#عملیات_خیبر 🌸
🔶 روز سوم «عملیات خیبر» بود که #حاج_همت برای کاری به عقب آمده بود. از فرصت استفاده کردیم و نماز ظهر را به امامت او اقامه کردیم. در بین دو نماز، یک روحانی وارد صف نماز شد. #حاج_همت با دیدن او، از ایشان خواست که جلو بایستد. آن برادر روحانی ابتدا قبول نمی کرد، اما با اصرار #حاجی ، رفت و جلو ایستاد.
پس از اقامۀ نماز عصر، ایشان گفت: «حالا که کمی وقت داریم، چندتا مسئله براتون بگم.» او شروع کرد به گفتن مسئله، در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد. همۀ چشم ها به سمت صدا برگشت. #حاج_همت از شدت بی خوابی و خستگی بی هوش شده و نقش بر زمین شده بود. برادران سریع او را به بهداری منتقل کردند. دکتر پس از معاینۀ #حاجی گفت: «بی خوابی، خستگی، غذا نخوردن و ضعیف شدن باعث شده که فشارش بیافته، حتماً باید استراحت کنه.» و یک سِرُم به او وصل کردند.
همین که حالش کمی بهتر شد، از جایش بلند شد و از اینکه دید توی بهداری است، تعجب کرد. می خواست بلند شود، رفتیم تا مانعش شویم، اما فایده ای نداشت. من گفتم: « #حاجی ، یه نگاه به قیافۀ خودت انداختی؟ یه کم استراحت کن، بعد برو. بدن شما نیاز به استراحت داره.» گفت: «نه، نمیشه، حتماً باید برم.» بعد هم سِرُم را از دستش بیرون کشید و رفت.
📚 منبع کپشن: کتاب #برای_خدا_مخلص_بود ، صفحه ۷۹ به روایت برادر «نیکچه فراهانی»
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
«داشتن چادر لیاقت میخواهد»
🔰شهید دهقان، تکه کلامی داشت که میگفت:
چادر #حضرت_زهرا(سلاماللهعلیها) به خانم ها ارث رسیده و داشتن این #حجاب و حفظ کردن اون #لیاقت میخواد
🔹و حجاب دری ست به سوی بهشت🌸
همان حجابی که تقوا را افزون میکند
شهید محمدرضا دهقان
✅#کلام_شهید 🕊🥀
#قیمتـــــےیـــــاغـــــیرتے ⁉️
♻️ آدمهـا دو دستـہاند؛
غـــــیرتۍ و قیمتـــــے
👌غــیرتی ها بــا #خـدا" معاملــہ ڪـــردند
👌وقیمتی هـا بــا #بنده_خـدا
🕊🥀#شــہید_بــرونسے
↶【به ما بپیوندید 】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت191
#اسپاکو
فاصله اش رو باهام كم كرد و رو به روم قرار گرفت. دستش كه روي صورتم نشست با نفرت
صورتم رو برگردوندم اما شيخ سمج تر اومد سمتم.
-دخترهاي سركش رو دوست دارم.
دستش اومد سمت يقه ام.
-بذار ببينم اينجا چي داري؟
ميدونستم از اينجا خلاصي ندارم. نگاهم رو با نفرت به ويهان دوختم.
پام رو بالا آوردم و محكم وسط پاي شيخ كوبيدم. از درد خم شد. صداي فريادش تو كل عمارت
پيچيد.
دو تا مرد اومدن سمتم. با هر دو گلاويز شدم و زدمشون زمين.
همه ايستاده بودن و نگاه مي كردن. مرد ديگه اي اومد سمتم.
خواستم برم سمتش كه موهام از پشت
كشيده شد و دو نفر دستهام رو گرفتن. با زانو روي زمين
افتادم.
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت192
#اسپاکو
شيخ دستي زد و اومد سمتم.
-آفرين، خوشم اومد. دختر به شجاعي تو نديده بودم!
يكهو محكم موهام رو كشيد و سرم بالا اومد.
-اما دختر كوچولو، يه چيز و فراموش كردي!
با سيلي كه به صورتم خورد لحظه اي همه جا در نظرم تار شد و صدايي تو كل سرم پيچيد.
-فراموش كردي اينجا كجاست ... وقتي فرستادمت با كل ارتشم هم خواب شدي، اون وقت
ميفهمي سوگلي حرم سراي شيخ بودن نعمته ... شيخ بغداد، ميفروشمش بهت.
شيخ بغداد لبخندي زد. نگاهم رو با التماس به ويهان دوختم شايد كاري برام بكنه اما ويهان بي
توجه نگاهش رو ازم گرفت.
-ببريد بندازيدش تو اتاق تا فردا صبح همراه دخترها بفرستيمش مقر ارتش.
دو مرد هر دو دستم رو گرفتن و كشون كشون سمت اتاقي بردن و به سمت داخل پرتم كردن.
بالاخره بغضم شكست و اشك روي گونه هام جاري شد. دستم و جلوي دهنم گرفتم تا صداي
💗کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت193
#اسپاکو
گريه ام بلند نشه.
ميدونستم از اينجا خلاصي ندارم. بايد يه كاري مي كردم؛ حتي خودكشي!
سمت پنجره رفتم اما باز نشد. چرخي توي اتاق زدم اما يه اتاق خالي بود بدون هيچ وسيله اي.
روي زمين سر خوردم.
”خدايا كمكم كن“
چهره ي نگران مادر لحظه اي از جلوي چشمهام كنار نمي رفتن. باورم نمي شد تا چند ساعت ديگه
قرار بود به جهنمي برم كه فقط در موردش شنيده بودم.
مردهايي كه به ناموس خودشون هم رحم نمي كنن! ياد كليپي افتادم كه هاوير بهم نشون داده بود.
تجاوز به اون خبرنگار و كشتنش به اون طرز فجيع.
هر لحظه چهره ي خونسرد ويهان جلوي چشمهام مي اومد، حس نفرتم بهش بيشتر مي شد.
نميدونم شاعت چطور گذشت. در اتاق باز شد و دو مرد وارد اتاق شدن. بازوهام رو گرفتن و از
اتاق بيرون آوردنم.
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت194
#اسپاکو
كسي توي سالن نبود. دو تا ون توي حياط عمارت بود و داشتن دخترها رو سوارشون مي كردن.
شيخ اومد سمتم.
جلوي پاش تف كردم و نگاهم رو ازش گرفتم.
دستش رفت بالا تا روي صورتم فرود بياد كهحيف بابتت پول خوبي بهم دادن وگرنه ميدونستم چطور آدمت كنم!
ويهان دستش رو گرفت.
نگاهم رو با نفرت به ويهان دوختم. سوار ماشين كردنم و در ون رو بستن. دخترها همه سكوتشيخ آروم باش! به پولي كه گرفتي فكر كن.
كرده بودن.
ماشين حركت كرد. تمام اميدم نااميد شد. كاش هيچوقت اين راهو نيومده بودم.
نميدونم چقدر رفته بوديم كه ماشين ايستاد. در ون باز شد و مردي اومد بالا. صورتش تو انبوهي
از ريش و سيبيل پنهان شده بود.
دستم و گرفت و كشيدم پايين و تا به خودم بيام، رگ هر دو دستم رو زد.
💗
💗💗کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت195
#اسپاکو
خون با فشار از دستم بيرون زد. شوكه نگاهم رو به دستهام دوختم. فرياد مرد بلند شد.
نگاهي به اطراف انداختم. بيابوني بود و هيچ ماشيني اون اطراف نبود. اون يكي ون نگهداشت واين دختر رگش رو زده!
شيخ بغداد اومد سمتمون.
-منم نميدونم ... فقط ديدم رگ هر دو دستش رو زده. اين تا برسيم ميميره. بيمارستان همچي شده؟ اين چرا اينطوري شده؟
نميتونيم ببريمش؛ اگر بفهمن، همه رو پليس بين الملل ميگيره.
-لعنتي!
زد تخت سينه ام.
-دختره ي حروم زاده!
بندازينش تو بيابون ... سوار شيد.
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت196
#اسپاکو
مرد اومد سمتم و بازوم رو گرفت و كشيد. داشت ضعف بهم دست مي داد. تمام تنم پر خون بود.
دختري سرش رو بيرون آورد و با ديدن دستهاي خونيم جيغي زد كه مردي با پشت دست زد
توي دهنش.
بي اختيار دنبال مرد كشيده مي شدم. از اينكه يه مرد ناشناس داشت باعث مرگم مي شد تا وارد
اون جهنم نشم خوشحال بودم.
جون آدمي خيلي عزيزه، اونقدر كه نتوني خودت جونت رو بگيري. سمت سنگي رفت.
به فارسي گفت:
-اينجا بشين.
مچ هر دو دستم رو با دستمالي محكم بست.
صداش آشنا بود اما نميدونستم كجا شنيدم.
با صداي تحليل رفته اي گفتم:
-تو ... تو ايراني هستي؟
هيسس ... فقط اميدوارم زود به دادت برسن ... من ميرم.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗