#ختم_روزانه_قران 🌸✨
#صفحه_صد و نود و سه📜
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
4_5875279016251886206.mp3
654.9K
#ختم_روزانه_قران 🌸✨
#صفحه_صد و نود و سه📜
صوت🎶
★ به «تــمـــدن ســـازان🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
🌸🌸ختم سوم🌸🌸
💠 ختم_یک_جزء_از_قرآن_کریم
📖 به صورت صفحه ای
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻
💢سلام وعرض ادب✋
ان شاءالله به یاری خداوند خواندن جز چهاردهم قرآن را به نیت شادی روح شهید محمد حسین فهمیده هدیه میکنیم به حضرت محمد(ص)
☑️سلامتی وتعجیل درظهورآقاصاحب الزمان (عج)
☑️سلامتی رهبری عزیز
☑️شفای بیماران و ریشه کن شدن ویروس کرونا
☑️رفع مشکلات وگرفتاری ها
☑️شادی اموات ختم دهندگان
☑️سلامتی و حاجت روایی تک تک عزیزان
به صورت صفحه ای شروع میکنیم
❤️ جزء چهاردهم: هدیه به حضرت محمد(ص)
﷽📖ص۲۶۲:خانم خسروی ✅
﷽📖ص۲۶۳:خانم خسروی ✅
﷽📖ص۲۶۴:
﷽📖ص۲۶۵:
﷽📖ص۲۶۶:
﷽📖ص۲۶۷:
﷽📖ص۲۶۸:
﷽📖ص۲۶۹:
﷽📖ص۲۷۰:
﷽📖ص۲۷۱:
﷽📖ص۲۷۲:
﷽📖ص۲۷۳:
﷽📖ص۲۷۴:
﷽📖ص۲۷۵:
﷽📖ص۲۷۶:
﷽📖ص۲۷۷:
﷽📖ص۲۷۸:
﷽📖ص۲۷۹:
﷽📖ص۲۸۰:
﷽📖ص۲۸۱:
🌺جزء خوانی امروز تقدیم به حضرت محمد(ص) میشود🌺
🔵بزرگوارانی که تمایل ب شرکت دارند پیوی اطلاع بدهند تا صفحه مربوطه به نامشان ثبت شود🙏🏻
صفحه مورد نظرتون رو به این آیدی ارسال کنید
@yazahra4599
⭕️نکته صفحه ی مورد نظر درهمین روز باید خوانده شود.
❌حتما از قرآن عثمان طه استفاده شود.
باتشکر 🌹
التماس دعا🙏🏻
#ختم -قران
#ختم-سوم
#جز-قرآن
#جز-چهاردهم
#ختم -به-نیابت- از-شهدا
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
سلام صبحتون پر از امید به روزهای قشنگ💫
یکی از اعضای کانال از ما درخواستی کردن.
پدر خانواده یکی از اقوامشون به ویروس کرونا مبتلا شدند و ظاهرا حال خوشی ندارند
این پدر دو تا فرزند کوچیک داره و جوون هستن و نیازمند دعای شما🙏🏻
اگر میتونین برای سلامتیشون حمد شفا و صلوات تلاوت کنید و به ایدی @Tahoura_Rahimi اطلاع بدین
ممنونم از شما همراهان همیشگی 🙏🏻❤️
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
سلام دوستان
برای یک نفر از دوستان مشکلی پیش اومده و نیازمند دعای شفا💔
از همه شما خواهش میکنم و استدعا دارم که توی این ماه و روزای با برکت براش دعا کنید تا زودتر مشکلشون حل بشه🙏🏻
و تا جایی که از دستتون بر میاد براش حمد شفا و صلوات تلاوت کنید
اگر هم تونستین به من اطلاع بدین
تا با دعای شما یکم دلشون آروم بگیره و خوب بشن
@yazahra4599
اجرتون با بی بی رقیه سه ساله ان شاءالله 🌱
4_5855038214070340112.mp3
5.45M
|⇦•يا مَنْ يَمْلِكُ حَوآئِجَ السَّآئِلينَ ..
#دعایهرروزماهرجب
#رجبالمرجب
#أینالرجبییون
بانواے: حاج میثم مطیعی
استاد فاطمي نيا حفظه الله:
ماهِ رجب ماه بسیار پر فضیلتی است و آن را اصبّ گويند زيرا ماه ريزش رحمت الهي است .
آنچه در اين ماه مهم است ، توجه باطني به اعمال و ادعيه آن ميباشد.
عمده كار در اين ماه ، #استغفار است و بسيار مهم ميباشد.
#باهم_گوش_بدیم
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
#مهدےجان_مولاےمن💚
🌺اے رهگذر کوچه احساس ڪجایی؟
🍃محبوب ترین عابر شبهای رهایی...
🌺تا خال لبت نقطه حساس وجود است
🍃حساس ترین منطقه در منطق مایی....
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
#بدونتعارف🖐🏻‼️
بزاریدراحتتوونکنم...
هیچدشمنی
یهجوونعلافِبیکاردرسنخونِ
نمازقضاشدهِیطبلتوخالیِفقطشعار
دهندهرو
ترورنمیکنه!چونگلولهگرونه...😂
خیلیگرون
پسیاازشهادتدمنزنیاخودتوبساز…!!💪🏻
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
#بدونتعارف🖐🏻‼️ بزاریدراحتتوونکنم... هیچدشمنی یهجوونعلافِبیکاردرسنخونِ نمازقضاشدهِیطبل
یا از شهادت دم نزن😐
یا خودتو بساز🤞🏻😍
•[ هر مملکتی
یک پدر مهربان
و یک پیر دانا میخواهد
که سرد و گرم روزگار را چشیده باشد]•
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
🎙#حاج_حسین_یڪتا🌱
خدمت امام عصر(عج)رسید
گفت:آقا،ازماراضےهستے?🤔
آقا فرمود:
راضےنباشم چه ڪنم?
ڪسےروغیرشماندارم...
#آقاجزماڪسیونداره🥺💔
❄️منتظر حمایت شما عزیزان هستیم❄️
____●○•°🦋●○•°______
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | نقاشی با شن
◀️ بخشی ویژه از بیانات حضرت آیت الله مصباح یزدی(قدسسره) دربارهٔ رهبر معظم انقلاب اسلامی
•┈••✾❀🕊◍⃟🇮🇷🌿❀✾••┈•
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
[نمیتوانیالیتنيڪنتمعڪمخواند؛
ودرخانہماندوخودرادینداردانست!]
_شھیدآویني🌱_
ڪاشمیشدڪہتو
بامعجزهاۍبرگردی(:💔
____●○•°🦋●○•°______
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
ツ
#حضرتآقا بہ #سید حسن نصرالله گفتن:
کہ هر وقت دلت گرفٺ..
دنیا بهت سخت فشآر آورد
برو یہ اتاق خالے گیر بیـار.
بشین #نمآز بخون بزن زیر گریہ..؛
حرف بزن بآ صاحبت..
مشڪلت حل میشہ..🌱✨
#مرحمهمونھ🙂☝️🏼
#رهبـــرے 🖤
#خـدا♥️🌿
____●○•°🦋●○•°______
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🌱
خنده هایِ تو مرا
باز از این فاصلهـ کُشت!💔
#حاجقاسم
____●○•°🦋●○•°______
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
🌷درشفاعت#شهدادستدرازےدارند
🌿عڪسشانرابنگرچهرهنازےدارند
🌷مابهیادآوری#خاطرههامحتاجیم
🌿ورنهآنانبهمنوتوچهنیازیدارند
#اللهم_الرزقنا_شهادت
____●○•°🦋●○•°______
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
حاج حسین یکتا.mp3
1.48M
🔊 تربت شهدا
🎙به روایت حاج حسین یکتا
# پیشنهاد_ویژه_دانلود_
____●○•°🦋●○•°______
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
•••|🥀
••
میتونےبشمارے،ببینیچندتا
چفیہخونےشد
تاچادرتوخاکۍنشھ . . .🌱
اگهمیتونےبسماللھ":)✋🏻
بشمار"!💔
____●○•°🦋●○•°______
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
°°°
{مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَی}
كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته،
و مورد خشم قرار نداده است..
#ضحی، آیه ۳
____●○•°🦋●○•°______
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سی_یکم
بعد از بدرقه کیان به اتاقم رفتم و برای سلامتی او صدقه انداختم.
کیان در راهی قدم گذاشته بود که شاید برگشتی نداشت و این بیشتر مرا می ترساند.
به روزهای بدون کیان که فکر میکنم .عرق سر بر تیره کمرم مینشیند و لرز به جانم می افتد.
فقط یک عاشق می تواند حال آن روزهای مرا درک کند.
یک ماه به سرعت گذشت .زخم پهلوی کیان کاملا خوب شده بود .
یک روز نزدیکی های آمدن کیان بود و من مشغول پختن نهار بودم.
چند تقه به در خورد زیر خورشت را کم کردم و دم در رفتم .
کیان با دستانی پر از مواد غذایی وارد خانه شد.
_سلام خانوم
_سلام .اینا چیه خریدی؟
دستانش را بالا آورد
_جونم برات بگه که اینا جیره جنگی هستند.یک سریاشون هم تو ماشین موندند الان میرم میارم.با اجازه اتون
از کنارم رد شد و به آشپزخانه رفت و مواد را داخل آشپزخانه گذاشت.
چندین بار از داخل ماشین وسایل برداشت و به آشپزخانه انتقال داد.
یک لیوان چای برایش ریختم و روی کانتر آشپزخاته قرار دادم
_خداقوت.
_ممنونم.
چایی را برداشت و جرعه جرعه نوشید
_آقا مگه قراره جنگ بشه که به قول خودت جیره جنگی آوردی و شاید قراره قحطی بیاد من بی اطلاعم
در حالی که لبخند می زد به وسایل اشاره کرد
_حالا شما زحمت بکش ببین چیزی کم و کسر نداریم
_آحه ما که همه چیز خونه داریم
_حالا شما یه نگاه بنداز ضرر که نداره روژان جانم
خم شدم و وسایل را نگاه کردم .هرچیزی که به ذهنم می رسید خریده بود از مواد غذایی گرفته تا مواد شوینده.
چشمم خورد به یک پلاستیک پر از هله هوله،با تعجب نگاهش کردم
_چرا این همه چیپس وتنقلات خریدی؟
نگاهش را به دستانش دوخت
_شاید تو نبود من بخوای .من همه چیز خریدم تا یک ماه جای نگرانی نیست بعدش ان شاءالله برگشتم دوباره میخرم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سی_دوم
برگشت مگر قراربود جایی برود آن هم یک ماه!
با بهت و نگرانی پرسیدم
_خیره،کجا به سلامتی
چشمانش را فقط یک لحظه به من دوخت و دوباره به حلقه درون دستش نگاه کرد
_خیر ، که خیره!قرار برم سفر،کجا؟شرمنده اتم نمیتونم بگم فقط همین قدر بدون خارج از کشوره؟
با صدایی که از بغض می لرزید لب زدم
_میخوای بری سوریه؟
_نه .جایی دیگه.
به سمتم آمد و دستم را گرفت
_عزیزدلم چرا بغض کردی؟روژانم من شغلم اینه.ممکنه هر ماه برم سفر،قراره شما هربار خودتو اذیت کنی؟هوم؟
اشک ریختم دست خودم نبود،وقتی کودک درونم زار میزد،من چگونه میتوانستم جلو ریزش اشک هایم را بگیرم.
_گنجشککم،منو ببین
نگاه بارانی ام را به چشمانش دوختم
با دست اشکهایم را پاک کرد
_نریز این اشکا روخانومم.من قرار نیست شهید بشم،حتی اگر شهید هم بشم شما قرار نیست اشک بریزی.قراربود تو این راه کمکم کنی درسته؟قرارنبود با اشکات دلمو بلرزونی
صدای غرغرشکمش که بلند شد صدای خنده کیان هم بلند شد
_خانوم جان روده برزگه روده کوچیکه رو خورد .نمیخوای به آقاتون غذا بدی؟ببین هیولای شکم صداش دراومده.
لبخند زدم
_نهار آماده است ،تا شما دست و صورتت رو بشوری ،منم میز رو چیدم.
کیان بوسه ای روی چشمانم کاشت
_فدای چشمای خوشگلت بشه کیان.میز رو بچین که اومدم.
به سمت سرویس بهداشتی رفت و من هم مشغول چیدن میز نهار شدم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سی_سوم
بعد از نهاری که بی میل فقط برای راحتی خیال کیان خورده بودم،روی مبل کنارکیان نشستم.
با صدایی که کمی لرزش داشت، پرسیدم
_کی باید بری؟
_فردا صبح ،بعد نماز میان دنبالم.
_چقدر یهویی!نباید چند روز قبل سفر خبر بدن بهتون؟
کیان که متوجه ناراحتی و عصبانیت من شده بود،با لحن مهربانی جوابم را داد.
_عزیزدلم.نمیشه که هر ماموریتی میشه یک هفته زودتر خبر بدن.روژان جان بخاطر مسائل امنیتی نه ساعت و نه تاریخ دقیق اعزام رو به کسی نمیگن.
دوست ندارم هربار که میخوام برم ماموریت تو خودتو آزار بدی.
با ناراحتی پاشدم و به سمت اتاقمان رفتم.
دلم نمی خواست اشک هایم را ببیند.
وارد اتاق شدم وکلید را داخل قفل چرخاندم.
پشت در نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم و اجازه دادم اشکهایم روی صورتم جاری شود.
دلم میخواست با خدا صحبت کنم ولی نمیدانستم چه باید بگویم وقتی میدانم راه و هدف کیان درست و مقدس است.
وقتی کیان خودش مرا از تاریکی ها نجات داد و به روشنایی ایمان رسانده،چگونه بگویم که خودت از اعتقاد قلبی و باورهایت دست بکش .
من در برابر وجدان خودم نیز محکوم بودم.
گریه کردن کمی سبکم کرده بود.
کیان چند ضربه به در زد
_ روژانم،میشه بیام داخل
دستی زیر چشمانم کشیدم
یا علی گفتم و از روی زمین برخواستم و کلید را چرخواندم.
در را آهسته باز کردم و با کیان چشم تو چشم شدم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سی_چهارم
شرمنده بودم، سرم را به زیر انداختم
_جانم
_میشه منو نگاه کنی؟
بالاجبار سرم را بالا آوردم
_بفرمایید
اخمی بر پیشانی نشاند
_دلیل این چشم های سرخ، منم؟
سرم را چپ و راست تکان دادم
_بگو جون کیان؟
خودم را به آغوشش انداختم دوباره بنای گریه گزاشتم
_یعنی من حق ندارم بخاطر نبود یک ماهت اشک بریزم؟دلم برات تنگ میشه کیان .من دق میکنم تا برگردی .
سرم را نوازش کرد
_میخوای نرم؟
کودک درونم خودش را به در و دیوار می کوبید تا بگویم(آره نرو!)
ولی وجدانم همچون معلمی روبه رویاش می ایستاد و توبیخش میکرد(حق نداری با خودخواهیهایت اورا از اعتقاداتش دور کنی )
کودک درونم میدانست حق با وجدان است،گوشه ای مینشست و کز میکرد.
_نمیخوام مانع اهدافت بشم .من اول از همه عاشق اعتقاداتت شدم و بعد خود وجودیت. حالا نمیتونم مانع بشم ولی کیان...
دوباره زدم زیر گریه
_الهی فدات شم ببین اولین ماموریتم چطوری هم خودتو آزار میدی و هم منو!خانومم شما که میدونی من عاشقتم و دلم میگیره وقتی اینجوری بی تابی میکنی .جان کیان انقدر الکی اشک نریز
_تو نمیتونی درک کنی من چه حالی دارم.گیر کردم کیان .بین عشقم و اعتقادم گیر کردم.
بین دست کشیدن ازت و دودستی نگه داشتنت گیر کردم.
خودم را بغلش بیرون کشیدم و دوباره به اتاق رفتم و در را بستم.
دلم میخواست جایی بروم و خودم را آرام کنم .
کیان آهسته چند ضربه به در اتاق زد.
_روژانم مامان کارم داره چند لحظه میرم اونجا برمیگردم باهم صحبت میکنیم عزیزم.فقط تو رو جون کیان بس کن گریه کردنت رو!
صدای بسته شدن در خانه که به گوشم رسید، سریع آماده شدم و برای کیان نامه ای با این مضمون نوشتم
(کیانم ،حالم خوب نبود میرم جایی که کمی آروم بشم.حالم که روبه راه شد زنگ می زنم بیای دنبالم.
دوستدارت روژان)
نامه را به در اتاقم زدم و بعد از برداشتن چادر و کیفم با عجله از خانه خارج شدم.
سوار ماشینم شد و به سمت خانه خانم جان به راه افتادم.
در آن لحظه فقط او میتوانست مرا آرام کند .شدیدا نیازداشتم با او درد و دل کنم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سی_پنجم
ماشین را پارک کردم.
چادوم را روی سرم مرتب کردم.
نگاهی سر و ته کوچه انداختم، پرنده پر نمیزد.
زنگ خانه را به صده در آوردم
کمی که گذشت صدای پای خانم جان به گوشم رسید
در را که باز کرد قیافه مهربانش را دیدم
_سلام خانجون. مهمون نمیخوای؟
_سلام عزیزکم. خوش اومدی مادر،خوش اومدی
خانم جان را به آغوش کشیدم و دوسه ای روی گونه چروکیده و نرمش کاشتم
_تنهایی دخترکم؟ پسرم کجاست؟
با یاد کیان دوباره غم در دلم خانه کرد!
_خونه است.
نگاهی به حیاط انداختم،فصل پاییز در باغ خودنمایی می کرد.
برگ درختان نارنجی و زرد شده بود و زیبایی باغ را دوچندان کرده بود.
برگ های درخت سیب روی حوض آب را پوشانده بود
چندین برگ هم روی تخت همیشگی ریخته بود.پاییز عجیب خودنمایی میکرد
_خانجون حیاط به معنای واقعی کلمه خزان زده، شده.آدم با دیدن این رنگ ها دلش گرم میشه به وجود خدا.
_پاییزِ و این طنازیاش دیگه مادرجون! بیا بریم داخل که امروز هوا کمی سوز داره میترسم سرما بخوری
با هم وارد خانه شدیم به سمت پذیرایی رفتیم.
خانم جان میخواست به آشپزخانه برود که مانعش شدم
_خانجون میشه اینجا بشینید، اومدم باهاتون حرف بزنم!
خانم جان روی مبل سه نفره نشست چادر و کیفم را روی مبل گذاشتم و خودم هم پایین پایش نشستم و سرم را روی زانویش گذاشتم
_خانجون کیان میخواد بره سفر ،کجا؟واقعا نمیدونم،فقط میدونم جایی که میره باید جونش رو بگیره کف دستش و بره! دلم طاقت نمیاره رفتنش رو ببینم ولی از طرفی هم دلم نمیاد بگم نمیخواد بری، چون این شغلشه و باید وظیفه اش رو انجام بده .نمیتونم بگم نرو چون میدونم فرمانده اش حاج قاسمه، چون میدونم خدا تا نخواد برگی از درخت نمیفته.
ولی خانجون قلبم داره از غصه رفتنش میگیره.چیکار کنم خانجون ؟
&ادامه دارد...
••⚜••
اذانرادرگوشآسمانجارۍڪرد...
گوشدلتبازاست؟!
تورامیخواند...!! 🕊🌿
🌹
#لحظات نزدیک شدن به نماز مغرب به افق بیرجند
التماس دعا🤲🤲🤲
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314