eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
8.2هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
---~~~🌴 🍃🌺🍃 🌴~~~--- 🕊🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷🕊 ‌ هروقت باران می‌بارد، یاد روز اعزام می‌افتم به منطقه! بسیجی ۱۷ ساله‌ای که پنج‌شنبه‌ای از پنج‌شنبه‌های دهه‌ی شصت، جلوی در خانه‌ای جنوب‌شهری، منتظر دوستانش بود تا بیایند دنبالش و با هم بروند اروند! نام قرار عاشقان بود! زمستان ۶۴ بود! عبدالمجید در سکوی جلوی در خانه، منتظر هم‌رزمانش نشسته بود که ناگهان باران می‌بارد! مادر دوباره می‌آید دم در! برای خداحافظی بار چندم، نمی‌دانم؛ اما خوب می‌دانم این بار آخری، دستش یک بارانی سورمه‌ای بود: «مگر باران ببارد، بفهمم چی را برداشتی، چی را جا گذاشتی، ! این را اما در ساک نگذار! همین‌جا، زیر باران، جلوی چشم خودم بپوش! فدای اون قد و بالای پسرم! بیا ! آخ که چقدر خوش‌گل می‌شی، توی این بارونی!» از آن‌روز به بعد، هروقت باران می‌بارد، عزیز می‌آید جلوی در... می‌آید جلوی در و از قطره‌های باران، سراغ پسرش را می‌گیرد؛ هم‌چین ملتمسانه‌ها! ۳۴ سال است! ۳۴ سال است که از ، خبر را شنیده، بی‌آن‌که آن قد و بالای رعنا را، فقط یک‌بار دیگر، درون آن بارانی سورمه‌ای ببیند! را، امواج خروشان اروند، در حالی تا دم در بهشت مشایعت کردند که یک بارانی سورمه‌ای، تنش بود! اما خب! مادر است دیگر! ۳۴ است که هروقت باران می‌‌بارد، عزیز می‌آید جلوی در... می‌آید جلوی در، مگر باز هم پسرش را، زیر همان باران، درون همان بارانی سورمه‌ای ببیند؛ «آخ که چقدر خوش‌گل می‌شی، توی این بارونی! آری! شرح عکس را همان به‌ که ... هدیه به روح شهداء و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات 🍃🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 ----~~~ 🌴 🍃🌺🍃🌴~~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل هشتم..( قسمت ۲ )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق زیر کرسی نشست دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرم تعریف شد. از کارش گفت از دوستانش از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی یک آب خوش از گلویت پایین نرفته اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم. اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: چه حرف هایی می زنی. گفت: اگر تو مرا نبخشی فردای قیامت روسیاهم روسیاهم. گفتم: چرا نبخشم؟ دستش را زیر لحاف درازکرد و دستم را گرفت دست هایش هنوز سرد بود. گفتک تو الان به کمک من احتیاج داری اما می بینی نی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم دلم پیش تو می ماند. گفتم: ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود خیلی وقت پیش از پا در آمده بودم تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن. دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت دیدم چشم هایش سرخ شده هر وقت خیلی ناراحت می شد چشم هایش این طور می شد هر چند این حالتش را دوست داشتم اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: دیگر خوب نیست بلند شو برو الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده. خواهرم پشت پنجره ایستاده بود به شیشه اتاق زد صمد هول شد زود دستم را رها کرد. خجالت کشید سرش را پایین انداخت و گفت: آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیرم؟ بلند شد برود. جلوی در که رسید برگشت و نگاهم کرد و گفت: حرف هایت از صمیم دل بود؟ خندیدم و گفتم: آره خیالت راحت. ظهر شده بود اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم در بیاورد یکی از آن ها شکست و دستش را برید شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست توی این هیر و ویروی شوهر خواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: گرجی بدجوری خون دماه شده نیم ساعت است خون دماغش بند نمی آید. چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود سویچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: برو آماده اش کن ببریمش دکتر بعد رو به من کرد و گفت: شما ناهارتان را بخورید. سفره را که انداختند وناهار را آوردند یک دفعه بغضم ترکید سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند. وقتی ناهار را کشیدند وهمه مشغول غذا خوردن شدن و صدای قاشق ها که به بشقاب چینی می خورد بلند شد دخوتر خواهرم توی اتاق آمد و کنار نشستم گفت: خاله آقا صمد با مامان و بابایم رفتند زرن. گفت به شما بگویم نگران نشوید. مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند اما صمد نیامد. عصر شد مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند باز هم صمد نیامد اذان و اقامه را در گوشش گفتند اسمش را گذاشت معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد. هوا کم کم داشت تاریک می شد مهمان ها بلند شدند خداحافظی کردند و رفتند. شب شد همه رفته بود شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد شوهر خواهر و خواهرم آمدند صمد با آن ها نبود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
گفت: راستے جبهه چطور بود؟ گفتم: تا منظورت چه باشد؟ گفت: مثل حالا رقابت بود؟ گفتم: آری گفت: در چے؟😳 گفتم: در خواندن نماز شب.😊 گفت: حسادت بود؟ گفتم: آری گفت: در چے؟😮 گفتم: در توفیق شهادت.😇 گفت: جرزنے بود؟😳 گفتم: آری. گفت: برا چے؟ گفتم: براے شرڪت در عملیات.😭 گفت: بخور بخور بود؟😏 گفتم: آرے☺ گفت: چے میخوردید؟😏 گفتم: تیر و ترڪش 🔫 گفت: پنهان ڪارے بود؟ گفتم: آرے گفت: در چے؟ گفتم: نصف شب، واڪس زدن ڪفش بچه ها.👞 گفت: دعوا سر پست هم بود؟ گفتم: آرے. گفت: چه پستی؟؟ گفتم: پست نگهبانے سنگر ڪمین.💂 گفت: آوازم مے خوندید؟🎙 گفتم: آرے گفت: چه آوازے؟ گفتم:شبهای جمعه دعاے ڪمیل. گفت: اهل دود و دم هم بودید؟ گفتم: آرے گفت: صنعتے یا سنتی؟😏 گفتم: صنعتے، خردل، تاول زا، اعصاب💀☠ گفت: استخر هم مے رفتید؟💧 گفتم: آرے گفت: ڪجا؟ گفتم: اروند، ڪانال ماهے، مجنون. گفت: سونا خشک هم داشتید؟ گفتم: آرے گفت: ڪجا؟ گفتم:تابستون سنگرهاے ڪمین، شلمچه، فڪه ،طلائیه. گفت: زیر ابرو هم برمے داشتید؟ گفتم: آرے گفت: ڪے براتون برمے داشت؟😏 گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه😞 گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟😏 گفتم: آرے خندید و گفت: با چی؟ گفتم: هنگام بوسه بر پیشونے خونین دوستان شهیدمان😭😔 سڪوت ڪرد و چیزے نگفت!!! ❤️شادی روح شهیدانمان صلوات ღ   🌸 🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
💢بازهم عمروعاص ها ، بازهم سرِ نیزه 🔸ابتدا لازم است نکاتی خطاب به کسانی که خود را پیرو رهبری میدانند ولی با کج فهمی خود آب به آسیاب عمروعاص ها میریزند، عرض کنم هرچند برای برخی از آنها ناگوار هم باشد. 🔸آقا و خانم محترم، شما نباید از رهبری انتظار عمل خلاف قانون داشته باشید. لذا تاکید رهبری بر قانونمداری در مسئله اجرایی شدن "قانون جدید سوخت"، کاملا بدیهی بوده و غیراز این هم انتظار نبود. چرا که روال قانونی برای این تصمیم طی شده بود و نمیتوان از رهبرجامعه توقع اقدام غیرقانونی داشت.(برخی انتظار داشتند تا رهبری خودش قانون را لغو یا اصلاح کند!) 🔸حتی برجام را(با همه انتقاداتی که رهبری به آن داشت) وقتی تبدیل به قانون شد ایشان پذیرفت و با همه وقایع تلخ پس از برجام باز رهبری برای ابطال آن ورود نکرد؛ چرا؟ چون "قانون مداری" مهمترین است؛ چون توسط مجلس برجام تصویب شده بود. 🔸حال، پس از سخنان اخیر رهبری، عده ای که تا قبل از آن به شدّت منتقد اجرای "قانون جدید سوخت" بودند، اینبار از اینور بام افتاده و هرگونه نقد و اعتراض و انتقاد نسبت به "قانون جدید سوخت" پس از سخنان رهبری را اشتباه دانسته و ممنوع میکنند! 🔸درحالی که پرواضح بود دغدغه اصلی رهبری "قانومداری" بود و از این جهت بر اجرای "مصوبه سوخت" تأکید نمودند ولی ولی هرگز راه را برای "اصلاح قانون جدید سوخت" نبستند. این خیلی نکته مهمی است. 🔸تنها راه، "اصلاح کارشناسانه قانون جدید سوخت" باهدف "برطرف نمودن معایب آن" و فقط از "راه قانونی" است که متاسفانه یا خوشبختانه مسیر آن هم باید توسط نمایندگان مجلس طی شود! 🔸هرکسی در هرنقطه ای از ایران که نگران "قانون جدید سوخت" است بداند به هرشکلی که میتواند(تلفنی،حضوری،مکاتبه و...) با نمایندگان شهر خود و به ویژه نمایندگان کمیسیون اقتصادی مجلس ارتباط بگیرد و پافشاری کند بر "اصلاح قانونیِ قانونِ جدید سوخت". 🔸اما در این بین ممکن است نمایندگانی که واقعا دلسوزهستند بخواهند برای طی مراحل قانونی جهت "رفع معایب قانون سوخت" اقدام کنند ولی در اینجا گرفتار مکر عمروعاص ها شوند. عمروعاص هایی که با "برسرنیزه کردن سخنان رهبری" تمام تلاش خود را به کار بستند تا جلوی هرگونه "رفع عیب" را بگیرند و مکّارانه به هرکسی که بخواهد برای این منظور قدم بردارد، برچسب "ضدیّت با ولایت فقیه" را بر او میزنند! درچنین شرایطی ممکن است آن دسته از نمایندگان دلسوز منکوب شوند و تحت فشار تبلیغاتی عمروعاص ها(و حتی همراهی جاهلانه برخی افراد انقلابی!) نتوانند "برای رفع معایب قانون جدید سوخت و برطرف نمودن دغدغه های مردم و رهبری" اقدام کارشناسانه و مؤثر کنند. 🔸ما مردم باید با مطالبه و نیز حمایت، دلگرمی و پیگیری به چنین نمایندگانی برای "رفع معایب" کمک کنیم. 🔸باز هم تاکید میکنیم که دغدغه رهبری تأکید بر تبعیّت از قانون(ولو اینکه آن قانون دچار اشکالاتی باشد) بوده است ولی هرگز ایشان راه را برای "اصلاح قانون و رفع معایب آن" نبستند؛ پس مراقب عمروعاص ها باشید و به اندازه خود تلاش کنید. ✍️پرویز حسینی   🌸 🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
...🌸🍃 از همون سال ۱۳۵۶ که عطر خوش انقلاب به مشامم رسید، بین حرفهای بابام، اسمی شنیدم که برام خیلی دلنشین و خوش آیند اومد: میرزا کوچک خان جنگلی اسمش کامل ترین معرفش بود. ولی از اینکه چرا آدم به اون بزرگی اسمش "کوچک" بوده، نتونستم برای خودم حلش کنم. همیشه نسبت به میرزا، حس دلبستگی خاصی داشتم و دارم. نه به عنوان یک مبارز مسلح یا به قول امروزی ها چریک! بلکه به عنوان . مظلومیت او همیشه برایم جذاب تر از هر خصوصیت دیگرش بوده و هست. غربت و مظلومیت میرزا کوچک خان در بین دوستان و همرزمانش، خیلی برایم سوزنده و دردناک است. گوشه هایی از اون مظلومیت را در سریال کوچک جنگلی می شود دید همیشه برای دوستانی که میرزا را تنها گذاشتند و به دشمن اعتماد کردند و دنیا و آخرت خود را باختند، دلم می سوزد که: میرزا را به چه فروختند؟! امان نامه شاه و دو روز بیشتر زیستن ... و چه نسیبشان شد؟ طناب دار! و شهادت سرخ میرزا در دل سپید برف و سرما و یخ زدگی، به دست عوامی که سکه های دشمن وسوسه شان کرد. بلاتشبیه، مثل همانان که امام حسین (علیه‌السلام ) را تنها گذاشتند، ظالمانه رهایش کردند تا غریبانه، به دست مومن نمایانی که فریب عبیدالله و یزید را خورده بودند، مظلومانه سر آقا ابا عبدالله الحسین (علیه‌السلام ) را از تن جدا کردند ... خیلی دوست داشتم در زمانه میرزا می زیستم. مثل همه شهدای عزیزی که دیدمشان، درکشان کردم و از زیارتشان لذت بردم. میرزا را می دیدم، بر دستان خستگی ناپذیرش بوسه می زدم، صورت بر محاسن نرمش می ساییدم، سر بر زانویش می گذاشتم ... و از اینکه تو را دیدم و فهمیدمت میرزا، اشک شوق می ریختم. روحت شاد میرزا بر سر سفره آقا ابا عبدالله الحسین (علیه‌السلام ) خوش بگذرد می ارزید شهادتی چنین مظلومانه همچون مولایت حتی اگر امروز در بین ما مدعیان، غریب و ناشناخته باشی! عـاشقان را سر شوریده به پیكر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است تـن بـی سر عجبـی نیست رود گـر در خاک سـر سربـاز ره عشـق بـه پیکـر عجب است ۱۳۹۸/۰۹/۱۱ ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🍃🍂داستــــان‌ی                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می‌دادند. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد، صدای مرد خیلی بلند بود و با آنکه در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید حال مادر دارد بهتر می‌شود به زودی برمی‌گردیم چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: این قدر پرچانگی نکن اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت، بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی‌حس و حرکت را به اتاق رساندند عمل جراحی با مؤفقیت انجام شده بود مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود صبح روز بعد زن به هوش آمد با آنکه هنوز نمی‌توانست حرف بزند اما وضعیتش خوب بود، از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد روزی در راهرو قدم می‌زدم وقتی از کنار مرد می‌گذشتم، داشت می‌گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید، حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست! همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می‌کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام برای اینکه نگران آینده‌مان نشود وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن‌های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بینشان بود، تکان خوردم عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰   🌸 🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
____~••°° ...°°••~_____ 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🍃🌹 .. 🌹🍃 امروز #۱۳_آذر ۱۳۹۸ هجری شمسی ... @Yazinb3 🌷 (استان کرمان، شهرستان کرمان) (۱۳۱۱ ه.ش) شهید سعید کریمی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۴۶ ه.ش) شهید عباس احد🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۴۶ ه.ش) شهید الله‌کرم کرمی گودرزی🌷 (استان لرستان، شهرستان خرم‌آباد) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید محمدقلی نیرنگی🌷 (استان سمنان، شهرستان دامغان، روستای کلاته) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید محمدحسین قربانی🌷 (استان سمنان، شهرستان دامغان، روستای ورکیان) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید سیدرضا ترابی🌷 (استان سمنان، شهرستان دامغان) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید علی مراد علی نژاد سرخی🌷 (استان مازندران، شهرستان سوادکوه) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید حسن هدایت نمای منفرد🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید ابوالقاسم نصیرنیا🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید حسن هدایت نمای منفرد🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید دهقان رحیم‌پور 🌷 (استان چهارمحال و بختیاری، شهرستان اردل، روستای زرمیتان) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید علی همت بارانی تیره بی چاست 🌷 (استان چهارمحال و بختیاری، شهرستان اردل) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید حسین فلاحتی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید عباس اروج زاده مجرد🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید داود ابوالحسنی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۳ ه.ش) • شهادت شهید فریدون ابوالحسنی🌷 (استان چهار محال و بختیاری، شهرستان بروجن) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید رمضان امینی اسدآبادی🌷 (استان کرمانشاه، شهرستان صحنه) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید علی اصغر عیسی‌نژاد🌷 (استان مازندران، شهرستان نکا) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید محمد نوائی آستانی🌷 (استان مازندران، شهرستان نکا) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید مدافع حرم محمد احمدی جوان🌷 (استان بوشهر، شهرستان تنگستان، روستای باشی) (۱۳۹۴ ه.ش) شهید توحید ملک‌زاده🌷 (استان آذربایجان غربی، شهرستان سلماس) (۱۳۹۶ ه.ش) ....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
🌹🍃 🌷بسم رب الشهد و الصدیقین🌷 در یکی از روزهای سال ۱۳۵۰ در تهران به دنیا آمد. پدرش معمار بود. سال اول ابتدایی را در دبستان طوس خیابان شهید آیت در محله نارمک، سپری کرد و بعد از آن به خاطر شغل پدرش به اهواز نقل مکان می‌کنند و بعد از دو سال به تهران باز می‌گردند. در دوران کودکی مادرش به او قرآن آموخت. به گونه‌ای که توانست در سن هفت سالگی آن را به طور کامل حفظ شود. او در صبحگاه‌های مدرسه قرآن می‌خواند. محمود قاری قرآن در جلسات قرآن بود، در زمینه‌های ورزشی نیز فعال بود. علاقه خاصی به مسجد رفتن و بسیج و نماز جمعه و فعالیت‌های مختلف داشت و با صوت زیبای خود به قرائت قرآن می‌پرداخت و در این مسیر در مسابقات سراسری یزد، قاری ممتاز شناخته شد. وقتی پدر محمود در جبهه بود، نامه‌ای از طرف مادرش به دستش می‌رسد. در آن نامه نوشته شده بود که محمود سه روز غذا نخورده و اعتصاب غذا کرده است و می‌خواهد به جبهه بیاید. پدرش مرخصی می‌گیرد و به تهران می‌آید و وقتی دلیل غذا نخوردن را می‌پرسد، محمود می‌گوید: «اگر شما شهید شوی (سلام الله علیها) و (علیه‌السلام ) شما را شفاعت می‌کنند، برادرهایم را هم همینطور، ولی من چکار کنم و جواب یحضرت_زهرا(سلام الله علیها) چه بدهم؟» محمود به پایگاه می‌رود که به جبهه اعزام شود، اما فرمانده پایگاه قبول نمی‌کند. در نهایت او را به جبهه می‌برند و در بهداری مشغول می‌شود. بعد از ۱۰ روز محمود اصرار می‌کند که برای جنگیدن به جبهه آمده است و نمی‌خواهد در بهداری بماند. یکی از فرماندهان یگان دریایی قبول می‌کند که محمود در یگان دریایی مشغول به کار شود. محمود نوجوان ۱۳ ساله هم مشغول آموزش غواصی می‌شود. محمود در سن ۱۳ سالگی به زبان انگلیسی تسلط عالی داشت و به راحتی مکالمه و تدریس می‌کرد. از این جهت وقتی در پادگان «امام‌ حسین(علیه‌السلام )» هم بود به پاسداران آنجا زبان‌انگلیسی آموزش می‌داد. محمود در جریان عملیات «والفجر هشت» (فتح فاو)، شیمیایی و بعد از ۲۵ روز در بیمارستان «بقیه‌الله(عج)» تهران بستری شد. وقتی خانواده‌اش برای عیادت وی به بیمارستان مراجعه می‌کنند، صورتش آنقدر سیاه شده بود که آن‌ها با سه بار گشتن در بین مجروحین نتوانسته بودند محمود را شناسایی کنند. سرانجام محمود پنجم مرداد ۱۳۶۷ بر اثر عوارض گازهای شیمیایی به فیض رسید. 🌷🕊 ۲۷محمدرسول‌اللهﷺ ...🌹🍃 هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 .... http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل هشتم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 با نگرانی پرسیدم: پس صمد کو؟! خواهرم کنارم نشست حالش خوب شده بود. شوهر خواهرم گفت: ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند آمپول و قرص خون دماغ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم صم گفت: شما ماشین را بردارید و بروید من که باید فردا صبح برگردم این چه کاری این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد بر می گردم. پیش خواهر و شوهر خواهرم چیزی نگفتم اما از غصه داشتم می ترکیدم. بعد از شام همه رفتند شیرین جان می خواست بماند به زور فرستادمش برود. گفتم: حاج آقا تنهاست. شام نخورده راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری. وقتی همه رفتند بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زار زاز گریه کردم. حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم یا کارهای خانه بود یا شست و شو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت یا او خانه ما بود یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد. صبح زود که از خواب بیدار می شدم روی پایم بند نبودم اصلا چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود از صبح زود می رفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتیم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر که می شد زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: کمی به سر و وضع خودت برس. این طوری روزها و هفته ها را می گذارندیم. تا عید هم از راه رسید. پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم صمد گفت: می خواهم امروز بروم. بهانه آوردم: چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو. گفت: نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم خیلی کار دارم. گفتم: من دست تنهام. اگر مهمان سر زده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟ گفت: تو هم بیا برویم. جا خوردم گفتم: شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟گفت: یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست بیا ببین خوشت می آید. گفتم: برای همیشه؟ خندید با خونسردی گفت: آره این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان. باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشن، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود. اخم هایش تو هم رفت و گفت: خیلی زرنگی تو طاقت دوری نداری من چطور دلم برای تو بچه ها تنگ نشود؟! می ترسم به این زودی چهار پنج نفر بشوید آن وقت من چه کار کنم؟! گفتم: زبانت را گاز بگیر. خدا نکند. آن قدر گفت و گفت تا راضی شدم. یک دفعه دیدم شوخی شوهی راهی همدان شده ایم. گفتم: فقط تا آخر عید. اگر دیدم نمی توانم تاب بیاورم بر می گردم ها. همین که این حرف را از دهانم شنید دوید و اسباب اثاثیه مختصری جمع کرد و گذاشت پشت ژیان و گفت: حالا یک هفته ای همین طوری می رویم ان شالله طاقت می آوری. قبول کردم و رفتیم خانه حاج آقایم. شیرین جان باورش نمی شد زبانش بند آمده بود بچه ها را گذاشتیم پیشش و تا ظهر از همه فامیل خداحافظی کردیم بچه ها از مادرم دل نمی کندند خدیجه از بغل شیرین جان پایین نمی آمد گریه می کرد و با آن زبان شیرینش پشت سر هم می گفت: شینا شینا هر طور بود از شینا جدایش کردم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. صمد آن قدر ماشین را پرکرده بود که دیگر جایی برای خودمان نبود ژیان قار قار می کرد و جلو می رفت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
درباره بازداشتی های حوادث اخیر: رأفت اسلامی مبنا باشد _خامنه_ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پاسخ به گزارش ارائه شده از سوی دریابان علی شمخانی دبیر شورای عالی امنیت ملی که چندی قبل پیرامون نحوه مدیریت وضعیت جانباختگان و مصدومین حوادث اخیرخدمت ایشان تقدیم شد، ضمن موافقت با پیشنهادات مطرح شده مقرر فرمودند: ... هرچه سریعتر انجام شود و نسبت به افراد مشکوک در هرگروه با جهتی که به رافت اسلامی نزدیکتر است عمل شود". گزارش ارسالی بر اساس دستوری که بلافاصله پس از رخدادهای اخیر از سوی رهبر معظم انقلاب اسلامی به دبیر شورای عالی امنیت ملی برای بررسی دقیق ریشه ها، عوامل و دلایل بروز ناارامیها و همچنین رسیدگی سریع به وضعیت جانباختگان و خانواده های آنان ابلاغ گردید تهیه و ارائه شد. در این گزارش پیشنهاد شد که بر اساس چارچوبهای قانونی موجود شهروندان عادی که بدون داشتن هیچگونه نقشی در اعتراضات و اغتشاشهای اخیرودر میانه درگیریها جان باخته اند در محسوب شده و خانواده های انان تحت پوشش بنیاد شهید و امور ایثارگران قرار بگیرند. ‌ در خصوص قربانیانی که در جریان تظاهرات اعتراضی به هر نحو جان خود را از دست داده اند موضوع پرداخت دیه و دلجویی از خانواده های آنان پیشنهادگردید. در مورد آن دسته از قربانیان حوادث اخیر نیز که به صورت مسلحانه و در درگیری با نیروهای حافظ امنیت کشته شده اند مقرر گردید پس از بررسی وضعیت و سوابق خانواده آنان ،حساب خانواده های موجه و ابرومند از فردی که اقدام به عمل مجرمانه نموده جدا شود و خانواده های آنان متناسبا مورد توجه و دلجویی قرار بگیرند. در مورد نحوه مواجهه با خانواده های گروه سوم نیز که مشکوک به شرارت بوده اند نیز امر بر "رأفت اسلامی" وتوجه به خانواده ها نمودند. با توجه به دستور و تاکیدات رهبر معظم انقلاب از چندی قبل کار رسیدگی به پرونده های تشکیل شده برای جانباختگان و مصدومین رخدادهای اخیر در سطح استانها آغاز شده است. ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
شهید سجاد زبرجدی: 🔹 خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید که چگونه درهای خداوند مقابل شما باز خواهد شد.😍 🔹 را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند.😍 🔹 اگر می خواهد به جایی برسد، می رسد
هدایت شده از عمار۱۱۰
🔴 کفش خود را هدر نمی دهیم...‼️ ✅ جناب روحانی فرموده اند: می‌دانستم اگر در نیویورک جواب رئیس جمهور آمریکا (ترامپ) را بدهیم، عده‌ای تندرو در مهرآباد می‌آیند و لنگه کفش پرت می‌کنند!! 🔺 به محضر نازنین یوزارسیف شان میبایست عرضه داشت که : جناب رئیس جمهور محترم بدانید ما از جماعتی نیستیم که کفش پرتاب کنیم . چرا که: 🔹 آن نسلی که کفش به صورت دموکراسی و مردم و نظام میزدند آنانی بودند که سال ۸۸ با کفش نماز جماعت را به شیخ اکبرتان اقتدا کردند نه پابرهنگان و کوخ نشینانی که صاحبان اصلی انقلاب هستند. از آه پابرهنگان و گرسنگان بترسید که آنان کفش ندارند! 🔸 ما به رسم ادب و به امر مولایمان آموخته ایم که تا آخر دولت تان بایست با پیش گرفتن صبر انقلابی ، خشم انقلابی خود را فرو برده و بسوزیم و بسازیم " فَصَبَرتُ، و فِی العَینِ قَذیً، و فِی الحَلقِ شَجاً " اگر جواب برخی متلک های امیرچقماقی را ندادیم و اگر در فاجعه مدیریتی اجرای سهمیه بندی بنزین سکوت کردیم نه آن که زبانی نیست و پاسخی نداریم بلکه برخی وقت ها مصلحت حکم میکند که شمشیر زبان در نیام بماند تا.....! 🔹 در این شرایط که گرانی ها و تورم ناشی از بی تدبیرتان بیداد میکند، عقل مان حکم میکند که کفش های مان را ارزان نفروشیم . الان واقعاً زمانه ای است که لنگ کفشی در دولت تان نعمت است. 🔹 جناب روحانی؛ کسی که بخواهد با شیطان اکبری که بارها نقض عهد و خیانت کرده فالوده بخورَد نبایست منتظر و نگران پرتاب کفش باشد باید منتظر سیلی باشد چرا که آقا گفت: هر فرد که برای اسلام و به نام اسلام کار می کند، اگر به امریکا اعتماد کند، دچار خطای بزرگ شده و آن را خواهد خورد. 🔻حرف آخر: آقای روحانی تکرار میکنم به رسم ادب و وظیفه به عنوان رئیس جمهور ایران عزیزمان به شما احترام میگذاریم. لطفا شما هم حرمت نگه دارید و از خر شیطان پیاده شوید و هر حرفی به زبان نیاورید...! / والسلام؛ علی برکت الله 🖌 ➖➖➖➖➖➖➖ 🇮🇷 ۱۱۰ = دلنوشته های یک ناطلبه‼ 🔻 🆔 @ammar110 🔻 🆔 eitaa.com/joinchat/3792175104C0f37687892