تولدش روز بعد عقدمان بود.
هدیه خریده بودم: پیراهن ،کمربند ،ادکلن .
نمی دانم چقدر شد!!
ولی به خاطر دارم چون می خواستم خیلی مایه بگذارم ،همه را مارک دار خریدم و جیبم خالی شد.
بعد از ناهار، یکدفعه با کیک و چند تا شمع رفتم داخل اتاق.. شوکه شد.
خندید: تولد منه؟ تولد توئه؟اصلا" کی به کیه؟
وقتی کادورو بهش دادم، گفت:چرا سه تا؟
خندیدم..
که دوست داشتم!
نگاهی به مارک پیراهنش انداخت و طوری که توی ذوقم نزده باشد ،به شوخی گفت: اگه ساده ترم می خریدی ،به جایی بر نمی خورد!
یک پیس از ادکلن را زد کف دستش.
معلوم بود خیلی از بویش خوشش آمده.. لازم نکرده فرانسوی باشه.. مهم اینه که خوش بو باشه!
برای کمربند دو رو هم حرفی نزد.
آخر سر خندید که ،بهتر نبود خشکه حساب می کردی میدادم هیئت؟!!
🌷شهید محمدحسین محمدخانی🌷
ولادت: ۱۳۶۴/۴/۹
شهادت: ۱۳۹۴/۸/۱۶
📎به روایت همسر محترمه شهید
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🍁آقامهدی علاقه بسیار زیاد و خاصی به خاندان پیامبر داشت و به صورت مداوم اشعار مداحی امام حسین(ع) و روضه حضرت زهرا(س) را بر لب داشت، اُنسی که با #قرآن داشت، مثالزدنی بود، آقامهدی در طول عمرش بیش از ۷۰ بار به زیارت امام حسین(ع) مشرّف شده بود.
🍁سفر زیارتی امام حسین را هیچوقت و تحت هیچ شرایطی ترک نکن، حتی اگر شده سالی یکمرتبه آن هم در موقع #اربعین شهادت امام حسین(ع) خود را به کربلا برسان؛ حتی اگر شده فرش خانهات را بفروش و مقدمات سفر #کربلا را مهیّا کن و این سفر را ترک نکن.
در طول سفر اربعینی که با هم بودیم، هرگاه برای استراحت در نقطهای مینشستیم، ایشان همانجا کفشهای مرا بیرون میآورد و میگفت: کف پاهایت را مالش میدهم تا درد پاهایت که از پیادهروی زیاد ناشی شده است، کاهش پیدا کند.
✍🏻به روایت همسر
#شهید_مهدی_نوروزی♥️🕊
.
هر روز وقتی برمیگشتیم، بطری آب من خالی بود، اما بطری مجید پر بود، توی این حرارت آفتاب لب به آب نمیزد، همش دنبال یک جای خاصی میگشت، نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بودیم و دیدیم که مجید بلند شد، خیلی حالش عجیب بود تا حالا این طور ندیده بودمش، هی میگفت پیدا کردم این همون بلدوزره و ...
یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند، روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهارده شهید دیگر، مجید بعضی از آن ها را به اسم میشناخت مخصوصا آنها که روی زمین افتاده بودند مجید بطری آب را برداشت، روی دندانهای جمجمه میریخت و گریه میکرد و میگفت: بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم به خدا نداشتم، تازه، آب براتون ضرر داشت…
🌷سردار تفحص شهید مجید پازوکی🌷
●تاريخ شهادٺ: ۱۳۸۰/۰۷/۱۷
●محل شهادٺ: فکه
#شهیدانه
دلگیر نباش
دلت که گیر باشد پر پرواز را نمیابی
همانند شهدا باش
تا در طریق شهادت گام بگذاری پر بزنی و در آسمانش پرواز کنی
آنگاه دستانت به خدا می رسد
#زن_عفت_افتخار
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
#خاطرات_شهدا
🔮 وعده شهادت
🌹 پس از اين كه به بچه ها خبر رسيد دكتر «رحيمي» شهيد شده است، همه ي بچه ها دعاي توسل را به ياد او خواندند.
دعا را «محمدعلي» مي خواند. وقتي به نام مقدس امام حسين (ع) رسيد، دعا را قطع كرد و خطاب به بچه ها گفت: «برادرها اگر مرا نديديد حلالم كنيد، من از همه ي شما حلاليت مي طلبم😭😭».
پس از اتمام دعا نزد او رفتم، گفتم: «چرا وقت دعا از همه حلاليت طلبيدي؟» گفت: «وقتي به جبهه آمدم، امام زمان (عج) را در خواب ديدم، ايشان به من فرمودند: «به زودي عملياتي شروع مي شود و تو نيز در اين عمليات شركت مي كني و شهيد خواهي شد😍😍»».
همين گونه شد، او در همان عمليات (مسلم بن عقيل (ع)) به شهادت رسيد. با اين كه قبل از عمليات به علت درد آپانديس به شدت بيمار بود و حتي فرماندهان مي خواستند از حضور او در عمليات جلوگيري كنند، ولي او مي گفت: «چرا شما مي خواهيد از شهادت من جلوگيري كنيد؟»
راوي : يكي از همرزمان نوجوان بسيجي شهيد «محمدعلي نكونام آزاد»
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
شعبانعلی:
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_46
"ساجده"
_واییی گلرخ حالا که فندق دختره بیا بریم این مغازه براش از این پاپوش فسقلی ها بگیریم
+نمیخواد ساجده...بیا بریم
_اع...تو چیکار داری بچه داداشِ خودمه
دستشو کشیدم بردمش سمت مغازه
دوتامون انقدر ذوق داشتیم....تمام لباس هارو نگاه میکردیم و قربون صدقه اش میرفتیم.
یدونه پاپوش کوچولو صورتی براش گرفتم که تا برسیم خونه صد بار از کیف ام بیرون آوردم اش و نگاه کردم.
،،،،،،
توی پذیرایی نشسته بودیم و سریال میدیدم که تلفن خونه زنگ خورد.
مامان برداشت.
+بله بفرمایید
......
+آنیه خانم شمایید..خوبین ؟ خانواده خوبن؟
......
+شکر خدا
وسط های مکالمه اش نگاهی به من انداخت...وقتی که دید حواس ام بهش هست روش رو سمت دیگه ای کرد و ادامه داد:
+ درسته ، بله ، این چه حرفیه
مشکوک میزد!
وقتی تلفن رو قطع کرد رو کردم سمت اش.
_زن دایی بود ؟
نگاهی بهم کرد و سر تکون داد
_خب😁
+اِی بابا....مگه فضولی بچه...بیا برو بگیر بخواب ساعت دوازده شبِ
وااا...با دلخوری بهش نگاهی کردم و رفتم سمت طبقه بالا.
+ساجده
وسط راه ایستادم...برگشتم و نگاهی به مامان کردم
_بله مامان
دست به سینه به اُپِن تکیه داده بود و نگاهم می کرد..با لبخند گفت:
+برو مادر
چشمام از این گشادتر نمی شد...
_الان صدام زدید!؟برم؟
+من فدایِ اون چشم های مثل قرص ماهِت بشم...
_خدانکنه مامان....چیزی شده !؟
تکیه اش رو از اُپِن گرفت و گفت:
شب بخیر
سری تکون دادم و به سمت پله ها راه افتادم
_شب شما هم بخیر
مثلا میخواست با دلخوری نخوابم....عجب ها...به تقویم نگاهی انداختم چند روزی بیشتر تا شبِ یلدا نمونده بود...امسال عمو حتما برای امیر ، شب چله میگیره
باید در تدارکات باشم.
،،،،،،،
در خونه رو با کلید باز کردم و وارد شدم
سلام بلند بالایی دادم.....که متوجه گلرخ شدم.
کوله ام رو با یک حرکت انداختم رو جاکفشی...سرم رو از لایِ در کردم داخل
_سلام زنداداش
+سلام عمه ساجده...چه سر و صدایی راه انداختی!😅
_بعله...پس چی!
مگه ساجده خانم الکیه
گلرخ میاد جلویِ در
+برو بالا...لباساتو عوض کن منم الان میام باهات کار دارم!
سرم و بردم نزدیک گوشش و به حالت بامزه ای گفتم
_سِکرِته
گلرخ بازوم رو گرفت و با لبخند گفت:
+بیا برو....از دستِ تو
رفتم تو اتاق....لباس های مدرسه ام رو با راحت ترین لباس خونگی ام عوض کردم و آخیشی گفتم.
روی صندلی میز تحریرم نشستم و منتظر گلرخ موندم...از این مخفی بازی ها و حرف های یواشکی خنده ام می گرفت...یعنی چی میخواد بهم بگه
وووییی
خیلی طولی نکشید که گلرخ تقه ای به در زد...
_بیا تو گلی
گلرخ در و باز می کنه و میاد داخل....روی تخت روبه روی صندلی من میشینه..دست هاش رو پشت سرش میزاره و تکیه میده.
+خب ساجده درس ها چطوره ؟
عجب مقدمه چینی ای
_اووم..خوبه..در تلاطم امتحانات
مشکوک میزنی زنداداش
گلرخ با لبخند بهم خیره شد..
_بگو دیگه...خب دارم از فضولی میمیرم
+خدانکنه..خب...یک نفر ازت خاستگاری کرده...
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
شعبانعلی:
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_47
به حالت با کلاسی پاهام رو رویِ هم انداختم..
_خب!
+وا دختر خب چیه...میگم یک نفر ازت خاستگاری کرده جوابِت چیه؟
_چه جوابی....من اصلا نمی دونم طرف کیه؟
+پسر دایی عباس ، سیدعلیرضا
برای یک لحظه هنگ کردم...سیدعلیرضا...واییی...اون...نه
چشم هام داشت از حدقه در میومد.
_هااااان !
گلرخ خندش گرفت.
+ای بابا ، علیرضا..علی..رضا نمی دونی کیه؟
برام غیر باور بود...آخه اون از من بدِش میومد..یعنی یجوری بود با من کلا.
_گلرخ راست میگی؟
+دروغم چیه...خوب حالا نظرت؟؟
_باورت میشه اصلا نمیتونم همچین چیزی رو درک کنم!
+چرا ساجده...دمِ بختی دیگه ، به نظر من پسرِ خوبیه...سر به زیره...حالا بیان ، بابا حتما در موردش تحقیق هم می کنه
تا اومدم حرفی بزنم...مامان صدامون زد برای نهار....از جام بلند شدم و رو به گلرخ گفتم :
_کی بهت گفت؟
+مامان بهم گفت ، ولی من از رفتار های عاطفه هم فهمیده بودم خبرایی هست....
شب شده بود و من اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم....تمام فکرم درگیر این بود که چرا علیرضا برای ازدواج من رو انتخاب کرده!؟
خیلی غیر ممکن بود...محال بود..آخه معیار های ما دوتا که...
کلافه از جام بلند شدم و قرآنم رو باز کردم...شروع کردم به خوندن
هرچند هنوزم بین خوندن تپلق می زدم و ضعیف بودم اما کم و بیش دیگه راه افتاده بودم...
قرآن و بستم و اون رو به قفسه ی سینه ام فشار دادم....نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم
...پر از آرامش بود....
،،،،،،
صبح با صدایِ مامان بیدار شدم...سریع لباس فرمم رو پوشیدم جلویِ آینه ایستادم و مقنعه ام درست کردم....ی ذره می کشیدم جلو...دوباره می کشیدم عقب
موهایِ جلوم کوتاه بود و چند تار از موهام حالت دار رویِ پیشونیم می افتاد...با نگاه به اون چند تارمو یادِ علیرضا افتادم....شبِ عقد عاطفه موهاش همین مدلی افتاده بود رو پیشونیش...
سریع مقنعه ام کشیدم جلوتر و به سمت پایین راه افتادم.
،،،،،
هوا یکمی سوز داشت...امروز با بچه ها تو مدرسه کلی گفتیم و خندیدیم...هرکدوم از آینده و رشته هایی که در نظر داشتن می گفتن....منم قصدم این بود که حتما کنکور هنر شرکت کنم و رشته عکاسی رو به طور حرفه ای ادامه بدم.
همینطور تویِ فکر بودم که رسیدم درِ خونمون...در خونه رو باز کردم و رفتم داخل...
مامان در حال بافتن لباس صورتی رنگ و عروسکی، برای فندق سجاد بود.
چقد دلم ضعف میرفت براش.
بالبخند رو به مامان گفتم:
_سلام
+سلام خانم ، برو لباس هاتو عوض کن بیا نهار آماده اس!
_منتظر بابا نمی مونیم؟
+چرا تو زود بیا پایین باهات کار دارم
چشمی گفتم وسریع رفتم بالا...لباس هامو عوض کردم و رفتم پایین.
دوتا چایی ریختم و رفتم کنارش نشستم...بافتنی رو ازش گرفتم
_وایی مامان...انقد کوچولوعه
لب خندی به روم زد و بافتنی رو ازم گرفت..
+ببین ساجده، به گلرخ هم گفتم باهات صحبت کنه...چند شبِ پیش زندایی آنیه زنگ زد....کلی تعریف تو کرد که ساجده به دلمون نشسته...تورو برای پسرش میخواد خاستگاری کنه
من اون موقع حرفی نزدم چون نظر تو برام مهمه...اما ساجده علیرضا پسرِ مومن و خوبیه...درس خونه...شنیدم جزء دانشجوهای نخبه است.
من با بابات هم صحبت کردم...راضی بود
سری تکون دادم که ادامه داد:
قرار بر این شد که امشب بیان اینجا...تا شماها صحبت بکنید با همدیگه..ببینید بدرد هم میخورید یا نه.
_چیی!؟ امشب؟؟
+آره دیگه...چیزی نیست که فکر کن یک مهمونی معمولیه
وای خب من اصلا آماده نبودم...به زور چند تا قاشق نهارم رو خوردم و رفتم به اتاقم...نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به مرتب کردن اتاق.
،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨