#خاطرات_شهید
💠خواب عجیب مادر شهید و #امام_رضا (ع)
●یکبار خواب امام رضا (ع) را دیدم. یه پرونده توی دستش بود. به من گفتند؛ احمد دیگه ۲۷ ساله است و این پرونده اوست، عمر احمد در دنیا تمام است.
ناراحت شدم. خب چه کنم، مادرم دیگر! به امام گفتم: آقا! ناراحتم! و امام فرمودند: ناراحت نباش، تمدیدش کردم. وقتی خوابم را برایش تعریف کردم، فقط خندید. انگار میدونست که مدت این تمدید کوتاه است، خیلی کوتاه، فقط به اندازه یک ماه!
✍راوی: مادر بزرگوار شهید
#شهید_خلبان_احمد_کشوری
#یادش_با_صلوات
🥀🕊 🥀🕊
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
#خاطرات_شهید🕊
✨تخریبچی حرفــــهای
🍃خیرالله در بحث مین و جنگافزار💣
و ادواتجنگی بسیارحرفــــهای بود؛
آنقدر دقتش بالا بود🔍
که مینی که نشناسد و از پس آن برنیاید،
وجــود نــــداشت❌
🍃فقط تلههای انفجاری داعش👹
برایش ناآشنا بود که آمد
و از آن عکــــس گرفــــت📸
و طریقهی خنثیکردن آنرا یاد گرفت
و به تخریبچیهای دیگر هم یـــاد داد👨🔧
او خیــــلی شجــــاع بــــود
و به خــودش اطمینــــان داشت💪
🍃خیرالله میگفت:
«من این تخصص را دارم
و میتوانم مین را خنثی کنم🧨
اگر این مین را من خنثی نکنم،
جــــان یک نفــــر را میگیــــرد😢
و اگر من بنشینم در منزل🏠
دِیــــنِ آن کسی که
با میــــن از بین می رود،
بــــر گــــردن مــــن اســــت.»🥀
او خودش را متعهــــد میدانست،
نسبت به همهچیز، بهویژه به امنیــت🇮🇷
✍راوی:همسر شهید
#شهید_خیرالله_احمدی_فرد
#شهدادستهایمرابگیرید.
🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت131
#اسپاکو
نه اما فع ًلا رئيستم. هوا سرده، تا صبح ميخواي اونطوري تو حموم بموني؟!
-اگه بري بيرون لباس مي پوشم.
از روي تخت بلند شد. فكر كردم ميره بيرون اما چنگي به لباسهام زد و اومد سمت در حموم.
لباس ها رو گرفت سمتم.
-ياد بگير وقتي تو خونه ي يه غريبه حموم ميري در اتاق رو قفل كني.
لباس ها رو از دستش چنگ زدم و در حموم رو محكم بستم. صداش اومد:
-وحشي!
خدا رو شكر كه يه بلوز شلوار راحتي بود. حوله رو دور موهام پيچيدم و از حموم بيرون اومدم.
ويهان روي تخت دراز كشيده بود. نگاهي تو اتاق انداختم.
با ديدن كاناپه يكي از بالشت ها رو برداشتم و همراه پتو روش دراز كشيدم. چون خسته بودم
خيلي سريع خوابم برد.
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت132
#اسپاکو
با تابيدن نور آفتاب چشم باز كردم.
نگاهي به تخت انداختم. ويهان نبود. بلند شدم. موهام بهم
چسبيده بودن.
كلاهم رو سرم كردم و از اتاق بيرون اومدم. كسي توي سالن هم نبود. در ورودي باز شد و دنيز
وارد شد.
-سلام، بيدار شدي؟
-سلام. ويهان نيست؟
با هم وارد آشپزخونه شديم. تا غروب دنيز از خانواده اش و آشناييش با دمير گفت.
دختربا دمير رفتن تا شهر، فكر كنم تا شب برگردن. بيا صبحونه بخور.
خونگرمي بود.
غروب بود كه ويهان همراه دمير برگشتن. بعد از سلام و احوالپرسي ويهان اومد سمتم و گفت:
موهات كپك نزنه بس كه كلاه سرت كردي!
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت133
#اسپاکو
شما نگران خودت باش.
ابروئي بالا داد.
دنيز: خوب، كار چطور شد؟
دمير: با يكي صحبت كرديم. قرار شد مدارك معتبري درست كنه. راستي ويهان، تو قرار بود يه
بار من و دنيز و دعوت كني قبيله ي كولي ها!
با شنيدن اسم كولي ها گوشهام تيز شد چون پدربزرگ مادرم يه كولي اصيل بود؛ هرچند مادر
هيچي از گذشته اش نمي گفت.
چند روزي مي شد كه خونه ي دمير بوديم و منتظر خبري از سمت اون مردي كه قرار بود مداركيكم اوضاع كارم رو راست و ريست كنم حتماً!
جعلي درست كنه.
امشب عروسي يكي از دوستهاي دمير بود و اصرار داشت كه ما هم بريم. دمير و دنيز بيرون رفته
بودن.
ويهان تو اتاق بود. توي سالن منتظر بودم و روي برگه اي سياه قلم مي كشيدم.
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت134
#اسپاکو
با صداي ويهان بلند شدم.
وارد اتاق شدم اما توي اتاق نبود. در حموم نيمه باز بود. سمت حموم
رفتم.
-اينجائي؟
-آره، بيا تو.
-چي؟!!
-ميگم بيا تو.
-خودت بيا بيرون.
آروم وارد حموم شدم. نگاهم بهش افتاد كه مي خواسته لباسش رو دربياره اما بخاطر دستشعجب دختر سرتقي هستي ... بيا تو.
نتونسته!
كمكم كن لباسم رو دربيارم.
💗کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت135
#اسپاکو
سمتش رفتم و با فاصله ي كمي رو به روش ايستادم.
-آستين لباسم رو بكش.
آستينش رو كشيدم. كف حموم خيس بود.
چرخيدم تا از حموم بيرون بيام كه پام سر خورد.
جيغي كشيدم و چشمهام رو بستم.
با حلقه شدن دستي دور كمرم آروم چشمهام رو باز كردم. نگاهم به نگاه ويهان گره خورد.
يه دستش دور كمرم حلقه شده بود و كاملاً توي بغلش بودم.
سرم روي هوا بود و كلاه از سرم افتاده بود. موهام روي هوا معلق بودن.
قلبم از ترس محكم توي سينه ام مي كوبيد و و گرمي تن ويهان بيش از اندازه زياد بود.
لبم رو با زبونم خيس كردم.
ميتوني ولم كني!
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت136
#اسپاکو
ابروئي بالا داد.
-مطمئني؟
يكهو ولم كرد. ترسيدم و محكم دستم رو دور گردنش حلقه كردم. اين كارم باعث شد ويهانآره.
تعادلش رو از دست بده و با هم كف حموم افتاديم.
ويهان كاملاً روم بود و صورتش با صورتم قد يه بند انگشت فاصله داشت. دستم و روي سينه ي
برهنه اش گذاشتم.
-ميشه از روم پاشي ... كمرم شكست.
بي هيچ حرفي بلند شد. از كف حموم بلند شدم. كمرم كمي درد گرفته بود.
بدون اينكه به ويهان نگاه كنم از حموم بيرون اومدم. دستم و روي قلبم گذاشتم.
بعد از نيم ساعت ويهان آماده از اتاق بيرون اومد. همزمان دنيز و دمير هم اومدن.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗