🌷به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت می کردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمی شناخت تصویرش را از من گرفت و نگاه کرد. با تعجب گفت: شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه؟!
🌷با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه؟!
گفت: من قبلاً تو بازار سلطانی مغازه داشتم. این آقا ابراهیم دو روز در هفته سَر بازار می ایستاد. یه کوله باربری هم می انداخت روی دوشش و بار می برد.
یه روز بهش گفتم: اسم شما چیه؟
گفت: من رو ید الله صدا کنید!
🌷گذشت تا چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بازار، تا ایشون رو دید با تعجب گفت: این آقا رو می شناسی؟
گفتم: نه چطور مگه!
گفت: ایشون قهرمان والیبال و کشتیه، آدم خیلی با تقوائیه، برای شکستن نفسش این کار ها رو می کنه. این رو هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه! بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم!
🌷صحبت های آن آقا خیلی من رو به فکر فرو برد. این ماجرا خیلی برای من عجیب بود. اینطور مبارزه کردن با نفس اصلاً با عقل جور در نمی آمد.
"شهید ابراهیم هادی"
#یادش_با_صلوات
🥀🕊 🥀🕊
👈 سر جهیزیه خریدن با محسن خیلی ماجرا داشتیم.
👈 مدام با پدر و مادرم کَل کَل(جر و بحث) داشت كه چرا اینقدر پول خرج میکنید و ما اصلا به این لوازم نیاز نداریم.
گیر داده بود که مُبل نمیخواهیم.
نگران بود:
﴿شاید یکی که نداره ببینه و دلش بخواد!﴾
🍃 شهید محسن حججی
📚 کتاب سربلند
#یادش_با_صلوات
🥀🕊 🥀🕊
🌺🍃🌺🌸🌺🍃🌺
#ازدواج_به_سبک_شهداء
#شهید_والامقام
#حمید_ایرانمنش
من و #حمید به #کمترین_چیزها راضی بودیم .
به همین خاطر بود که #خریدمان، از یک دست آینه وشمعدان و حلقه ازدواج بالاتر نرفت!
برای #مراسم، پیشنهاد کردم #غذا طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت #مخالفت کرد!
گفت: کیو #گول می زنیم، خودمون یا بقیه رو؟
اگر قراره #مجلسمون رو این طوری بگیریم، پس چرا #خریدمون رو اونقدر ساده گرفتیم؟!
#مطمئن باش این جور بریز و بپاش ها #اسرافه و #خدا راضی نیست.
تو هم از من نخواه که بر #خلاف خواست #خدا عمل کنم.
با این که برای مراسم، #استاندار، #حاکم_شرع وجمعی از #مسئولین_کرمان آمده بودند، نظرش تغییری نکرد وهمان شام ساده ای که تهیه شده بود را بهشان داد!
#حمید می گفت: #شجاعت فقط توی #جنگیدن و این چیزها نیست .
#شجاعت یعنی همین که بتونی کار درستی رو که #خلاف رسم و رسومه، انجام بدی.
راوی :
#همسر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت251
#اسپاکو
به زينت بگو اتاق مادرش رو بهش بده؛ دست نخورده مونده.
از اتاق بيرون اومديم. با زينت پله هاي مارپيچ وسط سالن رو بالا رفتيم. در اتاقي رو باز كرد.
پرده هاي اتاق رو كاملاً كنار زد. با ورود نور به اتاق نگاهي بهش انداختم. با ديدن عكس هاي مامان، بغض توي گلوم نشست.
جوونياينجا اتاق خانوم خدابيامرز بود. بعد از رفتنشون آقا اجازه نداد كسي به اتاق دست بزنه.
اتاق تميز بود؛ حتي ذره اي خاك روي وسايل نبود. پنجره ي بزرگ سراسري اتاق باعث شده بود
تا نور كافي تو اتاق بتابه.
در شيشه اي رو كنار كشيد.
وارد تراس شدم. تمام حياط از اين بالا پيدا بود. چرخيدم كه نگاهم به ديوار كوتاه بين دو تا تراس افتاد.
كمي رو پنجه ي پا بلند شدم. صداي زينت از پشت سرم بلند شد.
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت252
#اسپاکو
اون تراس اتاق آقا كوچيكه، ساختمون بچه هاي آقا.
با اينكه از حرفهاش چيزي دستگيرم نشد اما سري تكون دادم.
دائي با چمدون وارد شد و با حسرت نگاهي به وسايل توي اتاق انداخت.
-چه خاطراتي اينجا داشتيم ... چقدر زود همه چي تموم شد!
زينت از اتاق بيرون رفت. سؤالي كه همه اش توي سرم رژه مي رفت رو پرسيدم.
-يكسال قبل از ازدواج مادرت فوت كرد. سال بدي بود. اول عموم، پدر پدرت؛ چند ماه بعد همدائي، مادرتون كجاست؟
مادرم! اينطوري شد كه خانواده ها كلاً از هم دور شدن.
دستي به صورتم كشيد.
-از بابت اينكه اينجائي خيالم خيلي راحته. اولش برات سخته اما پدر اونقدرها هم كه بداخلاق
نشون ميده، بداخلاق نيست. ميدونم زود به همه چي عادت مي كني.
سرم رو روي سينه ي دائي گذاشتم.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت253
#اسپاکو
دلم خيلي براش تنگ شده. اين اتاق انگار بوي مادرم رو ميده.
-تمام اين سالها مادرت جاي همه رو براي من پر كرد اما نتونستم براش برادري كنم.
-هيسس ... اين حرفو نزن! مراقب خودت باش و تنها از خونه بيرون نرو.
سعي كن اصلاً براي مدتي از خونه بيرون نري.
بذار فكر كنن اوني كه توي ماشين بوده تو بودي.
تقصير شما نيست دائي، من مقصرم.
سري تكون دادم. دائي بعد از خداحافظي رفت. چمدونم رو باز كردم.
با ديدن لباسهاي توي كمد بغضي كه سعي داشتم قورتش بدم، شكست.
يكي از لباسهاي مامان رو برداشتم. انگار بوي خود مامان بود.
لباس رو به دماغم چسبوندم. قطره اشكي از بالاي پلكم چكيد روي لباس.
ميدونستم ندارمش اما اين دل لعنتيم نمي خواست قبول كنه. لباسهام رو كنار لباسهاي مامان توي
كمد چيدم.
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت254
#اسپاکو
كار ديگه اي نداشتم. كمي با هاوير تلفني صحبت كردم. زينت بعد از در زدن وارد اتاق شد.
-خانوم، نيم ساعت ديگه ميز رو مي چينم. آقا گفتن بياين پايين.
-باشه.
با رفتن زينت تيشرت مشكي با شلوار مچ كوتاهي پوشيدم. موهاي بلندم رو دم اسبي بستم.
نگاهي به چهره ي بي روحم توي آينه انداختم. از اتاق بيرون اومدم.
سر و صدايي از پايين پله ها مي اومد. آروم پايين رفتم.
نگاهها روم سنگيني مي كرد. زني با صداي بغض آلود گفت:
-اين يادگار خواهر منه؟
تا به خودم بيام تو آغوش زن فرو رفتم.
-الهي من دورت بگردم ... ماهنو هميشه ميگفت دخترش مثل ماه ميمونه، باورم نمي شد.
ازم فاصله گرفت و نگاهي بهم انداخت.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت255
#اسپاکو
من خالتم، اسمم ماه چهره است. من و مادرت فقط 4 سال با هم تفاوت سني داشتيم.
دختري اومد سمتمون.
-مامان جونم، اجازه ميدي ما هم با همديگه آشنا بشيم؟ ... خيلي خوش اومدي! با اينكه من خاله
رو هيچوقت نديدم اما مامان خيلي ازش تعريف مي كرد؛ خدا بيامرزتش.
سري تكون دادم.
با بقيه هم آشنا شدم. فرانك، دخترِ خاله ماهي بود. فرانگيز، دختر دائي آراد و زنش آنا به نظرممنون.
خونگرم مي اومد اما هيچ حسي بهشون نداشتم.
زينت: آقا ميگن بياين سر ميز.
دائي نگاهي به ساعت انداخت.
باز اين پسر دير كرده!
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗