#ضرب_المثل
#ضرب_المثل_های_ایرانی
#تنبل_خانه_شاه_عباسی
روزی شاه عباس کبیر گفت: خدا را شکر! همه #اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که #بدون_درآمد باشد.
سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را #تایید کردند.
از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلاش های شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند.
اما #وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط #تنبل_ها هستند که سرشان #بی_کلاه مانده.
شاه بلافاصله دستور داد تا #تنبل_خانه ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد.
بودجه ای نیز به این کار اختصاص داده شد و کلنگ تنبل خانه بر زمین زده شد.
تنبل خانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد. تنبل ها از سرتاسر #مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از #بودجه_دولتی تامین شد. تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد ؛
شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟
عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود!
شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد.
دید تنبلها از در و دیوار بالا می روند و جای سوزن انداختن نیست.
شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود.
شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا #مواجب بگیرند.
شاه به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت.
مشاوران هریک طرحی ارایه دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهند
ولی هیچ یکی از این طرح ها عملی نبود. سرانجام #دلقک شاه گفت:
برای تشخیص تنبل های حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ #حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و تنبلهای حقیقی در حمام می مانند.
شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد.
تنبل نماها یک به یک از حمام فرار کردند.
فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند.
یکی ناله می کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم.
دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف می گفت:
بگو رفیقم هم سوخت!😂😂😂
#ضرب_المثل
داستان ها و مطالب آموزنده جذاب را
در 💞 #کانال_ما 💞 دنبال کنید
گل نرگس:
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
#خاطرات_شهدا 🌷
🔰خاطره مشترک از دو شهید
📚قسمتی از کتاب #دلتنگ_نباش
⚜بیستوهفتم آبانماه #روحالله مانند روزهای دیگر به دانشکده رفته بود. از صبح کارهایش را بر طبق روال همیشه انجام داد✅ و ظهر همراه مهران به سالن غذاخوری🍲 رفتند. وقتی وارد سالن شدند، گرم صحبت بودند که #عکسی روی دیوار🌠 نظر روحالله را به خود جلب کرد.
⚜وسط حرفش پرید و گفت: « #مهران یه لحظه صبر کن!»چی شده⁉️روحالله بهسمت عکس روی دیوار رفت. همان طور که به عکس اشاره میکرد، خندید😄 و گفت: «اینجا رو نگاه کن. زده #شهید_محمدحسن_خلیلی . اینکه محمدحسن نیست، این #رسوله، دوستمه💞، میشناسمش!»
⚜مهران با تعجب به او نگاه میکرد😳. هنوز حرفی نزده بود که #روحالله گفت: «خب حالا چرا زده #شهید🤔 نکنه واقعاً شهید شده⁉️ این رسوله نه محمدحسن؛ ⚡️اما عکس #خودشه.»
⚜بعد با ترسی که از #چشمانش میبارید، به مهران خیره شد.نکنه واقعاً #رسول شهید شده😢 بیچاره میشم.مهران همچنان در سکوت به او خیره شده بود و چیزی نمیگفت. نمیدانست باید چه #عکسالعملی نشان بدهد.
⚜روحالله #غذایش را گرفت و سر میز نشست، اما یک قاشق هم نخورد❌. به یک نقطه خیره شده بود و با غذایش بازی میکرد🍝.
مهران چند بار #صدایش کرد.
- کجایی داداش؟ چرا غذات رو نمیخوری⁉️
⚜روحالله که با صدای او به خودش آمد، از سر میز بلند شد و گفت: «اصلاً #اشتهام کور شد، میرم یه #پرسوجو کنم ببینم خبر صحت داره یا نه⭕️.»این را گفت و از سالن غذاخوری رفت بیرون. چند دقیقه بعد مهران رفت سراغش👥، نگران حالش بود. وقتی به اتاقش رفت، دید که روحالله #اشکهایش را پاک میکند😭.
⚜از حالوروزش پیدا بود که خیلی #ناراحت است. رفت کنارش نشست و گفت: «چی شد؟ پرسیدی❓»روحالله سرش را بهنشانۀ #تأیید تکان داد و با بغض گفت: «آره پرسیدم. خبر صحت داره. حالا چهکار کنم😭؟»
⚜میدونم دوستت بوده، خیلی ناراحتی. اما باید خوشحال باشی که #شهید_شده و نمُرده.
روحالله که سعی میکرد بغضش را مخفی کند، گفت: «درد من فقط این نیست. آره شهید شده🌷، خوش به حالش.
⚜اما #رسول خیلی بلده بود. به کارش وارد بود. میخواستم برم پیشش ازش کار یاد بگیرم🛠 . کلی #سؤال_داشتم ازش. قرار بود چیزهایی رو که از #محرم_ترک یاد گرفته بود، بهم یاد بده😞. خیلی قرارها با هم گذاشته بودیم. فکرشم نمیکردم 🗯اینجوری بشه.»
⚜مهران بازهم سعی کرد که #دلداریاش بدهد، اما خودش هم میدانست خیلی فایدهای ندارد🚫. روحالله خیلی ناراحت بود😔.نمی دونست خودش هم روزی میشه شهید مدافع حرم و دست خیلیا رو میگیره...
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_رسول_خلیلی
#شهید_روح_الله_قربانی
محمد:
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
#قسمت_سوم
یعنی تمام این چند روز را خانه بود و خودش را نشان نمی داد!
قارون را بی جواب گذاشتم و تا بیرون اتاق دویدم، تا دم در رفتم و دوباره برگشتم، یادم آمد صورتم را آب نزده ام. سر به هوا دنبال آب گشتم، از سطل کنار چاه، مشتی آب به صورتم ریختم و دوباره خودم را به در رساندم، به سر کوچه که رسیدم محبوبه را رویت کردم، نظاره کردن محبوبه از چند متري یعنی همه چیز، هم خدا و هم خرما ،دوان، دوان خودم را به او رساندم و با فاصله چند قدمی عقب تر از او ایستادم.
با فاصله چند قدمی، عقب تر از او ایستادم ،سینه ام را صاف کردم و صدایش زدم:
- محبوبه
لحظه اي ایستاد.
با ایستادنش شمع امید توي دلم روشن شد، ولی او حتی برنگشت مرا نگاه کند. به راهش ادامه داد و رفت.
شمع امید که سوسوزنان دلم را روشن نگه داشته بود، با طوفان سرد ناامیدي خاموش شد، براي بار دوم صدایش زدم؛
- محبوبه
اینبار نباید فرصت را از دست می دادم، جلو رفتم، روبرویش ایستادم و چشم توي چشم شدیم، گفتم:
- کجا بودي؟!
جواب سؤالم را نداد و فقط سرش را پائین انداخت، گفتم:
- مگر با من قهر کرده اي که خودت را پنهان می کنی!
- محمدحسن برو، دیگر خوب نیست، من و تو را باهم ببینند.
هنوز سرش پائین بود، گفتم:
- محبوبه تو را چه شده؟
پوشیه اش را انداخت و گفت:
- فاضل مرا از پدرم خواستگاري کرده و جواب پدرم مثبت است.
- فاضل! ولی.....امکان ندارد..... تو هم او را دوست داري؟
-........
- محبوبه با توام، رفیق نیمه راه چرا جواب نمی دهی؟ تو که بهتر می دانی پدر فاضل.....
- آري پدر من، پدر فاضل را کشته، چه می خواهی بگویی؟
- فاضل چگونه می تواند با دختر قبیله قاتل پدرش وصلت کند.
سکوت کوتاهش نشان از آن بود که خودش هم نمیداند دارد چه کار میکند، ولی بالاخره جواب داد ؛
-هر چه بود گذشت، آن ماجرا برای سال ها پیش است .
- چشمم روشن، تو هم که طرفداري فاضل را می کنی، یعنی دل تو با او همراه است؟
دوباره سکوتی کوتاه کرد و گفت:
- فقط برو، همه چیز تمام شده.
- دیگر چه؟ بگو.... خجالت نکش، چه چیزي را پنهان می کنی! آن چشم ها را باید زمانی پنهان می کردي که من ندیده بودم.
محبوبه چند قدم جلوتر رفت، سربرگرداندو گفت: می خواستم بگویم، دیگر من و تو سنمی با هم نداریم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد...
#تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨