eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
415 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
گل نرگس: ‌﷽❣ ❣﷽ 🕊✨بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ✨🕊 :🌹 🏴🕊8.یعنی همیشه نمی دوشم تا به خوردِ فکر و فهم شما بدهم. پس بایستی هوشیار باشید و از فرصت ها بهره بگیرید تا در آینده دچار غصّه و رنج نگردید. فضایل 🌹🍃🌹 🏴🕊ابن عباس به سعید بن جبیر که از شاگردان برجسته وی بود اجازه حدیث و فتوا داد. سعید به استادش گفت: تو باشی و من برای مردم حدیث بگویم! ابن عباس گفت: آیا نقل حدیث و دادن فتوا را نزد من از نعمت های خدا نمی دانی؟ آیا دوست نداری درحضور من حدیث بخوانی و تو را از اشتباه هایت آگاه سازم؟9 🌹🍃🌹 🏴🕊بعد از آنکه ابن عباس نابینا شد، وی بر کرسی فتوا نشست و هرچه مردم کوفه از او می پرسیدند، جواب می داد و ابن عباس گفته های او را تأیید می کرد. 🏴🕊ابن عباس بارها گفت: 🌹🍃🌹 🏴🕊«وکان اماماً، ثقةً حجّةً علی المسلمین، فقیهاً عابداً فاضلاً ورعاً...10؛ سعید بن جبیر پیشوا، مورد اعتماد مسلمانان، دانشمند، عابد، فاضل و پرهیزگار عصر خود بود.» 🌹🍃🌹 🏴🕊عطا بن ریاح، آشناتر به مناسک و عکرمه آشناتر به سیره و تاریخ و حسن آشناتر به حلال و حرام و سعید بن جبیر آشناتر به علم تفسیر بود. 🌹🍃🌹 🏴🕊طبری در حقّ او می گوید: «او ثقة، حجّت و پیشوای مسلمین بود». 🌹🍃🌹 گل نرگس: محمد: یــا ضــامــن آهــو 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا https://eitaa.com/yazamen_aho_raza 🌹✨🌹✨🌹 🌹✨🌹✨🌹
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹 يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَت مِن سُوء روزى كه هر كس، هر كار انجام داده بيابد و هرچه کرده 🌕 سه دقیقه تا قیامت 🌕 ✍روز بعد از صبح زود دنبال کار سفر مشهد بودم ۰همه سوار اتوبوس ها بودند که متوجه شدم رفقای من ، حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند۰ ☘سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم ۰در مسیر برگشت ،سر یک چهارراه، راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد کرد ۰ ☘آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم ۰ ☘نیمه چپ بدنم به شدت درد می کرد۰ راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید می لرزید، فکر کرد من حتماً مرده‌ام۰ ☘ یک لحظه با خودم گفتم : پس جناب به سراغ ما هم آمد ۰آنقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الان روح از بدنم خارج می شود ، به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ، ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود، نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد! ☘ یکباره یاد خواب دیشب افتادم ، با خودم گفتم: این تعبیر خواب دیشب من است ، من میمانم ۰ ☘حضرت عزرائیل گفت :که وقت رفتنم نرسیده ، امام رضا منتظرند، باید سریع بروم ۰ از جا بلند شدم ، راننده پیکان گفت :شما !! گفتم :بله موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم ۰با اینکه خیلی درد داشتم ، به سمت مسجد حرکت کردم۰ ☘ راننده پیکان داد زد : آهای ، مطمئنی سالمی ؟! بعد با ماشین دنبال من آمد ، او فکر می کرد هر لحظه ممکن است که من زمین بخورم ۰کاروان مشهد حرکت کردند ، درد تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت ۰ ☘بعد از آن فهمیدم که تا در باید دهم و دیگر از نزنم ۰ ❌ خودشان به سراغ ما خواهند آمد ، اما همیشه می کردم که باشد۰ ✍ادامه دارد۰۰۰۰ 💗🌹 یـــاس کـــبود🌹💗: 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا https://eitaa.com/yazamen_aho_raza ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
👈قسمتى از سنتها و دستورهاى ادريس عليه السلام 🌴اى انسانها! بدانيد و كنيد كه و پرهيزگارى، و ، و به و و _و_عقل است، زيرا خداوند هنگامى كه بنده اى را دوست بدارد، عقل را به او مى بخشد. 🌴بسيارى از اوقاتِ خود را به راز و نياز و دعا با خدا بپردازيد و در خداپرستى و در راه خدا تعاون و همكارى نماييد، كه اگر خداوند و شما را بنگرد، خواسته هايتان را بر مى آورد و شما را به مى رساند و از و بهره مند مى سازد. 🌴هنگامى كه گرفتيد، خود را از هر گونه ها_پاك كنيد۰ و با و بى شائبه براى خدا بگيريد، زيرا خداوند به زودى را مى كند. همراه روزه گرفتن و خودددارى از غذا و آب، اعضاء و جوارح خود را نيز از كنترل كنيد. 🌴هنگامى كه به سجده افتاديد و سينه خود را در سجده بر زمين نهاديد، هرگونه و و و فكر خوردن غذاى حرام و و را از خود دور سازيد و از همه ها خود را برهانيد. 🌴خداوند متعال، پيامبران و اوليائش را به اختصاص داد و آنها را در پرتو همين و ها_آگاه شدند و از مند گشتند، از و به هدايتها پيوستند، به طورى كه خداوند آن چنان در دلهايشان گرفت كه دريافتند است و بر همه چيز احاطه دارد و هرگز نمى توان به يافت. (اقتباس از بحار، ج 11،ص 282 - 284) 📚محمدی اشتهاردی ادامه دارد.... 💗🌹 یـــاس کـــبود🌹💗: 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا https://eitaa.com/yazamen_aho_raza ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌻••✨♧۰۰﷽۰۰♧✨••🌻 🔳 ▫️ ✍ در آیه ۲۰ سوره مبارکه مزمل بر انس با قرآن به‌صورت همیشگی حتی در شرایط گرفتاری و سختی توصیه شده است، 🔻هیچ شبی سخت‌تر از شب عاشورا اتفاق نخواهد افتاد؛ چرا که دشمن از همه جهت به محاصره پرداخته است و هیچ راهی پیش رو نیست، اما امام حسین(ع) در چنین شرایطی که سخت‌ترین شرایط است انس با قرآن را فراموش نمی‌کنند و در آن شرایط از خیمه‌ها صدای تلاوت قرآن به گوش می‌‌رسید، ‌این نمونه کامل عمل کردن به این آیه مبارکه است. ❌ باید این روحیه انس با قرآن کریم را از امام حسین(ع) الگو بگیریم۰ حضرت و یارانش شب عاشورا را به تلاوت قرآن سپری کردند، بنابراین عزاداران واقعی آن امام(ع) نیز نه تنها این شب که تمامی شب‌ها را باید به تلاوت قرآن کریم بگذرانند. ☘آیه ۶۹ و ۷۰ سوره مبارکه یاسین دلیل اینکه باید به قرآن اهمیت داده شود را بیان کرده است و گفته است که قرآن کتاب زندگی و برای انسان‌های واقعی است. ☘یکی دیگر از درس‌های قرآنی که از عاشورا باید بگیریم در خط ، ، و است. 🏴 محمد: کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 وارد سالن شدم که چشمم به استاد شمس افتاد که وسط سالن با یک اقایی هم سن و سال خودش صحبت میکرد. میخواستم بدون اینکه جلب توجه کنم از کنارش بگذرم . با قدمهایی آهسته به سمت نماز خانه راه افتادم که یک لحظه با شمس چشم تو چشم شدم . استاد شمس سریع نگاهش را گرفت و من در دل به شانس بد خودم بد و بیراه میگفتم . برای اینکه استاد با خودش فکرنکند که چه دانشجوی بی فرهنگی دارد که سرش را دور از جان گاو پایین انداخته و رد میشود . درحالی که به درنمازخانه نزدیک میشدم گفتم : _سلام استاد ظهرتون بخیر شمس در حالی که نگاهش به سرامیک های سالن بود گفت : _سلام خانم .ممنونم یک لحظه متوجه نگاه پر از تمسخر فرد همراه استاد شدم ولی بدون توجه از کنارشان گذشتم . تا دستم را روی دستگیره درنمازخانه گذاشتم . فرد همراه شمس گفت: _مگه امثال این خانم با این تیپ و قیافه هم نماز میخونند؟دانشگاه رو با مجلس عروسی اشتباه گرفتند.یکی نیست دستشون رو بگیره بندازه اشون از این دانشگاه بیرون .دانشگاه رو هم به فساد کشوندن در حالی که از عصبانیت و ناراحتی دستم میلرزید و هرآن ممکن بود بغضم بشکند با نفرت نگاهی به سمتش انداختم که دوباره با شمس چشم تو چشم شدم. که اینبار با دیدن چشمان پر اشکم که هرلحظه ممکن بود سرازیر بشه متعجب شد و سریع نگاهش را گرفت و خواست حرفی بزند که بدون توجه به او و ان پسر احمق سریع وارد نماز خانه شدم و به در تکیه زدم و ناگهان اشکهایم سرازیر شد . خدا رو شکر کسی تو نمازخانه نبود و من راحت میتوانستم بغض گلویم را بشکنم. صدای عصبی شمس را از پشت درشنیدم که به دوستش گفت: _این چه طرز صحبت کردن محسن خان! به قول رهبر عزیزمون نقص این خانم تو ظاهرشه ولی نقص من و تو باطنیه. چطوری تونستی اینقدر راحت بهش توهین کنی؟نمیترسی دل شکسته اش دامنت رو بگیره. محسن جان برادر من اگه تو از این نوع پوشش ناراحتی این راهش نیست .خوبه خودت رو مرید حاج قاسم میدونی و این رفتار رو نشون میدی .مگه حاج قاسم نگفت این ها هم دختران من هستند. داداش بد کردی .نمازخوندن اون خانم هم به ما ربطی نداشت . _بس کن دیگه کیان .باشه حق باتوئه من اشتباه کردم .یکدفعه از کوره در رفتم . اینا رو ولش کن بگو ببینم برنامه کلاسهای سه شنبه چی شد؟؟استاد پیدا کردی؟ _فعلا که نه ولی به فکرشیم.بیا بریم نمازمون رو بخونیم دیر شد .منم الان کلاس دارم. صدای قدمهاشون میومد که از سالن رفتند. با شنیدن حرفهای شمس به فکر فرو رفتم . همیشه برای اقای خامنه ای احترام قائل بودم ولی خب سخنرانی هاش رو گوش نمیدادم . اون حرفی که در مورد دختر هایی مثل من زده بود خیلی برام جالب بود. خیلی دلم میخواست اون حاج قاسم که حرفش بود رو بشناسم ببینم چه جور آدمیه که اون پسراحمق مریدش بود. تکیه ام را از در نمازخانه برداشتم و به سمت کمد چادر ها رفتم و بعد از پوشیدن چادربه نماز ایستادم. بعد از نماز دوباره شدم همان روژان قبل. ناراحتی ازدلم پر کشیده بود و آرامش به دلم راه یافته بود . در حالی که چادر نماز را تا میزدم به یاد بچه ها افتادم با دست زدم و تو سرم و گفتم : _واااای ددم وااای.الان منو میکشن یک ساعته منتظرن . من راحت اینجا نشستم و با خدا عشق بازی میکنم. به سرعت به سمت بوفه به راه افتادم. &ادامه دارد... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
یعنی تمام این چند روز را خانه بود و خودش را نشان نمی داد! قارون را بی جواب گذاشتم و تا بیرون اتاق دویدم، تا دم در رفتم و دوباره برگشتم، یادم آمد صورتم را آب نزده ام. سر به هوا دنبال آب گشتم، از سطل کنار چاه، مشتی آب به صورتم ریختم و دوباره خودم را به در رساندم، به سر کوچه که رسیدم محبوبه را رویت کردم، نظاره کردن محبوبه از چند متري یعنی همه چیز، هم خدا و هم خرما ،دوان، دوان خودم را به او رساندم و با فاصله چند قدمی عقب تر از او ایستادم. با فاصله چند قدمی، عقب تر از او ایستادم ،سینه ام را صاف کردم و صدایش زدم: - محبوبه لحظه اي ایستاد. با ایستادنش شمع امید توي دلم روشن شد، ولی او حتی برنگشت مرا نگاه کند. به راهش ادامه داد و رفت. شمع امید که سوسوزنان دلم را روشن نگه داشته بود، با طوفان سرد ناامیدي خاموش شد، براي بار دوم صدایش زدم؛ - محبوبه اینبار نباید فرصت را از دست می دادم، جلو رفتم، روبرویش ایستادم و چشم توي چشم شدیم، گفتم: - کجا بودي؟! جواب سؤالم را نداد و فقط سرش را پائین انداخت، گفتم: - مگر با من قهر کرده اي که خودت را پنهان می کنی! - محمدحسن برو، دیگر خوب نیست، من و تو را باهم ببینند. هنوز سرش پائین بود، گفتم: - محبوبه تو را چه شده؟ پوشیه اش را انداخت و گفت: - فاضل مرا از پدرم خواستگاري کرده و جواب پدرم مثبت است. - فاضل! ولی.....امکان ندارد..... تو هم او را دوست داري؟ -........ - محبوبه با توام، رفیق نیمه راه چرا جواب نمی دهی؟ تو که بهتر می دانی پدر فاضل..... - آري پدر من، پدر فاضل را کشته، چه می خواهی بگویی؟ - فاضل چگونه می تواند با دختر قبیله قاتل پدرش وصلت کند. سکوت کوتاهش نشان از آن بود که خودش هم نمیداند دارد چه کار میکند، ولی بالاخره جواب داد ؛ -هر چه بود گذشت، آن ماجرا برای سال ها پیش است . - چشمم روشن، تو هم که طرفداري فاضل را می کنی، یعنی دل تو با او همراه است؟ دوباره سکوتی کوتاه کرد و گفت: - فقط برو، همه چیز تمام شده. - دیگر چه؟ بگو.... خجالت نکش، چه چیزي را پنهان می کنی! آن چشم ها را باید زمانی پنهان می کردي که من ندیده بودم. محبوبه چند قدم جلوتر رفت، سربرگرداندو گفت: می خواستم بگویم، دیگر من و تو سنمی با هم نداریم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد... شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
﴾﷽﴿ ° ° 🔻 روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند.زندگی همه ما را. من… دانیال…مادر و پدرِ سازمان زده ام! آن روزها،دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند. آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود!!! به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد.به میهمانی و کلوب نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود. اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت. اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد میکشید. کتک کاری میکرد. اما نمیترسید، هرگز.. خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند!!!! پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده. خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت. از بایدها و نبایدها. از درست و غلطهای تعریف شده. از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست بدم میامد. ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان. دانیال دیگر مثله من فکر نمیکرد. مثل خودش شده بود. یک خدای مهربانتر!!! مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر که مهربان است.که چنین و چنان میکند. که…. و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خوب بلد بود. هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت،که خوب و مهربان و عاقل است،که درهای جدیدی به رویش باز کرده…که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم…که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم…و من فقط نگاهش میکردم. بی هیچ حس و حالی.حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصویر پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود. ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨