💞رضا جان و آقا روحالله
💛رضاجان و آقا روحالله و چند نفر از دوستانشون، رفقای صمیمی هم بودند. قبل از اینکه وارد سپاه بشوند، با هم دوست بودند؛ طوری که در غمها و شادیهایشان شریک همدیگر بودند...
🎀رفاقتشون خیلی با صفا و ساده بود و این صمیمیّت رو به خانوادههای خود نیز کشانده بودند...
📚در حین مأموریتهایی که میرفتند، درسهایشان را هم ادامه میدادند و با همدیگر به دانشگاه میرفتند...
👨🎓آنها در دانشگاه آزاد فرهنگ و هنر علمیكاربردی آمل، در رشتهی حقوق تحصیل میکردند که مدرک لیسانسشون را بعد از شهادتشون برایمان آوردند...
🎓در حین مأموریت، به دانشگاه هم میرفتند ولی در دانشگاه نبودند و فقط تو امتحانات حضور داشتند. اساتید دانشگاه وقتی سوال میکردند که "آقای حاجیزاده کجاست؟"، همه میگفتند رفته ماموریت؛ چون به کرمانشاه و پیرانشهر و... هم میرفتند، دیگه نمیتونستند به دانشگاه برن...
🎙راوی:مادر شهید
#شهید_رضا_حاجی_زاده
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات
#شهدا #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم #مدافعان_سلامت #کلام_شهدا #وصیتنامه #خاطرات #عکس
🔴عذرخواهی به شیوه حاج قاسم
✍سامی مسعودی از فرماندهان حشدالشعبی:
...سپس حاجقاسم گفت: ابومحمد من فردا ناهار را در منزل شما میهمان هستم سلام مرا به اممحمد برسان و به او بگو از غذای خودتان برای ما هم غذایی آماده کند...تا اینکه وقت آمدن حاج قاسم فرا رسید، اما حاجی نیامد. روز بعد یک جلسه داشتیم نگاهم به حاج قاسم افتاد که با دست به سرش زد طوری که نشان دهنده تاسف و غذرخواهی بود سپس به همه سلام کرد تا اینکه به من رسید، مرا بغل کرد و گفت: بگذارید دست شما را ببوسم و گفت از شما و خانواده عذرخواهی میکنم، دیروز یادم رفت میهمان شما هستم و تا شب هم یادم نیامد. فردا خودم میآیم و از خانواده شما عذرخواهی میکنم و از خانه شما نمی روم تا اینکه عذر مرا بپذیرید.
روز بعد حاج قاسم به ما افتخار داد و به خانه ما آمد و بچه هایم را بغل کرد و به خانواده ما سلام کرد و به فرزندم هدیهای شبیه مدال داد که معمولا به فرزندان مجاهدان هدیه میداد و حدود ده دقیقه از همه عذرخواهی میکرد. حاج قاسم بسیار با ملاحظه و بسیار باهوش بود به اثاث منزل ما نگاه کرد و در گوش من گفت: شیخنا برخی وسائل منزل شما قدیمی است و نیاز به تعمیر و تعویض دارد و من گفتم خدا بزرگ است.چند روز بعد قرار بود به ایران بروم و حاج قاسم مرا به منزلش دعوت کرد. با خودم فکر می کردم که حتما منزل حاج قاسم مملو از فرشها و اثاثیه گرانبها است زیرا ایران کشوری است که مردم آن به فرش و وسائل شیک علاقه دارند. خلاصه وارد خانه حاجی شدیم و دیدم وسائل خانه آنها از ساده هم ساده تر است و خانه با یک موکت قدیمی مفروش است و اتاق پذیرایی هم پر شده از تصاویر شهدا. این بار من در گوش حاجی گفتم اثاثیه شما قدیمی است و نیاز به تعویض دارد! حاجی خندید و دستم را گرفت و چیزی نگفت. گفتم حاجی راستی چقدر حقوق می گیری؟
حاجی مبلغی را گفت که من بسیار تعجب کردم زیرا او یک سردار و فرمانده نظامی بزرگ در ایران بود. گفتم حاجی این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده!!! یک سردار مثل شما در عراق سه برابر این حقوق میگیرد با مزایای فراوان!! حاجی به من گفت: شیخنا مهم نیست فرمانده چقدر از کشورش می گیرد مهم این است که چه چیزی به کشورش می دهد و خدای متعال چند برابر آن را به او خواهد بخشید و این یک سنتالهی حتمی است. شیخنا ما به صورت موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگار کریم خود رهسپاریم.
📚منبع : خبرگزاریحوزه
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
دَستش توی عملیات قطع شـده بود.
یه روز که اومدم خونه دیدم لباس کثیف
رو شسته، بهش گفتم: مادر برات بمیره!
چطور با یک دست اینها رو شستی؟
گفت: مادر! اگه دو تا دستم رو هم نداشتم
باز وجدانم راضی نمیشد کـه من خونه باشم
و شما زحمت شستن لباسها رو بکشی...
#شهید_علیآقاماهانی
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات
#شهدا #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم #مدافعان_سلامت #کلام_شهدا #وصیتنامه #خاطرات #عکس
♡بسم الله الرحمن الرحیم♡
🍃«زمانیکه برخی از دوستانم را میبینم که با #قرآن مأنوسند، به حالشان غبطه میخورم. نه آنکه #قرآن بخوانند، بلکه با قرآن مأنوسند و دوست و رفیقشان قرآن است.
🍃اگر #انسان بخواهد باری ببندد، باید در #کودکی و #نوجوانی انجام دهد و الا سپس توأم با مشکلات میشود.
ممکن است دیدار ما به #قیامت بیفتد. هرچه #خدا بخواهد.
"سخنی از شهید"
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات
#شهدا #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم #مدافعان_سلامت #کلام_شهدا #وصیتنامه #خاطرات #عکس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹فیلمی از دیدار صمیمی #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی با مادر یک شهید
#شهدا🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر سجاد هست🥰✋
*پدر' پسرے ڪه همدیگر را ندیدند*🥀
*🌷شهید سجاد طاهرنیا*
تاریخ تولد: ۲۳ / ۵ / ۱۳۶۴
تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: رشت،گیلان
محل شهادت: سوریه
*🌷سکانس اول← -حسين ؟+اوهوم! 🌙-امير علی ؟ + آرہ! 🪄 -سبحان ؟ + اممم...آرہ!🍁-هادی چی ؟ هادی؟+ اينم قشنگہ!🍃 -چيزہ... ببين اينم علامت زدما ، محمد امين؟ + اينم خوبہ!🌙همسر آقا سجاد كتاب را انداخت و گفت: -ای بابا!... سجاد من كه نميگم در مورد قشنگيشون نظر بدی!🍃بگو كدوم بهترہ! يكيشو انتخاب كن ديگه!!🌾سجاد خندید و با شيطنت نگاہ کرد: (:‼️+اسم حالا مهم نيست...(مكث ).. مهم اينه كه قيافش به من ميرہ!🍃-چی ؟!! چی گفتی؟! صبر كن بيينم چی گفتی؟‼️+كپی من ميشه! ... حالا ببين!! (: همسرش كه سعی کرد قيافهی جدی خودش را حفظ کند و زير خندہ نزند،🍃 كتاب را سمت ديگر مبل سُر داد و رويش را بہ حالت قهر برگرداند!🥀سجاد با مهربانی خندید (: - و همسرش گفت حالا میبينيم ديگه كی ميبَرہ!🍃 سكانس دوم ← همسر آقا سجاد آهسته كنار تابوت زانو زد.🥀نوزاد را روی سينهی بابا گذاشت🥀-سجاد تو بُردی......🥀راستی ...حسين ؟ امير علی ؟ سبحان ؟هادی؟ محمد امين؟ ...🥀نگفتی اسمشو چی بزارم.....؟!🥀.» شهید سجاد طاهرنیا شهید مدافع حرمیست🕊️ که فرزند دومش ۶ ساعت بعد از اعزامش به سوریه به دنیا آمد🥀و یکدیگر را ندیدند🥀ایشان در روز تاسوعای حسینی🏴 با لب تشنه🥀با اصابت موشک در کنارش💥 از ناحیه پهلو🥀و پا آسیب دید🥀و در نهایت با ذکر یا زهرا(س) آسمانی شد*🕊️🕋
*شهید سجاد طاهرنیا*
*شادی روحش صلوات
رمان بی تو درهمه شهر غریبم
پارت بیست و یکم🌸🌸🌸
همچنان که سرش پایین بود گفت : نه، جای دیگه با حقوق بیشتر بهم پیشنهاد کار دادن منم قبول کردم
- جای دیگه ، کجا؟
- یه شرکت دیگه
- شرکت چی هست؟
- اینجا چه شرکتی بود؟ جایی که تو کار میکنی چه شرکتیه؟ اینم همونه دیگه بابا ... بیست سوالی میپرسی؟
نمیدونستم عنوان کردنش درست بود یا نه؟ اما دلم آشوب بود، دل رو به دریا زدم و گفتم : آخه عرشیا میگفت نظافت راه پله ها رو انجام میدید
به من خیره شد و گفت : خوبه بهش گفتم به تو چیزی نگه
بغض گلومو گرفت و گفتم : بابا؟ من که دارم کار میکنم ، پس شما دیگه کار نکن، اگه بیمه بودید الان وقت بازنشستگیتون بود ...
نذاشت حرفمو کامل کنم و گفت : ولی بیمه نیستم، بازنشسته حقوق داره، ولی من اگه کار نکنم حقوق ندارم، قسط خونه و قرض عموت و خورد و خوراک خونه رو از کجا بیاریم؟
دستمو رو سینه م گذاشتم و گفتم : پس من چه کاره م؟
- تو کار کن برای خودت، پس انداز کن بعد از مرگ من دستت پیش کسی دراز نمونه ...
میان حرفش پریدم و با صدایی لرزون گفتم : ان شاا... که صد سال عمر کنید بابا، شما نباشید میخوام دنیا نباشه
- من که مردم، خواهی دید که دنیا هم هست ... مگه بعد از مرگ مادرت دنیا تموم شد؟
آهی کشید و ادامه داد : در ضمن ...کار که عار نیست! هست؟
- نه نیست اما الان دیگه وقت این کارای شما نیست
- مگه تو اون شرکت لعنتی چیکار میکردم؟ زمینو طی بکش، جارو کن، میزهای کارمندا رو گردگیری کن، ظرفهای ناهارشونو بشور، براشون چای ببر ... مگه این کارا رو نمیکردم؟ چیزی عوض نشده که
- اما دلم راضی نیست
- قسط خونه و قرض احمد نبود، نگرانی نداشتم اما این دو تا رو دوشم سنگینی میکنه ، تا اینا رو پرداخت نکنم آروم نمیگیرم، پس تا موقعی که از زیر قرض و بدهی بیرون نیومدم باید کار کنم ، حالا هر کاری که باشه، حتی باربری.
و بعد از سر میز بلند شد و گفت : ببخش که کمکت نمیکنم، خیلی خسته م، میرم بخوابم
جواب شب بخیر بابا رو دادم و در حالی که آشپزخونه رو مرتب میکردم غرق فکر شدم، چند راه پیش رو داشتم ... خدا کنه مثمر ثمر باشه.
شالمو روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون اومدم، از خانم صدر که مثل همیشه لبخند به لب داشت پرسیدم : آقای سپاسی اومده؟
با همون لبخند سرشو به نشونه ی نه بالا برد و گفت : اومد بهت خبر میدم.
سر گرم کار بودم که زنگ تلفن داخلی اتاقم به صدا در اومد، خانم صدر بود که بهم خبر داد آقای سپاسی اومد
ازش تشکر کردم وسعی کردم ترجمه ی متنهایی که از طریق فکس برای شرکت فرستاده شده بود رو زودتر تموم کنم تا به بهونه ای برای سر حرف باز کردن رو داشته باشم
نمیدونم چقدر گذشت؟ اما صدای فریاد آرش سکوت فضا رو شکست، ترسیدم و از اتاقم بیرون اومدم و به خانم صدر گفتم : چی شده؟
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
رمان بی تودرهمه شهر غریبم
پارت بیست و دوم🌸🌸🌸
خیلی خونسرد گفت : هیچی نترس، پدرشون تشریف آوردن
خیلی دوست داشتم بدونم مشکلشون سر چیه؟ در نتیجه گفتم : همیشه همینجوریه؟ وقتی میاد اینجوری دعواس؟
ابروهاشو بالا برد و لبهاشو تو هم جمع و سرشو تند تند بالا و پایین کرد و فقط صدای " اوهوم " ازش شنیده شد
- مشکلشون چیه؟ تو میدونی؟
نخودی خندید و گفت : اگه تو فهمیدی به منم بگو، خیلی گنگ دعوا میکنن، اصلا نمیشه فهمید
به در اتاق سعید اشاره کرد و گفت : اما مطمئنم آقای رجبی میدونه
و بعد پرسید : مگه با آقای سپاسی کار نداشتی؟
- چرا داشتم، اما دیگه الان؟!
- آره چه اشکالی داره؟ برو تو اتاقش، شاید اینجوری سر و صداها بخوابه
بهش لبخند زدم و گفتم : خیلی دوست داری کشته شدنمو ببینی؟
دوباره نخودی خندید و خواست چیزی بگه که در اتاق آقای رجبی باز شد و به من و خانم صدر نگاه کرد و گفت : خانمها چرا سر کارتون نیستید؟
با این حرفش هر دو رفتیم برای ادامه کارمون.
تقریبا نیم ساعتی میشد که دیگه صدای داد و فریاد نمی اومد ،منم کار ترجمه رو تموم کرده بودم، پس دل رو به دریا زدم و برگه ها رو مرتب کردم و پشت در اتاقش ایستادم، کمی تردید داشتم اما وقتی فکر میکردم میدیدم چاره ای ندارم، چند تقه به در زدم و با اجازه ی آرش وارد شدم، هنوز اخمهاش تو هم بود، برگه ها رو روی میز گذاشتم و گفتم : این فکس ها امروز برامون ارسال شده، ترجمه کردم ولی منتظر دستور شما هستیم تا اقلام درخواستی رو بفرستیم.
به متن های ترجمه شده نگاه کرد و گفت : باشه، بعدا با دقت میخونمشون، الان تمرکز ندارم.
کمی این پا و اون پا کردم که بگم یا نه؟ اصلا الان وقتش بود؟ معلومه که نیست، اخمهاش با غلتک هم صاف و باز نمیشه ... بلاخره به این نتیجه رسیدم که بذارم برای فرصت مناسب . " با اجازه " گفتم که از اتاق خارج شم که اسممو صدا زد و گفت : خانم حق جو، کاری داشتید؟
دستپاچه گفتم : نه ، فقط فکس ها بود که بهتون ابلاغ کردم
به صندلیش تکیه داد و گفت : غیر از این؟
- نه
- اما من فکر میکنم چیز دیگه ای هم میخواستید بگید
- نه
- از چهره تون پیداس که مضطربید
- نه
- گذاشتید رو تکرار که فقط بگید نه؟
خنده م گرفت، به زور خودمو کنترل کردم که نخندم اما موفق نبودم، لبخند زدمو گفتم : نه
آرش هم خندید و گفت : میترسم یه چیز دیگه بپرسم جواب اون هم نه باشه
بعد جدی شد و گفت : حالا اگه امری دارید بنده در خدمتم
چقدر وقتی میخندید خواستنی میشد، اما نمیدونم چرا اکثر مواقع مثل بخت النصر بود. با شوخی ای که کرده بود کمی جرات پیدا کردم و گفتم : راستش آقای سپاسی، میدونم توقع زیادیه، اما به مشکل مالی بزرگی برخورد کردم، میخوام که اگه امکان داره بهم وام بدید
خودکارشو به لپش چسبوند و گفت : چقدر؟
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨