مومن در دنیا مانند مسافر است
: "#انسان با سه چیز مغرور میشود
1-#نامِ بزرگ
2- #خانهِٔ بزرگ
3- #لباسِ فاخر
اماااا افسوس که بعد از #مرگ!!!
1- نامش… #مرحوم
2- خانه اش … #قبر
3- لباسش … #کفن
بر چرخِ فلک مَناز که #کَمَر شِکَن است
بررنگِ لباس #مَناز که آخر .. کفن است
#مغرور مشو که زندگی چند روز است
در زیرِ زمین #شاه و گدا یک رَقَم است
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۲۱ و ۳۲۲
_ کسایی رو میبینی که سن و سالی ازشون گذشته یا حتی شیخ یه عشیره ان
خب قبلا گفتم تو سیستم عشیره ای شیخ عشیره احترام عجیبی داره با یه نماینده مجلس برابری میکنه به لحاظ قدرت و جایگاه برای مردم
یه همچین کسی بیست شب وایمیسته دم موکب چای میده
یا حتی پای زائرا رو توی موکب ماساژ میده
عمدا
میخواد خدمت کنه به زائر امام حسین
اون آدم اگر یه جای دیگه ببیندت شاید اصلا نگاهتم نکنه
ولی توی اون فضا اصلا مهم نیست کی هستی چه رتبه اجتماعی چه موقعیت کاری و مالی و چه خانواده و نسبی داری
همه مثل هم کنار هم با یه پتو تو دو متر جا میخوابن
هیچ تفاوتی نیست
شان فقط یکیه و اون زائر و خادم امام حسینه
خیلیا حتی وسعشون نمیرسه غذا بدن ولی بیکارم نمیشینن یه کاری میکنن!
یکی میبینی سر راه وایساده یه جعبه دستمال کاغذی دستشه هر کس لازم داره برداره!
یکی واکس دستشه میگه بیاید کفشاتونو واکس بزنم بچه های بومی رو میبینی، عطر دستشونه میزنن به دستت
یکی تو موکبا میچرخه پای زائرا رو مشت و مال میده!
اصلا زیبا تر از این فضایی توی زندگیم درک نکردم من
یه جورایی تقابل صد درصد با دنیاییه که توش محبوس شدیم
تو دنیایی که اصالت با پوله، یهو اهمیت پول کنار میره
نه تنها کسی از کسی پولی نمیگیره تازه از جیب برای هم خرج میکنن!
تو دنیایی که اصالت با امکانات و رفاه هرچه بیشتره، یهو کلی آدم میزنن تو دهن هر چی امکانات چند روز پیاده میرن
و با امکانات اندک سر میکنن
تو دنیایی که هیچکس بی طمع به هیچکس محبت نمیکنه تو این فضا مردم بی دریغ به هم محبت میکنن
فقط کافیه تو اون مسیر بخوری زمین یا کیفت بیفته بیست نفر میان جلو کمکت میکنن
اونقدر غذا زیاده با التماس به زائرا غذا میدن میگن تو رو خدا غذای ما رو هم بخورید!
این فضای همدلی اونقدر جذابه که آدم باورش نمیشه همینجوری شکل گرفته باشه
یادته گفتم قلب امام مثل مغناطیس به براده ها جهت میده؟
وقتی او اراده کنه این اجتماع شکل بگیره قلوب حولش اجتماع میکنه
همه بی اون که بدونن چرا هر کاری از دستشون بربیاد میکنن برای این فضا و شکل میگیره
ژانت آب دهانش رو فرو داد:
_عکسی هم داری از این فضا؟!
لپتاپم رو از روی پاش برداشتم:
_آره رضوان این چند ساله هر دفعه عکس میفرستاد
ایناها اینجاست
یکی از عکسها رو باز کردم و باز ناخودآگاه قلبم از جا کنده شد!
با پشت دست اشکهام رو گرفتم و لپتاپ رو برگردوندم روی پای ژانت
طاقت دیدن نداشتم
خسته بودم از این جاماندگی...
ژانت همونطور که تصاویر رو میدید گاهی هم سوال میکرد و من بی حوصله تر از همیشه جواب میدادم
تا آخر زبانش به اعتراض باز شد:
_چیه انقد گرفته ای؟!
خب سال دیگه که درست تموم شد میری
_گفتم که
هرسال این موقع انگار آلارم دعوت این سفر برای قلوب همه محبین ارسال میشه
از کجا معلوم تا سال دیگه باشم و چطور باشم و اوضاع چطور باشه
کی فردا رو دیده
اصلا چطور تا سال دیگه صبر کنم!
نگاهش رنگ غم گرفت:
_غصه نخور دلم میگیره منم خیلی دلم میخواست به این سفر میرفتم
دوست داشتم ببینم چجوریه کلی هم عکس میگرفتم!
آخرش هم میرسیدم کربلا دلم میخواست اونجا رو ببینم
ولی خب... شدنی نیست
چیزی نگفتم و ژانت در سکوت مشغول دیدن عکسها شد
کمی بعد خودش یکی از نوحه ها رو پلی کرد و باز اشک من جاری شد:
دارم میبینم با
پاهای تاول زده
پیاده مهمونم
از راه دور اومده
دلا قطره قطره
راهی دریا شده
بیا...
که زینبم داره میاد
به کربلا
میاد...
یه کاروان خسته از
شام بلا
میان...
فرشته ها به خونه ی
خون خدا
آغوش من بازه
برای زوارم
به راهتون چشمِ
من و علمدارم
خودم..
مسافرای عاشقُ
صدا زدم
خودم...
دارم کنارتون میام
قدم قدم
خودم...
دل شما رو میبرم
به اون حرم
دوای درداتون
غبار این راهه
به راهتون چشمِ
شهید شیش ماهه
تویی که اینجایی
به دعوت خواهرم
خودم همراهت تا
قیامت و محشرم
بهشتی هستی با
شفاعت مادرم
بهشت...
همش یه گوشه ای از این
ضیافته
بهشت...
خودش تو آرزوی این
زیارته
بهشت...
یه جلوه از شکوه این
قیامته
یار منه هر کی
بیاد در خونه م
منم دلم تنگه
برای مهمونم
دلای دریایی
میون این جاده ها
میان دریا دریا
تو جمع دلداده ها
اسیر این راهن
تموم آزاده ها
میام...
میون موکبا کنار زائرا
میام...
خودم کنار تک تک مسافرا
میام...
برای آب و دونه ی کبوترا
اجر قدمهاتون
با مادرم زهرا
جای شما خالی
غروب عاشورا...
من عاشق این نوحه بودم و تا تموم نشد متوجه نگاه متعجب ژانت و کتایون به گریه هام نشدم
ناچار زیر لب "ببخشید بچه ها" یی گفتم و بلند شدم و پناه بردم به اتاق و خلوت خودم...
......
هفته های پیش رو تا رسیدن به تربعین مثل هرسال سخت میگذشت
تمام ساعات بیکاری حتی در راه برگشت توی اتوبوس نوحه های *اربعین* رو باز میکردم و با هدست گوش میکردم
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۲۳ و ۳۲۴
_ و اکثر اوقات هم اشکها راه خودشون روباز میکردن بی توجه به تلاش مذبوحانه من برای مهارشون!
توی حال و هوای خودم غرق بودم و کمتر متوجه نگاه متعجب مردم و حتی کتایون و ژانت میشدم
دلم پر بود
در حال انفجار
با رضوان که حرف میزدم بدتر هم میشد
اون مهیای رفتن بود و جسته گریخته از مقدمات سفرشون حرف میزد و من...
احساس بی ارزشی و حقارت سلول به سلول بدنم رو گرفته بود
مثل قطره ای که از موج جا میمونه و به دریا نمیرسه
مثل مسافری که دیر به ایستگاه قطار میرسه
یا...
نمیدونم مثل چی
مثل خودم...
مثل یک ضحای تنها و جامونده
پر از حسرت...
اونقدر درگیر احوالات خودم بودم که نمیفهمیدم ژانت چقدر تغییر کرده
حتی درست نمیفهمیدم چه سوالاتی ازم میپرسه و چه جواب هایی بهش میدم
گوشه گیر شده بودم
مدام دلم میخواست توی خلوت خودم فرو برم و به حال خودم زار بزنم
اونقدر این گوشه گیری ادامه پیدا کرد که جمعه شب سر میز شام صدای کتایون در اومد:
_تو چته ضحی!
نه یه کلمه حرف میزنی نه مثل قبل شوخی میکنی نه سراغی از ما میگیری
نه حتی غذای درست و حسابی میخوری
انقدر گریه کردی زیر چشمات گود افتاده
این چه وضعشه!
من اصلا نمیفهممت تا حالا اینجوریتو ندیده بودم همیشه خیلی انرژی داشتی
آهی کشیدم:
_این موقع سال همینجوری ام تا یکم بعد اربعین بعدش کم کم برمیگردم به همون حالت غفلت زده خودم
میدونی خیلی حس بدیه که هر لحظه بدونی یه جایی یه خبری هست ولی به تو نمیرسه
یا تو به اون نمیرسی!
یعنی اتفاقی درحال افتادنه که تو دوست داری توش باشی ولی نیستی یعنی نمیتونی باشی
فکر کن یه بچه رو دعوت میکنن تولد دوستش ولی مامانش اجازه نمیده که بره
تا زمانی که هنوز اون تولد تموم نشده این بچه گریه میکنه حالشم خوب نمیشه
حال منم اینجوریه!
_ای بابا
یعنی تا چند روز دیگه ما باید این قیافه تو رو تحمل کنیم؟!
_یه ماه!
_پس همون بهتر که تصمیمی که گرفتم رو عملی کنم که تا برمیگردم تو هم درست شده باشی
کنجکاوی خاصی نداشتم اما حس کردم این حرف رو زده تا بپرسم:
_کجا به سلامتی؟!
_بالاخره سیما راضیم کرد که برم ایران!
ژانت لبخندی زد:
_چه خوب خوشبحالت
خوش بگذره
_میخوای اگر دوست داری تو هم باهام بیا
_نه من که خودت میدونی دیگه حتی یه روزم نمیتونم سر کار نرم
کتایون_کاش تو هم می اومدی ضحی!
_من اگر میتونستم جایی برم به اربعینم میرسیدم تو برو بهت خوش بگذره
حالا کی میخوای بری؟!
_فعلا دوهفته درگیر کارای شرکتم تا این پروژه رو تحویل بدن بچه ها
بعدش میرم دنبال بلیط
البته هنوزم خیلی برام سخته ولی خب هم اون خیلی بیتابی میکنه هم من دلم میخواد ببینمش فقط بهش گفتم که خونه شون نمیرم!
باید با کمند بیان هتل دیدنم
آهی کشیدم:
_خدا شفات بده
ما کجاییم در این بحر تفال تو کجا!
بلند شدم و ظرفها رو جمع کردم
حالم خوب نبود و خوب نمیشد جز گریه با هیچ چیز سبک نمیشدم
بی اختیار دستم رفت سمت گوشی و نوحه همیشگیم رو باز کردم
صداش رو تا حد امکان کم کردم و مشغول ظرف شستن شدم
هق هقم رو فرو میدادم اما ژانت متوجه گریه م شد و کنارم ایستاد:
_انقد گریه نکن ضحی من ناراحتتم
وقتی میبینم تو انقد غصه میخوری منم حس میکنم فرصت بزرگی رو از دست دادم و حالم بد میشه
زیر لب گفتم:
_خوشبحالت که نمیدونی چه فرصت بزرگی رو از دست میدی!
دوباره پرسید:
_این چیه که گوش میدی خیلی قشنگه
عربیه؟
میفهمی چی میگه؟!
_آره
اینم یه نوحه ست
شاعر از زبان امام حسین علیهالسلام با زوار اربعین حرف میزنه
_چی میگه؟!
_میگه؛
به زیارتم بیاید با شما عهد میبندم که شما رو میشناسم و شفاعتتون میکنم
اسمهاتون رو تک به تک سیاهه میکنم
خوش آمدید زائران من
قسم به حق جوانمردی و پرچم که من و عباس علیهالسلام با شما پیادگان قدم خواهیم زد...
_عباس علیهالسلام همون برادر امام حسین علیهالسلام که توی مسجد درموردش شعر میخوندن
همونی که حرم رو به روی امام حسین علیهالسلام مال اونه درسته؟
_آره
_راستی یادم رفت بپرسم
خب تو گفتی که امام حسین علیهالسلام ۷۲ تا یار داره که همراهش شهید شدن
پس چرا این یک نفر فقط حرم داره؟!
_وقتی خورشید تو آسمونه ستاره ها دیده نمیشن بیاد ماه باشی تا کنار خورشید به چشم بیای
_منظورت چیه؟
_منظورم اینه که عباس(ع) خاصه
فرق داره...
_چه فرقی؟!
_چجوری بگم چه فرقی در امام شناسی متفاوته
همه شهدای کربلا به شدت شان بالایی دارن ولی حضرت عباس...
خب ایشون برادر امام حسینه
یعنی فرزند امیرالمومنین(ع) از همسر دیگهشونه با این حال خیلی نسبت به امام حسین و مقامش مودب و مطیع بوده و هرگز مقابلش ادعایی نداشته
در فرهنگ عربی علم و پرچم خیلی اهمیت داره
حضرت عباس علمدار این سپاه کوچکه
کسی علمدار میشه که پهلوان ترین باشه
چقدر سخته توصیف کردنش!
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۲۵ و ۳۲۶
_میدونی شناخت گاهی اونقدر عمیق میشه که توصیف کردنش سخت میشه
_میفهمم
_ضمنا سهمش هم از بقیه در این بلا بزرگتره
نحوه شهادت ایشون خیلی خاصه
_چطور؟
_با اینکه عباس(ع) مرد جنگی بود
ولی چون آب رو روی حرم بسته بودن و زنها و بچه ها دچار تشنگی شده بودن اباعبدالله(ع) ازش میخواد آب بیاره
ایشون هم برای آوددن آب
میره اما دستهاش رو قطع میکنن و به چشمهاش تیر میزنن و بعد با عمود فرقش رو میشکافن
همونجا کنار فرات شهید میشه
بخاطر همین مزارش دورتر از بقیه ست
نزدیک فرات
بقیه شهدا رو امام حسین(ع) برگردوند سمت خیمه ها که میشه فضای فعلی حرم امام حسین علیهالسلام
اما ایشون چون هم بدنش مقطع بود و هم نمیخواست برگرده، برنگشت و همونجا دفن شد
_نمیخواست؟ چرا نمیخواست؟!
بغض کردم:
_چون... شرمنده بود
بچه ها از عموی جنگاور و قهرمانشون انتظار داشتن براشون آب بیاره ولی...
نتونست...
برای همین نخواست پیکرش برگرده
ضمنا نقل شده ایشون با اینکه خودش وارد رود شد آب نخورد و فقط مشک رو پر کرد بخاطر اینکه نمیخواست قبل از بچه ها آب بخوره
برای همین در فرهنگ عاشورا این شخصیت تبدیل شده به اسطوره وفا و ادب و جوانمردی
آخرین لیوان رو هم توی آبچکون گذاشتم و گوشی رو برداشتم
نمیدونم کجای نوحه بود بستمش و برگشتم به اتاق
حتی ندیدم ژانت چه واکنشی نشون داد
فقط دلم میخواست غرق تنهایی خودم اشک بریزم
دلم عجیب تنگ بود!
......
یک هفته دیگه همین حال ادامه پیدا کرد
نه از درس چیزی میفهمیدم و نه از روزهایی که میگذشت
نه از احوال بچه ها
خودم بودم و خودم و حسرت
کاش میشد خودم رو حبس کنم و تا اون روز از تنهایی خودم بیرون نیام
طاقت هیچ هوا و فضایی رو نداشتم
دلم فقط چیزی رو میخواست که نبود
هیچ حواسم نبود سوالات ژانت چند روزیه که تموم شده
تعطیلات اخر هفته که رسید ژانت دنبال بهانه ای بود تا حرف بزنه ولی انگار نمیتونست
تعجب کرده بودم چون همیشه راحت سوالهاش رو میپرسید
شنبه صبح سر میز صبحانه پرسیدم:
_ژانت از دیشب انگار یه چیزی میخوای بگی ولی نمیگی
چی شده؟!
لبخندی زد:
_پس هنوز ما رو میبینی؟!
لبخندی زدم و عمیق نفس کشیدم:
_ببخش عزیزم
حالا بگو ببینم چی شده
_میخوام... خب میخوام باهم بریم مسجد امام علی
اولین بار بود مسجد نیویورک رو به اسم خطاب میکرد
اخم کم رنگی بین ابروهام نشست:
_بریم مسجد چکار کنیم فعلا که مناسبتی نیست!
تکه نانی که توی دستش بود رو روی میز گذاشت
سر بلند کرد و عسلی های نم دارش رو مطمئن بهم دوخت:
_میخوام... میخوام شهادتین بگم!
هم من و هم کتایون همزمان صاف نشستیم
انگار شوک الکتریکی سنگینی از این جمله به هر دومون وارد شد
مطمئن بین ما چشم چرخوند:
_چیه؟ واضح نبود؟!
میخوام مسلمان بشم ایرادی داره؟!
کتایون زودتر از من از شوک خارج شد و به حرف اومد:
_چی داری میگی ژانت حالت خوبه؟!
تا حالا هر کار کردی فان بود و خوش گذشت ولی الان مثل اینکه پاک زده به سرت؟!
با اخم جواب داد:
_متوجه منظورت نمیشم کتی
مشکل کارم چیه؟!
چشمهای کتایون هرلحظه بازتر میشد:
_واقعا لازمه برات توضیح بدم؟
نمیفهمی چه بلایی سرت میاد با اینکار؟
لابد میخوای حجاب هم بذاری!
_بله چه ایرادی داره
_اولین ایرادش بیکار شدنته بعدم زندگی سخت و تحت فشار
اصلا برای چی باید اینکارو بکنی
تو همینجوری هم که هستی داری خدا رو میپرستی حتما باید خودتو انگشتنما کنی؟
_کتی من نمیتونم مثل تو نسبت به ادراکاتم بی تفاوت باشم!
من یه چیزایی رو این مدت درک کردم که منو به این تصمیم رسونده
ما کلی حرف و استدلال شنیدیم قرآن خوندیم
هیچ ایرادی توی اون کتاب نبود کلی حرف جدید و متفاوت توش بود من با یه فلسفه جدید آشنا شدم که جای دیگه ای ندیدم
خب چرا به سمتش نرم؟
بخاطر اینکه دنیا بلوغ این رو نداره که این نعمت رو درک کنه؟
خب نداشته باشه
من این شجاعت رو دارم که با تمام سختی هاش این لذت رو بپذیرم
من از این فلسفه و این منطق و این احساس متفاوت دارم لذت میبرم
ضحی رو ببین
پس اون چطور زندگی میکنه؟
اینهمه مسلمان رو دو هفته پیش تو مسجد نیویورک ندیدی؟ اونا چطور زندگی میکنن؟
اونا کار نمیکنن؟!
کتایون عصبی از جاش بلند شد:
_تو حالت خوب نیست ژانت دچار هیجان کاذب شدی امیدوارم وقتی به خودت میای همه چیزتو نابود نکرده باشی
ژانت لبخندی عصبی تحویلش داد:
_تو میتونی با این حرفا خودتو گول بزنی ولی من رو نه
دست ژانت رو گرفتم:
_لطفا بحث نکنید بچه ها
خواهش میکنم
کتایون مثل مارگزیده ها به اتاق برگشت و ژانت با حال گرفته نگاهش رو داد به من:
_میبینی چطور برخورد میکنه؟
مسلمان شدن من به کی آزار میرسونه؟
مگه من حق انتخاب ندارم؟
نگاهم رو روی صورتش چرخوندم:
_ژانت! تو درباره تصمیمت مطمئنی؟
_معلومه اگر مطمئن....
🌱ادامه دارد.....
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۲۷ و ۳۲۸
_معلومه اگر مطمئن نبودم که نمیگفتم!
_منظورم اینه که...میخوای یکم بیشتر به تمام تبعاتش فکر کنی؟
کلافه دستش رو از دستم بیرون کشید:
_نمیفهمم چی میگی ضحی
فکر میکردم حداقل تو از تصمیمم استقبال میکنی! فکر میکردم حتما کمکم میکنی من بعد از هفت ماه تحقیق به این تصمیم رسیدم
اونوقت شما به احساساتی بودن و بی منطق بودن متهمم میکنید؟
خواست از پشت میز بلند بشه اما دستش رو گرفتم و نشوندم:
_بشین عزیزم من تو رو به چیزی متهم نمیکنم!
من فقط گفتم شاید لازم باشه به تبعاتش فکر کنی
_باور کن فکر کردم به تبعات حجاب
به اینکه ممکنه کارم رو از دست بدم
تو فکر کردی من همینجور از روی هیجان این تصمیم رو گرفتم؟
مگه خودت نگفتی این بهترین راه برای نزدیک شدن به خداست؟
مگه نگفتی وقتی ابزار پیشرفته تر هست چرا استفاده نکنیم
خب... حالا که من میخوام استفاده کنم نمیخوای کمکم کنی؟
لبخندی به صورت غرق اندوهش زدم و پیشونیش رو بوسیدم:
_چرا عزیزم من هر کمکی از دستم بربیاد دریغ نمیکنم
ببخشید اگر از برخوردم ناراحت شدی
من منظور بدی نداشتم
بابت تصمیمت هم بهت تبریک میگم
ولی حداقل چند روز دیگه به خودت زمان بده مطمئن شو
از پای میز بلند شدم
به نظرم به این زمان بعد از ابراز نظرش نیاز داشت
......
روزهای هفته پشت هم میگذشت
و هر روز ژانت از من میخواست با هم به مسجد نیویورک بریم و من هربار با یک توضیح کوتاه ازش میخواستم باز کمی فکر کنه و مطمئن تر بشه
دلم میخواست ببینم تا کجا به من متکی میمونه و تا چه حد توی تصمیمش جدیه
روز شنبه که روز تعطیل بود
اصرار ژانت بیشتر شد اما من تزم رو بهانه کردم و گفتم که نمیتونم همراهش برم
به نظر می اومد کمی گیج شده و از دستم دلخوره
ولی به نظرم براش لازم بود
نمیخواستم متکی به من تصمیم بگیره
باید تنها با تصمیم متفاوت و خاصش روبه رو میشد
روز یکشنبه بعد از صرف صبحانه دوباره همون درخواست رو تکرار کرد و من هم کم و بیش همون حرفها رو بهش زدم اما اینبار انگار اتفاقی که منتظرش بودم افتاده بود:
_ضحی من اصلا این رفتار تو رو نمیفهمم
واقعا این حرفا از تو بعیده
میگم من مطمئنم به همه چیزش فکر کردم
چرا باید وقتمو هدر بدم؟
بقول خودت از کجا معلومه که تا کی زنده ام
من میخوام زودتر شهادتین بگم و مسلمان بشم
لطفا همین امروز بریم من دیگه از این وضع بلاتکلیف خسته شدم!
خواهش میکنم
_ آخه امروز...
تیله های عسلیش به لرزش دراومد:
_یا همین امروز منو میبری یا خودم تنها میرم
بهتم رو که دید از جاش بلند شد:
_از کتایون نه ولی از تو توقع کمک داشتم رفیق
پشت کرد که بره
دستش رو گرفتم و ایستادم
محکم بغلش کردم و کنار گوشش گفتم:
_ژانتِ عزیزم بهت تبریک میگم
خوش اومدی!
ازم جدا شد و لبخند زد:
_باهام میای؟!
سری تکون دادم:
_چرا که نه امروز بعد از ظهر
دستی به هم زد:
_پس امشب شام مهمون من
رو به اتاق پاشنه چرخوند و صدا بلند کرد: _بداخلاقا هم بشنون
امشب شام میخوام ببرمتون بیرون
یه رستوران خوب!
کتایون با صدای بلند گفت:
_ولخرجی نکن ورشکست میشی واسه اوقات بیکاری پس انداز کن!
لبخندی زدم و ژانت هم به سختی خندید
روی شونه ش زدم:
_و از سرزنش هیچ سرزنش کننده ای...
آروم لب زد:
_نمیترسند!
_احسنت عادت کن به این حرفا بخندی
این قدم اوله
حالا هم برو تا بعدازظهر به کارات برس
......
جلوی آینه روسریم رو سر میکردم و کنارم ژانت با وسواس تمام موهاش رو زیر کلاهش جمع میکرد
شال گردنش رو هم با دقت دور گردن پیچید و دکمه های بارونیش رو بست
من هم بارونیم رو تن کردم و چترم رو از جاکفشی برداشتم
نم نم بارون یک ساعتی میشد شهر رو برای قدمهای ژانت به سمت معشوقش آب و جارو میکرد
ژانت فنگاهی به کتایون که با لپ تاپ مشغول کار روی طرح گرافیکیش بود انداخت و خطاب قرارش داد:
_میخواستم شام مهمونت کنم نمیای؟!
سر بلند کرد:
_شامت سرمو بخوره هرجا میخواستی بری تو این بارون میرسوندمت
ولی اینجا رو نه... نمیخوام تو اشتباهت سهیم باشم!
ژانت سعی میکرد دلخور نشه:
_باشه اصلا من اشتباه میکنم
ولی بقول خودت آدما حق دارن اونجوری که میخوان زندگی کنن
من نمیخوام ما رو برسونی فقط ساعت هشت بیا اون رستورانی که همیشه منو میبردی اگر نیای ناراحت میشم رفیق...
پشت کرد و از در بیرون رفت
نگاهی به چهره گرفته کتایون انداختم و آروم زیر لب گفتم:
_خداحافظ!
به اصرار ژانت یک ایستگاه زیر بارون قدم زدیم
البته با چتر
حالش خیلی خوب بود
مدام لبخند میزد و زیر لب میگفت:
_دارم میام!
و من فقط لبخند میزدم و در سکوت همراهیش میکردم
سوار اتوبوس که شدیم دست توی کیفش برد و آینه اش رو بیرون کشید
دوباره با وسواس موهای بیرون اومده رو زیر کلاه داد و شالش رو طوری تنظیم کرد که گردنش رو بپوشونه
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۲۹ و ۳۳۰
شال گردن بافتم رو روی گردن مرتب کردم و پرسیدم:
_اینجوری سخت نیست؟! به نظرم با روسری راحتتره
_منم همین فکرو میکنم ضمنا اینجوری کسی نمیفهمه من مسلمانم ولی با روسری چرا! ولی خب من که روسری ندارم!
نگاهم روی صورت زیباش عمیق شد:
_دلت میخواد دیگران بدونن تو مسلمانی؟
لبخندش زیباتر شد:
_دلم میخواد فریاد بزنم و به همه بگم این گنج رو پیدا کردم چقدر خوبه که من یک زنم
اگر مرد بودم هیچکس از ظاهرم نمیفهمید من مسلمانم ولی حالا وقتی حجاب بگذارم، مثل تو، همه میفهمن...
دستش رو گرفتم:
_خوش بحالت ژانت
به حالت غبطه میخورم این روزا برات روزای خیلی خوبیه ازشون خوب استفاده کن
برای منم حتما دعا کن...
***
روبه روی روحانی مسجد روی تک مبل نشسته بود و من هم کنارش روی مبل بغلی
چند بار عمیق نفس کشید
هیجان داشت...
حاج آقای نسبتا مسن دستی به محاسنش کشید و قرآنی که در دست دیگه ش بود رو بوسید و به طرف ژانت گرفت:
_این هدیه مسجد به شماست دخترم
امیدوارم عامل به قرآن باشید و در قیامت با قرآن محشور باشید
خب
اگر آماده هستی این جملاتی که میگم رو با من تکرار کن
ژانت آخرین نفس عمیقش رو هم کشید و سرتکون داد
حاج آقا هم شهادتین رو کلمه کلمه بر زبان آورد و ژانت تکرار کرد:
_اشهدُ
+اشهدُ
_انَّ
+انَّ
_لااله
+لااله
_الا الله
+الاالله...
طنین صدای حاج آقا و تکرار ژانت شبیه موسیقی نرم آبشار روانم رو میشست و سنگریزه ها رو با خودش میبرد
_اشهدُ
+اشهدُ
_انَّ
+انَّ
_محمدا
+محمدا
_رسول الله
+رسول الله...
لبخند روی لبهای ژانت پهن شد
حاج آقا آهسته گفت:
_مبارک باشه
اگر قصد تشرف به مذهب #شیعه رو دارید این جمله آخر رو هم تکرار کنید
ژانت با لبخند سرتکون داد و چشمهاش رو دوباره بست
_اشهدُ
+اشهدُ
_انَّ
+انَّ
_علیا
+علیا
_ولی الله
+ولی الله...
دست ژانت رو توی دست گرفتم و گونه ش رو نرم بوسیدم:
_مبارکه عزیزم
لبخندش عمیق و عمیقتر شد تا چال ریزی روی گونه ش افتاد :
_ممنون
حاج آقا ظرف شیرینی رو از روی میز برداشت و تعارفمون کرد:
_بفرمایید مبارکه...
هر کدوم با تشکر یک شیرینی برداشتیم و توی پیش دستی گذاشتیم
دست بردم توی کیفم و هدیه ای بیرون کشیدم
با ذوق از دستم گرفتش:
_وای این مال منه چیه؟!
همونطور که مشغول باز کردنش بود توضیح دادم:
_یادته اونروز یه روسری خریدم واسه خودم گفتی خیلی خوشرنگه یکی هم واسه رضوان گرفتم؟
پستش نکردم که خودم بهش بدم
ولی قسمت تو شد
واسه اون یکی دیگه میخرم...
با ذوق روسری گلبهی رو مقابل صورتش باز کرد:
_وای ممنونم ازت
اینبار اون بود که گونه م رو میبوسید:
خیلی قشنگه
اون روزم دلم میخواست سرش کنم ولی... شجاعتش رو نداشتم
اما امروز میتونم خداروشکر!
.....
پشت میز منتظر اومدن گارسون برای آوردن منو بودیم که رو به ژانت گفتم:
_اینجا یکم زیادی گرون نیست؟!
لبخندی زد:
_یه شب که هزار شب نمیشه رفیق!
چشمهام گرد شد:
_جان؟!
_مگه این ضرب المثل ایرانی نیست
من ترجمه شو گفتم دیگه!
پیشخدمت اتوکشیده ای منو رو روی میز گذاشت و منتظر شد
بالاخره چشم از ژانت با این هیبت جدید و زیبا گرفتم و به منو دادم:
_خب باز مثل اینکه من باید سبزیجات بخورم!
_ماهی بخور خاویار
شماره ...۱۷
آهسته گفتم:
_ولمون کن دختر
مثل اینکه جدی جدی زدی به سیم آخر
خاویار؟!
بعدم من اصلا دوست ندارم خاویار!
_خب پس مثل من پاستا میگو سفارش بده
سفارش رو داد و منو رو به پیش خدمت برگردوند
همین که از میز دور شد با تردید پرسید:
_به نظرت کتی میاد؟!
_حالا اگر نیاد دلخور میشی؟!
_خب...آره
نشم؟!
_نه... رها کن
الکی سر چیزای بی ارزش به خودت ناراحتی نده
نتونسته یا نخواسته یا خوشش نیومده
بهرحال نشده نیومده...
دلیل خیلی بزرگی نیست واسه دلخوری و قهر و اینا
تو الان باید نسبت به قبل صبوری و خوش اخلاقیت بیشتر بشه چون هر رفتار جدیدی رو دیگران تلاش میکنن بچسبونن به این تغییرت
غرق فکر نفسش رو بیرون داد:
_میدونی...
دارم فکر میکنم من و کتایون هر دو توی این مدت حرفهای یکسانی رو شنیدیم
چی باعث شد من تحت تاثیر قرار بگیرم و اون نه
_آدما تفاوتهای زیادی با هم دارن، تو فیزیولوژی، تو خلقیات روحی و روانی، درصد انعطاف پذیری، منطق محوری، تعصب و...
اما درباره کتایون و تو
شما هر دو تحت تاثیر قرار گرفتید و من این رو حس کردم، البته با اندازه های متفاوت اما اون هم تحت تاثیر قرار گرفت
اما این تاثیر منجر به کنش نشد
چون کتایون مقابلش ایستاد ولی تو نایستادی
یعنی فرضت این نبود که باید با چیزی مقابله کرد اومده بودی تا بشنوی حداقل بعد از اون ماجرای اثبات خدا
ولی کتایون برای جنگ اومده بود
برای همینم سختشه دستاش رو ببره بالا
سختشه تغییر ایجاد کنه تحول همیشه سخته و آدمها در مواجهه با اون....
🌱ادامه دارد.....
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۳۱ و ۳۳۲
_ در مواجهه با اون رفتارهای متفاوتی دارن
میبینی کتایون چقدر نسبت به حجابت گارد داره؟ چون حجاب یک تغییر کاملا تو چشم و بزرگه
و از نظر کتایون این یعنی خطر
حالا اینکه اون چطور با چالشش مواجه میشه به خودش مربوطه
میدونم که رفیقشی و خیلی دلت میخواد حس خوبی که تجربه کردی به اونم بچشونی منم همین حس رو دارم ولی اصرار اصلا جواب نمیده
آدمها رو تا یه حدی با آگاهی دادن کمک میکنن
از یه جایی به بعد باید رهاشون کنی تا تصمیم بگیرن وگرنه که خدا جبرا همه رو مطیع میکرد و خلاص!
تصمیم کتایون از اینجا به بعدش دیگه واقعا فقط به خودش مربوطه
پس بیا دیگه...
نگاهم رو از در ورودی گرفتم و به ژانت دادم:
_اومد
چند قدم باقی مونده رو طی کرد و روی صندلی خالی روبه روی من و کنار ژانت نشست:
_سلام
لبخندی زدم:
_سلام مهندس
ساعت ۸ و ۱۰ دقیقه ست
بقول خودت خیلی بده آدم آن تایم نباشه!
همونطور که محو ظاهر ژانت بود بی تعارف گفت:
_نمیخواستم بیام ولی... دلم نیومد
پس کار خودتو کردی؟
الان راحتی دیگه نه؟!
ژانت که گوشش از توصیه های من پر بود لبخندی زد و شمرده گفت:
_کتی جون من با صحت عقل و اطمینان کافی این تصمیم رو گرفتم
پس ازت خواهش میکنم دیگه دراین باره هیچ حرفی نزنیم و شاممون رو بخوریم
کتایون عصبی لبهاش رو جمع کرد:
_باشه باشه
و بعد زیر لب به فارسی غرید:
هر غلطی دلت میخواد بکن به من چه اصلا!
ژانت با اخم ملیحی پرسید:
_چی گفتی؟
چشم غره ای نثار کتایون کردم و رو به ژانت رفع و رجوع کردم:
_هیچی عزیزم مثل همیشه چرت و پرت!
به چشم غره ی متقابلش توجهی نکردم و به پیش خدمت اشاره کردم تا جلو بیاد و سفارش سرکار رو تحویل بگیره!
چشمی بین خطوط منو چرخوند و با غیض گفت:
_دلم میخواد بهت ضرر بزنم
شماره ۱۷
من و ژانت نگاهمون گره خورد و با خنده گفتیم:
_خاویار!
.....
_خب
بشین روی تخت
خوب به حالات من و نحوه ی ادای حروف و کلمات دقت کن
اون متنی که دستته رو به ترتیب نگاه کن و با جملات من مطابقت بده
میتونی فعلا موقع #نماز خوندن همین کاغذ رو دستت بگیری تا حفظ بشی
با دستمال آثار آب وضو روی صورتش رو خشک کرد و کاغذ رو مقابل صورتش گرفت:
_خب من حاضرم شروع کن
توجهی به کتایون که به چارچوب در تکیه داده بود و نگاه عاقل اندر سفیهش رو بین من و ژانت میچرخوند نکردم و روی سجاده ایستادم:
_اول نیت نمازت رو توی دلت یا روی زبان ادا میکنی
هر نمازی که هست
یادت که نرفته هر کدوم مال چه وقتی بود و چند رکعت بود؟!
_نه نه... یادمه
_خب مثلا من الان میخوام نماز مغربم رو بخونم
با خودم نیت میکنم سه رکعت نماز مغرب میخوانم، واجب، قربتا الی الله
تکرار کرد:
_قربةً..؟!
_قربة الی الله یعنی برای نزدیکی به خدا
اونجا نوشتم خط اول
بعدش تکبیر میگی و شروع میکنی
نگاه کن؛
زیر لب نیت کردم و قامت بستم:
_ الله اکبر
تمام مدتی که نماز میخوندم هر دو با دقت تمام و در سکوت تماشام میکردن
نماز که تمام شد ژانت گفت:
_حالا بذار با هم نماز بخونیم
هر چی تو گفتی منم تکرار کنم الان من هنوز...
نماز مغرب و عشای امشبم رو نخوندم... درسته؟!
_آفرین درسته
باشه ولی...من چادر نماز دیگه ای ندارم
فقط یه جا نماز جیبی دارم
دست بردم توی کیفم و جانماز رو مقابلش گرفتم
نگاهی کرد و گفت:
_خیلی دلم میخواد مثل تو مهر و سجاده بزرگ داشته باشم
مخصوصا چادر نماز
_باشه پس فعلا این سجاده و چادر من رو داشته باش من سعی میکنم یکی برات جور کنم و بعد پسش میگیرم
فوری مانع در آوردن چادرم شد:
_نه... نمیخواد
همین کوچولو خوبه تا یکی بخریم!
لبخندی به روش زدم:
_نمازای اولته اینجوری بیشتر بهت میچسبه
مقاومت نکن که میدونی حریفم نمیشی!
با لبخند چادر رو از دستم گرفت:
_یه دونه ای ضحی!
کتایون تک سرفه ای کرد:
_نه بابا
میبینم که خیلی داره خوش میگذره!
ژانت رو به کتایون چرخید و صادقانه گفت:
_آره خیلی
کاش تو هم این حس رو تجربه میکردی
با اشاره ریز من حرف رو عوض کرد:
_منظورم اینه که خیلی چیزا فقط با تجربه درک میشن
خب... حالا اگر برات مهمه
تو هم یه دونه ای هر کدومتون فقط یه دونه اید دیگه!
بی توجه به دلجوییش کتایون رک گفت: _تو که مسیحی معتقدی بودی و مسیح و مریم برات خیلی مقدس بودن
چطور انقدر راحت دینت رو کنار گذاشتی و داری نماز میخونی!
ژانت اخم کمرنگی کرد:
_من دینم رو کنار نگذاشتم
اسلام که منکر مسیح و مریم نیست خیلی هم بهشون احترام میگذاره
من چیزی رو از دست ندادم بلکه چیزهای جدیدی به دست آوردم
چادر دوخته شده رو تن کرد:
_بهم میاد؟
نگاهی به چهره ی آرومش میون پارچه ی یکدست سفید چادر انداختم:
_خیلی
خندید: _ممنون حالا بخونیم؟
سر تکون دادم:
_بخونیم
نماز که تمام شد کتایون توی اتاق نبود خواستم صداش کنم که....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۳۵ و ۳۳۶
_با خودم میگم اگر از اون پول بگیرم ممکنه فکر کنه رفاقتم باهاش بخاطر پولشه و آویزونش شدم
_این چه حرفیه انقد به خودت سخت نگیر رفیقیم دیگه
_من از ده سالگی رو پای خودم وایسادم ضحی به کار کردن و کم خرج کردن عادت دارم
_نگران هیچی نباش #خدا بزرگه
تو فکر کردی خدا از روزی کسی که خلق کرده غافل میشه؟
#توکل کن
مطمئن باش به بهترین حالت ممکن این گره باز میشه
این قول خداست!
لبخندی زد:
_چقدر حالمو خوب کردی
عاشقتم!
پس امروزو استراحت میکنم و از فردا میگردم دنبال کار
_منم برات پرس و جو میکنم به نظرم کتی هم...
_نمیخوام به کتی رو بندازم
امشب میگفت این چه خداییه که هنوز نیومده بیکارت کرده! نمیخوام فکر کنه ناتوان شدم
_تو چه جوابی دادی؟
_گفتم تغییر اتفاق میفته اما دلیل نمیشه تا ابد سختی ادامه داشته باشه
شاید خدا میخواد کار بهتری برام پیدا کنه!
حالا به هر وسیله ای
لبخندم عمیق شد:
_آفرین همینطوره...
با ذوق سجاده ش رو جمع کرد و بلند شد: _من میرم برای تسویه
وقتی برگردم تو رفتی درسته؟!
_آره این هفته سرم خیلی شلوغه ولی پیگیر هستم نگران نباش
_نیستم!
به قول تو اون بهتر از من میدونه چه اتفاقاتی باید برام بیفته
چون تمام این فیلم رو میبینه نه فقط یک سکانسش رو
پس صبر میکنم تا هرکاری میخواد بکنه
من فقط بهش اعتماد میکنم
خوبه؟
_عالیه
برو به سلامت!
***
سه روز باقیمونده تا پایان هفته رو فشرده کار کردم تا گزارشی که ازم خواسته شده بود رو دقیق و کامل تحویل بدم
اگر چه دل و دماغی برای کار و درس نداشتم ولی تعهد ناچارم کرده بود
تب شادی مسلمان شدن ژانت هم خوابیده بود و باز داغ دلم تازه شده بود
هر روز با رضوان حرف میزدم
بی تاب ترم میکرد ولی نمیتونستم سراغ نگیرم
دیگه چیزی به عازم شدنشون نمونده بود
پیگیر کار برای ژانت هم بودم و از هر کاری پرس و جو میکردم ولی کار مناسبش رو هنوز پیدا نکرده بودم
خودش هم از گزارش های شبانه اش پیدا بود هنوز به جایی نرسیده
شب جمعه باز دیر رسیدم و دیدار فارغ از عجله و درست و حسابی به صبحانه ی روز شنبه موکول شد
دور میز صبحانه کتایون از ژانت پرسید:
_چی شد بالاخره تونستی کاری پیدا کنی؟
ژانت که نمیخواست دوباره سرزنش متوجه خودش و تصمیمش بشه با لحن امیدوارانه ای جواب داد:
_نه ولی بالاخره پیدا میشه نگران نیستم
کار که قحط نیست این همه زن مسلمان دارن کار میکنن با حجاب مثل همین ضحی شاید یکم طول بکشه ولی بالاخره پیدا میشه
کتایون دوباره پرسید:
_میخوای منم بسپرم برات؟
فوری گفت:
_نه ممنون خودم یه جوری...
حرفش رو قطع کردم:
_چرا نه اگر میتونه بذار کمک کنه چه ایرادی داره
میدونستم مشکلش چیه
نمیخواست کتایون بعدها به روش بیاره که جور خداش رو کشیده!
گفتم:
_اینم یه وسیله است دیگه ژانت امور دنیا با اسباب اداره و رتق و فتق میشه وقتی رفیقت بهت پیشنهاد کمک میده رد نکن ازش تشکر هم بکن چون قدردانی از اسباب عین سپاسگزاری از خداست
خیلی ممنون کتی
اگر کمکی از دستت براومد و کاری پیدا کردی زحمتش رو بکش ممنون که به فکر بودی
بعد از صبحانه دوباره به اتاق برگشتم تا برای تست دوشنبه کمی مطالعه کنم که تلفنم زنگ خورد
رضوان بود
جواب دادم:
_به به سلام مسافر کرب و بلا
چه میکنی کربلایی خانوم؟
با ذوق و ناز تواضع کرد:
_سلام دعا به جان شما
_خب در چه حالید؟
_ دیگه داریم بار و بنه جمع می کنیم احتمالاً فردا راه بیفتیم سمت مرز خواستم اگر دیگه گوشیم آنتن نداد خداحافظی کرده باشیم
یک لحظه بغض سالها دوری به حلقومم هجوم آورد و هرچه کردم در این جدال نابرابر زورم به این گره کور نرسید
فقط اشک های داغ و شورم ذره ذره این گره رو می خورد تا کوچک بشه اما زمان لازم بود
پرسید: _داری صدامو ضحی؟
به سختی گفتم:
_آره عزیزم چرا اینقدر زود؟
_خب از مرز خسروی میریم بغداد که بریم #کاظمین بعدم #سامرا بعد میریم #نجف یکی دوروز میمونیم بعد راه می افتیم سمت کربلا
دستم رو روی اسپیکر گوشی گذاشتم که هق هقم به گوشش نرسه
گوشی رو کمی دور گرفتم و چند بار عمیق نفس کشیدم
بعد دوباره گوشی رو روی گوشم گذاشتم:
_خب به سلامتی نایب زیاره من هم باشید
_ اون که حتماً اصلاً این سفر رو به نیابت از تو دارم میرم
کاش میشد همراه هم باشیم
طاقت نیاوردم و بغضم با صدا بیرون ریخت
کلافه گفت:
_ضحی گریه میکنی؟
جواب ندادم
دوباره پرسید: _آره ضحی؟ چت شد یهو؟
بی حوصله گفتم:
_نمیدونی؟ این سال چندمه که جا میمونم!
_اینجوری نگو کاره دیگه ان شاالله سال های بعدی با هم میریم
_کی سال بعدی رو دیده؟
_ضحی حالم رو نگیر تو رو خدا!
بغض صداش باعث شد به ناله کردن خاتمه بدم این غم فقط مال خودم بود:
_خیلی خب مواظب خودتون باشید چند نفرید؟
نفس عمیقی کشید و بعد....
🌱ادامه دارد.....