هر روز وقتی برمیگشتیم، بطری آب من خالی بود، اما بطری مجید پر بود، توی این حرارت آفتاب لب به آب نمیزد، همش دنبال یک جای خاصی میگشت، نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بودیم و دیدیم که مجید بلند شد، خیلی حالش عجیب بود تا حالا این طور ندیده بودمش، هی میگفت پیدا کردم این همون بلدوزره و ...
یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند، روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهارده شهید دیگر، مجید بعضی از آن ها را به اسم میشناخت مخصوصا آنها که روی زمین افتاده بودند مجید بطری آب را برداشت، روی دندانهای جمجمه میریخت و گریه میکرد و میگفت: بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم به خدا نداشتم، تازه، آب براتون ضرر داشت…
🌷سردار تفحص شهید مجید پازوکی🌷
●تاريخ شهادٺ: ۱۳۸۰/۰۷/۱۷
●محل شهادٺ: فکه
#شهیدانه
دلگیر نباش
دلت که گیر باشد پر پرواز را نمیابی
همانند شهدا باش
تا در طریق شهادت گام بگذاری پر بزنی و در آسمانش پرواز کنی
آنگاه دستانت به خدا می رسد
#زن_عفت_افتخار
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
#خاطرات_شهدا
🔮 وعده شهادت
🌹 پس از اين كه به بچه ها خبر رسيد دكتر «رحيمي» شهيد شده است، همه ي بچه ها دعاي توسل را به ياد او خواندند.
دعا را «محمدعلي» مي خواند. وقتي به نام مقدس امام حسين (ع) رسيد، دعا را قطع كرد و خطاب به بچه ها گفت: «برادرها اگر مرا نديديد حلالم كنيد، من از همه ي شما حلاليت مي طلبم😭😭».
پس از اتمام دعا نزد او رفتم، گفتم: «چرا وقت دعا از همه حلاليت طلبيدي؟» گفت: «وقتي به جبهه آمدم، امام زمان (عج) را در خواب ديدم، ايشان به من فرمودند: «به زودي عملياتي شروع مي شود و تو نيز در اين عمليات شركت مي كني و شهيد خواهي شد😍😍»».
همين گونه شد، او در همان عمليات (مسلم بن عقيل (ع)) به شهادت رسيد. با اين كه قبل از عمليات به علت درد آپانديس به شدت بيمار بود و حتي فرماندهان مي خواستند از حضور او در عمليات جلوگيري كنند، ولي او مي گفت: «چرا شما مي خواهيد از شهادت من جلوگيري كنيد؟»
راوي : يكي از همرزمان نوجوان بسيجي شهيد «محمدعلي نكونام آزاد»
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
شعبانعلی:
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_46
"ساجده"
_واییی گلرخ حالا که فندق دختره بیا بریم این مغازه براش از این پاپوش فسقلی ها بگیریم
+نمیخواد ساجده...بیا بریم
_اع...تو چیکار داری بچه داداشِ خودمه
دستشو کشیدم بردمش سمت مغازه
دوتامون انقدر ذوق داشتیم....تمام لباس هارو نگاه میکردیم و قربون صدقه اش میرفتیم.
یدونه پاپوش کوچولو صورتی براش گرفتم که تا برسیم خونه صد بار از کیف ام بیرون آوردم اش و نگاه کردم.
،،،،،،
توی پذیرایی نشسته بودیم و سریال میدیدم که تلفن خونه زنگ خورد.
مامان برداشت.
+بله بفرمایید
......
+آنیه خانم شمایید..خوبین ؟ خانواده خوبن؟
......
+شکر خدا
وسط های مکالمه اش نگاهی به من انداخت...وقتی که دید حواس ام بهش هست روش رو سمت دیگه ای کرد و ادامه داد:
+ درسته ، بله ، این چه حرفیه
مشکوک میزد!
وقتی تلفن رو قطع کرد رو کردم سمت اش.
_زن دایی بود ؟
نگاهی بهم کرد و سر تکون داد
_خب😁
+اِی بابا....مگه فضولی بچه...بیا برو بگیر بخواب ساعت دوازده شبِ
وااا...با دلخوری بهش نگاهی کردم و رفتم سمت طبقه بالا.
+ساجده
وسط راه ایستادم...برگشتم و نگاهی به مامان کردم
_بله مامان
دست به سینه به اُپِن تکیه داده بود و نگاهم می کرد..با لبخند گفت:
+برو مادر
چشمام از این گشادتر نمی شد...
_الان صدام زدید!؟برم؟
+من فدایِ اون چشم های مثل قرص ماهِت بشم...
_خدانکنه مامان....چیزی شده !؟
تکیه اش رو از اُپِن گرفت و گفت:
شب بخیر
سری تکون دادم و به سمت پله ها راه افتادم
_شب شما هم بخیر
مثلا میخواست با دلخوری نخوابم....عجب ها...به تقویم نگاهی انداختم چند روزی بیشتر تا شبِ یلدا نمونده بود...امسال عمو حتما برای امیر ، شب چله میگیره
باید در تدارکات باشم.
،،،،،،،
در خونه رو با کلید باز کردم و وارد شدم
سلام بلند بالایی دادم.....که متوجه گلرخ شدم.
کوله ام رو با یک حرکت انداختم رو جاکفشی...سرم رو از لایِ در کردم داخل
_سلام زنداداش
+سلام عمه ساجده...چه سر و صدایی راه انداختی!😅
_بعله...پس چی!
مگه ساجده خانم الکیه
گلرخ میاد جلویِ در
+برو بالا...لباساتو عوض کن منم الان میام باهات کار دارم!
سرم و بردم نزدیک گوشش و به حالت بامزه ای گفتم
_سِکرِته
گلرخ بازوم رو گرفت و با لبخند گفت:
+بیا برو....از دستِ تو
رفتم تو اتاق....لباس های مدرسه ام رو با راحت ترین لباس خونگی ام عوض کردم و آخیشی گفتم.
روی صندلی میز تحریرم نشستم و منتظر گلرخ موندم...از این مخفی بازی ها و حرف های یواشکی خنده ام می گرفت...یعنی چی میخواد بهم بگه
وووییی
خیلی طولی نکشید که گلرخ تقه ای به در زد...
_بیا تو گلی
گلرخ در و باز می کنه و میاد داخل....روی تخت روبه روی صندلی من میشینه..دست هاش رو پشت سرش میزاره و تکیه میده.
+خب ساجده درس ها چطوره ؟
عجب مقدمه چینی ای
_اووم..خوبه..در تلاطم امتحانات
مشکوک میزنی زنداداش
گلرخ با لبخند بهم خیره شد..
_بگو دیگه...خب دارم از فضولی میمیرم
+خدانکنه..خب...یک نفر ازت خاستگاری کرده...
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
شعبانعلی:
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_47
به حالت با کلاسی پاهام رو رویِ هم انداختم..
_خب!
+وا دختر خب چیه...میگم یک نفر ازت خاستگاری کرده جوابِت چیه؟
_چه جوابی....من اصلا نمی دونم طرف کیه؟
+پسر دایی عباس ، سیدعلیرضا
برای یک لحظه هنگ کردم...سیدعلیرضا...واییی...اون...نه
چشم هام داشت از حدقه در میومد.
_هااااان !
گلرخ خندش گرفت.
+ای بابا ، علیرضا..علی..رضا نمی دونی کیه؟
برام غیر باور بود...آخه اون از من بدِش میومد..یعنی یجوری بود با من کلا.
_گلرخ راست میگی؟
+دروغم چیه...خوب حالا نظرت؟؟
_باورت میشه اصلا نمیتونم همچین چیزی رو درک کنم!
+چرا ساجده...دمِ بختی دیگه ، به نظر من پسرِ خوبیه...سر به زیره...حالا بیان ، بابا حتما در موردش تحقیق هم می کنه
تا اومدم حرفی بزنم...مامان صدامون زد برای نهار....از جام بلند شدم و رو به گلرخ گفتم :
_کی بهت گفت؟
+مامان بهم گفت ، ولی من از رفتار های عاطفه هم فهمیده بودم خبرایی هست....
شب شده بود و من اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم....تمام فکرم درگیر این بود که چرا علیرضا برای ازدواج من رو انتخاب کرده!؟
خیلی غیر ممکن بود...محال بود..آخه معیار های ما دوتا که...
کلافه از جام بلند شدم و قرآنم رو باز کردم...شروع کردم به خوندن
هرچند هنوزم بین خوندن تپلق می زدم و ضعیف بودم اما کم و بیش دیگه راه افتاده بودم...
قرآن و بستم و اون رو به قفسه ی سینه ام فشار دادم....نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم
...پر از آرامش بود....
،،،،،،
صبح با صدایِ مامان بیدار شدم...سریع لباس فرمم رو پوشیدم جلویِ آینه ایستادم و مقنعه ام درست کردم....ی ذره می کشیدم جلو...دوباره می کشیدم عقب
موهایِ جلوم کوتاه بود و چند تار از موهام حالت دار رویِ پیشونیم می افتاد...با نگاه به اون چند تارمو یادِ علیرضا افتادم....شبِ عقد عاطفه موهاش همین مدلی افتاده بود رو پیشونیش...
سریع مقنعه ام کشیدم جلوتر و به سمت پایین راه افتادم.
،،،،،
هوا یکمی سوز داشت...امروز با بچه ها تو مدرسه کلی گفتیم و خندیدیم...هرکدوم از آینده و رشته هایی که در نظر داشتن می گفتن....منم قصدم این بود که حتما کنکور هنر شرکت کنم و رشته عکاسی رو به طور حرفه ای ادامه بدم.
همینطور تویِ فکر بودم که رسیدم درِ خونمون...در خونه رو باز کردم و رفتم داخل...
مامان در حال بافتن لباس صورتی رنگ و عروسکی، برای فندق سجاد بود.
چقد دلم ضعف میرفت براش.
بالبخند رو به مامان گفتم:
_سلام
+سلام خانم ، برو لباس هاتو عوض کن بیا نهار آماده اس!
_منتظر بابا نمی مونیم؟
+چرا تو زود بیا پایین باهات کار دارم
چشمی گفتم وسریع رفتم بالا...لباس هامو عوض کردم و رفتم پایین.
دوتا چایی ریختم و رفتم کنارش نشستم...بافتنی رو ازش گرفتم
_وایی مامان...انقد کوچولوعه
لب خندی به روم زد و بافتنی رو ازم گرفت..
+ببین ساجده، به گلرخ هم گفتم باهات صحبت کنه...چند شبِ پیش زندایی آنیه زنگ زد....کلی تعریف تو کرد که ساجده به دلمون نشسته...تورو برای پسرش میخواد خاستگاری کنه
من اون موقع حرفی نزدم چون نظر تو برام مهمه...اما ساجده علیرضا پسرِ مومن و خوبیه...درس خونه...شنیدم جزء دانشجوهای نخبه است.
من با بابات هم صحبت کردم...راضی بود
سری تکون دادم که ادامه داد:
قرار بر این شد که امشب بیان اینجا...تا شماها صحبت بکنید با همدیگه..ببینید بدرد هم میخورید یا نه.
_چیی!؟ امشب؟؟
+آره دیگه...چیزی نیست که فکر کن یک مهمونی معمولیه
وای خب من اصلا آماده نبودم...به زور چند تا قاشق نهارم رو خوردم و رفتم به اتاقم...نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به مرتب کردن اتاق.
،،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
شعبانعلی:
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_48
دایی اینا همون دیشب اومده بودن شیراز و امشب قرار خاستگاری بود...با استرس لبِ تخت نشسته بودم و ناخن هام رو می جویدم....تقه ای به در خورد و گلرخ اومد داخل.
با لبخند اومد سمتم و گفت:
+چطوری تو دختر؟ چرا بلند نمیشی آماده بشی!!؟
_استرس دارم گلرخ
+استرس چی قربونت برم ، بلند شو آماده شو...فکر کن یک مهمونی معمولیه
عمه ساجده ی استرسی
لبخندی زدم و سرم رو گذاشتم رویِ شکم اش
_گلرخ تکون هاش و میفهمی
+آره بابا...بعضی وقت ها با تکون هاش از خواب میپرم...حالا بحث و عوض نکن پاشو
تو دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش رفتم و سرم رو از رویِ شکم اش برداشتم.
دستم رو گرفت و از جام بلندم کرد....رفت سر کمد...یک پیراهن بلند سبزآبی که سرآستین هاش خَرجی های گل گلی داشت..با روسری قواره بلند طوسی رنگ رو به دستم داد.
+بیا ساجده...اینارو بپوش
اصلا هم استرس نداشته باش...حالا هم آماده شو بریم پایین...منم مثل خواهرت بدون
بعد از آماده شدن به پایین رفتم...
تو ذهنم حرف های بابا رو مرور می کردم"ساجده بابا...امشب که دایی اینا اومدن ، میری با سید علی حرفاتو میزنی قشنگ سنگ هاتونو وا می کنید...همه چیز دست خودته"
داشتم میوه هارو تو ظرف میچیدم که دیدم مامان با یک چادر رنگی اومد کنارم....
+بیا ساجده...این چادر نوعه تازه دوختم سرت کن دختر....ان شاءلله سفید بخت بشی
چادر رو از دست مامان گرفتم و نگاهی بهش انداختم...چادری با زمینه ی طوسی روشن...گل های ریز و درشت صورتی و ارغوانی....خیلی ازش خوشم اومد
_مرسی مامان
رفتم جلویِ آینه ی قدی داخل پذیرایی....چادر رو رویِ سرم انداختم.
+ماشاءالله چقدر هم بهت میاد.
لب خندی به تعرفیش زدم...چادر رو رویِ دسته مبل گذاشتم و مشغول کار شدم.
عجیب مظلوم شده بودم....با صدای زنگ در دوباره چادر رو برداشتم و سر کردم...به خاطر پله های ورودی خونمون سجاد و بابا به کمک دایی رفتن تا کمک اش کنند...درِ ورودی دایی یااَلله ای گفت و وارد شد.
زندایی آنیه و مامان خاتون باهم وارد شدند و بعد از اون ها هم عاطفه و امیر....دلم میرفت که دوباره حنین سادات رو ببینم اما خبری ازش نبود.
سلام و علیک گرمی باهمه کردیم و در آخر علیرضا با دسته گل ساده ، اما قشنگی وارد شد...
کت تک ، با شلوار کتان مشکی...پیرهن سفید و باز هم همون چند تار مویِ حالت دار رویِ پیشونیش....
سمت من اومد و گل رو به طرفم گرفت:
+سلام ، بفرمایید..
نگاه ازش گرفتم...لرزش دستم رو کنترل کردم و گل رو ازش گرفتم.
_سلام..ممنون
همه دورِ هم نشسته بودند و از هر دَری صحبت می کردند....واقعا هم انگار یک مهمونی معمولی بود اما باز هم استرس من کمتر نمی شد.
عاطفه سادات و زندایی آنیه به سمت اتاق ها رفتند و چادر مشکی شون رو با چادر رنگی که مامان بهشون داده بود عوض کردند....عاطفه با لبخندی که کمی توش شیطنت موج میزد من رو نگاه می کرد.
زندایی آنیه روی مبل نزدیک به من نشست و با لبخند رو به من گفت:
+خوبی ساجده جان؟
_ممنون زندایی...خوبم
+الحمدالله
مامان+چرا حنین رو نیاوردید!؟؟
+از صبح زود بیدار شده بود و با علیرضا شیراز گردی می کرده....خوابش میومد..عاطفه سادات هم تو اتاق خوابوندش و صنوبر بانو هم کنارش موند.
کمی سکوت شد و بعد از چند دقیقه دایی مجلس رو به دست گرفت . ویلچرش رو کمی به بابا نزدیک کرد و گفت:
+با اجازه ی جمع...غرض از مزاحمت ما صادق جان....این بود که دست این دوتا جوون رو تویِ دست هم بزاریم.
سرم رو پایین انداختم و گوش به صدای دایی سپردم...صدای دایی چقدر آروم و با محبت بود....لبخندی رو لب هام نشست...دایی رو چند ماهی می شد که ندیده بودم و دلم براش تنگ شده بود.
تو فکر بودم که گلرخ آروم کنار گوش ام گفت:
+چه لبخندی هم میزنه...پاشو دختر بابات صدات زد
رو به گلرخ کردم و با حالت گنگی بهش خیره شدم...گلرخ لبخندی زد و به بابا اشاره کرد.
+ساجده بابا....پاشو دخترم با علی آقا برید تو حیاط صحبت هاتونو بکنید.
سریع از جام بلند شدم و بدون توجه به علیرضا ، به سمت حیاط رفتم.
"علیرضا"
وقتی مامان باهام در مورد ازدواج صحبت کرد و گفت دختر آقا صادق رو برام در نظر داره یکم تعجب کردم....هیچ فکرم نمی رفت به این که بخوام باهاش ازدواج کنم...ولی خب من سپرده بودم به مادرم و بهش اعتماد داشتم.
شبِ قبل از اینکه به شیراز بیایم عاطفه باهام تماس گرفت....از ساجده گفت..از تغییراتی که کرده بود....از هنرش...از اخلاقش...کمی مشتاق شدم تا دوباره این دختر پرانرژی رو ببینم.
امروز که دوباره ساجده رو دیده بودم...متوجه اون تغییراتی که عاطفه می گفت شدم.
وقتی حرف های بابا و با آقا صادق تموم شد...آقا صادق به ساجده اشاره کرد تا بریم تو حیاط صحبت کنیم.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C
شعبانعلی:
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_49
چند لحظه سکوت شد...تعجب کردم...سرم رو آوردم بالا تا ببینم چی شده که دیدم ساجده با لبخند کم رنگی به پایین نگاه می کنه.
از لبخند اون....لب های منم به لبخند باز شد.
آقا صادق حرفش رو دوباره تکرار کرد که ساجده از جاش بلند شد و بدون توجه به من راهی حیاط شد.
خنده ام رو جمع کردم و بااجازه ای گفتم و رفتم سمت حیاط.
،،،،،،،
رو به روی همدیگه نشستیم...
نفسی بیرون دادم گفتم :
_ساجده خانم اگر حرفی هست در خدمتم
صدایی صاف کرد گفت:
+خب....خب اول اینکه واقعا فکر میکنید ما بدرد هم میخوریم؟
_بله،وقتی پا پیش گذاشتم یعنی به این نتیجه رسیدم
+آخه ما شبیه هم نیستیم...شما خیلی....
.
چشم هام رو ریز کردم و گفتم:
_خیلی چی ؟
+هیچی
_خب بگید!
سرش رو بالا آورد و پشت سرهم گفت:
+خب مثلا...شما خیلی مذهبی هستیدشاید هم خشکِ مذهبی....مثلا من اصلا ندیدم شما تا حالا بخندین...همش اخم دارید...انگار فقط اخم کردن بلدید...از منم بدتون میاد...به احتمال زیاد از اون هایی هم هستید که همسرشون رو محدود می کنه...اصلا نماز قضا دارید!!
چشمام از این گرد تر نمی شد...سبحان الله...همینجور رگباری پشتِ هم می گفت و من متعجب تر می شدم.
_شما دیدگاه غلطی نسبت به من دارید...باید به شما بگم که ، اصلا حرفایی که در مورد من زدید واقعیت ندارن...
من فقط برای اعتقاداتم ارزش قائل ام و تمام تلاش ام رو می کنم که در مسیر خدا باشم و خدایی نکرده به راه خطا نرم...در مورد اون پیش بینی که در مورد زنِ زندگی من کردید، که بنده همسرم رو محدود می کنم...اینطور نیست من دوست دارم که همسرم آدم اجتماعی باشه و تو جامعه هم فعالیت کنه..
سرش رو پایین انداخت و به آرومی واقعنی گفت...
+خب...شما با نوع پوشش من مشکل ندارید!؟؟...یا اخلاق و نوع رفتارم
لبخند محوی می زنم و خودم رو جلوتر می کشم.
_مشکلات قابل حل هستن...درسته شاید من از بعضی رفتار ها و پوشش شما ناراضی باشم اما انسان ها با ازدواج همدیگه رو میسازن...زن و مرد مکمل هم هستند..به همدیگه کمک می کنند تا به کمال برسند.
چند لحظه حرفی نمی زنیم که ساجده رو به من میگه:
+من باید بیشتر با شما آشنا بشم....چون شما هم گفتید دیدگاه من نسبت به شما غلطه...خب این یعنی من شناخت کافی از شما ندارم...به نظرم زمان میخواد
+بهتره این مسئله رو پیش بزرگتر ها بیان کنیم....قطعا راهکار دارن برای آشنایی بیشتر.
_درسته...خب پس بریم داخل
نفس عمیقی کشیدمو بلند شدم....ساجده رو جلوتر فرستادم و خودم هم پشت سرش.
"ساجده"
جلوتر از علیرضا به داخل رفتم...همه به ما نگاه می کردن و منتظر حرفی از طرف من بودن.
رفتم کنار بابا نشستم.
_خب بابا....من خواستم بیشتر باهم آشنا بشیم...درسته فامیل هستیم و تا حدودی رفت و آمد داشتیم اما همه ی این ها... حداقل برای من اِفاقه نکرده و شناخت کاملی از آقا علیرضا ندارم.
دایی که به بابا نزدیک بود و حرف های من رو شنیده بود.تسبیح تویِ دست اش رو جمع کرد و داخل جیب کت اش گذاشت و رو به بابا گفت:
+صادق جان...چند لحظه بیا من با شما صحبتی دارم.
بابا بلند شد و و ویلچر دایی رو به گوشه ای از خونه برد.
نزدیک به نیم ساعت باهم دیگه حرف زدند و در آخر به جمع برگشتند.
دایی رو به جمع گفت:
+با اجازه همه، با صادق جان قرار گذاشتیم که اگر هر دو راضی باشند...یک صیغه ی یک ماهه بینشون خونده بشه تا محرم بشن....علیرضایِ ما هم اینجوری بهتر می تونه خودی نشون بده
از پیشنهادشون تعجب کردم...یعنی من و علیرضا محرم بشیم.
بابا رو کرد به من و گفت:
+چی میگی ساجده جان، خوبه؟
_نمی دونم بابا...هرچی خودتون صلاح می دونید
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
شعبانعلی:
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_50
بابا همین سوال رو هم از علیرضا پرسید که گفت مشکلی نداره....دست هام یخ زده بودند..این حجم از استرس برای منی که دخترِ بیخیالی بودم غیرعادی بود...با اشاره ی مامان کنار علیرضا،رویِ مبل نشستم.
دایی+ساجده جان مهریه ات چی باشه دخترم!؟
مهریه!!نمی دونم چی شد ولی آنی همون فکری که تو سرم بود رو به زبون آوردم
_ قرآن
+احسنت بهت دخترم
همه با تحسین بهم نگاه می کردن...عاطفه جلو اومد و با لبخند قرآنی رو به دستم داد.
+بیا عزیزدلم
قرآن رو باز کردم و روبه روی هردومون گرفتم...بهترین حالت آرامش رو داشت.
بعد از خوندن صیغه..صدایِ صلوات و دعایِ خیر از جمع بلند شد.
دایی رو به علیرضا گفت:
+علی بابا توی این یک ماه سعی کن بیشتر شیراز باشی...البته که قدم ساجده خانوم به روی چشم ما هست اما برای تحصیلش میگم....تا خدا چی بخواد
زن دایی آنیه جلو اومد و پیشونیم رو بوسید.
+ساجده جان ببخشید که یک دفعه ای شد
بعد هم جعبه انگشتری که دست اش بود رو باز کرد...انگشتر نقره ای رنگ، که نگین های ریز روش کار شده بود رو درآورد.
_دستتون درد نکنه زحمت کشیدید.
+این چه حرفیه دختر گلم💚
جمع دوباره مثل اول شب شده بود و هرکسی به نحوی مشغول بود.نگاهی زیر چشمی به علیرضا کردم که خیلی عادی نشسته بود..انگار متوجه نگاه من شد و سرش رو بالا آورد و نگاهی به چشمام کرد.
برای چند لحظه مکث کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت.
عاطفه اومد جلو و دستم رو گرفت
+بیا بسه دیگه...بزار یکم برات خواهر شوهر گری دربیارم...بعدا هم می تونی پیش شوهر جونت بشینی...بیا پیش خودم یکم
چند بار این جمله توی ذهنم تکرار کردم علیرضا همسره منه؟!
رویِ مبل دو نفره کنار هم نشستیم...عاطفه گونم رو بوسید
+الهی فدات بشم من ، چقدر خوشحالم الان
_خدا نکنه
+ان شاءالله که به نتیجه میرسید و میشی زن داداش دائمی ما
یکم شیطون شد و گفت:
+اونوقت چه کارا که نکنم ساجده خانم
از لحنش خندم گرفت...یکم حال هوام عوض شد... موقع شام بود و سفره رو به کمک بقیه انداختیم.
آخرین نفر من و گلرخ بودیم که از آشپزخونه بیرون اومدیم...نگاهی انداختم که دیدم کنار سجاد خالیه...اومدم برم بشینم که گلرخ سریع رفت و نشست.
ابرویی بالا انداخت که از این کارِش لبخندی زدم و پررویی زیر لب نثارش کردم.
نگاهم رو دور چرخوندم که دیدم تنها جایِ خالی بین علیرضا و عاطفه هست.به هر زحمتی بود کنار علیرضا نشستم و خودم رو به سمت عاطفه مایل کردم. علیرضا دیس برنج رو جلو آورد و برام ریخت.
+هر چقدر بسه ات بود بگو
دوتا کفگیر برام ریخت که گفتم:
_کافیه
+این که چیزی نیست
یک کفگیرِ دیگه هم ریخت و دیس رو وسط سفره گذاشت....خیلی معذب بودم به زور چند تا قاشق خوردم....انگار فقط برای من سخت بود وگرنه بقیه مثل همیشه غذاشون رو می خوردن
،،،،،
روی مبل نشسته بودم و به انگشتر توی دستم نگاه میکردم.
یک دفعه چی شد!!
ساعت نزدیک به دوازده شب بود و دایی اینا عزمِ رفتن کرده بودند....همه بلند شده بودیم و همراهیشون می کردیم.
دایی بعد از خدا حافطی رو به من گفت:
+دخترم ، ان شاءالله هر چی خیره پیش بیاد ، مشکلی بود...حرفی بود مدیونی به من نگی ، تو برایِ من هیچ فرقی با عاطفه سادات و حنین سادات نداری.
+ممنون دایی..چشم
سجاد و علیرضا و امیر، سه تایی ویلچر دایی رو از پله ها پایین بردن....تا دَم در بدرقه اشون کردیم که دیدم دایی سوار ماشینِ امیر شد...نگاهی به علیرضا انداختم که با سجاد صحبت می کرد.
این چرا نمیره!!؟ نکنه شب اینجا می مونه!؟؟
حدسم درست بود...بعد از رفتن سجاد و گلرخ همه به داخل خونه برگشتیم...
علیرضا هم همونطور که کت اش رو سرِ دست گرفته بود رویِ مبل نشست.
+آقا صادق اگر اجازه می دید با ساجده خانم بریم بیرون و یک دوری بزنیم....زود بر می گردیم.
بابا با لبخند ، دست به رویِ شونه ی علیرضا گذاشت:
+این چه حرفیه پسر ، برید...یاعلی
علیرضا تا جلویِ در رفت....نگاهی به لباس هام انداختم...با این لباس ها نمی شد.
_چند لحظه من لباس هامو عوض کنم
سریع به اتاقم رفتم و لباس هام رو با یک دست مانتو و شلوار مشکی، با روسری آبی نفتی عوض کردم و برگشتم پایین.
کنارش رویِ صندلی شاگرد جا گرفتم..زیر چشمی نگاهی بهم انداخت.
+بسم الله الرحمن الرحیم
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...هروقت سوار ماشین اش شدم قبل از روشن کردن ماشین بسم الله رو می گفت.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚:
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💚💚💚