eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊 فصل اول..(قسمت نهم)🌹🍃
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل اول..(قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 مسابقات قهرمانی باشگاه ها در سال ۱۳۵۵ بود. مقام اول مسابقات، هم جایزه نقدی می گرفت هم به انتخابی کشور ی رفت ابراهیم در اوج امادگی بود هر کس یک مسابقه از او می دید این مطلب را تایید می کرد مربیان می گفتند: امسال در ۷۴ کیلو کسی حریف ابراهیم نیست. مسابقات شروع شد ابراهیم همه را یکی یکی از پیش رو بر می داشت با چهار کشتی که برگزار کرد به نیمه نهائی رسید. کشتی ها یا ضربه می کرد یا با امتیاز بالا می برد به رفقایم گفت: مطمئن باشید امسال یه کشتی گیر از باشگاه ما می ره تیم ملی. در دیدار نیمه نهائی با اینکه حریفش خیلی مطرح بود ولی ابراهیم برنده شد او با اقتدار به فینال رفت. حریف پایانی او آقای محمود. ک ایشان بود همان سال قهرمان مسابقات ارتش های جهان شده بود. قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم توی رختکن و گفتم: من مسابقه حریفت رو دیدم. خیلی ضعیفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت کن. خوب کشتی بگیر، من مطمئنم امسال برا تیم ملی انتخاب می شی. مربی آخرین توصیه ها ا به ابراهیم گوشزد می کرد در حالی که ابراهیم بندهای کفشش را می بست بعد با هم به سمت تشک رفتند. من سریع رفتم و بین تماشاگرها نشستم. ابراهیم روی تشک رفت. حریف ابراهیم هم وارد شد هنوز داور نیامده بود ابراهیم جلو رفت و با لبخنذ به حریفش سلام کرد و دست داد حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم اما ابراهیم سرش را به علامت تایید تکان داد بعد هم حریف او جائی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد. من هم برگشتم و نگاه کردم. دیدم پیر زنی تنها تسبیح به دست بالای سکو نشسته نفهمیدم چه گفتند چه شد اما ابراهیم خیلی بد کشتی را شروع کرد همه اش دفاع می کرد بیچاره مربی ابراهیم اینقدر داد زد و راهنمائی کرد که صدایش را گرفت ابراهیم انگار چیزی از فریادهای مربی و حتی داد زدن های من را نمی شنید فقط وقت را تلف می کرد حریف ابراهیم با اینکه در ابتدا خیلی ترسیده بود اما جرات پیدا کرد مرتب حمله می کرد ابراهیم هم با خونسردی مشغول دفاع بود. داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد. در پایان هم ابراهیم سه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان ۷۴ کیلو شد. وقتی داور دست حریف را بالا می برد ابراهیم خوشحال بود انگار که خودش قهرمان شده بعد هر دو کشتی گیر یکدیگر را بغل کردند حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه می کرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید دو کشتی گیر در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پریدم پائین. با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم. داد زدم و گفتم: آدم عاقل این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگر نمی خوای کشتی بگیری بگو ما رو هم معطل نکن. ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت این قدر حرص نخور. بعد سریع رفت تو رختکن لباس هایش را پوشید سرش را پائین انداخت و رفت. از زور عصبانیت به در و دیوار مشت می زدم بعد یک گوشه نشستم نیم ساعتی گذشت کمی آرام شدم راه افتادم که بروم. جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود همان حرف فینال ابراهیم با ماد ر و کلی از فامیل ها و رفقا دور هم ایستاده بودند خیلی خوشحال بودند یکدفعه همان آقا من را صدا کرد برگشتم و با اخم گفتم: بله آمد به سمت من و گفت: شما رفیق آقا ابرام هستید درسته؟ با عصبانیت گفتم: فرمایش؟! بی مقدمه گفت: آقا عجب رفیق با مرامی دارید من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم، شک ندارم که از شما می خورم اما هوای ما رو داشته باش و مادر و برادرام بالای سالن نشستند کاری کن که ما خیلی ضایع نشیم. بعد ادامه داد رفیقتون سنگ تموم گذاشت نمی دونی مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده ام. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم نمی دونی چقدر خوشحالم. مانده بودم که چه بگویم کمی سکوت کردم به چهره اش نگاه کردم تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده بعد گفتم: رفیق جون، اگه من جای دادش ابرام بودم با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار را رو نمی کردم این کارا مخصوص آدمای بزگی مثل آقا ابرامه. از آن پسر خداحافظی کردم نیم نگاه به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم در راه به کار اربراهیم فکر می کردم اینطور گذشت کردن اصلا با عقل جور در نمی یاد با خودم فکر می کردم پوریای ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر ها را اذیت کرد به حریفش باخت اما ابراهیم ...یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊 فصل دوم..(قسمت دوم )🌹
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل دوم..(قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 سال های آخر قبل از انقلاب بود. ابراهیم به جز رفتن به بازار مشغول فعالیت دیگری بود. تقریبا کسی از آن خبر نداشت. خودش هم چیزی نمی گفت. اما کاملا رفتار و اخلاقش عوض شده بود ابراهیم خیلی معنوی تر شده بود صبح ها یک پلاستیک مشکی دستش می گرفت و به سمت بازار می رفت چند جلد کتاب داخل آن بود یک روز با موتور از سر خیابان رد می شدم ابراهیم را دیدم. پرسیدم داداش ابرام کجا می ری؟ گفت: میرم بازار سوارش کردم بین راه گفتم : چند وقته این پلاستیک رو دستت می بینم چیه؟ گفت هیچی کتابه بین راه سر کوچه نایب السلطنه پیاده شد. خداحافظی کرد و رفت تعجب کردم محل کار ابراهیم اینجا نبود پس کجا رفت با کنجکاوی به دنبالش آمدم بااینکه رفت داخل یک مسجد من هم دنبالش رفتم بعد در کنار تعدادی جوان نشست و کتابش را باز کرد فهمیدم دروس حوزی می خواند از مسجد آمدم بيرون از پیرمردی که رد می شد سوال کردم ببخشید اسم این مسجد چیه؟ جواب داد حوزه حاج آقا مجتهدی با تعجب به اطراف نگاه کردم فکر نمی کردم ابراهیم طلبه شده باشه انجا روی دیوار حدیثی از پیامبر نوشته شده است آسمان ها و زمین و فرشتگان شب و روز برای سه دسته طلب آمرزش میکنند علما کسانی که به دنبال علم هستند و انسان های با سخاوت شب وقتی از زورخانه بیروت می رفتم گفتم داداش ابرام حوزه می ری و به ما چیزی نمیگی؟ یک دفعه با تعجب برگشت و نگاهم کرد فهمید دنبالش بودم خیلی آهسته گفت: آدم حیف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابیدن بکنه. من طلبه رسمی نیستم همین طوری برای استفاده میرم عصرها هم میرم بازار ولی فعلا به کسی حرفی نزن تا زمان پیروزی انقلاب روال کاری ابراهیم به این صورت بود پس از پیروز انقلاب انقدر مشغولیت های ابرام زیاد شد که دیگر به کارهای قبلی نمی رسید. ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---