🔓 نام حسین (علیه السلام) گشاینده مشکلها
💚 به مناسبت #شب_جمعه، شب زیارتی ارباب بی کفن
👂شنیدم از زاهد عابد و واعظ متعظ مرحوم حاج #شیخ_غلامرضا_طبسی که تقریباً در ٣۵ سال قبل شیراز تشریف آورده و چند ماهی در مدرسه آقا باباخان توقف داشتند و بنده هم به فیض ملاقاتشان رسیدم، فرمود:
🎙با چند نفر از دوستان با قافله به #عتبات_عالیات مشرف شدیم.
🌌 هنگام مراجعت برای ایران شب آخر که در سحر آن باید حرکت می کردیم، متذکر شدم که در این سفر مشاهد مشرفه و مواضع متبرکه را زیارت کردم جز « #مسجد_براثا» و حیف است از درک فیض آن مکان مقدس محروم باشیم!!
☝به رفقا گفتیم: بیایید به مسجد براثا برویم.
👥 گفتند: مجال نیست و خلاصه نیامدند.
🕌 خودم تنها از #کاظمین بیرون آمدم تا به مسجد ولی دیدم در بسته است و معلوم شد در را از داخل بسته و رفته اند و کسی هم نیست. حیران شدم که چه کنم؛ این همه راه به امیدی آمدم.
📿 به دیوار مسجد نگریستم دیدم می توانم از دیوار مسجد شدم و با فراغت مشغول نماز و دعا شدم به خیال اینکه در مسجد را از داخل بسته اند و باز کردنش آسان است. در داخل مسجد هم کسی نبود.
🔒پس از فراغت خواستم در را باز کنم، دیدم قفل محکمی بر در زده اند و به وسیله نردبان یا چیز دیگر رفته اند.
⁉ حیران شدم چه کنم... دیوار داخل مسجد هم طوری بود که هیچ نمی شد از آن بالا رفت.
💬 با خود گفتم: عمری است دم از حسین (علیه السلام) می زنم و امیدوارم که به برکت آن حضرت در بهشت به رویم باز شود، با اینکه درب بهشت یقیناً مهمتر است و باز شدن این هم در هم به برکت حضرت ابی عبدالله (علیه السلام) سهل است.
🔒 پس با یقین تمام دست به قفل گذاشتم و گفتم:
✋ یا حسین (علیه السلام) و آن را کشیدم... فوراً باز گردید.
🔓 در را باز کردم و از مسجد بیرون آمدم و شکر خدا را به جا آوردم و به قافله هم رسیدم.
🕌 باید گفت که مسجد براثا از مساجد و متبرک است و بین بغداد و کاظمین در راه زوار واقع شده است و زوار غالباً از فیض آن محرومند و اعتنایی به آن ندارند، با همه فضایل و شرافتی که برای آن نقل شده است.
📔چهل داستان از #کرامات #امام_حسین (علیه السلام)، مصطفی محمدی اهوازی.
#حـلقـہ_عشـاق
#داستان_کوتاه
#پندها
گل نرگس:
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا
https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۳۵ و ۳۳۶
_با خودم میگم اگر از اون پول بگیرم ممکنه فکر کنه رفاقتم باهاش بخاطر پولشه و آویزونش شدم
_این چه حرفیه انقد به خودت سخت نگیر رفیقیم دیگه
_من از ده سالگی رو پای خودم وایسادم ضحی به کار کردن و کم خرج کردن عادت دارم
_نگران هیچی نباش #خدا بزرگه
تو فکر کردی خدا از روزی کسی که خلق کرده غافل میشه؟
#توکل کن
مطمئن باش به بهترین حالت ممکن این گره باز میشه
این قول خداست!
لبخندی زد:
_چقدر حالمو خوب کردی
عاشقتم!
پس امروزو استراحت میکنم و از فردا میگردم دنبال کار
_منم برات پرس و جو میکنم به نظرم کتی هم...
_نمیخوام به کتی رو بندازم
امشب میگفت این چه خداییه که هنوز نیومده بیکارت کرده! نمیخوام فکر کنه ناتوان شدم
_تو چه جوابی دادی؟
_گفتم تغییر اتفاق میفته اما دلیل نمیشه تا ابد سختی ادامه داشته باشه
شاید خدا میخواد کار بهتری برام پیدا کنه!
حالا به هر وسیله ای
لبخندم عمیق شد:
_آفرین همینطوره...
با ذوق سجاده ش رو جمع کرد و بلند شد: _من میرم برای تسویه
وقتی برگردم تو رفتی درسته؟!
_آره این هفته سرم خیلی شلوغه ولی پیگیر هستم نگران نباش
_نیستم!
به قول تو اون بهتر از من میدونه چه اتفاقاتی باید برام بیفته
چون تمام این فیلم رو میبینه نه فقط یک سکانسش رو
پس صبر میکنم تا هرکاری میخواد بکنه
من فقط بهش اعتماد میکنم
خوبه؟
_عالیه
برو به سلامت!
***
سه روز باقیمونده تا پایان هفته رو فشرده کار کردم تا گزارشی که ازم خواسته شده بود رو دقیق و کامل تحویل بدم
اگر چه دل و دماغی برای کار و درس نداشتم ولی تعهد ناچارم کرده بود
تب شادی مسلمان شدن ژانت هم خوابیده بود و باز داغ دلم تازه شده بود
هر روز با رضوان حرف میزدم
بی تاب ترم میکرد ولی نمیتونستم سراغ نگیرم
دیگه چیزی به عازم شدنشون نمونده بود
پیگیر کار برای ژانت هم بودم و از هر کاری پرس و جو میکردم ولی کار مناسبش رو هنوز پیدا نکرده بودم
خودش هم از گزارش های شبانه اش پیدا بود هنوز به جایی نرسیده
شب جمعه باز دیر رسیدم و دیدار فارغ از عجله و درست و حسابی به صبحانه ی روز شنبه موکول شد
دور میز صبحانه کتایون از ژانت پرسید:
_چی شد بالاخره تونستی کاری پیدا کنی؟
ژانت که نمیخواست دوباره سرزنش متوجه خودش و تصمیمش بشه با لحن امیدوارانه ای جواب داد:
_نه ولی بالاخره پیدا میشه نگران نیستم
کار که قحط نیست این همه زن مسلمان دارن کار میکنن با حجاب مثل همین ضحی شاید یکم طول بکشه ولی بالاخره پیدا میشه
کتایون دوباره پرسید:
_میخوای منم بسپرم برات؟
فوری گفت:
_نه ممنون خودم یه جوری...
حرفش رو قطع کردم:
_چرا نه اگر میتونه بذار کمک کنه چه ایرادی داره
میدونستم مشکلش چیه
نمیخواست کتایون بعدها به روش بیاره که جور خداش رو کشیده!
گفتم:
_اینم یه وسیله است دیگه ژانت امور دنیا با اسباب اداره و رتق و فتق میشه وقتی رفیقت بهت پیشنهاد کمک میده رد نکن ازش تشکر هم بکن چون قدردانی از اسباب عین سپاسگزاری از خداست
خیلی ممنون کتی
اگر کمکی از دستت براومد و کاری پیدا کردی زحمتش رو بکش ممنون که به فکر بودی
بعد از صبحانه دوباره به اتاق برگشتم تا برای تست دوشنبه کمی مطالعه کنم که تلفنم زنگ خورد
رضوان بود
جواب دادم:
_به به سلام مسافر کرب و بلا
چه میکنی کربلایی خانوم؟
با ذوق و ناز تواضع کرد:
_سلام دعا به جان شما
_خب در چه حالید؟
_ دیگه داریم بار و بنه جمع می کنیم احتمالاً فردا راه بیفتیم سمت مرز خواستم اگر دیگه گوشیم آنتن نداد خداحافظی کرده باشیم
یک لحظه بغض سالها دوری به حلقومم هجوم آورد و هرچه کردم در این جدال نابرابر زورم به این گره کور نرسید
فقط اشک های داغ و شورم ذره ذره این گره رو می خورد تا کوچک بشه اما زمان لازم بود
پرسید: _داری صدامو ضحی؟
به سختی گفتم:
_آره عزیزم چرا اینقدر زود؟
_خب از مرز خسروی میریم بغداد که بریم #کاظمین بعدم #سامرا بعد میریم #نجف یکی دوروز میمونیم بعد راه می افتیم سمت کربلا
دستم رو روی اسپیکر گوشی گذاشتم که هق هقم به گوشش نرسه
گوشی رو کمی دور گرفتم و چند بار عمیق نفس کشیدم
بعد دوباره گوشی رو روی گوشم گذاشتم:
_خب به سلامتی نایب زیاره من هم باشید
_ اون که حتماً اصلاً این سفر رو به نیابت از تو دارم میرم
کاش میشد همراه هم باشیم
طاقت نیاوردم و بغضم با صدا بیرون ریخت
کلافه گفت:
_ضحی گریه میکنی؟
جواب ندادم
دوباره پرسید: _آره ضحی؟ چت شد یهو؟
بی حوصله گفتم:
_نمیدونی؟ این سال چندمه که جا میمونم!
_اینجوری نگو کاره دیگه ان شاالله سال های بعدی با هم میریم
_کی سال بعدی رو دیده؟
_ضحی حالم رو نگیر تو رو خدا!
بغض صداش باعث شد به ناله کردن خاتمه بدم این غم فقط مال خودم بود:
_خیلی خب مواظب خودتون باشید چند نفرید؟
نفس عمیقی کشید و بعد....
🌱ادامه دارد.....