایی را طلبیدم. گفت: شباهنگ از ضجه نیمه شبش خبرم میداد و چون من رسیدم زمزمه «الهی العفوش» مرا به خود آورد و هشیارم ساخت.
از فلک پرسیدم چون بابایی چند دیدهای؟ گفت: بابایی؟!… گریست!! … که مادر دهر چون او کم زاید.
آری. با همه کس میتوان در مورد شهید بابایی سخن گفت، چه او گمنام، آشنای همه بود و مشک وجودش آنسان بوئیدنی بود که عطار را نیازی به توصیف نبود، که او هرگز چنین نکرد.))
🌹نثار روحش صلوات🌹
★ به «دخــتران تــمـــدن ســـاز 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
حاج حسین یکتا: اینکه حضرت آقا میزنه تختِ سینهی خودش و میگه إنَّ مَعی رَبّی(۱)، این إنَّ مَعی رَبّی جملهی حضرت موسی پشت رود نیله که سپاه فرعون بهش چسبیده؛ یعنی غرق فرعون نزدیکه. اینکه آقا میگه به دوستانم میگم دلتون نلرزه، خرمشهرها در پیشه یعنی این...
۱) بیتردید پروردگارم با من است.
«قرآن، سوره شعرا آیه ۶۲»
★ به «دخــتران تــمـــدن ســـاز 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_یازدهم
شادمان از اینکه شاید، رهام جرات کند و حرف دلش را به زهرا بزند،وارد خانه شدم
_صابخونه!کسی خونه نیست؟
صدای مهربان محبوبه خانم به گوشم رسید
_بیا تو دخترم.
کفش هایم را با کفش روفرشی های سابقم عوض کردم و به داخل رفتم.
محبوبه خانم با آن چهره بانمک و دوست داشتنی اش، از آشپزخانه خارج شد.
_خیلی خوش اومدی عزیزم.،آقا کیان خوبن؟
بوسه ای به روی صورت تپل و سفیدش کاشتم
_فدات بشم من! آقا کیان هم خوبه ،سلام میرسونه
نم اشک روی گونه اش نشست
_بمیرم براتون.وقتی خانم گفت چه اتفاقی واسه آقا کیان افتاده، خدا میدونه چقدر ناراحت و نگران شدم.ان شاءالله حالشون به زودی خوب بشه.آقا کیان واقعا آقا بودن برازنده اونه.خداحفظش کنه برامون
سخاوتمندانه به رویش لبخند زدم و با مهربانی دستش را فشردم
_الهی فدای اشکاتون بشم.نگرانش نباشید حالش خوبه .ان شاءالله بعدا باهم میایم،میبینی که حالش از منم بهتره.
_ان شاءالله.بشین عزیزم من برم واست یک لیوان چای بیارم.
_ممنونم.محبوبه جون، مامانم کجاست؟
_امروز با هستی خانم رفتند اصفهان .ان شاءالله پس فردا بر میگردند.
_اصفهان؟! چه بی خبر ؟باباجون کجاست ؟
_ایشون شرکت هستند..من الان برمیگردم عزیزم
_زحمت نکش محبوبه جون.
حالا که مادرم به سفر رفته بود ترجیح میدادم روهام پیش خودم باشد تا حواسم به زخمش باشد.
به اندازه کافی به آن دو فرصت حرف زدن، داده بودم.
به اتاق روهام رفتم و بعد از برداشتن وسایل شخصی و لباس راحتی، با محبوبه خانم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم.
ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_دوازدهم
از در که خارج شدم چشمم به روهام افتاد که به در ماشین تکیه زده بود و با پایش به زمین ضربه میزد.
کاملا مشخص بود که عصبانی و ناراحت است.
به سمتش رفتم
_چرا اینجا ایستادی؟
_چیزی نیست .فعلا
از کنارم که گذشت، مچ دستش را گرفتم.
_بودی حالا!
ساک وسایلش را نشان دادم
_مامان رفته سفر. بریم خونه ما
_مگه بار اول که مامان نیست
_نه، ولی بار اولیه که دستت اینجوریه.بیا بریم خودتو لوس نکن عزیزمن
_لوس خودتی و دوستت
پس عصبانیتش بخاطر زهرا بود.
_بیا بریم، بعدش بهم بگو چی شده؟
روهام ناراضی سوارشد و به سمت خانه به راه افتادیم.
*
روهام مشغول صحبت کردن با کیان بود،من هم به آشپزخانه رفتم تا نهار بپزم.
با دیدن قابله غذا روی گاز متعجب پیش کیان برگشتم
_مامان غذا رو فرستاده؟
بادی به غبغب انداخت و لبخند زد
_آقاتون رو دستم گرفتیا خانوم .بنده واستون غذا پختم.
ذوق زده، بوسه ای روی گونه اش کاشتم
_عاشقتم تکاورجانمو
_اهم،اهم ! ببخشید پسرمجرد اینجا نشسته ها!
با دست به پیشانی ام کوبیدم و لبم را از خجالت گاز گرفتم.
گونه هایم رنگ گرفت.
صدای خنده کیان بلند شد.
_به بزرگی خودت ببخش داداش،این خواهرشما ذوق که میکنه بقیه رو نمیبینه!
دوباره هردو زدند زیر خنده.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_ سیزدهم
با خجالت از آنها دور شدم و خودم را در آشپزخانه سرگرم کردم.
کیان برای نهار ماکارونی درست کرده بود .
میز را چیدیم
_آقایون تشریف بیارید نهار.
من صندلی بین کیان و روهام را بیرون کشیدم و کنارشان نشستم.
اولین قاشق را که به دهانم بردم، طعم عالی آن مرا متعجب تر کرد
_کیان چقدر دست پختت عالیه از این بعد پخت ماکارونی با تو!
کیان که مشغول خوردن بود، ناگهان غذا به گلویش پرید.
با هول و ولا پارچ آب را برداشتم و برایش آب ریختم
_بیا آب بخور
بخاطر سرفه هایش صورتش قرمز شده بود و از چشمانش اشک بیرون می ریخت.
لیوان را گرفت و یکسره همه آب را خورد و نفس راحتی کشید.
روهام خنده کنان رو به کیان کرد
_اینم عواقب خودشیرینی برای خواهر بنده است زن ذلیل جان
اخمی تصنعی کردم
_آقامون فقط منو زیادی دوست داره وگرنه زن ذلیل نیست .
کیان با لبخند نگاهم می کرد .روهام خندید
_اره از این نگاه عاشق پیشه اش مشخصه محو جنابعالی شده.
هر سه همزمان به خنده افتادیم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_چهاردهم
نهار که تمام شد روبه آن دو کردم
_مصدومین گرامی تشریف ببرید تو اتاقهاتون و استراحت کنید تا بیام پانسمانتون رو تعویض کنم.
روهام بابت غذا تشکر کرد و به اتاقش رفت ولی کیان همچنان پشت میز نشسته بود .روبه روی اش رفتم
_کیانم برو استراحت کن چرا اینجا نشستی؟
_میگم عزیزم،روهام از چیزی ناراحته؟ مثل همیشه نبود.
با حرف کیان فکرم پر کشید به لحظه ورودمان به عمارت .زهرا با ناراحتی فقط با من خداحافظی کرد و به ساختمان خودشان رفت.روهام هم ناراحت و عصبی به رفتنش نگاه کرد و عصبانی غرید
_مردم عاشق میشن،من احمق هم عاشق شدم.
در برابر نگاه متعجبم با قدم های بلند از من دور شد .
_خانوم با شمام کجایی؟
با صدای کیان حواسم را جمع کردم
_چی؟
_میگم تو میدونی چشه
_اره،میشه دلیلش رو نگم؟نمیخوام بهت دروغ بگم
_باشه خانوم نمیخواد بگی.فقط نگرانش شدم .میخواستم ببینم اگه کمکی از من برمیاد، کمکش کنم.
_ممنونم مهربون جونم.کیان؟
_جان کیان
_دو روز دیگه تولد روهامه میخوام جشن تولد بگیرم .البته فقط ما جوونترها
_باشه عزیزم ،خیلی هم عالی .
_خب آقا پاشو برو استراحت کن منم به کارم برسم
_کمک نمیخوای عزیزم
_بزرگترین کمکت اینه بری استراحت کنی.زودتر لطفا
خندید و از روی صندلی برخواست.
قبل از خروج از آشپزخانه بوسه ای روی گونه ام کاشت وبه اتاقش رفت.
من هم خودم را مشغول شستن و مرتب کردن آشپزخانه کردم.
&ادامه دارد...