eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.5هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
10.8هزار ویدیو
35 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊 #خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت دوم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت آخر )🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین یک سنت حسنه که بعضی شهرها دارند و در اوایل انقلاب در تهران هم بود خواندن دعای کمیل و ندبه صورت دسته جمعی بود. الان در برخی شهرها هنوز بقایای این کار وجود دارد از محله های مختلف اتوبوس می گذارند برای دعای کمیل و دعای ندبه. در آن زمان مساجد اتوبوس می گذاشتند تا هر کس می خواهد در شب های جمعه برای شرکت در دعای کمیل در مهدیه تهران در خیابان ولیعصر،شرکت کند. بچه های مسجد جامع هم شرکت می کردند یک شب جمعه با بچه های مسجد مانند شهید اکبر محمدی و شهید جلال پور جمشیدی رفته بودیم دعای کمیل. خیلی هم شلوغ می شد به حدی که به ندرت میشد داخل مهدیه برویم. معمولا در خیابان ولیعصر کنار جوی آب می نشستیم یادم هست دعا تمام شد ولی محسن کاسه ساز در پیاده رو هنوز در سجده بود و گریه می کرد نمی خواست از این حالت معنوی خارج شود. ما منتظر بودیم تا بیاید و برویم هر کس می رفت نمی توانست محسن را از آن حالت در آورد.محسن در حالت سجده بود مردم از کنارش رد می شدند اما محسن توجهی نداشت بعضی هم با محسن شوخی می کردند بالاخره علی حیدری رفت او را ازسجده بلند کرد همدیگر را در آغوش گرفتند و یک دل سیرگریه کردند بعد دست در دست یکدیگر نجوا کنان و گریان در پشت سرما آمدند. بعد از دعای کمیل با هم به سمت منزل می رفتیم معمولا کلاس های تربیتی و تاثیر گذاری در مساجد و هیئت در این گفتگوهای دو نفره بعد از این جلسات برگزار می شد. من از علی کوچکتر بودم او به بهانهرساندن من به درب منزل، با من صحبت می کرد و نصیحت می کرد. محسن کاسه از مربی تئاتر ما بود خیلی دوستش داشتیم. علی حیدری هم عاشق محسن بود. گاهی وقت ها از شب تا صبح با هم صحبت می کردند. ولی من متوجه حرف هایشان نمیشد. وقتی خبر شهادت محسن را دادند علی خیلی دگرگون شد بعدها علی مکرر می گفت محسن جواز شهادتش را در آن شب دعای کمیل گرفت. محسن در سال ۱۳۶۱ والفجر مقدماتی شهید شد. در گردان کمیل بود که در محاصره بعثی ها در کانال شهید شد. بعد ازشهادت محسن علی دیگر طاقت نیاورد. نمی دانم خانواده پدر و مادر بزرگوارش را چطور راضی کرد. چون می گفت: با اعزام بچه ها در اواخر سال ۶۰می خواسته با علی فلاح و بقیه برود جبهه اما نشد. او فقط فکر رفتن به جبهه بود. دنبال راهی می گشت تا بارضایت پدر و مادر برود و در آخر هم موفق شد با شوقی بسیار وصف نشدنی عازم شد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊 #خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت آخر )🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت اول)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین علی برادر کوچکتر من بود، بیشتر وقت ها قبل از مسجد سری به من می زد، آن روز بعد از مسجد آمد خانه ما، احساس کردم حال خوشی ندارد یک مقدار دارو دستش بود گفتم علی چطوری؟ بلا دوره! گفت چیز مهمی نیست رفتم خانه کسی نبود آمدم اینجا به پیشانیش دست زدم دیدم تب بالایی دارد فوری پاشویه کردم به ناچار شب خانه ما ماند. شوهرم جبهه بود ایشان حمید حیدری هستند از بچه های مسجد و از دوستان بسیار نزدیک آ سید اکبر میر محمدی، ما یک اتاق داشتم و یک دختر دو ماهه. علی گفت من در بالکن می خوابم. خلاصه با لطف خدا تب علی را پایین آوردم. علی خوابید صبح که شد گفتم علی مواظب دخترم باش تا من سرکوچه بروم و دو تا نان بگیرم صبحانه بخورم. وقتی برگشتم دیدم بچه بغل جاری من است و گریه می کند از علی هم خبری نبود گفتم پس علی کجاست گفت من فکر کردم داداشت هست با صدای بچه آمدم اینجا. بعد از گذشت نیم ساعت علی نفس زنان برگشت. با کلی ابراز شرمندگی. گفتم علی کجا بودی با این حال بیماری کجا رفتی؟ گفت شرمنده به کسی قول داده بودم دیدم بچه خواب است گفتم زود بروم و بر گردم. باید می رفتم وفای به عهد دستور دین ماست. امر به معروف هم به شیوه علی حالات خاصی داشت یک روز وقتی علی عازم جبهه بود من و مادرم ایشان را بدرقه کردیم مادرم با قرآن و آب به بدرقه آمد. در آستانه در بودیم و از زیر قرآن رد شد کمی از موی مادرم از زیر چادر پیدا بود علی پیشانی مادر را بوسید و چادرش را به جلو کشید بله این است امر به معروف سرباز امام زمان (عج). یادم هست علی چهارده یا پانزده ساله بود توی منزل بحثی شد و کار به بدگویی در مورد یکی از همسایه ها رسید در همین گیر و دار بود که علی با لباس خانه به خیاط رفت و شروع کرد دوچرخه بازی اون هم در وسط زمستان های آن موقع تهران. پدر و مادر آمدند تو حیاط که علی جان بیا تو،بیرون خیلی سرده، مریض می شوی. علی گفت: شما غیبت می کنید تا وقتی غیبت می کنید من توی خانه نمی آیم. خلاصه این قدر پافشاری کرد که پدر و مادرم گفتند باشه بیا ما دیگه ادامه نمی دهیم. وقتی من سن کمی داشتم علی به من می گفت در مورد مثلا اصفهانی یا تر کها جک خنده دار تعریف می کنی چون در مورد همه اصفهانی یا ترک ها صحبت کردی ، باید بروی از همه کسانی که اصفهانی یا ترک هستند حلالیت بطلبی. به همین خاطر من یاد گرفتم هیچ وقت راجع به شهر خاصی بد گویی نکنم. می گفت: غیبت نکن می گفتم من غیبت نمی کنم راست می گویم. می گفت چون راست می گویی غیبت است. اگر دورغ بگی میشود دروغ غیبت تهمت . این حرفها برای زمانی بود که او هنوز مسجد را نشناخته بود وبنده هم سن کمی داشتم. حمید فلاح می گفت: یک شب برای فعالیت بسیج با علی به مسجد رفتیم. با دوستان ازساعت ۱۰ شب جمع می شدیم. یکی دو ساعت جلسه و قرآن و ... بود. از ۱۲ شب می رفتیم برای ایست بازرسی و نگهبانی. وقتی با علی می خواستیم وارد اتاق بسیج بشویم تعدادی از برادرها که زودتر آمده بودند کفش هایشان به طور نامرتب جلو در ریخته بود. علی با حوصله همه کفش ها را جفت کرد و گفت: الان دقت کن هر کی بره بیرون و برگرده که کفشش رو مرتب می گذارد سر جای خودش. واقعا همین طور شد. من جلو در رفت آمد می کردم می دیدم که بچه ها وقتی وارد می شوندو کفش های مرتب شده را می بییند. کفش خودشان را منظم جفت کرده و کنار کفش های دیگر می گذارند. البته آن شب کسی متوجه نشد این کار حیدری است اما درس خوی برای بنده شد. کونوا دعاه الناس بغیر السنتکم بدون استفاه اززبانتان دیگران را به نیکی دعوت کنید. علی این حدیث را به طور عملی به بنده نشان داد. بخشی از وصیتنامه شهید علی حیدری در مورد شیوه امر به معروف و نهی از منکر است. علی سعی می کرد با عمل خود دیگران را به خوبی ها دعوت کند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊 #خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت اول)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت دوم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین بیش از حد دوستش داشتم هیچکس این موضوع را نمی دانست شاید خود علی فهمیده بود به روش خودش نمی آورد وقتی رفت جبهه شب تا صبح گریه کردم که برگردد تا یک بار دیگر ببینمش. چون حرف های ناگفته داشتم. صبح که شد دیدم در می زنند. در را که باز کردم علی بود لبخندی زد و گفت خواهر برگشتم. ظاهرا اعزام آن ها عقب افتاده بود. علی با حاج قدرت خدا بیامرز خادم مسجد در آن زمان و حاج رمضان ارتباط خوبی داشت. علیرغم اینکه دل خوشی از برخی بچه های بسیج نداشت به جهت اذیت و آزارها که آن موقع تو مسجد داشتیم تنها کسی که برای تمام آن ها قابل احترام بود علی بود. بعد ازشهادت علی یک روز داشتیم تابلو عکس شهدا را تمیز می کردیم حاج قدرت آمد جلو قاب علی ایستاد نگاهی کرد و آهی کشید و گفت علی یک چیز دیگه ای بود که گفتنی نیست بعد اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و رفت. علی به تمام اعضای خانواده اش علاقه داشت گه گداری هم اگر اختلافی بود که بیشترش مربوط به جبهه رفتن بود. توی دلش نگه می داشت و همیشه خیلی با احترام از آن یاد می کرد. وقتی می خواست خودش رو آرام کنه می گفت: خوب من هم یک تکلیف دارم آخه باید وظیفه ام را انجام بدهم؟ یک روز علی با موتور رکس اکبر آقا رفتند پای منبر حاج آقا حق شناس. من آن شب در مسجد بودم آقا محمد اخوی علی آمد توی مسجد دنبالش می گشت. گفتم علی رفته مسجد حاج آقا حق شناس. اخویش گفت: وقتی امد بگو بیاید خانه پدر و مادر کارش دارند. به محض آمدن گفتم علی از منزل آمده بودند دنبالت گفتند کاریش داریم. علی با عجله می خواست برود اکبر بهش گفت کجا؟ علی جمله قشنگی بهزبان آورد و گفت عشقام توی خونه کارم دارن باید برم بعدا میام. یک عشق وصف ناپذیر بین علی و مادرش بود. یکبار علی بهم گفت می دونستی من قرار بود همزمان با یکی از دوستانم به نام عطا شهید بشم؟ گفتم : نه گفت: مادرم ...مادرم اون می خواست من رو بیشتر ببینه. به همین خاطر یکسال شهادتم عقب افتاد. زمانی که این مطلب را شنیدم دقت کرد و دیدم که عطا در اسفند ۱۳۶۲شهید شده تاریخ گذشت دقیقا یک سال بعد در اسفند ۱۳۶۳ علی شهید شد مادرش همیشه می گفت خدا کنه علی اسیر نشود چون تحمل شکنجه علی را نداشت. به زنده بودن شهدا اعتقاد داشت. نه تنها من که خیلی از دوستان یقین داشتند که آن ها را می دید با شهدا ارتباط داشت. حتی به من که از کوچکترین همراهان علی بودم یکشب گفت می خواهی شهدا را ببینی؟ من تعجب کردم مگر می شود شهدا را دید ؟ چیزی نمی گفتم اما محو حرفهای علی بودم.علی گفت اگر می خواهی شهدا را ببینی باید به آیه و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیلء عند ربهم یرزقون اعتقاد داشته باشی اگر واقعا اعتقاد داشته باشی که شهدا زنده اندمی توانی آن ها را ببینی. مانده بودم چه بگویم. می خواستم از خودش سوال کنم که آیا خودش بلافصله گفت: من برخی شهدا را می بینم. یادم هست برای اولین بار مطالبی از شهادت و مقام شهید و آیه شریفه و لا تحسبن... برایم گفت برخی مطالب دیگر را نیزبیان کرد. خیلی ها مثل من یقین داشتند که علی به عین الیقین رسیده حرف های او دانسته هایش نبود بلکه یافته هایش بود. علی با تشویق دوستان اولین تصویر شهید را با سختی کشید بعد از آن شروع به کشیدن عکسهای شهدای محل کرد واقعا برایش سخت بود همیشه می گفت کی نوبت ما می شود تا عکس را بکشند. همزمان کار دیوار نویسی را نیز آغاز کرد یکی از اثرگذارترین دیوارنویسی های علی یک نوشته مهم ازحضرت امام (ره) بود که در پل ورودی اتوبوسهای ترمینال نوشت تا سالها من از دیدن آن لذت می بردم. هر موقع از علی درخواست می کردیم متنی را برای ما بنویسند با صبر و حوصله انجام می داد. علی هم یکی از خاص ترین شهدا بود مانتوانستیم او را بشناسیم. من با علی خلوت های زیادی داشتیم علی سرتاپا نور بود یک شب در مسجد مشغول بود و داشت تصویر یکی ازشهدا رامی کشید و گریه می کرد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊 #خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت دوم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت آخر)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین علی عکس ها را با تمام وجودش با عشق و با نیت می کشید آن شب مرتب اشک می ریخت و زمزمه می کرد و ذکر می گفت معمولا علی وقتی می خواست عکس شهیدی را نقاشی کند قبل ازشروع کاربه عکس شهید خیره می شد و عمیق به آن نگاه می کرد وتو فکر می رفت به چه چیزی فکر می کرد فقط خدا می داند گاهی اوقات می شد که این فکرکردن ها و گناه کردن به عکس شهدا به یک ساعت هم میکشید قرار بود صبح فردا مراسم تشییع یکی ازشهدا را داشته باشیم. علی آمد مسجد.صدایش کردم و عکس آن شهید را دادم به علی. گفتم: علی آقا بسم الله. علی عکس شهید را روی تابلو گذاشت و وسایلش را آماده کرد مثل همیشه اول خیره شد به عکس شهید. من رفتم بیرون و حدود نیم ساعت بعد آمدم دیدم علی هنوز در عکس شهید غرق است برای اینکه حالش را خراب نکنم رفتم و دوباره. شاید چهل دقیقه بعد برگشتم. دیدم علی هنوز دارد به عکس شهید نگاه می کند.این دفعه صدایش زدم و گفتم علی جان فردا مراسم تشییع داریم یک کاری بکن. بعد از اینکه دو سه بار صدایش زدم با کی لبخند و نگاه پر معنی گفت قاسم جان نگاه کن ببین این شهید دارد حرف میزند. ببین از عکسش آمده بیرون دارد با من حرف می زند. ببین چقدر قشنگه منحرف های علی را درک نمی کردم چشم دلم نابینا بود یک نگاهی به او کردم و گفتم علی جان قربانت شوم من کهچیزی نمی فهمم فقط شروع کن که دیر شد علی هم فهمید من چیزی نمی بینم و نمی فهمم کارش را شروع کرد. مدتی در جبهه کردستان بودم موقع برگشت از جبهه دیدم که علی نواری به صدای خودش به خانواده ما داده بود که به دست من برسانند قبل از آن به مدت شش ماه در منزل ما یک ساعت مانده به نماز و مغرب و عشاء با همدیگر جلسه داشتیم. کتابی را حاج آقا حق شناس به نام ثواب الاعمال و عقاب الاعمال معرفی کرده بود علی به منزل ما آمد و هر شب راجع به مقداری از کتاب با من صحبت می کرد به تعبیری او تلاش می کرد تا من را آدم کند زیاد با هم به جلسه حاج آقا حق شناس می رفتی یکبار از ایشان پرسیدم حاج آقا. چرا شما دائم از غضب خدا صحبت می کنید و از رحمت خدا چیزی نمی فرمائید؟ گفتند: چون اگر رحمت خدا بگم داداش چون آن وقت شما غافل می شوید مراقبت و ترس در وجود شما ازبین می رود. ازقیامت غافل می شوید. من می خواهم در برزخ هم شما خوش باشید. علی این مطلب را خیلی دقت می کرد یادمه هر روز کتاب ثواب الاعمال و عقاب الاعمال را می آورد می خواندیم تا بلکه کمی تغییر در ما ایجاد شود علی گوییبر مرکبی از محبت خدا سوار شد و زود به بالا رسید اما من جا ماندم. یقین دارم که انسان باید اخلاص داشته باشد تا به جاییبرسد علی اخلاص داشت. انسان باید یک استاد داشته باشد تا صیقل پیدا کند. آدمهای اهل نفس انسان را صیقل می دهند علی پیش اهل نفس رفته بود.وقتی وجودت را در اختیار یک انسان خدا رسیده قرار می دهی هم در این دنیا کمک می کنند و هم در آخرت. علی در جایی از نواری که بهمن داده بود می گوید: آه آه از دست بی حجابی. یک روز از کنار یک دختر بد حجاب رد شدیم. علی سرش پایین بود و گفت به خدا اگر چادر داشتم همین الان سر این دختر می کردم گفت این ها چه بلایی دارند سرما و خودشان می آورند واقعا از این قضیه ناراحت بود و غصه می خورد می گفت اگر زنی چادر به سر داشته باشد گناه نگاه به نامحرم برای کسی است که به او نگاه کرده ولی اگر بد حجاب باشد، گناهش مال خودش است یک روز از خیابان مولوی به سمت خزانه حرکت می کردیم یک زنی با صدای ببند دات حرف می زدنمی دانم شاید داشت فرزندش را دعوا می کرد. شب که برگشتیم علی را دیدم با بدنی که می لرزید وشاید تب داشت پرسیدم چی شده؟ گفت فردا می گویم پرسیدم دیشب چرا این قدر آشفته و پریشان بودی گفت دیروز آن زن که با صدای بلند داشت حرف می زد باعث شد من در دل خودم به او حرف های بدی بزنم وقتی به خودم آمدم دیدم من حق نداشتم درباره آن زن قضاوت کنم این چه کاری بود که کردم؟ خیلی ناراحت شدم لذا بابت قضاوت نابجایی که در مورد آن کردم، خودم راجریمه کردم که سه روز روزه بگیرم و هزار صلوات بفرستم. چون عادت ندارم جریمه هایم را به تاخیربیاندازم نتوانستم با شما صحبت کنم مشغول فرستادن صلوات بودم. علی شبها به ترمینال جنوبمی رفت غذای نیم خورده فقرای کارتن خواب را از آن ها می گرفت و به آن ها ساندویج تمیز می داد علی با تنهایی اخت شده بود می گفت وقتی تو جمع هستی خدا می گوید این سرش شلوغ است وقتی تنها باشی خدا می آید سراغت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊 #خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت آخر)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت اول)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین شب ها هفته ای یک شب به ترمینال می رفت و به کارتن خواب ها کمک می کرد به آن ها غذا می داد و غذایی را که آن ها ازسطل زباله پیدا کرده و مشغول خوردن آن بود را از آن ها می گرفت و می خورد می گفت و می خورد. می گفت می خواهم این نفس را آدم کنم این نفس باید تربیت شود می خواهم ببینم آن ها چه میکشند بعد به ان ها غذاهایی که خودش تهیه کرده بود را می داد که بخورند می گفت: آه آه کارد به شکمم بخورد. من چگونه می خورم در حالی که بعضی افراد گرسنه اند. اعتقاد داشت کسانی که خداوند دلهاشون رو باز کرده، کسانی بودند که تکلیف را قبل ازسن تکلیف شروع کردند. می گفت: وقتی مریض میشویم حسنش این است که در پیشگاه خدا چیزی برای عرضه داریم مریضی را کفاره گناهان می دانست وقتی با او بودیم احساس می کردی رابطه موسی و خضر بین ما است هر کاری که او می کرد حکمتی داشت. یک بارطرح خیلی قشنگی کشید خیلی جالب بود. یکی از بچه ها آمد و از طرح خیلی تعریف کرد علی با او برخورد بدی کرد بنده خدا رفت به او گفتم: علی خیلی کار بدی کرد چرا با او برخورد کردی او که خیلی از کار تو تعریف کرد. گفت: تعریف او باعث می شد که بت وجود من تقویت شود. برای همین این گونه برخورد کردم تا مغرور نشوم و آن فرد نسبت به من حس پایین بودن نداشته باشد. از جمع پرهیز داشت. متعبد به خواندن نماز اول وقت و به جماعت بود. علی تو مردم بود ولی با مردم نبود برای همین از جمع دوری می کرد. علی به همه حتی به حیوانات هم محبت داشت یادمه برای کنکور درس می خواندیم می رفتیم پارک شهر.در کتابخانه آنجا که خیلی تمیزبود. هر کس داشت کتاب می خواند برای من جذاب بود البته من کتاب نمی خواندم بیشتر مجلات ورزشی را دریک میز آرام می خواندم. بعد هم که تمام میشد می رفتم داخل پارک و منتظر علی می شدم. ناهار هم با خود میبردیم. موقع ناهار شده بود علی آمد داخل پارک و با هم ناهار خوردیم. علی برای گریه ها غذا می انداخت. می گفت گرسنه اند من هم کلا از گربه بدم می آید اگر حیوان دیگری بود مشکلی نداشتم ولی اتز گربه می گفتم علی غذای ما را برای گربه ها ننداز او با شوخی و خنده این کار را می کرد و بعد هم سر این موضوع با هم کشتی می گرفتیم و خیلی خوش می گذشت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊 #خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت اول)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشه
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت دوم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین علی به شدت مراقب اعمالش بود.حتی کوچکترین مکروهی انجام نمی داد.شدیداً و حقیقتاً مراقبه داشت. از نامحرم به شدت پرهیز داشت.او حتی از شبهات دوری می کرد.این عامل تعالی روح او بود. سفارش علامه طباطبایی را به خوبی عمل می کرد که می فرماید:برای رسیدن به خدا مراقبه مراقبه مراقبه... واقعاً علی به کمال رسیده بود.روحش بسیار بزرگ شده بود و جسمش تحمل آن را نداشت. برای حالت مراقبه که در وصیت نامه اش٬همه را توصیه به آن کرده٬موارد دیگری را بیان می دارد٬آنجا که می گوید مواظب گوشتان باشید و... علی با چشمش گناه انجام نمی داد.به نامحرم نگاه نمی کرد.با گوشش به غیبت و تهمت و...گوش نمی داد.با زبانش غیبت نمی کرد. همان طور که در وصیت نامه اش آمده: باید اولیای خدا و ائمه را ببیند و این اعضا تا پاک نباشد ٬چطور می شود چشم بصیرت پیدا کند؟ و شرط رسیدن و‌ دیدن را حفظ اعضا بدن اعلام می کند.علی خصوصاً اواخر عمر شریفش خیلی بیشتر اهل مراقبه شده بود. یکی دو سال آخر منزلشان آمده بود نزدیک ما در کوچه پشت خیابان. ما با هم مسجد می رفتیم.من هم از همراهی علی خوشحال بودم.ضمن اینکه ایشان بزرگتر بود و برای من حکم استاد را داشت.من اصلا روی تصمیم و حرفش حرفی نمی زدم. علی از کوچه باریک روبروی منزل ما رفت و آمد می کرد .مقداری راهش دور می شد.بعد از مدتی متوجه شدم علی بی دلیل راهش را دور می کند! گفت:از کوچمون که رد می شوم برخی خانم ها جلو در می ایستند یا می نشینند٬از اینجا رد می شوم تا چشمم به آن ها نیفتد. همیشه توصیه می کرد که شدیدا از نامحرم پرهیز کن تا به درجاتی برسی. خواهرش می گفت:علی زود به زود به من سر می زد چون شوهر من جبهه بود و بچه کوچک داشتم. آن زمان منزل ما چندین اتاق داشت و چندین خانواده زندگی می کردند.روزها خانم ها در حیاط جمع می شدند.اتاق ما پنجره بزرگی به حیاط داشت. وقتی علی می آمد روز روشن پرده ها را می کشید و برق روشن می کرد! می گفت: نمی خواهم خانم های توی حیاط را ببینم. دوستش می گفت:علی بعضی وقت ها خودش را تنبیه می کرد٬نفسش رو ادب می کرد. یه شب توی زمستون که هوا خیلی سرد بود داشتم به سمت ترمینال می رفتم ٬علی حیدری رو دیدم با یه پیراهن داره میاد. مثل چی داشت می لرزید!! گفتم :علی اینجا چکار می کنی؟ چرا توی این سرما لباس تنت نکردی٬مریض میشی ها؟! علی نگاهی کرد و لبخند ملیحی زد و گفت:این نفس من سرکش شده٬این نفس راحت طلب شده٬ بایست حالش جا بیاد! بایستی بفهمه کسانی که پول ندارند لباس گرم بخرند چی می کشند. یه روز تو مسجد داشت پارچه می نوشت و هم زمان یه تابلو پارچه ای دیواری هم می کشید.نمی دونم درونش چه خبر بود.ولی خیلی احساس ناراحتی می کرد. پاسی از شب گذشته بود و هی چرت می زد.گفتم:علی برو یه کم بخواب و استراحت کن. علی گفت:نه.این نفس سرکش خیلی پررو شده.باید حالش رو جا بیارم. رفت پایین تو حیاط قدیم مسجد هنوز حوض داشت. سرش را تا رخ صورتش کرد تو آب و همین جوری آمد بالا ٬تا اذان صبح کار کرد و زیر لب ذکر گفت. سعید منافی می گفت:یک شب در بالکن مقر تیپ ذوالفقار توی پادگان دوکوهه خوابیده بودیم.علی گفت بیا قول به هم بدهیم که اشتباهات همدیگر رو به هم بگیم.تو مواظب من باش.من مواظب تو. گفتم ول کن بابا من مواظب خودم هم نمی تونم باشم چه برسه بخوام مواظب تو باشم. کلی رو مخ من راه رفت و از خوبی های این روش گفت.اینکه از بیرون بهتر عیوب مشخص می شود. می گفت:از درون حبّ نفس وجود دارد و چیزهای دیگر.بالاخره قبول کردم و از ما قول گرفت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊 #خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت دوم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشه
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت سوم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین علی چند تا نامه از جبهه برام نوشت. برای محل نام و امضای آخر نامه ها نوشته بود: علی بی خیال و امضا کرده بود! علی که دغدغه همه چیز رو داشت، از هدایت دیگران تا مشکلات اقتصادی مردم، تا حالات درونی خودش و ارتباطش با خدا و ... باز اینجوری خودش را خطاب کرده بود و به خودش نهیب می زد. علی شدیدا نسبت به اطرافیانش احساس مسؤلیت می کرد. نسبت به وضعیت جامعه، وضعیت دوستانش، نوجوانان مسجد که خیلی دغدغه های دیگر. برای این دغدغه ها فعالیت می کرد، با اینحال به خودش می گفت: علی بی خیال. سال آخری که با هم بودیم. اوج فعالیت علی بود راجع به دوستانش هر طور بود سعی می کرد اونها را متوجه کند. حتی برای یکی از بچه ها که سن بیشتری از علی داشت، نواری ضبط کرده و در آن، در مورد مشکلات رفقا و مسجد تذکر داد. با هم رفتیم درب منزلشان. اون عزیز منزل نبود نوار را داد به خانواده اش و برگشتیم.گفت: من‌ وظیفه خودم را انجام دادم. او نه تنها بی خیال نبود بلکه بی نهایت با خیال بود. علی بی خیال این دنیا و‌تمام نعمت های حلالش شده بود. علی بی خیال تمام چیزهایی شده بود که او را از خدا دور می کرد. بی خیال تمام‌کسانی شده بود که در رسیدن او به پروردگار مانع می شدند. کلا بی خیال دنیای مادی شده بود. برای این بود که با شور و شعف می نوشت: علی بی خیال منم من. من سوالی دارم: دوستان در خودمان بنگریم ببینیم ما چقدر تونستیم بی خیال این‌دنیا شویم؟ بیایید از امروز به خودمان نمره بی خیالی بدهیم . بی خیال شدن برای رضای خدا سخت است. علی با این همه کمالاتی که داشت هیج وقت از موضوعی بی خیال نمی گذشت. او‌ نمی خواست کسی ازش دلخور بشه. برای همین در نامه ها ضمن‌نصیحت و آگاهی برادرانش، خودش رو علی بی خیال معرفی می کرد. ولی هیچ وقت بی خیال نبود. این رو همه می فهمیدند. علی شدیدا مقید به انجام تکلیف بود. اول شناخت‌تکلیف، دوم عمل به آن. مدتی بعد از طلبه شدن، یه روز به من گفت: حمید اگر تکلیف من این باشد که مثلا این دیوار بره عقب؛ سرم رو می گذارم روی دیوار و میگم‌من باید به تکلیفم عمل کنم. پس ای دیوار من‌عقب نمی کشم. تو باید عقب بکشی. البته این مثال بود. برای کوتاه نیامدن در برابر عمل به تکلیف در قبال دوستاتش، اونهایی که دوست می دونست. برای آن ها بسیار احساس تکلیف می کرد. روابطش با افراد محدوده داشت و برنامه. من ندیدم کسی دور و برش باشد که علی بهش‌توجه نکند. واقعا رفتار قشنگ و پر محبتی داشت که دیدنی بود. علی به نسل آینده مسجد هم خیلی توجه می کرد و براشون وقت می گذاشت. خصوصا برو بچه های گروه سرود علی افغانی که همشون از بهترین های روزگار بودند و هستند هنوزم هم میشه ثمره تلاش و فعالیت او را دید. علی حیدری شخصیت خود ساخته ای داشت. یکی از ویژگی هایش این بود که خیلی کم حرف می زد.‌اما وقتی صحبت می کرد بجا و به موقع حرف می زد. حرف اضافه نمی زد. اگر در جلسه صحبتی برای تصمیم گیری بود. در یکی دو جمله مقصود خود را بیان می کرد. از آن موقع او را شناختم. علی خیلی عاقل بود. این کم حرفی اش ناشی از همان عقلش بود. یک بار تصادف کرده بودم. علی آمد ملاقاتم با هم حرف می زدیم من‌کلی وقت طول می کشید تا سؤال بپرسم. اما او در حد ثانیه پاسخ می داد. آنجا از کسی اسمی برده شد و صحبت رفت پیرامون او. مجلس غیبت نبود. در بین صحبت ها علی گفت: او عاقبت به خیر می شود. گفتم ما هم دعا می کنیم او عاقبت به خیر شود. علی گفت خیر باید از او بخواهیم برای ما دعا کند، دعای او مستجاب است. متوجه این صحبت نبودم و آن را صحبت عادی قلمداد کردم‌تا اینکه مدتی بعد آن فرد شهید شد. آنجا بود که عمق حرف علی را دریافتم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊 #خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت سوم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشه
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت چهارم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین علی شخصیت کاملی داشت. تو هر جمعی که بچه حزب اللهی های محله خزانه بودند حضور داشت. با هیئت روهروان، فلکه سومی ها، بچه های انجمن و... هر جمع مومنی که تو خزانه بود با آن ها ارتباط داشت. البته در نگاه اول فکر می کردیم ایشون فردی گوشه گیر است که همیشه درگیر عبادت شخصی و تنهایی است، اما کسی که البته به شوخی، خودش رو بسیجی بی ترمز معرفی می کند، یعنی شور و انرژی زیادی تو خودش می بینه. اما علی هیچ زمانی را مانند شرایطی که با خدا خلوت می کند، دوست نداشت. در این شرایط از خودش بی خود می شد و متوجه اطرافش نبود. یک شب، که شب شهادت عطا الله میر محمدی بود. جمعی از دوستان که توفیق حضور در منطقه را نداشتند بعد نماز مغرب و عشا در مسجد دور هم جمع بودیم و بی قرار از دوری جبهه. تصمیم گرفتیم که به بهشت زهرا برویم یه عده بسیجی چپیدیم تو دو تا ماشین و رفتیم به سمت بهشت زهرا وقتی رسیدیم، درب بهشت زهرا بسته بود. سربازه را نمی داد. بالاخره به هر شکلی بود موافقتش را گرفتیم و رفتیم داخل حال عجیبی به بچه ها دست داد که واقعا از گفتنش عاجزیم هر کسی در گوشه ای از بهشت زهرا با خدای خودش خلوت کرده بود بعد خودمون رو به قطعه رسوندیم که قبرهای زیادی برای شهدا آماده شده بود مدتی آنجا بودیم بعد قرار شد برگردیم بچه ها را جمع کردیم و خودمون را به ماشین رسوندیم. چون زیاد بودیم شروع کردیم به شمردن بچه ها! یک، دو،سه،چهار... آخ یکی از بچه ها نیست! دوباره شمردیم. بعد از چند بار شمردن و کنترل کردن فهمیدیم علی نیست! دوباره برگشتیم خبری از علی نبود. کم کم داشتیم نگران می شدیم. تقسیم شدیم و هر یکی گوشه ای از قطعه شهدا را گشتیم و داد میزدیم علی علی علی یهو از گوشه ای از قطعه یکی از بچه ها داد زد بیایید پیدایش کردم. همه به اون سمت دویدیم. بالای یکی از قبرهای خالی وایسیدم دوست ما داخل قبر رو نشون می داد و گریه می کرد. علی در این شب زمستانی لباسش را در آورده بود و در قبر خوابیده بود و غرق در مناجات با خدا بود. کل بچه ها منقلب شده بودند و به پهنای صورت گریه می کردند. همه تلاش داشتند علی را که واقعا از حد ظاهری خودش خارج شده بود. از قبر خارج کنند. گفتم علی جان پاشو بریم. من را قسم داد که تو رو خدا برو و من رو تنها بذار بعد از چند دقیقه که هوا سردتر شد مجددا به سراغ علی رفتیم و به هر سختی بود علی رو از قبر بیرون آوردیم. آن شب تا صبح با علی تو مسجد بودیم علی تا سحر توی حال خودش بود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊 #خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت چهارم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت پنجم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین رضا خدیور از دوستان علی بود.وقتی مجروح شد در بیمارستان رفتیم ملاقاتش خدیور می گفت: خدا نکنه زنده بمانیم و شهید نشیم. خدا نکنه بعد از چند سال جنگ تموم بشه و من برای بچه هام از جوان های دوران جنگ تعریف کنم. من واقعا طاقت ندارم در عملیات خیبر رضا خدیور شهید شد. شب دفنش بود. علی در آن هوای سرد اسفندماه که اتفاقا باران شدیدی هم باریده بود، کنار قبرش حضور داشت. بعد در یکی از قبرهای خالی مجاور، که برای شهدا آماده شده بود خوابید و با خدای خود نجوا می کرد. یکسال بیشتر فراق این دو دوست به درازا نکشید. در همان قطعه در کنار او آرمید. البته شاید تو همون قبری آرام گرفت که آن شب با خدا نجوا می کرد! کی می دونه شاید می خواسته با اون مکان انس پیدا کنه! علی به هر دری می زد تا جلو بره، از هر کسی که فکر می کرد می تونه کمک بگیره با خضوع درخواست کمک می کرد. اما من و امثال من ...‌ چند وقتی از شهادت داداش رضا گذشت. وقتی بچه ها در اتاق بسیج جمع می شدند، به یاد رضا مناجات حضرت علی (علیه السّلام ) مسجد کوفه را دم می گرفتند. از این محافل به غیر آن ایام مسجد و در مناطق جنگی، جای دیگر سراغ ندارم. اولین بار حالات علی را مشاهده کردم و از عکس العمل اطرافیان ناراحت شدم! من یقین داشتم که او به درجاتی رسیده است که از بیانش معذور است. یک شب در شبستان مسجد در مکانی که معمولا بعضی شهدا در آنجا نماز شب و مناجات می خواندند. نشسته بودم و به یاد داداش رضا حالی داشتم. با آنکه فضا تاریک بود احساس کردم کسی وارد شبستان شد و خلوت مرا بهم زد سکوت کردم! چشمانم که عادت کرد، متوجه داداش علی شدم. با آن چیزی که از علی می دانستم، ترسیدم که چهره واقعی مرا ببیند و ... واویلا! سریع بلند شدم داشتم از شبستان خارج می شدم که علی به طرفم آمد. جمله ای گفت به این مضمون: امشب درد مشترکی داریم! بیا با هم چند دقیقه قدم بزنیم و صحبت کنیم. آن شب قرار بود چند دقیقه و چند قدمی طول بکشد! اما تا اذان صبح و تا میدان راه آهن طول کشید. ابتدا به من گفت شروع کن. گفتم: اول داداش بزرگتر! چون تاریخ تولد علی اول و بنده دوم فروردین بود. سر این موضوع کلی خندیدیم و نطق ما باز شد. از داداش رضا شروع کردیم و شهدای دیگر و نگاهمان به شهادت و ... علی حریصانه از طلب شهادت و ذکر ارباب بی کفن حسین علیه السّلام می گفت: بعضی وقت ها معلوم نبود می خندد یا بغض می کند یا گریه! من از روی نفس های عمیق متوجه حدیثش می شدم در صحبت هاش چند مرتبه گفت: میتوانم یه رازی را بهت بگویم؟ من هم که از عمق ایمان و کشف و شهود علی و شرایط خودم خبر داشتم هر بار جواب می دادم: نه! نماز صبح را در مسجد اول خیابان خیام خوانديم بعد از نماز با هم برادر شدیم چه روزهایی بود... ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊 #خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت پنجم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الش
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت ششم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین بعد از خلع بنی صدر از ریاست جمهوری و برخورد با گروهک منافقین که در شهرها مشغول ترور و بمب گذاری بودند. متوجه جبهه ها شدند. اعزام ها به جبهه گسترش یافت. اواخر سال شصت عملیات های موفق مانند فتح المبین، طریق القدس و بیت المقدس در جبهه شروع شد. در همین ایام اولین اعزام منسجم از پایگاه مسجد انجام شد. پنجاه نفر یکجا ثبت نام کردند. سید اکبر میر محمدی، علی فلاح، علی برزین و دیگران در این اعزام بودند. علی حیدری هم خیلی دوست داشت، اعزام شود، اما خانواده اجازه ندادند و به جبهه نرفت. خیلی برای پدر و مادرش احترام قائل بود.‌مادر دل بسته علی بود و خیلی او را دوست داشت.‌پدر هم که مدیریت خانواده را بر عهده داشت، فردی منظم، سخت گیر و منضبط بود. ایشان به سختی حاضر به گفتگو بود.‌اما علی مقید به خانواده بود.‌اگر اجازه نمی دادند در حالی که خیلی اشتیاق به جبهه داشت ولی نمی رفت. اما حسرت آن را می خورد. یک ماه قبل از عید سال ۱۳۶۰ و تابستان ۱۳۶۱ اعزام داشتیم. خرمشهر هم آزاد شده بود. بچه ها آموزشی رفتند شهر رضای اصفهان و برای عملیات رمضان آماده می شدند. از مسجد چند بار اعزام داشتیم. در این عملیات ها علی افغانی یکی از بچه های خوب و تاثیر گذار مسجد به شهادت رسید. در عملیات محرم نیز سید اکبر میرمحمدی شهید شد در مراسم این ها علی گریان و مشتاق اعزام به جبهه بود. بالاخره در والفجر مقدماتی نمی دانم چگونه، اما موافقت خانواده را گرفت و اعزام شد. بهمن ۱۳۶۱ بود. لیکن به جای عملیات والفجر مقدماتی به کردستان اعزام شد. هم آموزشی بود هم حضور در جبهه. عباس شعبانی و محمد جعفری که بعدها شهید شدند هم در این اعزام بودند مدت این دوره کوتاه بود اواخر سال ۱۳۶۱ علی حیدری در جبهه بود و رابطه ما قوی تر شد. یک روز علی را در منطقه دیدم که چفیه را به جای اینکه دور گردنش ببندد به دور کمرش بسته بود به او گفتم چرا چفیه را دور کمرت بستی؟ گفت: این چفیه حرمت دارد این چفیه یعنی اطاعت از ولایت کردن با آن را محکم می بندم که آماده دویدن باشم با چفیه عرق پاک نمی کرد و می گفت چفیه حرمت دارد و شال اطاعت است. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊 #خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت ششم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشه
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت هفتم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین برای اولین بار با علی اعزام شدیم. در پادگان امام حسن مجتبی (علیه السّلام ) در شهرضای اصفهان پانزده روز آموزش دیدیم. بعد یک هفته آمدیم مرخصی به تهران و برگشتیم اصفهان. از آنجا اعزام شدیم به کردستان و پادگان توحید. ما اعزام شدیم به سقز. سقز خطرناک ترین شهر کردستان بود. ما هم با شهیدان علی حیدری و محمد خاکبازان، محسن رحیمی و چند نفر دیگر مامور شدیم به گردان جنداله سقز. یک روز در هفته کار عملیاتی می کردیم. یک روز آماده سازی و آموزش. یک روز کارهای پشتیبانی و یک روز هم در اختیار خودمان بودیم. کارهای شخصی مانند خرید و حمام را انجام می دادیم. گردان جنداله در شرکت دخانیات شهرستان سقز مستقر بود. حمام نداشتیم. اگر می خواستیم از حمام های عمومی شهر استفاده کنیم‌امنیت نداشتیم. ممکن بود عناصر ضد انقلاب مانند گروهکهای کومله و دموکرات که مردم و پاسدارها و بسیجیان را ترور می کردند، ما را هدف قرار دهند و ترور کنند. برای همین پنج نفر می شدیم. دو نفر مسلح و بقیه بدون سلاح می رفتیم. سه نفر می رفتند داخل حمام و دو نفر مسلح درب حمام مراقبت می کردند تا ضد انقلاب حمله نکنند. بعد آن سه نفر که حمام رفته بودند بیرون می آمدند و آن دو نفر برای حمام می رفتند داخل. تمام مرخصی هایمان کوتاه مدت بود باید حداکثر تا ظهر تمام می شد و حتما باید با اسلحه می رفتیم تا در هنگام حمله بتوانیم‌از خود دفاع کنیم. قبل از آن برخی از رزمندگان مورد حمله ضد انقلاب قرار گرفته و شهید شده بودند. علی زبان کردی را کاملا بلد بود. وقتی برای خرید می رفتیم علی به ما خیلی کمک می کرد. چون زبان مردم سقز را بلد بود. اما علی هر خریدی انجام نمی داد، آن موقع داشتن یک ضبط کوچک بین حزب اللهی ها خیلی خواهان داشت. داخل آن نوارهای عزاداری و مناجات می گذاشتند و گوش می دادند. در سقز این ضبط ها خیلی ارزان بود. رفته بودیم با علی حیدری که یکی از این ضبط ها را بخریم. من از این ضبط های کوچک خوشم می آمد و می خواستم قیمت بگیرم‌و بخرم. علی آرام آمد زیر گوشم گفت: عباس نخر حرام‌است. این ها قاچاق است. از طریق غیر قانونی وارد کشور می شود. خیلی مقید بود تا هر چیزی را نخرد. خواهرش می گفت مادرم‌کرد و اهل سنندج بود. برای همین تمام فرزندانش کردی بلد بودند. علی برای دوره آموزشی رفته بود سقز. دلم برایش تنگ شده بود. تا اینکه یک روز تلفن زنگ خورد. دویدم به طرف تلفن دیدم علی است و به زبان کردی صحبت می کند. گفتم چرا کردی صحبت می کنی؟ گفت آخه یکی از دوستانم هست که باورش نمیشه من کردی بلد هستم. آمده تا کردی صحبت کردن مرا ببیند. من زیاد مسلط به زبان کردی نبودم و نمی توانستم صحبت کنم. گوشی را با ناراحتی دادم به مادرم و دو تایی با هم کردی صحبت کردند. یادم هست می گفت در سقز برای گرفتن وضو کنار یک چشمه رفتم. دیدم دو تا دختر کرد با لباس محلی برای برداشتن آب به چشمه آمدند. آن ها فکر می کردند من از تهران هستم و کردی بلد نیستم. برای همین راجع به من با هم صحبت می کردند و من کاملا متوجه می شدم چه می گویند. یک روز فرمانده ما خاطره ای از دوران کردستان نقل کرد در تبلیغات لشکر یک برادر خطاط و طراح داشتیم. تابلوهایی را برای خطاطی آماده کرد. بعد صدای اذان در محوطه پادگان طنین انداز شد. او به سرعت کار را کنارگذاشت و به سوی نماز جماعت رفت. همان موقع فرمانده اش از راه رسید. با این عذر که دیر شده و دستور فرماندهی است. آن برادر را بعد سر کارش برگرداند و مانع رفتن ایشان به نماز شد. این بسیجی عاشق نماز بود. به دستور فرمانده کار را تمام کرد، اما آن خطاط به زمین افتاد و سه روز تمام ایشان مریض بود. چرا که نماز اول وقت از دست داده بود. بعدها این خطاط در عملیات بدر به شهادت رسید. من مبهوت شخصیت آن خطاط شدم. چطور یک انسان معمولی این گونه رابطه عاشقانه با خدا دارد؟! بعد از جلسه رفتم پیش فرمانده و نام آن خطاط را پرسیدم. گفت اون برادر خطاط، شهید علی حیدری بود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_علی_بی_خیال🌹🕊 #خاطرات : #شهید_علی_حیدری 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت هفتم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الش
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت هشتم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین عید سال ۶۲ بود که بچه های مسجد به همت حاج داوود با یک اتوبوس رفتیم مشهد مقدس. خیلی ها بودند. سید عطا، خدیور، از راه شمال رفتیم بر مزار شهید عباس زاده هم فاتحه ای بخوانیم. محل اسکان ما در مشهد چند اتاق تو در تو بود که با درهایی از هم جدا می شد. در یکی از شبها تعدادی ای برادرها از جمله علی تو یکی از اتاق ها مشغول خواندن مناجات خمس عشر شدند. این مناجات توسط شیخ حسین انصاریان به شعر در آمده بود. یادمه بچه ها می خواندند: الهی من بدم اما تو خوبی یقین دارم که ستار العیوبی... کم کم حال و هوایی ایجاد شد. برق ها خاموش شد و تبدیل به یک مجلس توسل شد. اونجا بود که علی از هوش رفت. بعد از به هوش آمدن همچنان گریه می کرد. وقتی آروم شد خواست بره حرم. چند تا برادرها علی رو بردند حرم. بعدها علی به برخی نزدیکان گفت که اون شب برات شهادتم رو گرفتم... یکی دیگر از دوستانش می گفت: آشنایی اول این حقیر با شهید علی حیدری بر می گرده به آن سالی که اردوی مشهد برگزار شد. آنجا دعای توسل در مهمان سرای مشهد خوانده شد، اون شب وقتی مشغول خواندن دعا بودم علی حالش خراب شد و از حال رفت. وقتی بالای سرش اومدیم صورتش نورانی تر شده بود و ذکر یا امام رضا علیه السلام ورد زبانش بود. همه نگران بودند اما او لبخند می زد! برادرش می گفت: از زمانی که من به سربازی رفتم رابطه علی با بنده کم شد. قبل از آن، یک بار علی به من گفت: محمد بیا من یه چیزی برایت تعریف کنم. گفتم چیه؟ گفت: محمد، امام رضا علیه السلام به خوابم آمد و فرمودند: سال آینده اسفند ماه می آیی پیش ما. من راستش به خاطر ایمان ضعیفم آن را باور نکردم گفتم فکر نمی کنم این اتفاق بیفتد. به هر حال هیچ کس تاریخ مرگ خودش را نمی داند. گفت حالا من به شما گفتم که بدانی امام رضا علیه السلام را به خواب دیدم و با همدیگر خیلی صحبت کردیم. دقیقا همین اتفاق افتاد. درست اسفند سال بعد، علی به شهادت رسید. علی در خاطره ای برای من تعریف می کرد که یک بار با بچه های مسجد جامع خزانه به مشهد رفته بودند. آن موقع زمانی بود که من تهران نبودم و خیلی علاقه داشتم که با آن ها همراه شوم. بعد علی به اتفاق بچه ها به مسجد جامع گوهرشاد برای شرکت در مراسم دعای کمیل می رود. مشغول دعای کمیل که می شوند علی می گوید: من یکدفعه امام زمان(عج) را دیدم، آمد با من از نزدیک صحبت کرد و به من گفت: به بچه ها بگو من الان اینحا هستم و اگر چیزی می خواهند، از من بگیرید و ... این را که گفتم،مجلس دگرگون شد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---