فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌱
ببخشید!! نگید نمی بخشم
مرحوم ایت الله مجتهدی(ره)
ببینید✨
@yazainab314⭐️💫
آن کس که تورا شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند
#تولدشهیداحمدکاظمی
@yazainab314
💌 #پیام_معنوی | برای عاشق شدن باید مهارت پیدا کنیم
@yazainab314
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💛 #عید_غدیر
#سرود : ولایتش اصول دینه حیدر
با نوای: کربلایی حسین طاهری
🗓 ۵ روز تا #عید_غدیر
@yazainab314 🌻
⭕️ دو مدال بر گردن یک قهرمان؛
⭕️اول چَفیّه بعد طلا
🇮🇷🌱جواد فروغی نخستین طلای ایران در المپیک توکیو را کسب کرد🥇
#المپیک
#جواد_فروغی
@yazainab314
#سوژه_سخن_طنز
یه بار سوار هواپیما شدیم بابام بلند گفت صلوات!
همه زدن زیر خنده
بابام گفت همین ها رو میبینی
بفهمن هواپیما مشکل پیدا کرده بقره رو از حفظ میخونند 😂😂😂
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
💢در زیارت جامعه کبیره آمده است
«و جعل صلواتنا علیکم و ما خصّنا به من ولایتکم، طیبا لخلقنا و طهاره لانفسنا و تزکیه لنا و کفاره لذنوبنا ....
و قرار داد درودهای ما را بر شما و آن چه را مخصوص گردانید، به ما از دوستی و محبّت شما به خاطر پاک گردانیدن خلقت ما و پاکیزگی برای جانهای ما و جهت پاکی روح ما و کفّاره گناهان ما».
💠شخصی از پیامبر (ص) پرسید: صلوات فرستادن امّت، ارسال تحفهای است به نزد شما، آیا از جانب شما تحفهای برای ایشان خواهد بود؟
آن حضرت فرمودند: «امروز، صلوات امّت بر من، تحفهای است از ایشان برای من و فردا، تحفه من برای ایشان، در بهشت خواهد بود.»
————————————————————
✅ استفاده از اين پيام با ذکر «صلوات» جایز است.
@yazainab314
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_نهم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
نوازش کرد. آیه دم در اتاق ایستاده بود و به این پدرانه ها نگاه میکرد.
دلش هنوز با ارمیا نبود، دلش هنوز دنبال سیدمهدی میرفت؛ دلش غیرممکن ها را میخواست، ارمیا هیچ نمیگفت... اعتراض نمیکرد... درک میکرد؛ اصلا چرا اینقدر درک میکرد حال آیه را؟
آیه سری تکان داد و قصد خروج از اتاق را داشت که صدای ارمیا مانع شد:
_خیلی شبیه شماست بانو؛ هم چهرهاش، هم رفتاراش؛ گاهی حرکتی میکنه که فکر میکنم شمایید، خیلی شبیه شماست!
آیه هنوز هم شما بود! گاهی میشد که صمیمیتر میشدند اما دوباره از هم دور میشدند. یک جاذبه و دافعه داشتند انگار... چیزی شبیه جزر و
مد.
_مهدی همش میگفت باید شبیه به من باشه؛ آخر به آرزوش رسید و زینب شبیه من شد.
ارمیا دست از نوازش زینب کشید و صورتش را به سمت آیه که پشت سرش بود چرخاند:
_وقتی یه مرد اصرار میکنه که بچهش شبیه همسرش باشه، بهخاطر عشق زیادیه که به اون داره، اینکه میخواد هر جای خونه چهره ی زیبای
همسرش رو ببینه!
آیه: اما اون منظورش این نبود، مهدی فقط میخواست شبیه خودش نباشه، اون میخواست وقتی رفت، هیچ نشونی ازش نمونه؛ نگاه به
محمد کردی؟ شبیه مادرشه، مهدی شبیه پدرش بود؛ پدرش رفت، خودش رفت... نذاشت یه یادگار ازش داشته باشم، این حق من نبود!
ارمیا دلش گرفت، سرش را پایین انداخت. آب دهانش را به سختی فرو داد و با صدای آرامی گفت:
_شاید چون شما باید زندگی کنید؛ منم اگه روزی بچهدار بشم، دوست دارم شبیه مادرش باشه!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_هفتـادم
#از_روزی_که_رفتی🌻
آیه رو گرداند و رفت. رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگاه مردیکه صبرش در این روزها زیادی زیاد شده بود.
مریم به سختی نشست، حالش بهتر بود.
اینجا را میشناخت، خانه ی حاج یوسفی بود، نگاهی به ساعت انداخت، نه شب بود؛ باید سریعتر به خانه میرفت، زهرا و محمدصادق تنها بودند
و برای شام غذا نداشتند. به سختی بلند شد و روسری را از آویز برداشت. چادرش هم همانجا آویزان بود. در اتاق را به آرامی باز کرد
صدای قاشق،چنگال و صحبت میآمد. وارد پذیرایی که شد تعداد زیادی سرسفره نشسته بودند. زهرا به سمتش دوید:
_آبجی مریم، خوب شدی؟
ِ خواهرش با دست آزادش روی سرش دست کشید:
_آره عزیزم، خوبم؛ شمااینجا چیکار میکنید؟
حاج خانم به سمتش آمد و دستش را گرفت:
_خوب شد بیدار شدی؛ بیا بشین برات سوپ بیارم بخوری، حاجی رفت دنبالشون؛ نگران مادرتم نباش، خواهرم مواظبشه! بهش زنگ زدم و گفتم چی شده، اونم گفت مواظب مادرت هست تا تو خوب بشی؛ میدونی که با این حالت نمیتونی بری خونه، مادرت نباید سرما بخوره، برای قلبش بده!
مریم: اما بی بی با اون پا دردش چطور هی به مادرم سر بزنه؟
حاج یوسفی: نترس، گفت همونجا میمونه. سید هم حواسش بهشون هست؛ بیا بشین بابا جان!
مریم به جمعیت نگاه کرد و آرام سلام کرد. همه با خوشرویی جوابش را میدادند انگار همه او را میشناختند.
محمدصادق هم بود، در میان مردها نشسته بود. دختری که لبخند عمیقی داشت بلند شد و به سمتش آمد، دستش را گرفت و کنار خودش نشاند:
_من سایه ام... اینم جاریم آیه، اینم خواهر جاریم رها؛ البته قبلش همه با هم دوست بودیما، یک هو همه فامیل شدیم؛ اون آقاهه که از همه .......
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی🌻
#فصـل_دوم
#قسمـت_هفتاد_یکم
خوشتیپ تره محمد همسِر منه، بغلیشم آقاارمیا برادرشوهرم آقایوسف و آقامسیح دوستای آقا ارمیا و اونی که بچه بغلشه، آقا صدرا همسر رها؛
این دوتا فسقلی هم مهدی و زینبن که بغل باباهاشون نشستن دیگه، این از ما... حالا غریبی نکن عزیزم!
مریم مات اینهمه صمیمیت ناگهانی سایه شده بود. با صدای گرفته اش اظهار خوشوقتی کرد که محمد رو به سایه گفت:
ُ _سایه جان، عزیزم! نمیشه من رو از دست مریم خانم در بیاری؟
سایه لبخندی به پهنای صورت زد و دوباره دسِت مریم را گرفت و بلند کرد و به اتاق برد؛ سایه بود دیگر... گاهی عجیب احساس صمیمیت میکرد!
مسیح خیره به راهی که رفته بودند ماند. این دختر آرام، عجیب برایش جذاب شده بود.
نگاهش را به دنبال خود میکشید؛ نامش را در ذهن تکرار کرد "مریم!" نمیدانست تنهایی و غربت این دختر است که اینگونه ذهنش به دنبالش میرود یا چیزی فراتر؟ شاید او هم دلش همنفس میخواست؛ شاید او هم داشت به چشم یک خواستگار نگاه میکرد...
به دختری که پدر بود، مادر بود، همه کس بود برای خواهر و برادر کوچکش.
نگاهش را به محمدصادق دوخت... دوست داشت بیشتر بشناسد این خانواده را، دوست داشت بهتر درک کند این زندگی را؛ اصلا نمیدانست
که میتواند با زنی زندگی مشترک تشکیل دهد؟
بعد از اینهمه سال که نتوانسته بود کسی را شریک زندگیش کند، این دختر عجیب به دلش
نشسته بود.
ارمیا رد نگاه مسیح را گرفت... برادر بود دیگر، یک عمر با هم بزرگ شده بودند؛ یک عمر بود که سر یک سفره نشسته و با هم روزگار گذرانده
بودند، خط نگاه برادر را میشناخت...
رد نگاه مانده بر راه آن دخترک، شبیه رد نگاهی بود که بیشتر از سه سال قبل به دنبال آیه میرفت؛ شاید مسیح هم دلش رفته بود؛ شاید مسیح هم دلش آرامش میخواست...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_هفتـاد_دوم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
چیز عجیبی نیست برای مردی که در این سن و سال است و هنوز مجرد است. ترسهای مسیح را خوب میشناخت. خیلی به خودش شباهت
داشت... مثل یوسف... یوسف هم خط نگاه مسیح را دید و دلش گرفت؛
انگار این برادر هم قصد رفتن کرده بود؛ انگار مسیح هم چراغ روشن خانه و عطر غذا میخواست؛ انگار مسیح هم خانهای پر از صدا و لبخند میخواست؛ انگار دلش خانواده میخواست؛ مگر خود یوسف دلش نمیخواست چیزی شبیه به آنچه ارمیا دارد، داشته باشد؟!
حاج یوسفی خودش را به سمت ارمیا کشید و زمزمه گونه در گوشش گفت:
_نگفته بودی بچه داره!
ارمیا با تعجب گفت:
_مگه فرقی داره؟
حاج یوسفی بیشتر ابرو در هم کشید و ارمیا زینب را روی آن پایش نشاند تا صدای حاج یوسفی را نشنود:
_فرق نداره؟! تو با این شرایطت رفتی با زنی ازدواج کردی که بچه داره؟
ارمیا: اگه من بچه داشتم چی؟! اون موقع اشکال نداشت؟
حاج یوسفی: اینا رو با هم مقایسه نکن!
ارمیا: چرا نکنم حاجی؟ از شما انتظار نداشتم، آیه و زینب تمام آرزوی من از زندگیان!
حاج یوسفی: خیلی زود پشیمون میشی!
ارمیا: پشیمونی؟! اگه به پشیمون شدن باشه آیه باید پشیمون بشه که سرش کلاه رفته، مگه من چی دارم؟ به جز یک قلب عاشق چی براش
دارم؟ اون منو به اینجا رسونده؛ نگاه به چادرش کن حاجی...
یه روزی بود که تصور ازدواج هم نداشتم، یه روز بود که عاشق زنی شدم که قید و
بندی توی رفتارش نداشت؛ یه روزی با خدا قهر کردم از اینکه نتونستم با اون دختر ازدواج کنم، اما خدا بهجای قهر بهم هدیه ی باارزشتری داد.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻