آن اوایلی که در مشهد بودم، یک روز #امام_رضا (ع) به من فرمود: شیخ جعفر! به خواجه اباصلت بروید و از زائر ما استقبال کنید.
فورا به آن محل رفتم و منتظر نشستم. بعد از مدت کوتاهی از دور قافله ای نمایان شد. به استقبال شان رفتم و پیوسته بهشان خوش آمدگویی می کردم تا اینکه به خواجه اباصلت رفتند. خواستم برگردم، حضرت فرمودند: «زائر مورد نظر ما هنوز نرسیده است».
بعد از مدت کوتاهی دیدم پیرمردی نورانی، عصا زنان به سمت خواجه اباصلت می آید و شعری را زمزمه می کرد:
هر کسی کسی دارد یار و مونسی دارد
من فقط تو را دارم حق تو را نگه دارد.
شعر را که می خواند تمام سنگ ها و خار های بیابان با او همنوا می شدند.
بالاخره او را به منزل خودم بردم و کمال احترام را از او به جا آوردم.
روز دهم می خواست به شهر خود برگردد. امام رضا (ع) به من فرمود: شیخ جعفر! زائر ما فردا می خواهد برگردد ؛ اما ما می خواهیم او را نزد خود نگه داریم.
فردا که شد، پیرمرد آمد خداحافظی کند. گفت: فقط یک سؤال دارم. چرا در این مدت این همه به من رسیدگی کردی و ریالی هم نگرفتی. تا گفتم: «امر مولایم حضرت رضا (ع) بود. ایشان به شما عنایت دارند»، پیرمرد منقلب شد و گفت: «حال که چنین است، من از مشهد بیرون نمی روم. اگر حضرت مرا دوست دارند، قبولم کنند».
بعد از این صحبت ها، پیرمرد خواست کمی استراحت کند. بعد از یک ساعت متوجه شدم که گویا صد سال است از دنیا رفته اند. سپس به اتفاق دوستان خادمان آستان مبارک، پیرمرد را در جوار مرقد نورانی امام (ع) به خاک سپردیم.
راوی: میرزا ابوالفضل ثقفی
#کتاب_لاله_ای_از_ملکوت ؛ جلد 4، صفحه 51-49.
#شیخ_جعفر_مجتهدی
.
به همراه #آیت_الله_کشمیری، به دیدن آقای #مجتهدی رفتیم. ایشان داستانی را بدین مضمون نقل کردند:
یکی از اولیای خدا به دیدنم آمد و گفت: به زیارت #حضرت_معصومه (س) رفته بودم. موقع خداحافظی حضرت فرمودند: سری هم به عمو بزنید.(منظورشان آقای مجتهدی بود).
ایشان ادامه داند: در زمان های گذشته، در دربار سلاطین، یک پیرمردی با محاسن سفید و بلند در کنار پادشاه می نشست که عموی دربار به حساب می آمد. هر وقت سلطان درباره امری به خشم می آمد، عموی دربار ریش گرو می گذاشت و مانع از اقدام خشن پادشاه می شد.
ایشان در حالی که اشک می ریختند، فرمودند: حضرت معصومه (س) ما را به عنوان عموی دستگاه خود پذیرفته اند.
در بهشت هم کسی جز #حضرت_ابراهیم (ع) محاسن بلند ندارد. ایشان عموی دستگاه خلقت هستند.
راوی: شیخ جعفر ناصری
#کتاب_لاله_ای_از_ملکوت ؛ جلد 4، صفحه 46-45.
#شیخ_جعفر_مجتهدی
.
در اوایل زندگی، از نظر وضع مالی پریشان بودم. ه راز چند گاهی خدمت آقای #مجتهدی می رسیدم و زبان به شکوه می گشودم. ایشان هم آرامم می کرد و می گفت: حاجت تان را می گیرم.
مدتی بعد به همراهی آقای حافظیان که از شاگردان بزرگ آیت الله نخودکی اصفهانی بودند و عده ای دیگر قرار شد که برویم و ضریح مطهر #امام_رضا (ع) را تمیز کنیم.
در موقع تمیز کردن، با زبان ساده و بی آلایش خطاب به حضرت گفتم: آقا جان! یک لقمه نان بده؛ دهان این #سگ را ببند.
در همین موقع از بالای ضریح یک لقمه نان شیر مال افتاد و من آن را برداشتم و خوردم. لحظاتی بعد بی اختیار حالم دگرگون شد و انقلاب روحی عجیبی پیدا کردم.
از آن به بعد کم کم اوضاع مالی ام رو به سامان پیش رفت.
راوی: حاج قدیر حریرچی(طلا فروش و مسئول امور زینتی حرم مطهر)
#کتاب_لاله_ای_از_ملکوت جلد سوم، صفحه 205 و 206.
#شیخ_جعفر_مجتهدی
.