🔴 طبس، حبسِ نفس
🔻گفت و گوی زندهٔ اینستاگرامی با آقای محمدعلی ابراهیمی، مستند سازی یزدی حاضر در معدن طبس پیرامون تحولات مرتبط با معدن معدنجو
⏳زمان: ۵ مهرماه ساعت ۲۰
📺پخش از صفحه رسمی مجمع دانشجویان عدالتخواه دانشگاه فرهنگیان یزد و آزاد یزد در اینستاگرام
آی دی صفحات:
@armanyazd.ir
@Edalatazadyazd
@yazde_ghahraman
18.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕اشکهایی که فریاد شد و سوخت موشکهای ایران را تامین کرد
روایتی از حزن و عزای مردم یزد در این شبها، تا مطالبه و انتقامی که به جشن و شادی در امیرچقماق رسید.
#روایت_مردم
#وعده_صادق۲
@yazde_ghahraman
"خان دوم معدن؛ مجوز"
وارد مجتمع که شدیم، همان ابتدای مسیر مرد میانسالی رو دیدیم کیف به دست و عرق ریزان با صورتی آفتاب سوخته. همه همنظر بودیم که کارگر است، تا جایی که هممسیریم برسونیمش. سوار شد و رفیق طبسیمان شروع کرد طبسی صحبت کردن که
کدوم معدن میری؟
معدنجو!!
عه... خوب. چه اتفاقی افتاده؟
هفته پیش کارگرها میگفتن که بوی گاز میاد و شدید هم هست ولی کسی توجهی نکرد!
حالا این اتفاق افتاده، نترسیدی دوباره بیایی؟ خانواده ترسی ندارن؟
چرا. الان که همه جا پلمپ هست و کسی پایین نميره غیر از نیروهای امدادی. ما هم فعلا بالا کار میکنیم.
رسیدیم، پیاده شد.
قبلش آدرس بلوک c رو داد که کمی جلوتر بود.
رسیدیم به بلوک c. خیلی اوضاع و جو حساس بود و امنیتی. کسی رو بدون هماهنگی راه نمیدادن. با یکی از مهندسان صحبت و هماهنگ شدهبود. تماس گرفتیم گفت دفتر مرکزی هستم. از دور پیدا بود اوضاع آشفته هست.
چند دقیقهای وایسادیم اما خبری نشد. همنظر شدیم بریم دفتر مرکزی تا اجازه ورود اینجا صادر بشه. البته دوتا تیم فیلمبردار از دور پیدا بودن و به ذهنم رسید شاید مجوز رو سخت بدن که بریم داخل...
#روایت_طبس #معدن_طبس
#روایت_معدن #روایت_مردمی
راوی: آقای سجاد اسماعیلی ✍️
@revayatnevis
@yazde_ghahraman
"متن قضیه در حاشیه آن"
رفتیم دفتر مرکزی. وقتی پرسیدیم مهندس فلانی اینجا هست؟ گفت نه بلوکc رفته. دوباره دور زدیم بریم بلوکc که دیدیم یه کارگر دیگه داره پیاده میره. سوارش کردیم و بحث دوباره شروع شد:
کارگر بلوکc هستی؟
بله
داری میری سرکار؟
نه یکی از اقواممون زیر آوار مونده دارم میرم خبر بگیرم ازش.
راسته که میگن از هفته پیش بوی نشت گاز میومده و توجهی بهش نشده؟
اینکه بله. یه چیز بدتر بگم؟ فاصله بلوکc تا بلوکb نزدیک ۲کیلومتره. بیست دقیقه میشه تا پیاده برم. اول اتفاق برای بلوکc افتاده و یکی دو ساعت شده بعد بلوکb دچار حادثه شده. چقدر طول میکشه تا خبر بدن کارگرا از بلوکb خارج بشن؟ اون بلوک که دیگه نمیشه گفت اتفاقی بوده!! پیاده هم میرفتن میتونستن جون چندتا رو نجات بدن. تلفن بوده میشده تماس گرفت و...
پیاده شد و ماهم منتظر مهندس بودیم. دوباره سرصحبت رو باز کردیم که کسی دیگه هم از دوست و آشناهات هستن اونجا؟
جواب داد همه شون دوست و رفقام هستن. دو ساله باهم بودیم، زندگی کردیم!!
پرسیدیم کارگرا چقدر حقوق میگیرن؟ گفت بین ۸میلیون تا ٢٠میلیون، ٢٢،٣ میلیون!! کسی چهارتا بچه داشته باشه، ١٨تومن بهش میدن!!
به دوستان گفتم، این همه ثروت داشتهباشی، این همه معدن و زغال سنگ و... مگه چقدر از سودت کم میشه به این زحمتکشا بیشتر حقوق بدن؟! حق اینا خوردن داره واقعا!!؟ اونم توی این کار سخت و طاقت فرسا که خیلیاشون از شهرهای دیگه هم میان و غریبن!!
هنوز منتظر مهندس بودیم. چهارنفر دیگه اومدن. سربازها و نیروهای نظامی حساس شده بودن ولی چون فیلم نمیگرفتیم کاری نداشتن ولی به همین یادداشت کردنها هم باز تذکر میدادن. بحث دوباره شروع شد. گفتن یکی از همشهریهاشون رو امروز دفن کردن اما یکی دیگهشون هنوز زیر آوار هست!! حالشون خوب نبود و چون کارگر معدن نبودن زیاد سوال نکردیم ازشون.
مشورتی کردیم دیدیم ماندن اینجا فایده نداره. اصلش صحبت با کارگران بود که انجام شد، مهندس هم احتمالا درگیره و داره غروب میشه بهتره برگردیم.
#روایت_طبس #معدن_طبس
#روایت_معدن #روایت_مردمی
راوی: آقای سجاد اسماعیلی ✍️
@revayatnevis
@yazde_ghahraman
جاهِدوا بألسِنَتِكُم...
⭕️ چرا روایت کردن کمکهای مردمی به فلسطین و لبنان یکی از شئون مهم جهاد است؟
👇👇#بخوانید 👇👇
روایت کنیم!
جاهِدوا بألسِنَتِكُم...
⭕️ چرا روایت کردن کمکهای مردمی به فلسطین و لبنان یکی از شئون مهم جهاد است؟
🔹️آقا حکم جهاد عینی فوری دادند؛ جهادی که حضرت امیر (ع) در نهجالبلاغه آن را سه قسم کردهاند:
جهاد در راه خدا با مال، جان و زبان؛
فعلا امکان جهاد با جان وجود ندارد؛
مال را در یادداشت قبلی گفتم، اما زبان..!
🔻جهاد زبانی ما در قصه فلسطین و لبنان میتواند مصادیق متنوعی داشته باشد؛ مثلا:
◾️ روایت صحیح از وضعیت میدانی فلسطین و لبنان در فضای مجازی و در مقابل عملیات روانی دشمن.
◾️روایت فعالیتهای تربیتی و تبیینی پیرامون وقایع اخیر در مساجد و مدارس و... و بازخوردهای آن.
◾️روایت حضور میلیونی مردم در نماز جمعه آقا.
◾️روایت تحصنها و تجمعات مردمی در حمایت از فلسطین و لبنان.
و...
🔷️ اما یکی از روایتهایی که اثر دو وجهی داشته و الان خیلی مهم است، روایت کمکهای مردمی به فلسطین و لبنان است.
مزیت این روایت آن است که هم در عرصه داخلی و بینالمللی باعث تقویت روحیه مق/اومت شده و جادوی دشمن در دروغ پراکنی و تفرقه را باطل میکند؛ هم موجب تشویق و ترغیب دیگران به انجام کمک میشود.
📌 پس روایت کمکهای خود و دیگران را بنویسید و منتشر کنید یا برای بنده ارسال کنید تا منتشر کنم؛ اگر کسی را هم میشناسید که کمک خاصی کرده معرفی کنید. این کار به هیچ وجه ریا نیست و چون در حکم انفاق علنی است، اتفاقا باید آن را روایت کرد.
📩 آیدی جهت ارسال روایتهای شما:
@h_honar_yazd
❗️نکته مهم: حتما در نوشتن روایتها سعی کنید جزئیات را درج کنید؛ خانمی که حلقه ازدواجش را داده، یا طلایی که برای قسط وام مسکن ملی کنار گذاشته بود را اهدا کرده و یا مردی که وسیله زیر پایش را فروخته و کمک کرده قطعا ایثار بزرگی کرده که این ایثار قصهای خاص دارد.
آن طلا یا دارایی از کجا آمده بوده، چه مشقتی برای تهیهاش کشیده شده بوده، چه ارزشی برای صاحبش داشته، و این که چه شده که به بخشش آن رضایت داده است. این روایتهای کوتاه و ساده، در جهان دنیاپرستی و خودپرستی انسان مدرن، میتواند نسخهای نجاتبخش برای بشر باشد.
✍️علیاصغر مرتضاییراد
#روایت #رسانه #همدلی_طلا
#فلسطین #لبنان
@yazde_ghahraman
🟡 عیار مقاومت (روایت اول)
مانتوی قدیمی میپوشم...
ایام شهادت سید حسن نصرالله بود و آقا دو بار حکم جهاد داده بود، یکی برای فلسطین یکی هم لبنان.
با همسرم رفته بودیم برای بچه کلاه زمستونه بخریم.
تو فروشگاه یه مانتو خیلی شیک خوش قیمت دیدم؛
راستش خیلی چشمم رو گرفت.
همسرم گفت: میخوای برات بخرمش؟
گفتم: اره، خیلی وقته دارم مانتو قدیمیام رو میپوشم، اینم قیمتش مناسبه، حقوقتم که تازه ریختن.
همسرم گفت: می تونیم دو تا کار بکنیم؛ من پول مانتو رو بهت میدم، یا برو باهاش مانتو رو بخر، یا پول رو کمک بکن به فلسطین و لبنان.
همون لحظه کل اتفاقای یک سال گذشته فلسطین اومد جلوی چشمم، یه نگاه به پسر دو سالهم که توی بغل همسرم بود انداختم، یاد بچههای مظلوم غزه و لبنان افتادم.
بدون معطلی گفتم کمک میکنم.
همسرم گفت: مطمئنی؟ نکنه عذاب وجدان گرفتی؟
گفتم نه، خیالت راحت، من همون مانتوهای قدیمی رو فعلا می تونم بپوشم، الان فلسطین و لبنان واجب تره، آقا هم که حکم داده.
همسرم از این حرفم خیلی سر ذوق اومد، گفت پس منم به مقدار هزینه مانتو از حقوق خودم میذارم برای کمک.
#ارسالی_مخاطبین
#همدلی_طلا #روایت_مردم
#حکم_جهاد #لبنان
@yazde_ghahraman
⭕محفل راه
🔰شب خاطره انار و زیتون
📌*ویژه خواهران*
💠با حضور:
🔸️خانم سلوی فلسفی
(معلم پرورشی دهه شصت یزد و راوی کتاب سلوی)
🔹️خانم زینب کشاورز
(نویسنده کتاب سلوی)
📌همراه با:
🔸️خاطره گویی و خوانش کتاب سلوی
🔹️قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه جهت پیروزی رزمندگان جبهه مقاومت
🔹️فروش ویژه کتاب سلوی با امضای نویسنده و راوی و اهدای سود فروش به جبهه مقاومت
⏰زمان: چهارشنبه ۲ آبان، ساعت ۱۸
📍مکان: خیابان سید گلسرخ، بلوار شهید مدنی، انتهای کوچه ۱۷ شهریور، حسینیه عسگریه
@yazde_ghahraman
⭕ عیار مقاومت (روایت دوم)
تموم زندگیم مال حسینه...
خانوادگی رسم خوبی داریم؛
هر سال هرکجا باشم اربعین خودمان را کربلا میرسانیم. سر این رسم چه طلاها که نفروختم. افتخارم به همین است. میگویم که اگر قدیم دست و پا میدادند و کربلا میرفتند خب من هم به این شکل چیزی بدهم تا از اربابم، عالمی از عشق بگیرم.
امسال هم رفتیم.
توفیقم شد که به زیارت قتلگاه بروم. داخل ضریح چیزی دیدم که خیلی مرا سوزاند. پر بود از انگشتر.
نگاهی به دستان خالی ام کردم.
رسم دیگری هم، من دارم. از همان نوجوانیام. اینکه ظهر عاشورا انگشتر، گردنبند و گوشوارههایم را در میآورم و تا بعد از اربعین کنار میگذارم.
گذشت تا همین چند روز پیش...
شنیدم در فلان مراسم زنانه برای کمک به لبنان طلا جمع میکنند.
خودم را رساندم.
تا شروع روضه صبر کردم.
روضه که شروع شد از جا بلند شدم و به پای میز جمع آوری کمک ها رفتم.
النگو ها، سینه ریز ها، انگشتر ها چه برقی میزدند. انگار از روز اولشان هم نو تر شده بودند. خیره شدم به صف انگشتر ها که در زنجیر طلایی منتظر انگشتر جدید بودند.
دیگر وقتش بود. باید دل میکندم. یادگاری مادرم بود. هدیه روز زایمانم. ولی مهم نبود.
نه اینکه جهادی کرده باشم، نه...
از سر عشق فقط...
روضه خوان به اوج روضه اش رسیده بود:
برادر جان سلیمان زمانی
چرا انگشت و انگشتر نداری
چرا بر تن برادر سر نداری
بمیرم من مگر مادر نداری
خودم دیدم حسین را سربریدند
خودم دیدم که در خونش کشیدند
خودم دیدم گلوی اصغرم را
خودم در برکشیدم اکبرم را
تموم زندگی مال حسینه
دلم همواره دنبال حسینه
#ارسالی_مخاطبین
@yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت سوم)
لپ تاپ
لپ تاپم رو تازگی به یکی از رفقا فروختم.
اون موقع پول نداشت بهم بده، گفتم باشه بعدا که حقوق گرفتی بده.
لپ تاپ قدیمی بود و چهار پنج تومن بیشتر نمیارزید؛ برای همین خیلی اصرار نکردم که زود واریز کنه.
با این حال منتظر بودم پولش برسه تا بتونم یه بخش کوچیک از بدهیهام رو بدم.
ماجرای حکم آقا که برای فلسطین پیش اومد خیلی دوست داشتم یه کمکی بکنم، ولی پول چندانی نداشتم؛
به خانمم گفتم آقا حکم جهاد داده کاش میتونستیم ما هم کمک کنیم.
گفت بیا پول لپتاپ رو بدیم؛ این پول که دردی از ما دوا نمیکنه و تو نمی تونی باهاش بدهیات رو بدی. من میخواستم بذارمش کنار برای یکی دوتا عروسی و تولدی که در پیش داریم به عنوان هدیه بدم؛ فعلا بیخیالش شدم، هدیه رو سبک تر میدیم یا تهش نمیدیم.
بیا پول رو بدیم برای فلسطین، لااقل اونجا باهاش می تونن چند دست پتو برای سرمای زمستون بگیرن یا پوشک برا بچههاشون بخرن. پول هدیه و بدهی تو رو هم خدا خودش برکت میده و میرسونه.
دیدم حرفش بیراه نیست، از خیر پول گذشتم و به رفیقم گفتم هر موقع حقوق گرفتی پول لپ تاپ رو مستقیم بریز برا فلسطین.
#ارسالی_مخاطبین
#روایت_مردم
#حکم_جهاد #لبنان
@yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت چهارم)
معامله سه سر برد
رفته بودیم جشن شادمانه عید غدیر.
بین غرفههای شلوغ یه غرفه خلوت نظرم رو جلب کرد؛
دقت کردم دیدم غرفه مسابقه خطبه غدیره؛
با خودم گفتم زشته حرف پیامبر خریدار نداشته باشه؛ بذار حتی اگه به خریدن کتابش هم هست سهمی تو رونق این کار داشته باشم؛
کتاب رو خریدم و تو مسابقه شرکت کردم.
بعد از چند مدت توی کانال مسابقه اسم من رو به عنوان برنده اعلام کردن.
ادمین کانال بهم پیام داد که بیاید جایزهتون رو تحویل بگیرید.
آدرسی هم که داده بود خیلی دور بود، توی ذهنم بود که حتما جایزه کتابی چیزی هست؛ برای همین با بیخیالی پرسیدم جایزه چیه؟!
گفت: سکه پارسیان!
دیدم ارزشش رو داره، رفتم و سکه رو گرفتم.
از اون ماجرا چندماهی گذشت؛ قضایای لبنان تازه پیش اومده بود و آقا برای کمک حکم داده بود.
داشتم فکر میکردم چجوری میتونم کمک کنم، که یاد سکه جایزه افتادم.
به شوهرم گفتم میخوام سکه رو بدم برای کمک به لبنان.
گفت صبر کن، من سکهت رو دومیلیون ازت میخرم و میدمش به لبنان.
گفتم باشه، پول رو که داد، گفتم خب حالا هم سکه رو میدیم، هم من دو میلیونم رو میدم؛ اینجوری میشه معامله دو سر برد.
شوهرم هم قبول کرد.
البته ماجرا به اینجا ختم نشد؛
رفتیم خونه مامانم و قصه رو براش تعریف کردم.
مامانم هم یه سکه پارسیان داشت که گذاشته بود برای روز مبادا؛
انگار روز مبادا فرا رسیده بود؛
معامله ما شد سه سر برد...
#ارسالی_مخاطبین
#روایت_مردم
#حکم_جهاد #لبنان
@yazde_ghahraman