eitaa logo
یزد قهرمان
631 دنبال‌کننده
723 عکس
224 ویدیو
78 فایل
صفحه رسمی دفتر راه (حسینیه هنر) یزد ::یزد قهرمان ::مرجعی برای معرفی قهرمانان یزد:: ارتباط با مدیر: @h_honar_yazd
مشاهده در ایتا
دانلود
58.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | 🔻چرا انار و زیتون؟! 🔻 | شب خاطره انار و زیتون، با محوریت کتاب سلوی در حسینیه عسگریه سازمان فرهنگی اجتماعی ورزشی شهرداری یزد 🌐 https://zil.ink/yazdfarhang @yazde_ghahraman
⭕️ عیار مقاومت/قسمت پنجم 🔹انگشتر یادگاری🔹 👇👇👇👇
⭕عیار مقاومت (روایت پنجم) انگشتر یادگاری پنج سالی از ازدواجمان میگذرد؛ یکبار برای کمک به همسرم همه طلاهایم را فروختم؛ همه یادگاری‌هایم رفته بودند... تکه تکه دوباره طلا خریدیم ولی هیچکدام یادگاری نبود، هدیه نبود، فقط خریده بودیم. بعد از به دنیا آمدن پسرم، مادرم یک انگشتر طلا برایم هدیه آورد، یک طلای یادگاری... ماجرای شهادت سید که پیش آمد می‌خواستم کمک کنم، ولی برایم سخت بود از خیر طلاهایم بگذرم. گفتم یک کارت هدیه میدهم و خلاص؛ دوستم زنگ زد و گفت چقدر طلا میدهی؟! گفتم نمیدانم، گفت فکرهایت را بکن و خبرم کن. با خودم گفتم من که طلای زیادی کمک نمی‌کنم، لااقل چیزی بنویسم که بقیه ترغیب بشوند کمک کنند. سریع برایش یک متن نوشتم تا بتواند برای دوست و آشنا بفرستد و طلا جمع کند: "سید چه ۳۰ سال سختی داشتی؛ از عمق وجود از نبودت ناراحتم ولی با خود میگویم، راحت شدی؛ آرام شدی؛ ۳۰ سال نتوانستی بخوابی؛ ۳۰ سال مدام درحال هجرت بودی؛ ۳۰ سال تلاش کردی؛ ۳۰ سال از همه خوشی های زندگی دنیا زدی؛ و حالا به آرامش رسیدی؛ خوشا به سعادتت، اگر تو شهید نمیشدی به عدالت خدا شک میکردم! شهادت حق مسلم تو بود. انگشترم را در دستم میچرخانم! با خودم می‌گویم این جهاد 30 ساله سخت تر بود یا گذشتن من از این انگشتر؟! تازه الان که برمن جهاد فرض شده! الان که هرکس هر ضربه ای بتواند باید به اسرائیل بزند! الان که رهبرم که عمری گفتم جانم فدایت، دستور جهاد داده! از انگشتر گذشتن مقدمه از جان گذشتن است... باید از همینجا شروع کنم انگشتر نذر سلامتی و ظهور مولایم و سلامتی رهبر عزیزتر از جانم، هدیه به جبهه مقاومت؛ بسم الله الرحمن الرحیم" متن که تمام شد چشمانم خیس بود؛ از همسرم اجازه گرفتم و گفتم می‌خواهم طلایم را ببخشم؛ نه آن‌هایی که خریده‌ایم؛ آن که برایم از همه عزیزتر است؛ انگشتر یادگاری مادرم عاقبت بخیر شد... @yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت ششم) یادگار امام رضا(ع) چندماه قبل خیلی یکدفعه‌ای طلبیده شدم مشهد؛ در عرض چند ساعت چمدان را بستم و با بچه ها راهی شدیم. نه هتلی داشتیم نه پول زیادی همراهمان بود؛ همانطور تلفنی درمسیر که از دوست و آشنا به دنبال جایی برای خواب بودیم یکباره همسرم زنگ زد و گفت هتل و غذا نزدیک حرم رایگان برای ۴ روز جور شد؛ این کد و این شماره و التماس دعا. به بچه ها گفتم، عجب مهمان‌نوازی بی‌نظیری! یاد بگیریم. همان روز اول لنگه گوشواره دخترک سه ساله‌ام در حرم امام رضاجانم جا ماند. گوشواره‌ای که هدیه مادربزرگش برای تولد یک سالگیش بود و خیلی دوستش داشت. پسرم گفت انگار امام رضا خرج مهمانیش را گرفت و دخترک گفت لابد امام رضا هم گوشوارمو دوست داشته! خندیدیم وگذشت. یادم رفته بود کلا ماجرا را، تا این روزها و نهضت اهدای طلای زنان؛ و خانه ای که تنها قطعه طلایش همان لنگه گوشواره دخترک بود؛ با اشتیاق فراوان اهدا کردیم. تمام بضاعت ما بود برای اهدا به رزمندگان مقاومت. هرچند بسیار ناچیز بود اما همه ی داشته طلاییمان بود؛ و چه خوش عاقبت بودند این دو قطعه فلز طلایی. بعدها که دخترکم بزرگ شود چه لذتی ببرد از سهیم بودن در این جهاد بزرگ و پیروزی جبهه مقاومت؛ ان‌شاالله... @yazde_ghahraman
⭕️ عیار مقاومت/قسمت هفتم 🔹اینهمه طلا حیف‌شون نیومد؟!🔹 👇👇👇👇
⭕عیار مقاومت (روایت هفتم) اینهمه طلا حیف‌شون نیومد؟! شوهرش طلاهای مردم را جمع میکرد. با رضایت خودشان. می‌برد برای کمک به جبهه‌ی مقاومت و از این جور حرف ها. روی زمین، توی یک پارچه‌‌ی مشکی، کلی چیز میز چیده بود. زنجیرهای طلا را داشت دسته می‌کرد و کنار گوشواره ها می‌گذاشت تا لیست کند و تحویل دهد. چقدر دویده بود برای تبلیغ اهدای طلا. همه را حریف بود جز زنش. همان موقع هم داشت غرغر می‌کرد. یک گوشه نشسته بودم. فامیلمان بود و کارش داشتم. شوهر، اول لیست بود. زنش گفت: این همه طلا، حیفشون نیومد؟! میزدن به زخم زندگی. شوهرش گفت: شاید زدن، این اضافیشه. زنش غرولند کرد: خوش به حالشون که اضافیشه. نوشتن طلاها به وسط لیست رسید. زن، چایش یخ کرد. داشت به النگوهای اندکش دست می‌کشید. خیره به طلاها بود: کاش حلالمون بود بر‌میداشتم برای خودم. آهی کشید: همه چیمو دادم رفت برای قسط خونه، فدای سر آقامون. ولی دلم تنگ گردنبندامه. این چندتا النگو رو هم یادگاری نگه داشتم. شوهرش سر بالا آورد: دستبوست هم هستم عزیزجان، بذار کارم رو بکنم. پاشد رفت پای دیگش. سرم را بردم توی گوشی، نمی‌خواستم مزاحمشان باشم. صدای زمزمه هایش را می‌شنیدم. شوهرش دیگر آخرهای لیست بود. چند دقیقه نشده برگشت. نشست: خوب اینا رو میدن که چی؟! چه دردی دوا میشه؟ شوهرش با حوصله، لنگه های گوشواره را جدا می‌کرد: هیچی نشه، درد دلشون دوا میشه. با حرص بلند شد. هنوز داشت النگوهایش را بالا و پایین می‌کرد. دم در آشپزخانه، گفت: درد دلشون. مسخره! صدای شیر آب آمد. شوهر بلند شد تا برود‌. طلاها را توی کیف مخصوصی گذاشت. من هم میخواستم بار و بندیلم را بردارم و بروم که برگشت. چیزی دور دستش نبود، توی مشتش چرا. النگوهای خیس را گذاشت روبه روی شوهرش: اینم برای درد دلم. برو، می‌خوام تنها گریه کنم. شوهر دو دل شد. خودش النگو را گذاشت توی کیف و درش را بست: ببینمش شک میکنم، برو دیگه! و شوهر رفت. تا دم در، به استقبالم آمد. داشت رد دور دستش را می‌مالید. چشمهایش خیس بود. @yazde_ghahraman
🔻کارگاه روایت‌نویسی مقاومت🔻 🔹ویژه فعالین فرهنگی و رسانه‌ای شهرستان‌بافق 🔹با تدریس علی‌اصغر مرتضایی‌راد مسئول حسینیه هنر یزد @yazde_ghahraman