⭕عیار مقاومت (روایت پنجم)
انگشتر یادگاری
پنج سالی از ازدواجمان میگذرد؛
یکبار برای کمک به همسرم همه طلاهایم را فروختم؛ همه یادگاریهایم رفته بودند...
تکه تکه دوباره طلا خریدیم ولی هیچکدام یادگاری نبود، هدیه نبود، فقط خریده بودیم.
بعد از به دنیا آمدن پسرم، مادرم یک انگشتر طلا برایم هدیه آورد، یک طلای یادگاری...
ماجرای شهادت سید که پیش آمد میخواستم کمک کنم، ولی برایم سخت بود از خیر طلاهایم بگذرم. گفتم یک کارت هدیه میدهم و خلاص؛
دوستم زنگ زد و گفت چقدر طلا میدهی؟! گفتم نمیدانم، گفت فکرهایت را بکن و خبرم کن.
با خودم گفتم من که طلای زیادی کمک نمیکنم، لااقل چیزی بنویسم که بقیه ترغیب بشوند کمک کنند. سریع برایش یک متن نوشتم تا بتواند برای دوست و آشنا بفرستد و طلا جمع کند:
"سید چه ۳۰ سال سختی داشتی؛
از عمق وجود از نبودت ناراحتم ولی با خود میگویم، راحت شدی؛
آرام شدی؛
۳۰ سال نتوانستی بخوابی؛
۳۰ سال مدام درحال هجرت بودی؛
۳۰ سال تلاش کردی؛
۳۰ سال از همه خوشی های زندگی دنیا زدی؛
و حالا به آرامش رسیدی؛
خوشا به سعادتت، اگر تو شهید نمیشدی به عدالت خدا شک میکردم!
شهادت حق مسلم تو بود.
انگشترم را در دستم میچرخانم!
با خودم میگویم این جهاد 30 ساله سخت تر بود یا گذشتن من از این انگشتر؟!
تازه الان که برمن جهاد فرض شده!
الان که هرکس هر ضربه ای بتواند باید به اسرائیل بزند!
الان که رهبرم که عمری گفتم جانم فدایت، دستور جهاد داده!
از انگشتر گذشتن مقدمه از جان گذشتن است...
باید از همینجا شروع کنم
انگشتر نذر سلامتی و ظهور مولایم و سلامتی رهبر عزیزتر از جانم، هدیه به جبهه مقاومت؛
بسم الله الرحمن الرحیم"
متن که تمام شد چشمانم خیس بود؛
از همسرم اجازه گرفتم و گفتم میخواهم طلایم را ببخشم؛
نه آنهایی که خریدهایم؛
آن که برایم از همه عزیزتر است؛
انگشتر یادگاری مادرم عاقبت بخیر شد...
#ارسالی_مخاطبین
#روایت_مردم #همدلی_طلا
#حکم_جهاد #لبنان
@yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت ششم)
یادگار امام رضا(ع)
چندماه قبل خیلی یکدفعهای طلبیده شدم مشهد؛ در عرض چند ساعت چمدان را بستم و با بچه ها راهی شدیم.
نه هتلی داشتیم نه پول زیادی همراهمان بود؛
همانطور تلفنی درمسیر که از دوست و آشنا به دنبال جایی برای خواب بودیم یکباره همسرم زنگ زد و گفت هتل و غذا نزدیک حرم رایگان برای ۴ روز جور شد؛ این کد و این شماره و التماس دعا.
به بچه ها گفتم، عجب مهماننوازی بینظیری! یاد بگیریم.
همان روز اول لنگه گوشواره دخترک سه سالهام در حرم امام رضاجانم جا ماند. گوشوارهای که هدیه مادربزرگش برای تولد یک سالگیش بود و خیلی دوستش داشت. پسرم گفت انگار امام رضا خرج مهمانیش را گرفت و دخترک گفت لابد امام رضا هم گوشوارمو دوست داشته!
خندیدیم وگذشت.
یادم رفته بود کلا ماجرا را، تا این روزها و نهضت اهدای طلای زنان؛
و خانه ای که تنها قطعه طلایش همان لنگه گوشواره دخترک بود؛ با اشتیاق فراوان اهدا کردیم.
تمام بضاعت ما بود برای اهدا به رزمندگان مقاومت. هرچند بسیار ناچیز بود اما همه ی داشته طلاییمان بود؛
و چه خوش عاقبت بودند این دو قطعه فلز طلایی.
بعدها که دخترکم بزرگ شود چه لذتی ببرد از سهیم بودن در این جهاد بزرگ و پیروزی جبهه مقاومت؛ انشاالله...
#ارسالی_مخاطبین
#همدلی_طلا #لبنان
#فلسطین #مقاومت
@yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت هفتم)
اینهمه طلا حیفشون نیومد؟!
شوهرش طلاهای مردم را جمع میکرد. با رضایت خودشان. میبرد برای کمک به جبههی مقاومت و از این جور حرف ها.
روی زمین، توی یک پارچهی مشکی، کلی چیز میز چیده بود. زنجیرهای طلا را داشت دسته میکرد و کنار گوشواره ها میگذاشت تا لیست کند و تحویل دهد. چقدر دویده بود برای تبلیغ اهدای طلا.
همه را حریف بود جز زنش. همان موقع هم داشت غرغر میکرد. یک گوشه نشسته بودم. فامیلمان بود و کارش داشتم. شوهر، اول لیست بود. زنش گفت: این همه طلا، حیفشون نیومد؟! میزدن به زخم زندگی.
شوهرش گفت: شاید زدن، این اضافیشه.
زنش غرولند کرد: خوش به حالشون که اضافیشه.
نوشتن طلاها به وسط لیست رسید. زن، چایش یخ کرد. داشت به النگوهای اندکش دست میکشید. خیره به طلاها بود: کاش حلالمون بود برمیداشتم برای خودم.
آهی کشید: همه چیمو دادم رفت برای قسط خونه، فدای سر آقامون. ولی دلم تنگ گردنبندامه. این چندتا النگو رو هم یادگاری نگه داشتم.
شوهرش سر بالا آورد: دستبوست هم هستم عزیزجان، بذار کارم رو بکنم.
پاشد رفت پای دیگش. سرم را بردم توی گوشی، نمیخواستم مزاحمشان باشم. صدای زمزمه هایش را میشنیدم. شوهرش دیگر آخرهای لیست بود. چند دقیقه نشده برگشت. نشست: خوب اینا رو میدن که چی؟! چه دردی دوا میشه؟
شوهرش با حوصله، لنگه های گوشواره را جدا میکرد: هیچی نشه، درد دلشون دوا میشه.
با حرص بلند شد. هنوز داشت النگوهایش را بالا و پایین میکرد. دم در آشپزخانه، گفت: درد دلشون. مسخره! صدای شیر آب آمد. شوهر بلند شد تا برود. طلاها را توی کیف مخصوصی گذاشت.
من هم میخواستم بار و بندیلم را بردارم و بروم که برگشت. چیزی دور دستش نبود، توی مشتش چرا. النگوهای خیس را گذاشت روبه روی شوهرش: اینم برای درد دلم. برو، میخوام تنها گریه کنم. شوهر دو دل شد. خودش النگو را گذاشت توی کیف و درش را بست: ببینمش شک میکنم، برو دیگه! و شوهر رفت. تا دم در، به استقبالم آمد. داشت رد دور دستش را میمالید. چشمهایش خیس بود.
#ارسالی_مخاطبین
#همدلی_طلا #لبنان
#فلسطین #مقاومت
@yazde_ghahraman
#گزارش_تصویری
🔻کارگاه روایتنویسی مقاومت🔻
🔹ویژه فعالین فرهنگی و رسانهای شهرستانبافق
🔹با تدریس علیاصغر مرتضاییراد مسئول حسینیه هنر یزد
@yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت هشتم)
گوشواره منم باید بره!
یادش بخیر! دوران دبیرستان چه سر پر شوری داشتم برای شرکت در مسابقات قرآن. هدیه مسابقه را که دادند با تصمیم مادر مقداری گذاشتیم روی مبلغ هدیه و شد همراه بیست و چند ساله من.
بچهها جلوی تلویزیون در حال بازی و صحبت بودند. زینب نگاهش به کف دستم افتاد و گفت:
-چیه مامان؟ عه مامان!...گوشواره هات رو
در آوردی؟
سه تاییشون دورم جمع شدند. برایشان توضیح دادم از پشتیبانی جنگ و گفتم:
- این گوشواره داره میره یه جای خوب که بهش نیاز دارن!
زینب هشت ساله ام به شب نرسیده پایش را در یک کفش کرد که باید گوشوارههای من هم بره برای بچههای جنگ. دو روزی معطلش کردم. حس کردم احساساتی شده و فراموش میکند. توی این دو روز به بهانههای مختلف دست به سرش میکردم. روز سوم با طلبکاری نشست روبهرویم و گفت:
-مامان!باز کن گوشوارههام رو دیگه!
-زینب جان تو مگه خیلی گوشوارههات رو دوست نداری؟ اینا رو که دادی قرار نیست به این زودی برات گوشواره بگیریم!
-مامان من حالا حالا ها گوشواره نمیخوام.
✍نویسنده: خانم آمنه مرادی
#روایت_مردم
#لبنان #همدلی_طلا
#فلسطین #حکم_جهاد
@yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت نهم)
خانواده مقاومت
جریان پویش طلایی بانوان یزدی را که شنیدم یاد زنان پشیبانی جنگ افتادم. صدای روایتهای خانمهای پشتیبان قلعهخیرآباد، هنوز در سرم بود.
دنبال مصاحبه از خانمهای فعال پویش بودم که به خانم مهدی پور رسیدم؛
ساعت ۹ صبح درب منزلشان بودیم. تا زنگ در را زدم، صدایی به گوشم رسید. صدایی همراه با صوت یاعلی! یاعلی!
جالب بود؛ آیفون سخنگو آن هم باصوت یاعلی!
وارد خانه شدیم؛ اولین چیزی که نظرم را جلب کرد عکس شهید محمدخانی بود که روی اُپن آشپزخانه جا خوش کرده بود؛ رزق دومم صلواتی بود که به نیت شهید در دلم فرستادم.
کنار قاب چیزی بود که رنگ سبزش از دور چشمک میزد. نزدیکش شدم؛ رویش نوشته بود: من هم یک کودک مقاومتم.
توجهم را به سمت دیگر خانه بردم. سر در یخچال پر از برگه بود؛ گوشهای از آنهم یک عکس نصب کرده بودند؛ خوب که نگاه کردم دیدم تصویر سید مقاومت است.
البته این تنها تصویر سید نبود، یک قاب دیگر هم بالای آیفون نصب بود و کنارش عکس شهید رئیسی جاگیر شده بود.
محو عکسها شده بودم که حرفی از خانم صاحبخانه، افکار پریشانم را جمع کرد:
_کاش پای فلسطین و لبنان به خونههامون باز می شد و اینقدر درگیر روزمرگی نمیشدیم.
حرفی نبود که خودش به آن عمل نکرده باشد. باز سرم را به سمت قلک چرخاندم. کنار دیوار قلک، نقاشیهایی چسبیده بود.
نقاشیهای از پرچم فلسطین، ایران و موشکهایی که انگار هدیه کودک خانه به رزمندگان فلسطینی و لبنانی بود.
این روحیه مقاومت فقط در یکی از بچه ها خلاصه نمی شد؛ همه بچههای خانواده به نحوی در این جنگ، پشتیبان بودند.
یکی گوشوارهاش را در راه جبههی مقاومت داده بود؛
یکی پولهایش را در قلک سبز رنگ میریخت؛
یکی از پول توی جیبیهایش گذشته بود؛
و همه آنها این روحیه را از مادری به ارث برده بودند که خودش اولین نفر از گوشوارههاش گذشته بود.
مادری که فرمانده پشتیبانی جنگ خانواده بود.
✍نویسنده: خانم زهرا عبدشاهی
#روایت_مردم
#لبنان #همدلی_طلا
#فلسطین #حکم_جهاد
@yazde_ghahraman
🛑 *تمدید شد!* 🤩
باشگاه طنز انقلاب اسلامی برگزار میکند:
🏆 *دومین جشنواره بزرگ استعدادیابی و مسابقه استندآپکمدی استندکاپ *
به دلیل درخواست شما عزیزان فرصت ارسال فیلمها و شرکت در مسابقه تمدید شد😍
⏰مهلت ارسال آثار: ۲۰ آبان ماه
ارسال فیلمها به شناسه @standcup (در همه پیامرسانها به جز اینستاگرام 😁)
زودتر بجنبین که دیگه امکان تمدیدش نیست و شرمندهتون نشیم🙃
@yazde_ghahraman
با ستاد تماس گرفته بود برای اهدای طلا.
آدرس را شهرک امام حسین(ع) خیابون ایثار اعلام کرده بود.
تا حالا تو این محله نیومده بودم.
با زحمت آدرس را پیدا کردم. تماس گرفتم. خیلی زود با پسرش از خونه بیرون اومدن.
خودم را معرفی کردم. بعداز سلام و احوالپرسی بسته ای را طرف من گرفت و گفت ناقابله.
جعبه طلا را گرفتم.
درش را باز کردم. خدای من ۶ تا حلقه النگو و یکی گردنبند!
خیلی باید گرون باشه!
بعد چند ثانیه مکث گفتم: مطمئنید می خواید همش را هدیه کنید؟!!!
جوابش منو از سوالم پشیمون کرد.
همه طلاهام همین بود، اینم فدای لبخند بچه های لبنان.
واقعا «مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجند.»
نویسنده: خانم مهدوی نژاد ✍️
#اهدای_طلا #ایران_همدل
#همدلی_طلا #لبنان
@yazde_ghahraman
📣 #فراخوان | *حماسه شاعران*
💢 فراخوان شعر حماسه شاعران با محوریت #مقاومت منتشر شد.
🔻 شاعران محترم میتوانند آثار خود را با موضوعات تعیین شده، به همراه نام و شماره تماس، به شناسه زیر در پیامرسانهای بله، ایتا و تلگرام ارسال کنند.
📲 @hamase_shaeran
📌 اشعار منتخب چاپ و به اسناد تاریخی ملت مقاوم ایران اضافه خواهد شد.
🔻 *مهلت ارسال آثار:* ۲۵ آبانماه ۱۴۰۳
💠 @hhonar_ir
🔹آیین رونمایی از کتاب "ابتکار در کارزار"
[هشتسال جهاد مبتکرانه و خلاقانه به روایت رزمندگان یزدی]
✍نوشته علیاصغر مرتضاییراد
🔹زمان: چهارشنبه، ۲۳ آبانماه
ساعت ۱۸:۳۰
🔹مکان: یزد، میدان شهید بهشتی، خیابان شهیدرجایی(ایرانشهر)، روبهروی سینمادانشآموز، بنبست۲
خانه کتاب شهرداری یزد
🔹جهت تهیه کتاب با شماره زیر تماس حاصل فرمایید: 09137776932
#رونمایی_کتاب
#حسینیه_هنر_یزد
#تاریخ_شفاهی_دفاع_مقدس
@yazde_ghahraman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
🔺بهمناسبت سالگرد شهادت
شهید موشکی یزد
شهید سید رضا میرحسینی چاهوکی
همرزم شهید طهرانی مقدم
🔺صحبتهای پدر شهید
بخشی از مستند شهید غدیر
(روایت زندگی شهید موشکی یزد)
#شهید_موشکی #شهید_میرحسینی
#تهرانی_مقدم #شهید_یزدی
@yazde_ghahraman
تو خیمه مقاومت بودم.
با صدای عمو! عمو! به خودم اومدم.
سرم را بالا آوردم.
یه نوجوان ۱۳ یا ۱۴ ساله بود.
سلام کرد.
جواب گرمی بهش دادم.
گفت: عمو این برای شیعیان لبنان.
پرسیدم: این رو کی داده؟!
با سر خانمی که عقب تر ایستاده بود رو نشون داد و گفت مامانم.
ازش خواستم مامانش را صدا کنه.
به طرف مامانش رفت و با هم به سمت خیمه اومدند.
ازش پرسیدم: خانم شما می خواید این انگشتر را هدیه کنید؟!
جواب داد: بله. من افغانستانی هستم. ولی تو ایران بدنیا اومدم. مادرم همیشه از خاطرات جنگ افغانستان می گفت، از آوارگی، از سختی ها، از نداری ها.
هر وقت یاد اون دوران می افتاد اشک تو چشماش حلقه می زد.
این انگشتر هم یادگار مادرم بود. خیلی برام عزیزه.
ولی خواستم اون را هدیه کنم به شیعیان ستمدیده و غمدیده لبنان تا اونا مثل مادر من رنج نکشن...
هنوز داشت صحبت می کرد و من کلمات در ذهنم نظام می گرفتند:
«مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد»
"روایتهای مردمی شهرستان #بافق"
نویسنده: خانم مهدوی نژاد✍️
#همدلی_طلا #لبنان
@yazde_ghahraman
⭕️آیین رونمایی از کتاب "ابتکار در کارزار"
#گزارش_تصویری
📖 نام ابتکار و خلاقیت در جبهه و جنگ که میآید ناخودآگاه ذهنها درگیر ابتکارات بزرگ در حوزههایی چون موشکی، نظامی، مهندسی رزمی، پلسازی و ... میشود. این نوع نگاه چندان هم بیراه نیست چراکه قطعاً ابتکارات بزرگ زاییده اراده مردان بزرگی است که عظمت وجودیشان باعث شده تا خداوند آنها را به عنوان الگو در معرض دید ما قرار دهد.
به عبارت سادهتر این ابتکار ناشی از کار یا همان برکت ناشی از حرکت، صرفاً منحصر به انسانهای بزرگی، چون حسن تهرانی مقدم و ساخت موشک نیست بلکه به آن رزمندهای که برای نجات رزمندگان از شر حشرات نیز دست به ساخت کرم سنگر میزند، یا آن پیرزنی که برای سالم رساندن آبلیمو به جبهه، با خمیر ترشیده، روی شیشههای آبلیمو را میپوشاند نیز میشود. او نیز در حد وسع خود برای کمک به جبهه حق حرکت کرده و خدا نیز به حرکت او برکت ابتکار را داده است.
📌کتاب ابتکار در کارزار روایت ۸ سال جهاد مبتکرانه و خلاقانه رزمندگان یزدی است.
🔺️نویسنده: علی اصغر مرتضایی راد
محققین: جواد اشرف، علی تقوایی، سمانه سنایی و فاطمه رضایی
🔰جهت سفارش کتاب همراه با ارسال رایگان در شهر یزد به آی دی زیر در ایتا پیام بدهید.
@h_honar_yazd_karimi
#رونمایی_کتاب
#ابتکار_در_کارزار
@yazde_ghahraman