♡بسم الله الرحمن الرحیم♡
🍃«زمانیکه برخی از دوستانم را میبینم که با #قرآن مأنوسند، به حالشان غبطه میخورم. نه آنکه #قرآن بخوانند، بلکه با قرآن مأنوسند و دوست و رفیقشان قرآن است.
🍃اگر #انسان بخواهد باری ببندد، باید در #کودکی و #نوجوانی انجام دهد و الا سپس توأم با مشکلات میشود.
ممکن است دیدار ما به #قیامت بیفتد. هرچه #خدا بخواهد.
"سخنی از شهید"
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات
#شهدا #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم #مدافعان_سلامت #کلام_شهدا #وصیتنامه #خاطرات #عکس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹فیلمی از دیدار صمیمی #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی با مادر یک شهید
#شهدا🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر سجاد هست🥰✋
*پدر' پسرے ڪه همدیگر را ندیدند*🥀
*🌷شهید سجاد طاهرنیا*
تاریخ تولد: ۲۳ / ۵ / ۱۳۶۴
تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۹۴
محل تولد: رشت،گیلان
محل شهادت: سوریه
*🌷سکانس اول← -حسين ؟+اوهوم! 🌙-امير علی ؟ + آرہ! 🪄 -سبحان ؟ + اممم...آرہ!🍁-هادی چی ؟ هادی؟+ اينم قشنگہ!🍃 -چيزہ... ببين اينم علامت زدما ، محمد امين؟ + اينم خوبہ!🌙همسر آقا سجاد كتاب را انداخت و گفت: -ای بابا!... سجاد من كه نميگم در مورد قشنگيشون نظر بدی!🍃بگو كدوم بهترہ! يكيشو انتخاب كن ديگه!!🌾سجاد خندید و با شيطنت نگاہ کرد: (:‼️+اسم حالا مهم نيست...(مكث ).. مهم اينه كه قيافش به من ميرہ!🍃-چی ؟!! چی گفتی؟! صبر كن بيينم چی گفتی؟‼️+كپی من ميشه! ... حالا ببين!! (: همسرش كه سعی کرد قيافهی جدی خودش را حفظ کند و زير خندہ نزند،🍃 كتاب را سمت ديگر مبل سُر داد و رويش را بہ حالت قهر برگرداند!🥀سجاد با مهربانی خندید (: - و همسرش گفت حالا میبينيم ديگه كی ميبَرہ!🍃 سكانس دوم ← همسر آقا سجاد آهسته كنار تابوت زانو زد.🥀نوزاد را روی سينهی بابا گذاشت🥀-سجاد تو بُردی......🥀راستی ...حسين ؟ امير علی ؟ سبحان ؟هادی؟ محمد امين؟ ...🥀نگفتی اسمشو چی بزارم.....؟!🥀.» شهید سجاد طاهرنیا شهید مدافع حرمیست🕊️ که فرزند دومش ۶ ساعت بعد از اعزامش به سوریه به دنیا آمد🥀و یکدیگر را ندیدند🥀ایشان در روز تاسوعای حسینی🏴 با لب تشنه🥀با اصابت موشک در کنارش💥 از ناحیه پهلو🥀و پا آسیب دید🥀و در نهایت با ذکر یا زهرا(س) آسمانی شد*🕊️🕋
*شهید سجاد طاهرنیا*
*شادی روحش صلوات
رمان بی تو درهمه شهر غریبم
پارت بیست و یکم🌸🌸🌸
همچنان که سرش پایین بود گفت : نه، جای دیگه با حقوق بیشتر بهم پیشنهاد کار دادن منم قبول کردم
- جای دیگه ، کجا؟
- یه شرکت دیگه
- شرکت چی هست؟
- اینجا چه شرکتی بود؟ جایی که تو کار میکنی چه شرکتیه؟ اینم همونه دیگه بابا ... بیست سوالی میپرسی؟
نمیدونستم عنوان کردنش درست بود یا نه؟ اما دلم آشوب بود، دل رو به دریا زدم و گفتم : آخه عرشیا میگفت نظافت راه پله ها رو انجام میدید
به من خیره شد و گفت : خوبه بهش گفتم به تو چیزی نگه
بغض گلومو گرفت و گفتم : بابا؟ من که دارم کار میکنم ، پس شما دیگه کار نکن، اگه بیمه بودید الان وقت بازنشستگیتون بود ...
نذاشت حرفمو کامل کنم و گفت : ولی بیمه نیستم، بازنشسته حقوق داره، ولی من اگه کار نکنم حقوق ندارم، قسط خونه و قرض عموت و خورد و خوراک خونه رو از کجا بیاریم؟
دستمو رو سینه م گذاشتم و گفتم : پس من چه کاره م؟
- تو کار کن برای خودت، پس انداز کن بعد از مرگ من دستت پیش کسی دراز نمونه ...
میان حرفش پریدم و با صدایی لرزون گفتم : ان شاا... که صد سال عمر کنید بابا، شما نباشید میخوام دنیا نباشه
- من که مردم، خواهی دید که دنیا هم هست ... مگه بعد از مرگ مادرت دنیا تموم شد؟
آهی کشید و ادامه داد : در ضمن ...کار که عار نیست! هست؟
- نه نیست اما الان دیگه وقت این کارای شما نیست
- مگه تو اون شرکت لعنتی چیکار میکردم؟ زمینو طی بکش، جارو کن، میزهای کارمندا رو گردگیری کن، ظرفهای ناهارشونو بشور، براشون چای ببر ... مگه این کارا رو نمیکردم؟ چیزی عوض نشده که
- اما دلم راضی نیست
- قسط خونه و قرض احمد نبود، نگرانی نداشتم اما این دو تا رو دوشم سنگینی میکنه ، تا اینا رو پرداخت نکنم آروم نمیگیرم، پس تا موقعی که از زیر قرض و بدهی بیرون نیومدم باید کار کنم ، حالا هر کاری که باشه، حتی باربری.
و بعد از سر میز بلند شد و گفت : ببخش که کمکت نمیکنم، خیلی خسته م، میرم بخوابم
جواب شب بخیر بابا رو دادم و در حالی که آشپزخونه رو مرتب میکردم غرق فکر شدم، چند راه پیش رو داشتم ... خدا کنه مثمر ثمر باشه.
شالمو روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون اومدم، از خانم صدر که مثل همیشه لبخند به لب داشت پرسیدم : آقای سپاسی اومده؟
با همون لبخند سرشو به نشونه ی نه بالا برد و گفت : اومد بهت خبر میدم.
سر گرم کار بودم که زنگ تلفن داخلی اتاقم به صدا در اومد، خانم صدر بود که بهم خبر داد آقای سپاسی اومد
ازش تشکر کردم وسعی کردم ترجمه ی متنهایی که از طریق فکس برای شرکت فرستاده شده بود رو زودتر تموم کنم تا به بهونه ای برای سر حرف باز کردن رو داشته باشم
نمیدونم چقدر گذشت؟ اما صدای فریاد آرش سکوت فضا رو شکست، ترسیدم و از اتاقم بیرون اومدم و به خانم صدر گفتم : چی شده؟
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
رمان بی تودرهمه شهر غریبم
پارت بیست و دوم🌸🌸🌸
خیلی خونسرد گفت : هیچی نترس، پدرشون تشریف آوردن
خیلی دوست داشتم بدونم مشکلشون سر چیه؟ در نتیجه گفتم : همیشه همینجوریه؟ وقتی میاد اینجوری دعواس؟
ابروهاشو بالا برد و لبهاشو تو هم جمع و سرشو تند تند بالا و پایین کرد و فقط صدای " اوهوم " ازش شنیده شد
- مشکلشون چیه؟ تو میدونی؟
نخودی خندید و گفت : اگه تو فهمیدی به منم بگو، خیلی گنگ دعوا میکنن، اصلا نمیشه فهمید
به در اتاق سعید اشاره کرد و گفت : اما مطمئنم آقای رجبی میدونه
و بعد پرسید : مگه با آقای سپاسی کار نداشتی؟
- چرا داشتم، اما دیگه الان؟!
- آره چه اشکالی داره؟ برو تو اتاقش، شاید اینجوری سر و صداها بخوابه
بهش لبخند زدم و گفتم : خیلی دوست داری کشته شدنمو ببینی؟
دوباره نخودی خندید و خواست چیزی بگه که در اتاق آقای رجبی باز شد و به من و خانم صدر نگاه کرد و گفت : خانمها چرا سر کارتون نیستید؟
با این حرفش هر دو رفتیم برای ادامه کارمون.
تقریبا نیم ساعتی میشد که دیگه صدای داد و فریاد نمی اومد ،منم کار ترجمه رو تموم کرده بودم، پس دل رو به دریا زدم و برگه ها رو مرتب کردم و پشت در اتاقش ایستادم، کمی تردید داشتم اما وقتی فکر میکردم میدیدم چاره ای ندارم، چند تقه به در زدم و با اجازه ی آرش وارد شدم، هنوز اخمهاش تو هم بود، برگه ها رو روی میز گذاشتم و گفتم : این فکس ها امروز برامون ارسال شده، ترجمه کردم ولی منتظر دستور شما هستیم تا اقلام درخواستی رو بفرستیم.
به متن های ترجمه شده نگاه کرد و گفت : باشه، بعدا با دقت میخونمشون، الان تمرکز ندارم.
کمی این پا و اون پا کردم که بگم یا نه؟ اصلا الان وقتش بود؟ معلومه که نیست، اخمهاش با غلتک هم صاف و باز نمیشه ... بلاخره به این نتیجه رسیدم که بذارم برای فرصت مناسب . " با اجازه " گفتم که از اتاق خارج شم که اسممو صدا زد و گفت : خانم حق جو، کاری داشتید؟
دستپاچه گفتم : نه ، فقط فکس ها بود که بهتون ابلاغ کردم
به صندلیش تکیه داد و گفت : غیر از این؟
- نه
- اما من فکر میکنم چیز دیگه ای هم میخواستید بگید
- نه
- از چهره تون پیداس که مضطربید
- نه
- گذاشتید رو تکرار که فقط بگید نه؟
خنده م گرفت، به زور خودمو کنترل کردم که نخندم اما موفق نبودم، لبخند زدمو گفتم : نه
آرش هم خندید و گفت : میترسم یه چیز دیگه بپرسم جواب اون هم نه باشه
بعد جدی شد و گفت : حالا اگه امری دارید بنده در خدمتم
چقدر وقتی میخندید خواستنی میشد، اما نمیدونم چرا اکثر مواقع مثل بخت النصر بود. با شوخی ای که کرده بود کمی جرات پیدا کردم و گفتم : راستش آقای سپاسی، میدونم توقع زیادیه، اما به مشکل مالی بزرگی برخورد کردم، میخوام که اگه امکان داره بهم وام بدید
خودکارشو به لپش چسبوند و گفت : چقدر؟
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
رمان بی تودرهمه شهر غریبم
پارت بیست و سوم🌸🌸🌸
سرمو پایین انداختم و با خجالت گفتم : بیست میلیون
چشمهاش درشت شد و گفت : بیست میلیون؟ من به هیچکدوم از کارمندای شرکت بالای پنج میلیون وام ندادم ،بعد شما تقاضای بیست میلیون تومان وام رو میکنی؟
از خجالت میخواستم بمیرم، همونطور که سرم پایین بود گفتم : چاره ای ندارم، نه جایی رو میشناسم که بهم وام بده نه اینکه کسی رو داریم که برم ازش قرض بگیرم
چشمهاشو تنگ کرد و موشکافانه نگاهم کرد و گفت : قضیه باج خواهی که نیست؟
متوجه منظورش نشدم، انگار خودش هم فهمید که کلا شکل علامت سوال شدم که توضیح داد : گفتم شاید کسی این مبلغ رو ازت به عنوان حق السکوت بگیره
سریع گفتم : نه، اصلا
- پس اون تماس دیروز؟
- به اون موضوع مربوط نمیشه، یعنی میشه ولی تو حاشیه س، یعنی یه جورایی الکی به هم مرتبطه ...
فهمید تو توضیح دادن عاجزم، دستشو به علامت کافیه مقابلم گرفت و گفت : لطفا بفرمایید بنشینید
روی نزدیک ترین مبل کنار میزش نشستم . دست به سینه شد و گفت : حالا میشه منو در جریان قرار بدید؟ اگه بتونم حتما کمکتون میکنم
بین عقل و منطق گیر کرده بودم، عقلم بهم میگفت همه چیز رو بگو، منطقم میگفت چه دلیلی داره که یه غریبه داستان زندگیتو بدونه؟ عقلم میگفت بگو شاید دلش به رحم اومد و از این فلاکت راحت شدید، اما منطقم میگفت میخوام نباشه اون بیست میلیون! مگه تا حالا بد زندگی کردید؟ روزی رسون خداست ،تقدیرمون هم دست خداست
با صدای " خب، میشنوم " آرش به خودم اومدم، بلاخره عقل پیروز شد و همه زندگیمو براش تعریف کردم و در آخر گفتم : این پول رو هم برای فک رهن سند بانک میخوام، چون در حال حاضر دغدغه پدرم قسط مسکنه
به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت : فعلا شما تشریف ببرید سر کارتون ، امیدوارتون نمیکنم که این وام رو بهتون بدم، شما هنوز یک ماه هم نیست اینجا مشغول به کار هستید، اما بهتون قول میدم هر کاری ازم برمیاد کوتاهی نکنم
نمیدونم چرا؟ ولی احساس سبکی میکردم، ازش تشکر کردم و به اتاق خودم رفتم .
سه روز از درخواستی که ازش داشتم گذشت، تو این مدت آرش رو نمیدیدم و یا کمتر باهم برخورد میکردیم، در حد اینکه با هم اتفاقی از سالن غذاخوری بیاییم بالا و یا موقع خروج از شرکت که من سمت در خروجی میرفتم و او به سمت پارکینگ، حتی وقتی سعید با خط داخلی شرکت ازم خواست که برای ادامه مرور متن قرارداد به اتاق مدیر عامل بریم، و من پشت در اتاق قرار گرفتم، قبل از اینکه در بزنم سعید در رو باز کرد و گفت : مثل اینکه آرش حالش خوش نیست، باشه برای یه وقت دیگه
روز چهارم، پایان ساعت کاریم بود که دوباره فکس اومده بود و انگار لیست مرسولیهای ما ناقص بوده و چند تا از اقلام درخواستیشون از قلم افتاده بود،
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
رمان بی تو درهمه شهر غریبم
پارت بیست و چهارم🌸🌸🌸
میخواستم به خانم صدر بدم تا تحویل آرش بده ... نمیخواستم با آرش برخوردی داشته باشم، حالا که اون نمیخواست با من روبرو بشه، منم اصراری نمیکردم، اصلا بهش نمیومد رودربایستی داشته باشه و نتونه بگه نه، با درخواست وامتون موافقت نشد ... شاید هم حرف عرشیا درست بوده و کسی به دختر یه قاتل نگاه هم نمیکنه چه برسه اینکه بخواد بهش کمک کنه یا اینکه....
تو این افکار غرق بودم که خط داخلی زنگ خورد، آرش بود که گفت : تشریف بیارید اتاقم
امیدوار شدم، یعنی ممکن بود بگه با درخواست وامتون موافقت شد؟
روسریمو از سرم باز کردم و موهای بیرون اومده از گیره مو مرتب کردم و دوباره روسری رو سرم انداختم و در حال گره زدن از شیشه ویترین کمد خودمو نگاه کردم، از مرتب بودن خودم که مطمئن شدم به طرف اتاق مدیر عامل راه افتادم، دستمو بالا بردم در بزنم که در اتاق باز شد و سعید با چهره ی برافروخته مقابلم ظاهر شد، " ببخشید " گفتم و سرمو پایین انداختم و خودمو کنار کشیدم تا رد بشه، با شتاب بیرون رفت و هیچ حرفی نزد . معمولا در اینجور مواقع او بود که خودشو کنار میکشید تا من وارد بشم، یا اینکه سلام میداد و یا جواب ببخشید گفتنم رو میداد ...
متعجب از رفتارش در حالی که مسیر رفتنشو نگاه میکردم وارد اتاق شدم، سر برگردوندم و با دیدن آرش که او هم عصبانیت از چهره ش میبارید ته دلم خالی شد و هزار جور فکر تو ذهنم ردیف شد که یکیش اخراجم از شرکت بود.
سلام دادم، آرش هم همونطور که نگاهش روی میز به نقطه ای خیره بود سرشو تکون داد.
منتظر بودم حرفی بزنه و دلیل احضارمو بگه ولی دقایقی گذشت و هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد، به ساعتم نگاه کردم، پنج و نیم بود... صدامو صاف کردم و گفتم : عذر میخوام آقای سپاسی اگه امری ندارید من برم
سرشو بالا آورد و همچنان با حفظ اخم گفت : شما هنوز ایستادین؟ بفرمایید بنشینید
روی مبلی که با دستش اشاره کرده بود نشستم و گفتم : من در خدمتم
عصبی دست داخل موهاش فرو برد و بلاخره لب باز کرد و گفت : نمیدونم چطور بهتون بگم؟ راستش....
حرفشو خورد و کمی مکث کرد، دیگه مطمئن شدم دلیل حضورم تو این اتاق واسه خواستن عذرمه، با اطمینانی که پیدا کرده بودم گفتم : اگه حضور من تو این شرکت براتون ایجاد مزاحمت میکنه من مشکلی ندارم، از فردا نمیام
اخمهاش پر رنگ تر شد و طلبکارانه گفت : چرا همچین فکری کردید؟
مونده بودم چی بگم، نذاشت اصلا چیزی بگم، سرشو پایین انداخت و ادامه داد : راستش ... با وامتون موافقت میکنم ولی به یه شرط
هم خوشحال شدم، هم کنجکاو ... منتظر به دهانس چشم دوخته بودم که نفس عمیقی کشید و گفت : همونطور که من به شما کمک میکنم، از شما هم میخوام به من کمک کنید
مشتاق گفتم : هر کاری ازم بربیاد انجام میدم
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
رمان بی تو درهمه شهر غریبم
پارت بیست و پنجم🌸🌸🌸
همچنان سرش پایین بود، گفت : ازتون که بر میاد اما تردید دارم قبولش کنید
- شما بفرمایید، نتونم انجام بدم میگم نمیتونم دیگه
در حالی که لب بالاییشو میجوید به من نگاه کرد و گفت : برای مدت کوتاهی همسرم باشید
به گوشام شک کردم، این چی گفت؟ برای - مدت - کوتاهی - همسرم - باشید؟ معنی همسر چی میشد؟ آهان یعنی زنم ... چی ؟ منظورش از مدت کوتاه چی بود ؟ زنش بشم ؟ یعنی باهاش ازدواج کنم ؟ یا اینکه ! یا؟ نکنه منظورش ازدواج رسمی نباشه؟
عصبانی بلند شدم و گفتم : چی باعث شده در مورد من این فکرا رو بکنید؟ فکر کردید به خاطر پول حاضرم ...
دستپاچه گفت : نه نه ... سو تفاهم شده ... منظورم ازدواج رسمیه، خاستگاری و عقد و عروسی
وقتی دید انگار کمی آتش خشمم فروکش کرده گفت : ببینید خانم حق جو ...من یه مشکلی دارم که گره مشکلم فقط با ازدواج کردن حل میشه، البته شرط پدرمه ....
بلند شد و چند قدم راه رفت بعد پشت صندلیش ایستاد و تکیه گاه صندلیشو گرفت و گفت : گفتنش برای من آسون نبود خانم حق جو، اگر به شما این پیشنهاد رو دادم برای این بود که هر دو یه مشکل رو داریم، پدرامون ... من مشکل پدر شما رو حل میکنم شما هم مشکل پدر منو
دهانم قفل شده بود، خیلی سوالا تو ذهنم داشتم که بپرسم، مشکل پدر آرش چه ربطی به ازدواج کردنش داشت؟ اصلا چرا من؟ اما زبونم انگار سنگین شده بود و تکون نمیخورد
وقتی دید ساکتم گفت : من این پول رو خودم شخصا بهتون میدم، به عنوان هدیه ... اما ازتون تقاضا دارم شما هم خواهش منو رد نکنید، تو این چند روز خیلی فکر کردم، کسی رو که از شما بیشتر مورد اعتمادم باشه پیدا نکردم، اگه این ازدواج سوری رو قبول کنید قول میدم چیزی در شما تغییر نکنه ... حتی بعد از طلاق اسم منو هم به راحتی میتونید از شناسنامه تون خط بزنید
دیگه عصبانی شدم، از جام بلند شدم و گفتم : چطوری؟ هان؟ چطوری؟ وقتی مهر و انگ مطلقه بودن خورد رو پیشونیم؟
سرشو پایین انداخت و گفت : من تحقیق کردم، میتونید به علت ناقص بودن من بریم دادگاه و طلاق توافقی بگیریم، با گواهی پزشک قانونی اسم من از شناسنامه تون حذف میشه
وقتی دید باز سکوت کردم گفت : یک هفته کافیه برای فکر کردن؟
فقط تو چشمهاش خیره شدم که خودش دوباره گفت : هفته ی دیگه منتظر جوابتون هستم
از خدا خواسته و بلافاصله از اتاق خارج شدم و کیفمو برداشتم و از شرکت زدم بیرون .
احساس خفگی میکردم.
با بدنی کوفته از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفته بودم دیگه تو اون شرکت پا نذارم، وقتی بیدار شدم بابا رفته بود و از این جهت خوشحال بودم که متوجه رفتن یا نرفتنم نشده، چون اگه متوجه میشد خونه م حتما برای رفتن به شرکت بیدارم میکرد...
باید دوباره دنبال کار بگردم، نمیدونستم به رضا بگم یا نه؟
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨