eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.5هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
10.8هزار ویدیو
35 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_خداحافظ_کرخه🌹🕊 #خاطرات : #داوود_امیریان🌹🍃 فصل هفتم..( قسمت یازدهم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الش
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل هفتم..( قسمت آخر)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین چند روزی بود که بدنم به شدت می خارید.لکه های ریز و سفیدی هم در انگشتان و‌در بعضی از نقاط بدنم پیدا شده بود.علی پور می گفت که علایم بیماری «گال»است .از بس بدنم را می خاراندم خون سرازیر می شد.واقعا اشکم درآمده بود.به بهداری لشکر رفتم.دکتر بعد از معاینه گفت:«بیماری شما مشکوک به گاله.باید به دوکوهه بری؛اونجا وسایل و‌تجهیزات برای درمان وجود داره«و بعد یک برگه نوشت و به دستم داد. بدجوری پکر شده بودم پس از این همه انتظار نمیتوانستم به عملیات بروم و این پیش آمد یعنی فاجعه.نزد حاج اقا نصیرزاده روحامی گردان رفته و گفتم بیمارم اما نگفتم که مرضم گال است و مسری.حاج آقا پس از لحظه ای تفکر گفت که ماندنم بهتر است و من هم از خدا خواسته ماندم. صبح بیست و نهم اسفندمان همه در طبقه دوم ساختمان گردان منتظر سال تحویل بودیم.کسی داشت قرآن می خواند و بقیه هم ساکت نشسته بودند .صدای توپ تحویل سال که شنیده شد؛دید و بازدید بچه ها هم شروع شد.اوضاع شیر تو شیری شده بود!همه همدیگر را هل می دادند.بچه ها جعبه های شیرینی را در هوا خالی می کردند. گردان ما ناهار ظهر را میهمان گروهان هجرت بود.ناهار چلوگوشت؛سالاد و‌سبزی تازه بود.پس از دعای سفره همه به طرف غذا حمله کردند. روز سوم فروردین ماه دستور رسید که آماده حرکت باشیم. همه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند.با اینکه بیماریم شدت گرفته بود اما نمی توانستم خودم را راضی کنم که تشنه لب تا لب چشمه بیایم و تشنه هم برگردم! اتوبوس ها با صدای صلوات و دعا حرکت کردند. باسرو صدای بچه ها از خواب پریدم.اتوبوس ها ایستاده بودند.بچه ها وسایلشان را برمی داشتند و پیاده می شدند.از ماشین پیاده شدم.هوا سرد بود و تن را ناخودآگاه می لرزاند.خوش طینت و علی به استقبالمان آمدند. آنجا شیخ صله نام داشت.جای خیلی باصفا و سرسبزی بود.پرندگان بالای درختان آواز می خواندند.انگار که به گوشه ای از بهشت آمده بودیم !اردوگاه گردان ما میان اردوگاه گردان مسلم و واحد شمربن ذی الجوشن!یا همان ش.م.ر قرار داشت. با فتوحی سرصحبت را باز کردم و از موقعیت مکانی و عملیات بمباران پرسیدم. _جای خوبیه.اینجا خوراک هواپیماهای عراقیه!هرروز اگه دروغ نگم دو سه نوبت میان اینجا رو بمبارون میکنن و میرن.پایین اینجا یه روستا هست که پریوز بمباران شیمیایی شد.همه شون مردن.حتی جونورها.موقع سال تحویل هم یه هواپیما اینجا رو بمباران کرد و سال نو رو به ما تبریک گفت.سمت راست خیلی پایین تر یه قبرستون هست که دیروز بمبارونش کردن.جنازه ها و اسکلت های زیادی بیرون ریخت و ما هم تا صبح از ترس خوابمون نبرد! فتوحی همیشه بچه ها را می خنداند؛و من فکر می کنم اخموترین انسان جهان هم می توانست بخنداند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_خداحافظ_کرخه🌹🕊 #خاطرات : #داوود_امیریان🌹🍃 فصل هفتم..( قسمت آخر)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت اول)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین اجازه بدهید یک مقدار درباره گردان های لشکر توضیح بدهم: گردان حبیب بن مظاهر یکی از بهترین گردان های لشکر بود که معروف به گردان طلبه هاست چون اکثر فرماندهان و نیروهای این گردان روحانی و طلبه بودند.گردان کمیل به خاطر تدارکاتی که به بچه ها می رساند به گردان کویت معروف بود!پیش از این من در گردان میثم بودم.اکثر بچه های گردان میثم از میدان شوش تهران بودند.همچنین فرمانده گردان و معاونانش و اکثر فرماندهان گروهان٫بچه های میدان شوش بودند.به خاطر همین به این گردان شوش می گفتند!بچه های گردان حمزه در صبحگاه ٫رو به ما می گفتند:«السلام٫السلام ای گردان شوش!» ما هم در جواب به آنها می گفتیم:«السلام٫السلام ای گردان آنتونی کوئین!»آنتونی کوئین هنرپیشه نقش حمزه در فیلم محمد رسول الله بود. حمید لطفی و سید جواد دنبالم آمدند و گفتند که می خواهند بروند بالای تپه.راه افتادیم و بالا رفتیم.» بالای تپه ٫لطفی رشته کوهی را نشانم داد و گفت:«اون جا رو که می بینی کوه بموه.اون جا مال عراقه و...»که ناگهان ضدهوایی ها به کار افتادند و صحبت ما ناتمام ماند‌.صدای سوت برخاست و بلافاصله یک راکت در پشت ما منفجر شد.لطفی هلم داد و پرتم کرد پائین.چند راکت در پشت ما منفجر شد.اما صدای انفجارشان به اندازه اولی مهیب نبود.ابرهای آبی و زردرنگی به هوا رفت.صدای«شیمیایی زدند...» از هر گوشه بلند شد.سریع با لطفی و سیدجواد به سوی اردوگاه مسلم که پائین قرار داشت دویدیم.یک نفر روی زمین افتاده و گلویش را کرفته بود.سریع ماسکش را در آوردم و به صورتش زدم.ما هم ماسک هایمان را زدیم.زیر بغلش را گرفتم و به سوی تپه روبه رویی بردم.یک نفر در حالی که یک چفیه را جلوی دهانش گرفته بود بچه ها را به بالای تپه فرا می خواند. نیم ساعت بعد به اردوگاه برگشتیم .وضع اردوگاه به هم خورده بود.منبع آبی که بالای اردوگاه قرار داشت تکه تکه شده بود.جمشیدی را داشتند بابرانکارد می بردند.بدجوری نفس نفس می زد.حاج قاسم فرمانده گردان هم چشمانش بسته بود و به راهنمایی یکی از بچه ها داشت به سوی آمبولانس می رفت.تلفات گردان نسبتا کم بود.مصدومین سریع به آمبولانس انتقال یافتند.لطفی٫فرسیو٫انصاری و نجف پور هم شیمیایی شده بودند.البته نه زیاد.چند ساعت بعد اوضاع عادی شد.دستور آمد که وسایل را برداریم و به جای دیگر برویم.سوار کامیون ها شدیم و راه افتادیم. به محوطه ای رسیدیم که چادرها بر پا بودند.پتوها را کف چادر پهن کردیم.نماز صبح را خواندیم و‌خوابیدیم. صبح روز پنجم فروردین ماه ۱۳۶۷ با بیات برای شناسایی منطقه رفتیم.گردان مقداد هم نزدیک ما آمده بود.بچه های این گردان درست در لحظه ای که برای حمله آماده می شدند توسط هواپیماها بمباران شدند و تعدادی از فرماندهان و نیروهایشان به شهادت رسیدند.خیلی دلم شور می زد.سراغ سیروس را گرفتم.گفتند که سالم است و در چادر سوم می توانی او را ببینی.سیروس بیرون از چادر نگران ایستاده بود.گفت که همه بچه های گردان ماتم گرفته اند.تعریف کرد:«وقتی فرمانده گروهان و معاونش داشتن نماز می خوندن براثر اصابت ترکش بمب های خوشه ای شهید شدن»به این ترتیب گردان مقداد دیگر نمی توانست در عملیات شرکت کند. شب گذشته گردان های حمزه و حبیب خط را شکسته و عملیات بیت المقدس ۴ را آغاز کرده بودند.دیگر طاقتم از دست این بیماری لعنتی طاق شده بود.باخالدی که چشمانش می سوخت به اورژانس لشکر رفتیم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_خداحافظ_کرخه🌹🕊 #خاطرات : #داوود_امیریان🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت اول)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین لشکر رفتیم.داخل اورژانس شلوغ بود و دکتر با سرعت همه را معاینه می کرد.یک عراقی مجروح هم آنجا بود.تیری به پایش خورده بود.خیلی آه و ناله می مرد.صدایش اعصاب همه را خرد کرده بود سعی می کرد خودش را نبازد. در چشمان خالدی مقداری دارو ریختند و او را مرخص کردند. نوبت به من رسید.دکتر پس از معاینه اندکی فکر مرد و بعد مرا به گوشه ای برد و گفت:«باید به عرضتون برسونم که شما متاسفانه به بیماری گال مبتلا شدید .این بیماری مسریه و اگر بمونید امکان داره همه بیمار بشن و مسئولیتش به دوش شما می افته.حالا بهتره به عقب برگردید و توی دو کوهه درمان بشید و بعد به امید خدا برگردید» اشک در چشمانم حلقه زد.خیلی ناراحت شدم اما حرف دکتر درست بود.اگر نمی رفتم امکان داشت که خیلی ها مریض شوند.سوار اتوبوسی بی صندلی شدم.مجروحینی کف آن‌دراز کشیده بودند.حال چند نفر از بچه ها خوب نبود.با یکی از نیروهای لشکر ۱۹‌حضرت قمر بنی هاشم سر صحبت را باز کردم .گفت:«دیشب که می خواستیم حمله رو شروع کنیم فرمانده گفت که به علت کم بودن نیرو همه باید جای ده یا صد نفر بجنگن.ما هم قسم خوردیم که تا صبح با یه گردان نیرو یه لشکر عراق رو درب و داغون کنیم» پیش از این وصف دلاور مردان لشکر ۱۹‌قمربنی هاشم را خیلی شنیده بودم.می گفتند که وقتی آن ها به جایی حمله می کنند موفقیتشان حتمی است.یک بار فرماندهان عراقی که فهمیده بودند بچه های لشکر ۱۹‌قمر بنی هاشم در حال یورش به آنان هستند پابرهنه فرار کرده بودند انگار که مرگ در تعقیبشان باشد! به کرمانشاه رسیدیم .در آنجا به نقاهت گاه ۸ شهریور رفتم و شب را همان جا خوابیدم.صبح ٫بعد از معاینه مجدد از نقاهت گاه بیرون آمدم تا به شهرم شهید باهنر و از آنجا به دوکوهه بروم.دارو گرفتم و بیرون آمدم.یکی از پرستاران داشت با دختربچه پنج شش ساله ای قدم می زد‌.از یکی از بچه ها شنیدم که این دختر اهل حلبچه است و تمام خانواده اش شهید شده اند‌.خیلی دلم سوخت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_خداحافظ_کرخه🌹🕊 #خاطرات : #داوود_امیریان🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین به اردوگاه شهید باهنر رفتم.بدنم هنوز می سوخت و می خارید.رسیدم به ساختمان گردان.نجف پور و انصاری آنجا بودند.حالشان بهتر شده بود.ماسک شیمیایی را به تدارکات سپردم.شب را در ساختمان خوابیدم و صبح ٫به سوی دو کوهه راندم.در قسمت مربوط به مداوای گال بستری شدم.بچه ها به آنجا سرزمین «گالیور»می گفتند! هرروز صبح و ظهر و شب به حمام می رفتیم و با مایعی بدنمان را می شتیم. تقریبا قرنطینه شده بودیم.همه بچه ها دلشان‌ در فکر عملیات بود.یک هفته آنجا بودم تا اینکه دکتر بعد از معاینه گفت که سالم هستم.لباس هایم را که در آب جوشانده بودند و استرلیزه شده بود پوشیدم و بیرون آمدم.عصر با یک اتوبوس به سوی شهرک شهید باهنر برگشتم.شب بود که به آنجا رسیدم.از تدارکات ماسک و پوتین تحویل گرفتم و فردایش به طرف خط رفتم.از شیخ صله که گذشتیم ماشین به دست چپ پیچید.به یک پل رسیدم معروف به پل جمهوری که اول آن یک تابلو نوشته بود:«به جمهوری اسلامی عراق خوش آمدید»نزدیکی های خط از ماشین پیاده شدم.باید از قله بالا میرفتم تا به خط مقدم لشور حضرت رسول می رسیدم.به فکر این صعود پرمشقت بودم که چشمم افتاد به یکی از نیروهای گردان ذوالجناح٫یک قاطر داشت می چرید.در غرب بهترین وسیله برای رفت و آمد در کوه و کمر همین قاطرها بودند.به واحدی که قاطرها در آن نگهداری می شد به شوخی گردان ذوالجناح می گفتند.سوار قاطر شدم.قاطر هم که راه را می شناخت چهار نعل بالا کشید.از کنار یک دره رد شدم.یاد «پل قاطر مرده»در نزدیکی های ماووت افتادم.قضیه اش جالب است.در منطقه عملیاتی بیت المقدس ۲ بر روی یکی از دره ها که خیلی گود و وحشتناک بود پل معلقی زده بودند که ماشین نمی توانست از آن بگذرد.به خاطر همین از قاطر برای رفت و آمد و‌حمل آذوقه و مهمات استفاده می کردند.معمولا قاطرها از ارتفاعات و بلندی نمی ترسند اما اینجا اوضاع فرق می کرد.اولین قاطر که می خواست از پل بگذرد با دیدن دره وحشت کرد و همان جا سکته مرد.بعد از آن بچه ها به ناچار چشمان قاطرها را می بستند و از پل می گذراندند.و حالا من هم می ترسیدم که این استر سکته کند! ناگهان صدای ویراژ هواپیماها که از فاصله ای نزدیک می گذشتند به گوش رسید.قاطر رمید و مرا نقش زمین کرد و بعد هم فرار.راکت یکی از هواپیماها که موشک هایش را شلیک کرده بود درست به شکم قاطر فراری که تا لحظه ای پیش سوارش بودم خورد و با هم ته دره رفتند و لحظاتی بعد با صدای مهیبی منفجر شدند. راکت های بعدی شیمیایی بودند.سریع ماسک را به صورتم زدم٫اما فاصله ام‌ نزدیک بود.دمر روی زمین افتاده بودم و نمی توانستم بلند شوم.تمام پشتم می سوخت.انگار که یک دیگ اب جوش به پشتم ریخته باشند. آمبولانسی نزدیک شد.چند نفر مرا داخل آمبولانس بردند.با هر تکان انگار تکه ای از گوشت بدنم در حال جدا شدن از تنم بود.از شدت درد بی هوش شدم.در اورژانس به هوش آمدم.لباس هایم را درآورده بودند.پس از مقداری درمان٫با هلی کوپتربه سوی کرمانشاه رفتیم و از آنجا با هواپیما به مشهد.در یکی از بیمارستان های مشهد بستری شدم.بیمارستان تمیز و مرتبی بود.دکتر هرروز می آمد و معاینه می کرد و پرستارها دلسوزی می کردند و دلداری می دادند.کم کم داشت حالم بهتر می شد.پوست بدنم اول سرخ بود. رفته رفته تبدیل به لکه های قهوه ای کم رنگی شد. حدود بیست روز در بیمارستان بستری بودم.اوایل وقتی به پشتم پماد می مالیدند به مرگ راضی می شدم.درد جان کاهی داشت اما سعی می کردم خودم را نبازم.تاول هایی که روی کمرم زده بود آن قسمت را شبیه زمین شخم زده کرده بود!هر نقطه که تاول می زد پرستارها سعی می کردند درمان کنند.بالاخره از بیمارستان مرخص شدم و با هواپیما به سوی تهران رفتم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_خداحافظ_کرخه🌹🕊 #خاطرات : #داوود_امیریان🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت چهارم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین پایگاه ابوذر خلوت بود.بلندگو داشت پیام حضرت امام درباره قبول قطعنامه ۵۹۸ را پخش میکرد .گاهی صدای هق هق گریه از گوشه و کنار به گوش می رسید.همه عزا گرفته بودند.چند نفر از بچه ها یک نفر را که بی هوش شده بود به سوی آب خوری بردند.قلبم داشت از سینه بیرون میزد.دو روز قبل که رادیو اعلام کرد ایران قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل را قبول کرده شوکه شدم.انگار که برق به بدنم وصل کرده باشند.مرخصی ام تمام شده بود و می خواستم به منطقه بروم.آمده بودم پایگاه تا برگه بگیرم و به منطقه برگردم.گوشه ای نشستم و در حالی که می گریستم به سخنان دردمند امام گوش دادم:«خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند.خوشا به حال آنان که در این قافله نور جان و سر باختند.خوشا به حال آنان که این گوهران را در دامان خود پروراندند.خداوندا!این دفتر و کتاب شهادت را همچنان بر روی مشتاقان باز و ما را از وصول به آن محروم نکن.من این جام زهر را می نوشم و با این تصمیم موافقت می نمایم.» خدایا امام چقدر مظلوم است!چقدر دردمند است!خدایا به او هم مثل جدش حسن مجتبی علیه السلام زهر خوراندند.خدایا او را برای ما نگهدار...زیر لب این جملات را می گفتم و می گریستم ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_خداحافظ_کرخه🌹🕊 #خاطرات : #داوود_امیریان🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت چهارم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشه
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت پنجم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین روز شنبه یکم مرداد ماه ۱۳۶۷ در پادگان ولیعصر٫برگه اعزامم تایید شد.گردان مسلم در حال حرکت بود.همه بچه ها سریع آماده شده و‌ داشتند می رفتند.سوم مرداد ماه سوار قطار شدم و به سوی دو کوهه رفتم.بچه ها می گفتند که منطقه خیلی شلوغ و اوضاع درهم است.دشمن هم خیلی تحرک داشت و در حال پیش روی بود.صبح بود که به دوکوهه رسیدم.چهارم مرداد ماه.سریع به سوی ساختمان گردان انصار رفتم.اما بچه ها رفته بودند.آه از نهادم بلند شد.فرصت را نباید از دست می دادم.به گردان مقداد رفتم.نیروهایش تکمیل بود.آن ها می خواستند شب به سوی دشمن بروند.بچه های تیپ ذوالفقار با هلی کوپتر از دوکوهه به سوی غرب پریدند.بچه های گردان حمزه هم با هلی کوپتر پرواز کردند.داشتم دق می کردم.حیران مانده بودم که یکی صدایم کرد.حسنی بود‌.یکی از دوستان قدیمی که قبلا با او در تعاون لشکر بودم.روبوسی کردیم.در تدارکات مشغول بود و می خواست وسایل به منطقه ببرد .وقتی دید که آواره شده ام.فکری کرد و گفت:«بیا بریم.شاید برات کاری انجام دادم.»به تدارکات رفتیم.آنجا برایم لباس گرفت و بعد گفت:«خوب!حالا با هم می ریم به طرف اسلام آباد»از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم. با ماشین راه افتادیم.کارت جنگی قبلی را هنوز داشتم و تا پایان اعتبارش چند روزی باقی بود‌شب در راه بودیم و صبح به کرمانشاه رسیدیم.تمام اخبار حاکی از آن بود که منافقین در حال پیش روی به سوی کرمانشاه هستند.آن ها از سوی کرند به طرف اسلام آباد آمده و بعد از تصرف آنجا داشتند به کرمانشاه نزدیک می شدند. به یاد سال۶۰_۱۳۵۹ افتادم.در آن سال ها من هر روز از جلوی هر دبیرستانی که می گذشتم .همیشه شلوغ بود.یکی روزنامه می فروخت.دیگری اعلامیه پخش می کرد و عده ای هم به صورت گروهی دور هم جمع می شدند و بحث می کردند.آخر کار هم دعوا بود و کتک کاری.در محله ما پسر دوازده ساله ای بود به نام محبت فرضی‌.تابستان رفته بود به میدان بارفروش ها در خیابان مولوی پیش دایی اش کار کند که بر اثر انفجار بمب کار گذاشته توسط همین منافقین همراه دایی اش به شهادت می رسد. به یاد حبیب الله کریمی افتادم.او هم از بچه های محله مان بود.پانزده سال سن داشت.سال ۱۳۶۲ در کردستان به دست ضدانقلاب اسیر شده بود.دو سه روز بعد جنازه اش را وسط جاده انداختند.در حالی که پوست صورتش را کنده و دندانهایش را شکسته و چشمانش را از حدقه درآورده بودند. نزدیکی های خط از حسنی خداحافظی کردم .قرار گذاشتم که اگر زنده برگشتم بروم و ساکم را از او بگیرم و گرنه به تعاون بفرستد.داخل نیروهای گردان مقداد رفتم.چند نفر از آن ها را می شناختم و این خیلی برایم خوب شد.چون احتمال داشت در صورت عدم شناسایی آن ها به جای منافقین دستگیر شوم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_خداحافظ_کرخه🌹🕊 #خاطرات : #داوود_امیریان🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت پنجم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت ششم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین بچه ها شجاعانه دشمن را تار و مار می کردند و جلو می رفتند.به سمتی که ما می رفتیم یک سنگر تیربار به شدت مقاومت می کرد و پیش روی نیروها را دچار اشکال کرده بود.یکی از بچه ها سریع نیم خیز رفت تا آن سنگر را دور بزند.من و چند نفر از بچه ها آتش تدارک می ریختیم.سنگر تیربار منفجر شد و ما پیش روی را آغاز کردیم.مقاومت سنگرهای دوشکا و تیربار با شلیک آر.پی.جی بچه ها در هم کوبیده می شد.یک عده از نیروها به یک ساختمان رسیدند.جلوی در را گل مالیده و مسدود کرده بودند.از درون اتاق سر و صدا می آمد.یکی از بچه ها با لگد در ورودی را خراب کرد و بعد با یک شب گذشته گردان مسلم عمل کرده و جلو رفته بود٫اما دوباره به عقب برگشته بود.حالا نوبت بچه های گردان مقداد بود.گردان حمزه هم می خواست هلی برن شود و از پشت به منافقین حمله کند.نزدیکی های صبح بود.تازه نماز را خوانده بودم که حمله شروع شد.صدای یا علی(علیه السلام) یامهدی (علیه السلام و یازهرا(سلام الله علیها)دشت را به لرزه درآورد.رگبارقفل را شکست.عده ای داخل اتاق بودند و مرتب «مسلم...مسلم»می کردند.فکر کرد که آن ها عراقی هستند و دارند می گویند ما مسلمان هستیم.خواست به سویشان تیراندازی کند که یکی از آن ها گفت :«نزن.نزن .ما بچه های گردان مسلم هستیم.» _از کجا بدانیم .شاید منافق باشید. _بیا اینم کارت جنگی مون.ما رو دیشب اسیر کردن. درست می گفت.آن ها شب گذشته اسیر شده بودند. منافقین شب گذشته آن ها را اسیر کرده بودند تا بعد به عنوان تبلیغات از آنها استفاده کنند. هوا داشت روشن می شد.روی جاده چند تانک و خودرو در حال سوختن بودند و چند تانک هم‌سالم در غنیمت بچه ها.بعضی از تانک ها به جای شنی٫مثل کامیون لاستیک داشتند که مخصوص آمد و شد در جاده ها بود.تانک ها ساخت برزیل بودند.اجساد زیادی روی زمین ریخته بود.دختر و پسر.روی بازوی آن ها نوار سفید بسته شده بود که عبارت «آتش آزادی بخش ایران را می شد روی آن خواند .می خواستند ایران را آزاد کنند.یک تانک در حالی که دوشکای روی آن کار می کرد به طرف نیروهای خودی آمد.یکی از بچه ها خواست با نارنجک تانک را منهدم کند که مورد اصابت تیر دوشکا قرار گرفت و روی زمین افتاد. تانک داشت نزدیک می شد.آن رزمنده مجروح در حالی که روی زمین افتاده بود٫نارنجک را کشید و خودش را زیر تانک انداخت.خشکم زد!باورم نمی شد!تانک به همراه آن بسیجی تکه تکه شد. حالا هوا دیگر کاملا روشن شده بود.درگیری به شدت ادامه داشت.بچه های گردان مسلم از سوی دیگر کار را شروع کرده بودند.جنازه های سوخته و متعفن منافقین در هر گوشه ای دیده می شدند. جنازه ای توجهم را جلب کرد.از گوشه کوله پشتی اش یک پوشه را برداشتم و نگاه کردم. پرونده اش بود.در سال ۱۳۵۹ به این گروهک پیوسته و در سال ۱۳۶۱ از ایران خارج شده بود.در خارج به فعالیتش ادامه داده و آخر هم پس از آموزش در عراق به اینجا آمده بودیکی از منافق ها که مجروح شده بود آب می خواست.یکی از بچه ها با قمقمه آب به سوی او رفت.صدای رگبار از فاصله نزدیک بلند شد و آن بسیجی بر زمین افتاد. یکی از بچه ها با خشم فریادی کشید و به سوی یکی از تانک ها که منافقی در پشت آن پنهان شده و آن بسیجی را شهید کرده بود٫حمله برد و با یک رگبار آن منافق را به درک فرستاد.دشمن بدجوری سردرگم شده بود.بچه ها هم امان نفس کشیدن به آن ها نمی دادند. یک نفر که لباس فرم سپاه به تن داشت٫در گوشه ای روی زمین افتاده بود.نزدیک تر رفتم.چهره اش سوخته و بعضی از موهای صورتش با پوست کنده شده بود. چشمانش را هم درآورده بودند.چفیه ام را روی صورتش انداختم.از فرط ناراحتی و عصبانیت داشتم منفجر می شدم. هوا داشت تاریک می شد.با سه راه اسلام اباد چند کیلومتر بیشتر فاصله نداشتیم.خشاب اسلحه ام تمام شده بود.سراغ یک شهید رفتم و خشاب ها و نارنجک هایش را باز کردم و به کمر بستم.نبرد هنوز به سختی ادامه داشت.منافق ها می خواستند بالا بیایند اما با آتش بچه ها عقب نشستند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_خداحافظ_کرخه🌹🕊 #خاطرات : #داوود_امیریان🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت ششم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت هفتم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین از خستگی٫قدرت کشیدن پاهایم را نداشتم.گوشه ای نماز صبح را خواندم و بعد از فرط خستگی خوابم برد.چشمانم را که باز کردم٫دیدم هیچ کس اطرافم نیست.سریع بلند شدم و به طرف جاده دویدم.درگیری کاهش پیدا کرده بود.روی جاده بچه های روایت فتح داشتند فیلم برداری می کردند.خودروهای زیادی دوطرف جاده بودند.روی شیشه اکثر آن ها عکس خندان رجوی و مریم ابریشمچی را چسبانده بودند.خنده ای که اکنون تبدیل به گریه شده بود.خودروها اکثرا نو و تازه آب بندی شده بودند.کارکرد بیشتر آن ها روی سیصد یا چهارصد کیلومتر بود.بر پشت بعضی از خودروها دوشکاسوار بود که حتی پلاستیک روی آن ها برداشته نشده بود.گریس اسلحه ها کاملا معلوم بود.بعد از یکی دو ساعت به خط اول رسیدم.ظهر شده بود.نماز را خوندم.شدیدا گرسنه بودم.از دیروز تا حالا معده ام چیزی را لمس نکرده بود.یک ظرف آلومینیومی که چلومرغی را در آغوش کشیده بودنصیبم شد. روز ششم مرداد٫اسلام آباد آزاد شد و‌ روز هفتم بچه ها پاک سازی را شروع کردند.دشت شیلر روز جمعه ۱۳۶۷/۵/۷ آزاد و پاک سازی شد. بیش از پنج هزار نفر آمار کشته های دشمن بود.عملیات تمام شد.اوضاع آرام شد و بچه ها با افتخار و پیروزی بازگشتند.من هم در بین نیروهای گردان مقداد شدم.توی اتوبوس بچه ها دم گرفتند: «گردان مقداد در راه قرآن بگذشته از سر٫بگذشته از جان ای امام امت جان را به راهت می کنیم قربان٫می کنیم قربان هر مشکلی را به جان خریدیم تا انتقام زهرا بگیریم گوییم یا زیارت یا که شهادت مظلوم حسین جان مظلوم حسین جان شب بود که به دوکوهه رسیدیم.صدای مارش عملیات به گوش می رسید.رفتیم به حسینیه لشکر و شب را آنجا خوابیدیم بعد از شیمیایی شدنم در عملیات بیت المقدس ۲ و حتی بعد از مرصاد از بچه ها بی خبر بودم.در دوکوهه شنیدم که جمشیدی _آن رزمنده افغانی_لطفی٫فرسیو٫نجف پور و انصاری در همان عملیات بیت المقدس ۴ شیمیایی شده اند.انصاری به صورتش ترکش هم خورده بود.بین بچه ها٫جمشیدی به خاطر جراحات فراوان به شهادت رسیده بود. خبر دادند که فردا صبح ٫نیروها برمیگردند٫از جنوب ٫جایی که عراقی ها تا سی و پنج کیلومتری اهواز آمده بودند.صبح روز بعد اتوبوس ها رسیدند و بچه ها با سر و صورت گلی و خاکی و بعضی خونین پیاده شدند.فتوحی لنگان لنگان به سویم آمد.از خوشحالی آن چنان در بغل فشردمش که استخوانهایش صدا کرد.پای راست فتوحی را باندپیچی کرده بودند.پرسیدم :«چی شده؟مورچه‌گازت گرفته؟»فتوحی این بار جدی گفت:«ناراحت که نمی شی؟آخه تو خیلی احساساتی هستی!» در حالی که دل شوره ام بیشتر شده بود٫با اصرار او را متقاعد کردم که جواب سوالم را بگوید.آهی کشید و گفت:«چهار پنج روز پیش با مهدی و غفاری و شهرام_شهید ثالث_اصغر سلطانی و دو تا صادقی ها٫در عقبه خط نشسته بودیم تا اگه لازم شد جلو بریم.مهدی٫غفاری و شهید ثالث داشتند با هم صحبت می کردن.گلستانی هم لب سنگر نشسته بود و ساکت بود.من هم پوتین هام رو درآورده بودم و از بی کاری٫داشتم با یک پوکه ور می رفتم .پوکه رو به گوشه ای پرت کردم.بچه ها داشتند درباره عراقی ها صحبت می کردن‌‌.از جام بلند شدم و رفتم تا دوباره پوکه رو بردارم که صدای سوت وحشتناکی بلند شد.سریع روی زمین دراز کشیدم.یک خمپاره۱۲۰ درست جایی که نشسته بودم منفجر شد.مدتی سرم گیج رفت و گوش هایم زنگ زد.بعد از چند دقیقه که حالم بهتر شد و گرد و خاک فرو نشست.نگاهی به خودم کردم.سالم بودم.بلند شدم و به طرف بچه ها رفتم.مهدی افتاده بود گوشه ای و به سختی نفس می کشید.شهرام _شهید ثالث_نصف سرش جدا شده بود.صادقی ها هم هردوشهید شده بودند.غفاری هم شهید شده بود و گلستانی هم یک ترکش به سرش خورده بود.یک آمبولانس نزدیک شد.سریع مهدی و شهدا را به داخل آمبولانس نزدیک شد‌. سریع مهدی و شهدا را به داخل آمبولانس بردیم. پوتین هام ناپدید شده بود و سنگر هم به کلی خراب و خوابیده بود.سیمینوفم رو که گوشه ای پرت شده بود٫برداشتم.سالم بود.پابرهنه به جلو‌ دویدم.فقط یک هدف داشتم و اون هم انتقام گرفتن بود.پنج‌شش نفر از عراقی ها رو شکار کردم.تو همین لحظه یه هلی کوپتر عراقی نزدیک شد و یک موشک رهاکرد.موشک مثل مدادی بزرگ بود که به سمتم می اومد.تا خواستم خیز بردارم٫موشک هم منفجر شد.یه ترکش پیراهن و‌زیرپیراهنم رو‌پاره کرد٫اما با خودم کاری نداشت.یک ترکش هم به پام خورد»فتوحی گریست؛ و من هم گریستم در فراق دوستانی که از لای در نیمه باز شهادت گذشتند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_خداحافظ_کرخه🌹🕊 #خاطرات : #داوود_امیریان🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت هفتم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت هشتم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین بیرون از ساختمان ایستاده بودم.می خواستم وضو بگیرم که یک نفر صدایم کرد.به سمت صدا برگشتم.سید امیر یکی از بچه های محله مان بود.دو ساک بر دوش؛با موهایی کوتاه کرده و با رنگ و روی تیره.بعد از روبوسی پرسیدم:«سید امیر چه خبر؟کجا میری؟»در حالی که لبخند تلخی می زد؛گفت:«به تهران.فردا سومه سعیدِ؟خشکم‌ زد. دهانم تلخ شد.پرسیدم «سعید؟کدوم سعید رو میگی؟» _سعید دیگه!سعید غلامی.پسرخاله ام.تو پاسگاه زید شهید شده.فردا سومشه. سعید هم پرید.سید امیر آهی کشید و گفت :«همه رفتن و ما جا موندیم.حالا می آی بریم تهران»در حالی که بغض گلویم را می فشرد؛گفتم:«نه تو برو .شاید هفتمش اومدم» اذان می گفتن:«آفتاب؛غروب کرده بود و مغرب را هاله ای سرم رنگ اما غم انگیز فرا گرفته بود. به حسینیه حاج همت رفتم.دیگر طاقت نیاوردم.بغضم ترکید.نشستم و های های گریستم.با سعیدخیلی مانوس بودم.از پانزده شانزده سالگی که پایش به جبهه باز شد .به جز چند روزی همیشه در منطقه بود.صورت نمکی و خنده رویی داشت.قد بلند و چهارشانه و از ورزشکاران رزمی بود.از طرف گردان مجلس ختمی برای شهیدان برگزار شد.همه در فراق دوستان و در غم جا ماندنشان از قافله عشق می سوختند و می گریستند .مراسم ساعت دوازده نیمه شب به اتمام رسید.گردان کمیل از خط آمد.رفتم به ساختمان این گردان تا از حال بچه ها باخبر شوم.تا خواستم وارد اتاق بشوم سینه به سینه با سعید نصیری رو به رو شدم.سر و صورتش خاکی بود و فقط چشمانش دیده می شد.سعید همسایه دیوار به دیوار منزلمان بود.روبوسی کردیم.سراغ بچه ها را گرفتم.مرا به بالکن اتاقشان برد که رو به ساختمان های لشکر ۱۰ سیدالشهدا بود.افشاری هم آنجا بود.با او هم روبوسی کردم.سراغ کشاورز را گرفتم.سعید گفت: «محمد کشاورز ترکش به سفید رونش خورد و جا موند.عراقی ها به همه مجروحین تیر خلاص می زدن؛به کشاورز هم زدن»محمود سرش راپایین انداخته بود و چیزی نمی گفت .نفهمیدم به چه فکر می کرد.اما احتمال می دادم به فکر کشاورز باشد؛آن نوجوان پانزده ساله؛قدبلند و سیه چرده که با دست بردن به شناسنامه اش به جبهه آمده بود و عاقبت هم... خوش طینت هم آمد؛با چهره ای خندان و‌موهایی کوتاه.پاسدار وظیفه شده بود و آمده بود که بقیه خدمتش را با بچه ها بگذراند. ساک هایمان را بستیم و به تهران رفتیم .ماه محرم بود سال۱۳۶۷بعد از عاشورا ؛مرخصی گردان تمدید شد؛اما حوصله ماندن در تهران را نداشتم.برگشتم؛مثل خیلی های دیگر؛و زندگی پشت جبهه ای بار دیگر به جان اردوگاه دوید. گردان؛کاری جز خوردن و خوابیدن نداشت.هر دو شب در میان؛تبلیغات با آوردن فیلم های جنگی بچه ها را دور تلویزیون جمع می کرد.یک بار فیلم «قلعه عقاب ها»را پخش کرد.در قسمتی از آن ؛وقتی که یک نظامی آلمانی داشت صحبت می کرد٫یکی از بچه ها با صدای بلندی گفت:«این که شبیه بچه های نازی آباده!»متلک ها شروع شد و صدای شلیک خنده؛سر و ته این فیلم آمریکایی را به هم دوخت. روز دیگر‌ تبلیغات اعلام کرد:»هر کس می خواهد برای شنا برود رودخانه دژ٫اتوبوس ها آمده اند» همه بچه ها سوار شدند.به رودخانه که رسیدیم٫همگی زدیم به آب. حوالی بیستم شهریور ماه بود که خبر آمد بچه های گردان انصار باید تسویه کنند و بروند.حال همگی گرفته شد.باید با گردان مخلصان و عاشقان٫ ٫خداحافظی می کردیم٫عزا گرفته بودیم٫اما دستور ٫اجباری بود و همه باید می رفتند. آتش بس روز به روز«بس تر »می شد و دیگر ماندن ما لازم نبود. رفتیم پرسنلی لشکر که خبر خوشحال کننده ای رسید:«گردان مالک می خواهد به خط برود و نیرو لازم دارد» سریع رفتیم به فرماندهی گردان مالک. برگه هایمان را برادر یحیی؛معاون گردان٫امضا کرد. انتقالی گرفته و رفتیم به واحد ادوات گردان؛من ٫فتوحی٫خوش طینت و‌کشانی. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_خداحافظ_کرخه🌹🕊 #خاطرات : #داوود_امیریان🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت هشتم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین مسئولمان محمد رستمی بود‌.جانبازی با یک پا.پای دیگرش تقریبا از یک‌وجب بالای زانو قطع شده بود.او در سال ۱۳۶۱ در عملیات رمضان اسیر شده و در سال ۱۳۶۴ در مبادله اسرای معلول به ایران بازگشت.رستمی با یک‌پا به جبهه آمد و از سال ۱۳۶۴ در همه عملیات ها شرکت کرد.در والفجر ۸ و کربلای ۵ هم مجروح شد.برادرش دو ماه قبل شهید شده بود. معاون رستمی محمد عامری بود. من٫خوش طینت و قاسم یک تیم خمپاره تشکیل دادیم.بقیه هم در رسته های مختلف پخش شدند.فتوحی سیمینوف چی شد.او تجربه فراوانی در این کار داشت.چند روز برادر کوچک سیدجواد٫سیدمهدی آمد.سیزده یا چهارده سالش بود.شناسنامه اش را دست کاری کرده بود.حتی رفته بود پادگان و آموزش هم دیده بود.حالا آمده بود منطقه.میخواستند او‌را به انتظامات بفرستند اما او مایل بود که با ما خط بیاید و آخر هم به گردان ما آمد.به گروهان شهید بهشتی رفت چند روز بعد دستور آمد که آماده باشید به خط می رویم.وسایل را جمع کردیم و آماده شدیم.بچه های گردان کمیل قرار بود از خط بازگردند و ما به جای آنها برویم.سوار اتوبوس ها شده و به سوی خط روانه شدیم.صبح بود که رسیدیم به پاسگاه زید.بچه های گردان کمیل خداحافظی کردند و رفتند.وارد یک سوله شدیم.سوله به صورت یک استوانه بود که از وسط به دو نیم تقسیم شده باشد.ظاهری داشت مثل خانه های قطبی.داخلش را با پلیت پوشانده بودند. تمامی بچه ها در یک جا نبودند.نیمی از بچه ها به سرپرستی عامری٫ تقریبا در فاصله یک کیلومتری ما مستقر شدند.سوله ما شانه به شانه سنگر بچه های دسته دو گروهان شهید دستغیب قرار داشت.در سمت چپ ما بچه های تیپ ذوالفقار و بعد از آن ها سوله بچه های رزمی_مهندسی قرار داشت که هر روز با بولدوزر و گریدر خاک ریز می زدند و دژ را مستحکم می کردند. ما صبح ها نگهبانی نداشتیم٫اما شبها سه ساعت روی دژ و یا در سنگر کمین نگهبانی می دادیم. فاصله ما با عراقی ها حدود دویست متر می شد.هرروز آن ها را می دیدیم.توی سر و کول هم می پریدند و شلنگ تخته می انداختند.گلستانی و بچه های دیگر در همین منطقه به شهادت رسیدند. صبح ها بعد از اینکه مقداری می دویدیم ٫برمی گشتیم و صبحانه می خوردیم و بعد ما بودیم و بازی فوتبال.خواندن قرآن٫درس و دوزبازی٫مشغله های دیگرمان بود. هرشب موقع غروب٫خوش طینت با صدایی خوش اذان می گفت. یک بار فتوحی آمد و گفت:«بچه ها هرکسی می خواد بریم جایی رو که بچه ها اونجا شهید شدن نشون بدم٫بیاد» من و خوش طینت و شعبانی و‌فتوحی راه افتادیم.رسیدیم به جایی که داغون شده بود.فتوحی نشست و گریه کرد.بعد زمین را کندیم.فتوحی پوتین هایش را پیدا کرد.دوباره کندیم و مقداری از خاک آنجا را به عنوان تبرک در یک ظرف پلاستیکی ریختم.می خواستم به عنوان تبرک به تهران ببرم.بازی فوتبال برایمان خیلی سرگرم کننده بود،من همیشه سعی می کردم که یار رستمی باشم.او‌بااینکه یک پا نداشت و با عصا راه می رفت٫از همه بهتر بازی می کرد.با عصایش هم دریبل می زد هم گل!هرکس که می خواست گل بزند با عصای برادر رستمی مواجه می شد که مزه گل زدن از دهانش می پریدتازه چشمم داشت گرم می شد که یک عده ریختند داخل سوله و در حالی که ما را لگد می کردند گفتند:«یا حسین...یاحسین...رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند...یا حسین‌..‌.یاحسین... ماهم سریع چند نفر از آن ها را گرفتیم.بچه های خودمان بودند.به سرکردگی محمدعامری حمله کرده بودند تا ما را اذیت کنند.مادهم کم‌نگذاشتیم و با گرفتن جشن پتو رهایشان کردیم. رستمی شب نقشه کشید که ما هم فردا به سوله آن ها برویم و به قول معروف«موشک جواب موشک» صبح زود همه بند پوتین هایمان را محکم بستیم و راه افتادیم.رفتیم روی دژ.دژ تقریبا سه متر از زمین بالاتر بود.عرضش دو متر و با طولی که چشم آخرش را نمی دید.زمین بالای دژ صاف بود.شروع کردیم به دویدن ٫عراقی ها برایمان دست تکان دادند.یکی از بچه ها دم گرفت و ما هم جواب می دادیم:«انا مسلم..‌انا حریه...انا مسلم٫انا حریه...صدام پیت حلبیه...صدام پیت حلبیه...صدام موش عربیه صدمتر مانده به سوله بچه ها پراکنده شده و به سوی آن ها رفتیم.در ده متری آن ها دوباره نظم گرفتیم و بعد بی سر و صدا حمله کردیم.از روی دست و پا و سینه و شکم آن ها می دویدیم و مثل خودشان می گفتیم:«یا حسین...یا حسین....رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند.‌‌...یاحسین٫یاحسین... سریع جیم شدیم.آن ها هم فریادکنان دنبال ما کردند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_خداحافظ_کرخه🌹🕊 #خاطرات : #داوود_امیریان🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل آخر ..( قسمت اول )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین با شربت و اسپند و سرتازه بریده یک‌گوسفند از ما استقبال شد. بعد از ظهر خواب بودم که ناگهان روی دست ها بلند شدم.از خواب پریدم.بچه ها داشتند مرا روی دستهایشان پایین می بردند.از ترس نزدیک بود سکته کنم.فکر می کردم می خواهند حسابم را برسند و یا بندازندم توی حوض آب.رسیدند پایین.دارابی در حالی که می خندید گفت:«اینجا رو نگاه کن!اول شدی!» به تابلوی اعلانات نگاه کردم.نوشته ای درشت به آن چسبیده بود:«نفر اول مسابقات استفتائات حضرت امام خمینی؛برادر داود امیریان واحد ادوات.جایزه:یک جلد کلام الله مجید و بلیت رفت و برگشت با هواپیما به مشهد» باورم نمی شد.همه بچه ها می آمدند و مرا می بوسیدند و تبریک می گفتند.دوباره مرا سر دستهایشان بلند کردند و بردند به حیاط گردان انصار.نزدیک حوض.پرتم کردند توی آب. به سوی کرخه راه افتادیم.خیلی دلم برای کرخه رستمی فریاد کشید:«برادرا!در اختیار خودشون الفرار!» و ما به سرعت پا گذاشتیم به فرار! رستمی عصازنان از ما جلو زد و ما با دوپا به گرد عصا و پایش نرسیدیم. از طرف تبلیغات گردان مسابقه ای برگزار شد٫در دو‌ رشته.یکی در رشته احکام و زساله حضرت امام و‌دیگری درباره استفتائات ایشان.من هم شرکت کردم.اواخر مهرماه بود که دستور رسید برای برگشتن آماده باشیم .سریع وسایل را جمع کردیم و با جابه جا شدن با نیروهای دیگر به سوی دوکوهه رفتیم. اگر بار گران بودیم و رفتیم اگر نامهربان بودیم و رفتیم شما با خانمان خود بمانید که ما بی خانمان بودیم و رفتیم نداشتیم توشه راه غریبی توکل بر خدا کردیم و‌ رفتیم این آخرین زیارت و نوحه سرایی ما در کرخه بود.باید از اردوگاه کرخه خداحافظی می کردیم تنگ شده بود.در ابتدای پل‌کرخه پیاده شدیم و پیاده به سوی اردوگاه راه افتادیم .از آنجا هم به اردوگاه گردان مالک رفتیم.نزدیکی های اذان صبح به آنجا رسیدیم.بعضی ها خاک اردوگاه را جمع کردند و داخل کیسه پلاستیکی ریختند تا به عنوان هدیه و یادگار با خود ببرند.همه در محوطه صبحگاه گردان جمع شدیم.همه بی اختیار می گریستند.فرمانده گردان در حالی که بغض کرده بود درباره شهدا صحبت کرد. از شهدایی گفت که در این مکان قدم زدند و مناجات کردند و زمین اینجا را متبرک ساختند. بعضی ها ضجه می زدند.فرمانده نتوانست صحبت کن .خودش هم گریست.یکی از بچه ها بلند شد و شروع کرد به خواندن نوحه.همه بر سینه ها کوفتند.انگار شهیدان بودند که با ما هم نوا شده بودن و می خواندند: «کجایید ای شهیدان خدایی پرنده تر ز مرغان هوایی همه رفتند و تنها مانده ام من ز کاروان عشق جامانده ام من» ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_خداحافظ_کرخه🌹🕊 #خاطرات : #داوود_امیریان🌹🍃 فصل آخر ..( قسمت اول )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل آخر ..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین خداحافظ کرخه...خداحافظ کرخه... بچه ها هنوز در حال خودشان بودند و می گریستند.سرها پایین بود و قطرات اشک می غلتیدند و بر زمین تب دار و معطر کرخه می چکیدند.رستمی ما را در گوشه ای جمع کرد و در حالی که به سختی می گریست گفت:«برادرا!قدر این لحظات و فرصت ها رو بدانید.اینجا که شما نشستین در آینده زیارتگاه عاشقان می شه.چه بچه هایی اینجا بودن که پریدن!تو اینجا نماز شب خوندن.مناجات کردن. سوختن و به وصال رسیدن. وای به حال ما اگر راه اون ها رو ادامه ندیم.بدا به حال ما اگه به اون ها خیانت کنیم.از خدا بخواید که امام رو نگهداره.اون بعد از خدا و امام زمان تنها امید و مایه دلگرمی ماست.به خدا اگر پشت به آرمان و اهداف شهدا بکنیم اون ها تو اون دنیا با صورت خونین و بدن مجروح از ما بازخواست می کنن.اون وقت چی می خوایم بگیم؟ بچه ها مثل مادر بچه مرده ضجه می زدند و می گریستند .نماز صبح را به جماعت. خواندیم.در جایی که فرشتگان خداوند در روی زمین نماز خوانده بودند.بعد از نماز٫زیارت عاشورا برگزار شد.تا آن روز زیارت عاشورا را آن‌طور درک و لمس نکرده بودم .اتوبوس ها آمدند و ما با زمین اردوگاه خداحافظی کردیم و به سوی دو کوهه رفتیم.حالا ما بودیم و غم جدایی از دوکوهه ٫با همان سنگینی و تلخی کرخه. دو روز بعد٫ناهار چلوکباب آوردند.همیشه قبل از عملیات وقتی چلوکباب می آوردند بچه ها می فهمیدند که عملیات نزدیک است٫اما حالا می خواستیم به شهر برگردیم.شاید آنجا هم باید عملیات می کردیم٫با نفس و با فرهنگی که تنه اش به تنه جبهه نخورده بود. تسویه کردیم و از دوکوهه با اتوبوس خارج شدیم٫و برای همیشه از کندوی بسیج خارج شدیم.بیرون پادگان پس از مدتی قطاری آمد و توقف کرد.سوار شدیم.پشت شیشه ایستادیم و به دوکوهه خیره شدم.قطار راه افتاد و من برای همیشه از دوکوهه دور شدم! پاییز ۱۳۶۹ ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---