eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
415 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰هادی برای مبارزه با داعش👹 راهی منطقه شد. او با نیروهای حشدالشعبی چه در کارهای فرهنگی چه کارهای نظامی و دفاعی👊 همکاری نزدیکی داشت. 🔰در حومه ی سامرا،ناگهان صدای انفجار💥 مهیبی آمد،عملیات انتحاری در بین سربازان عراقی و به آرزویش رسید🕊 خبر رسید که ذوالفقاری مفقود شده و جز لاشه ی دوربین عکاسی اش📸 هیچ چیز دیگری و حتی پیکری⚰ از او به جانمانده است🚫 🔰سه روز از هادی گذشته بود. یقین داشتم حتی شده قسمتی از پیدا می شود👌 چون او برای خودش قبر آماده کرده بود. همان روزخبر دادند در فرودگاه نظامی🛫 ، یک کامیون🚚 آمده که راآورده 🔰بیشتر این شهدا از بودند و در میان آنها یک جنازه وجود دارد که سالم است✅ اما ! وهیچ مشخصه ای ندارد، فقط در دست راست او دو انگشتر💍 است. به یاد هادی افتادم. رفتم و کامیون پیکر شهدا🌷 را دیدم. 🔰خودش بود. اولین شهید🌷 بود که آرام خوابیده بود😭 کمی سوخته بود اما کاملاً واضح بود که هادی است. یاد روزی افتادم که با هم از سامرا به⇜ بغداد بر می گشتیم. 🔰هادی می گفت برای باید از خیلی چیزها گذشت. از برخی گناهان🔞 فاصله گرفت هادی در معرکه و غسل نداشت❌ خودش قبلاً پرچم سیاهی تهیه کرده بود که خیلی ناگهانی پیکرش🌷 را درمیان آن پرچم پیچیدند و در قبر قرار دادند! 🔰ناخواسته کل قبرش سیاه و وصیت📜 شهید عملی شد. به گفته دوستانش یک «یافاطمة الزهرا(سلام الله علیها)» هم بود که آن را روی گذاشتند و به خواست خودش بالای سنگ لحد شهید نوشتند:✍ 🔰اما همه دوستان و آشنایان، بر این باورند که شاید علت این ، ارادت ویژه شهید به حضرت زهرا(سلام الله علیها) بوده✅ چون وقتی پیکر او با این چند روزه پیدا شد، آغاز بود. شبی که او به خاک سپرده شد، 🌙شب اول فاطمیه بود. 🔰هادی کرده بود پیکرش را در ↵سامرا، ↵کاظمین، ↵کربلا و ↵نجف دهند. این وصیت بعید بود اجرا شود. چرا که عراقی‌ها شهدای خود را به یکی از حرمین می‌برند و بعد دفن می کنند. 🔰اما در مورد هادی باز هم شرایط تغییر کرد، ابتدا پیکر⚰ او را به سامرا و بعد به کاظمین بردند. سپس در کربلا و پیکر او تشییع شد. بعد هم به بردند و مراسم اصلی برگزار شد.و درجوار حضرت علی (علیه السلام) درقبرستان به خاک سپرده شد🌷 گل نرگس: 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا https://eitaa.com/yazamen_aho_raza 🕊|🌹
💠🌹💠 ٺشـــرفــــــ👣ــــــاٺ ⚜ (ره) می‌فرمود: 🎙به دستور استادم آقا (ره) برای اصلاح برخی از امور و کارها از رفتم به پول هم زیاد با خود برده بودم. 💴 اول پول‌ها را بین اهل علم و خدام حرم عسکریین (ع) تقسیم کردم. 👌🏻مخصوصاً برای آسایش و امنیت بیشتر زائران، به خدمه حرم و سرداب مقدس پول بیشتری دادم. به همین دلیل آن‌ها برای من احترام بیشتری قائل بودند. 🗝 یک بار کلیددار حرم گفت: 👤 آقا اگر در این مدت که اینجا تشریف دارید، امری داشتید، من در خدمت حاضرم. 🌌 من هم از او خواهش کردم که اجازه بدهد شب‌ها در (ع) بمانم و دعا کنم. آن‌ها هم قبول کردند. 🕌 ده شب در حرم مطهر عسکریین (ع) می‌ماندم و آن‌ها در را به روی من می‌بستند و می‌رفتند. اذان صبح می‌آمدند و در را باز می‌کردند. 🌌 شب دهم بود. توی حرم خیلی دعا کردم و زیارت و تشرف به خدمت مولایم حضرت صاحب‌الامر (عج) را خواستم. 🌠 موقع صبح که در را باز کردند، بعد از خواندن نماز صبح به سرداب مقدس مشرف شدم. 🕯چون هنوز آفتاب نزده بود و هوا تاریک بود، شمعی در دست گرفتم و از پله‌های سرداب پایین رفتم. 👣 وقتی به صحن سرداب رسیدم، دیدم بدون اینکه چراغی باشد آنجا روشن است. 📿 آقای بزرگواری هم نزدیک صفّه مخصوص نشسته بود و ذکر می‌گفت. 👣 از جلوی او گذشتم. سلام کردم و مقابل صفّه ایستادم. زیارت آل یاسین را خواندم و ایستادم به نماز و زیارت، در حالی که جلوتر از آن آقا بودم. 📖 بعد از نماز « » را خواندم وقتی به جمله «و عرجت بروحه إلی سمائک» رسیدم، آن آقا گفتند: 🌹این جمله از ما نرسیده بگویید «و عرجت به إلی سمائک»، بعد گفتند: 🔅 «هیچ وقت بر امامت تقدم نکن». ⚜ دعا را تمام کرده و به سجده رفتم. در سجده بود که چیزهای دیگری به ذهنم آمد. 👌🏻اینکه سرداب بدون چراغ روشن بود، اینکه آن آقا گفت این جمله دعای ندبه از ما نرسیده، اینکه تذکر داد چرا بر امامت مقدم شده‌ای؟ 💭 فهمیدم چیزی که در حرم مطهر حضرت عسگری (ع) از خدا خواستم، نصیبم کرده است. 👁 از سجده که سر برداشتم، خواستم دامن حضرت را بگیرم و با ایشان صحبت کنم، حاجاتم را بخواهم، اما دیگر دیر شده بود. سرداب تاریک بود و هیچ‌کس هم جز من آنجا نبود. 🖥 منبع: پرسمان مهدویت. گل نرگس: 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
🌟 کراماتی از حضرت (علیه السلام) - {۵} 5️⃣ 🦅 احترام پرندگان به امام هادي (عليه السلام) ⚜️ مي‌گويد: 🏛️ تالار آفتابگيري درست کرده بود که پنجره‌هاي مشبک داشت و داخل آن پرندگان خوش آواز را رها ساخته بود. 🤝🏼 روزهايي که سران حکومت براي سلام رسمي و تبريک نزد او مي‌آمدند، متوکل درون همين تالار مي‌نشست اما بر اثر سر و صداي پرندگان، نه حرف ديگران را مي‌شنيد و نه ديگران حرفش را مي‌شنيدند!! 🌹فقط وقتي که امام هادي (عليه السلام) وارد مي‌شدند تمام پرندگان ساکت و آرام مي‌شدند و تا وقتي امام هادي از آنجا خارج نمي‌شد سر و صدايي شنيده نمي‌شد. (۱) ⚜️🔅⚜️🔅⚜️ 🧠 آگاهي امام هادي (عليه السلام) از سؤال ذهني اصحاب! ⚜️ مي‌گويد: 🌴 همراه امام هادي عليه السلام در يکي از کوچه ‌هاي مدينه راه مي‌رفتم. 👌🏻خواستم از امام هادي (عليه السلام) مسأله‌اي بپرسم اما قبل از اين که سوالم را مطرح کنم، امام به من فرمود: 🔅«ما در جاي شلوغي هستيم و مردم در رفت‌ و آمدند. اکنون زمان خوبي براي سوال ‌کردن نيست.» (۲) ⚜️🔅⚜️🔅⚜️ ⚰️ امام هادي (عليه السلام) و پيشگويي مرگ جوان غافل ⚜ پسر مي‌گويد: 🌤️ روزي امام هادي (عليه السلام) به مجلس وليمه يکي از فرزندان دعوت شد. 🏛️ همراه امام وارد مجلس شديم. حاضران با ديدن امام به احترامش سکوت کردند. 🗣️ ولي جواني در اين مجلس حضور داشت که احترام امام هادي را نگه نداشت و در مجلس به خنده و حرف‌ هاي ياوه مشغول بود. 🌹 در اين هنگام حضرت هادي (عليه السلام) رو به او کرد و فرمود: 🔅«در خنده زياده‌روي مي‌کني و از ياد خدا غافل هستي، در حالي که سه روز بعد در قبرستان خواهي بود!» ⏳جوان ساکت شد و چيزي نگفت. ما روزها را شمارش کرديم، دقيقا پس از سه روز از دنيا رفت و همان روز به خاک سپرده شد. (۳) ⚜️🔅⚜️🔅⚜️ 🌟 امام هادي (عليه السلام) و تبديل خاک به طلا 👳🏻‍♂️ مي‌گويد: 🏰 يک سال پيش از سفر ، براي وداع با امام هادي (عليه السلام) وارد شهر شدم. امام مرا تا بيرون شهر بدرقه کرد. ⭕ آنگاه از مرکب خويش پياده شد و روي زمين با دست خود دايره‌اي کشيد و فرمود: 🔅«اي عمو، آنچه را در اين دايره هست براي مخارج و هزينه سفر حج‌ات بردار!!» 🌟 همين که دست بر خاک گذاشتم، شمشي به وزن دويست مثقال از طلا به دستم آمد. (۴) ⚜️🔅⚜️🔅⚜️ 👁️ امام هادي (عليه السلام) و شِفاي نابينا 👌🏻 مي‌گويد: 🧔🏻با چشمان خود ديدم که کوري را نزد امام هادي (عليه السلام) را آوردند و امام، او را بينا کرد. 🕊️ و نيز ديدم که با گِل، پرنده‌اي درست کرد و در آن دميد، و پرنده جان گرفت و به پرواز در آمد. ✋🏻 به امام گفتم: «ميان شما و (عليه السلام) تفاوتي نيست!» 🌹 امام فرمود: 🔅«اَنَا مِنهُ و هُوَ مِنِّي»؛ 🔅من از او هستم و او از من است. (۵) 📚 پي‌نوشت‌ها: ۱. بحار الانوار، ج ۵۰، ص ۱۴۸، ح ۳۴. ۲. بحارالانوار، ج ۵۰، ص ۱۷۶. ۳. بحارالانوار، ج ۵۰، ص ۱۸۱، ح ۵۷. ۴- بحارالانوار، ج ۵۰، ص ۱۷۲، ح ۵۲. ۵. بحارالانوار، ج ۵۰، ص ۱۸۵ / شماره ۶۳ از کتاب عيون المعجزات. 💗🌹 یـــاس کـــبود🌹💗: : 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا https://eitaa.com/yazamen_aho_raza
🌺 گل بنفشه 🧔🏻 می گوید: 🐪 هر سال ، برای زیارت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) به شرف می شدم. 📜و هر وقت به می رفتم، به وسیله نامه ای حضرت (علیه السلام) را مطلع می نمودم. 🏰 یک سال قبل از به سامرا رفتم، می خواستم طبق معمول ماه شعبان، به زیارت کربلا مشرف شوم، از - که از وکلای حضرت (علیه السلام) بود - خواستم که ورود مرا به اطلاع حضرت (علیه السلام) نرساند تا زیارتم خالصانه باشد! 👳🏻‍♂️ چندی نگذشت که ابوالقاسم در حالی که می خندید نزد من آمد و گفت: این دو دینار را حضرت (علیه السلام) برای تو فرستاده و فرموده اند: به جابسی بگو: هر که در راه خدا کوشش کند، خدا هم حاجت او را بر می آورد! 🛌 در سامرا به بیماری شدیدی مبتلا شدم، بیماری آن قدر سخت بود که خود را برای مرگ آماده ساختم. 🌺 در آن حال، از طرف مولا (علیه السلام) گلدانی برای من فرستاده شد، در آن گلدان دو شاخه گل بنفشه بود حضرت فرموده بودند: آن را استشمام کنم. 🧔🏻 هنوز در حال بوییدن عطر گلها بودم که احساس بهبودی کردم. «الحمدالله رب العالمین» (۱) ۱. پی نوشت: 📚 کمال الدین، ج ۲، ص ۴۹۳، ذکر التوقیعات. 📚 بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۳۳۱. 💗🌹 یـــاس کـــبود🌹💗: 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 کـانـال یـا ضـامـن آهـو در ایتا https://eitaa.com/yazamen_aho_raza ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۳۵ و ۳۳۶ _با خودم میگم اگر از اون پول بگیرم ممکنه فکر کنه رفاقتم باهاش بخاطر پولشه و آویزونش شدم _این چه حرفیه انقد به خودت سخت نگیر رفیقیم دیگه _من از ده سالگی رو پای خودم وایسادم ضحی به کار کردن و کم خرج کردن عادت دارم _نگران هیچی نباش بزرگه تو فکر کردی خدا از روزی کسی که خلق کرده غافل میشه؟ کن مطمئن باش به بهترین حالت ممکن این گره باز میشه این قول خداست! لبخندی زد: _چقدر حالمو خوب کردی عاشقتم! پس امروزو استراحت میکنم و از فردا میگردم دنبال کار _منم برات پرس و جو میکنم به نظرم کتی هم... _نمیخوام به کتی رو بندازم امشب میگفت این چه خداییه که هنوز نیومده بیکارت کرده! نمیخوام فکر کنه ناتوان شدم _تو چه جوابی دادی؟ _گفتم تغییر اتفاق میفته اما دلیل نمیشه تا ابد سختی ادامه داشته باشه شاید خدا میخواد کار بهتری برام پیدا کنه! حالا به هر وسیله ای لبخندم عمیق شد: _آفرین همینطوره... با ذوق سجاده ش رو جمع کرد و بلند شد: _من میرم برای تسویه وقتی برگردم تو رفتی درسته؟! _آره این هفته سرم خیلی شلوغه ولی پیگیر هستم نگران نباش ‌_نیستم! به قول تو اون بهتر از من میدونه چه اتفاقاتی باید برام بیفته چون تمام این فیلم رو میبینه نه فقط یک سکانسش رو پس صبر میکنم تا هرکاری میخواد بکنه من فقط بهش اعتماد میکنم خوبه؟ _عالیه برو به سلامت! *** سه روز باقیمونده تا پایان هفته رو فشرده کار کردم تا گزارشی که ازم خواسته شده بود رو دقیق و کامل تحویل بدم اگر چه دل و دماغی برای کار و درس نداشتم ولی تعهد ناچارم کرده بود تب شادی مسلمان شدن ژانت هم خوابیده بود و باز داغ دلم تازه شده بود هر روز با رضوان حرف میزدم بی تاب ترم میکرد ولی نمیتونستم سراغ نگیرم دیگه چیزی به عازم شدنشون نمونده بود پیگیر کار برای ژانت هم بودم و از هر کاری پرس و جو میکردم ولی کار مناسبش رو هنوز پیدا نکرده بودم خودش هم از گزارش های شبانه اش پیدا بود هنوز به جایی نرسیده شب جمعه باز دیر رسیدم و دیدار فارغ از عجله و درست و حسابی به صبحانه ی روز شنبه موکول شد دور میز صبحانه کتایون از ژانت پرسید: _چی شد بالاخره تونستی کاری پیدا کنی؟ ژانت که نمیخواست دوباره سرزنش متوجه خودش و تصمیمش بشه با لحن امیدوارانه ای جواب داد: _نه ولی بالاخره پیدا میشه نگران نیستم کار که قحط نیست این همه زن مسلمان دارن کار می‌کنن با حجاب مثل همین ضحی شاید یکم طول بکشه ولی بالاخره پیدا میشه کتایون دوباره پرسید: _میخوای منم بسپرم برات؟ فوری گفت: _نه ممنون خودم یه جوری... حرفش رو قطع کردم: _چرا نه اگر میتونه بذار کمک کنه چه ایرادی داره میدونستم مشکلش چیه نمیخواست کتایون بعدها به روش بیاره که جور خداش رو کشیده! گفتم: _اینم یه وسیله است دیگه ژانت امور دنیا با اسباب اداره و رتق و فتق میشه وقتی رفیقت بهت پیشنهاد کمک میده رد نکن ازش تشکر هم بکن چون قدردانی از اسباب عین سپاسگزاری از خداست خیلی ممنون کتی اگر کمکی از دستت براومد و کاری پیدا کردی زحمتش رو بکش ممنون که به فکر بودی بعد از صبحانه دوباره به اتاق برگشتم تا برای تست دوشنبه کمی مطالعه کنم که تلفنم زنگ خورد رضوان بود جواب دادم: _به به سلام مسافر کرب و بلا چه میکنی کربلایی خانوم؟ با ذوق و ناز تواضع کرد: _سلام دعا به جان شما _خب در چه حالید؟ _ دیگه داریم بار و بنه جمع می کنیم احتمالاً فردا راه بیفتیم سمت مرز خواستم اگر دیگه گوشیم آنتن نداد خداحافظی کرده باشیم یک لحظه بغض سالها دوری به حلقومم هجوم آورد و هرچه کردم در این جدال نابرابر زورم به این گره کور نرسید فقط اشک های داغ و شورم ذره ذره این گره رو می خورد تا کوچک بشه اما زمان لازم بود پرسید: _داری صدامو ضحی؟ به سختی گفتم: _آره عزیزم چرا اینقدر زود؟ _خب از مرز خسروی میریم بغداد که بریم بعدم بعد میریم یکی دوروز میمونیم بعد راه می افتیم سمت کربلا دستم رو روی اسپیکر گوشی گذاشتم که هق هقم به گوشش نرسه گوشی رو کمی دور گرفتم و چند بار عمیق نفس کشیدم بعد دوباره گوشی رو روی گوشم گذاشتم: _خب به سلامتی نایب زیاره من هم باشید _ اون که حتماً اصلاً این سفر رو به نیابت از تو دارم میرم کاش میشد همراه هم باشیم طاقت نیاوردم و بغضم با صدا بیرون ریخت کلافه گفت: _ضحی گریه میکنی؟ جواب ندادم دوباره پرسید: _آره ضحی؟ چت شد یهو؟ بی حوصله گفتم: _نمیدونی؟ این سال چندمه که جا میمونم! _اینجوری نگو کاره دیگه ان شاالله سال های بعدی با هم میریم _کی سال بعدی رو دیده؟ _ضحی حالم رو نگیر تو رو خدا! بغض صداش باعث شد به ناله کردن خاتمه بدم این غم فقط مال خودم بود: _خیلی خب مواظب خودتون باشید چند نفرید؟ نفس عمیقی کشید و بعد.... 🌱ادامه دارد.....