🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_سوم.. #قسمت_ششم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
همان موقع تقویم را نگاه کردم و به حمید پیام دادم روز دهم آبان میلاد امام هادی هستش نظرت چیه این روزعقد کنیم؟ حمید بلافاصله جواب داد عالیه همین الان با پدر و مادرم صحبت میکنم که قطعی کنیم.
روز پنج شنبه مشغول اتوکردن لباس هایم بودم که زنگ خانه به صدا در آمد لحظاتی بعد مادرم به اتاق آمد و گفت حمید پشت دره میخواهد بره هیت برای همین بالا نیومد مثل اینکه باهات کار داره چادرم را سر کردم و با یک لیوان شربت به حیاط رفتم.
حمید زیر درخت انجیر ایستاده بود تا من را دید به سمتم آمد بعد از سلام و احوال پرسی لیوان شربت را به او دادم وقتی شربت را خورد تشکر کرد و گفت الهی بری کربلا بعد در حالی که یک کیسه به دستم می داد می گفت مامان برات ویژه گردو فرستاده است.
تشکر کردم و پرسیدم برای عقد کاری کردی؟ سری تکان داد و گفت امروز رفتم محضر قطعی برای دهم آبان نوبت گرفتم گفتم حالا چرا بالا نمی آیی؟ گفتم میخوام برم هیت می دونی که طبق روال هر هفته پنج شنبه ها برنامه داریم بعد هم در حالی که این پاو آن پا می کرد گفت فرزانه یه چیزی بگم نه نمی گی؟ با تعجب پرسیدم چی شده حمید اتفاقی افتاده ؟ گفت میشه یه تک پا با هم بریم هیت؟ باور کن کسایی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربونن الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم با هم بریم تو یه بار بیا اگه خوشت نیومد دیگه من چیزی نمی گم.
قبلا هم یکی دو بار وقتی حمید می خواست هیت برود اصرار داشت همراهیش کنم اما من خجالت می کشیدم و هربار به بهانه ای از زیر بار هیت رفتن فرارمی کردم از تعریف هایی که حمید می کرد احساس می کردم جو هیتشان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم.
این بار که حرف هیت را پیش کشید نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم برای همین این بار راهی هیت شدم با این حال برایم سخت بود چون کسی را آنجا نمی شناختم حتی وسط راه گفتم حمید منو برگردون خودت برو زود بیا اما حمید عز مش را جزم کرده بود هر طور شده من را با خودش ببرد.
اول مراسم احساس غریبگی می کردم و یک گوشه نشسته بودم ولی رفتار کسانی که داخل هیت بودند باعث شد خودم را از آن ها ببینم با آنکه کسی را نمی شناختم کم کم با همه خانوم های مجلس دوست شدم فضای خیلی خوبی بود جمع دوستانه و صمیمی داشتند.
فردای آن روز دانشگاه کلاس داشتم بعد از کلاس حمید طبق معمول با موتور دنبالم آمده بود ولی این بار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت گل ها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق میزدند بعد از یک خوش و بش حسابی گل را به من داد تشکر کردم در حالی که گل ها را بوکردم پرسیدم ممنون حمید جان خیلی خوشحال شدم مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟...🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#یازینب...
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_سوم.. #قسمت_ششم..
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#سال_۱۳۹۸_مبارک 🌹🍃🌺🍃🌹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_سوم.. #قسمت_هفتم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
گفت این گل ها که قابلتو نداره اما از اونجا که این هفته قبول کردی بیای هیت برای تشکر این دسته گل رو برات گرفتم.
از خدا که پنهان نیست نیت من از رفتن به هیت فقط این بود که حمید دست از سرم بر دارد ولی همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار شود و از آن به بعد من هم مانند حمید پای ثابت هیت خیمه العباس شوم حمید خیلی های دیگر را با همین رفتار و منش هیتی کرده بود.
با هم خودمانی تر شده بودیم دوست داشتیم به سلیقه خودم برایش لباس بخرم اول صبح به حمید پیام دادم که زودتر بیایید تا برویم بازار و برایش لباس بخریم.
تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد دلم غنج رفت امروز روز وعده ما برای محضر و خواندن عقد دائم بود روز دهم آبان مصادف با میلاد امام هادی دل توی دلم نبود عاقد گفته بود ساعت چهار بعد از ظهر محضر باشیم که نفر اول عقد ما را بخواند.
حمید برای ناهار خانه ما بود هول هولکی ماکارونی را خوردیم و از خانه بیرون زدیم سوار پیکان مدل هفتاد به سمت بازار راه افتادیم وقت زیادی نداشتیم باید زودتر بر می گشتیم تا به قرار محضر برسیم نمی خواستم مثل سری قبل خانواده ها و عاقد معطل بمانند.
حمید کت داشت برایش یک پیراهن سفید با خط های قهوه ای همراه شلوار خریدیم چون هوا کم کم داشت سرد می شد ژاکت بافتنی هم خریدیم تا نزدیک ساعت سه و نیم بازار بودیم خیلی دیر شده بود حمید من را به خانه رساند تا من به همراه خانواده ام خودم بیاییم و خودش هم به دنبال پدر و مادرش برود.
جلوی در خانه که رسیدیم از روی عجله ای که داشت ماشین را دقیقا کنار جدول پارک کرد داشتم با حمید صحبت می کردم غافل از همه جا موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم صدای خنده اش بلند شد و گفت ای ول دست فرمون حال کردی عجب راننده ای هستم برات شوماخری پارک کردم هیچ وقت کم نمی آورد یک جوری اوضاع را با حرف ها و رفتارش جمع و جور می کرد.
پدر و مادرم سر ساعت چهار به محضر رسیدیم خیابان فلسطین محضر خانه ۱۲۵روبروی مسجد محمد رسول الله بعد از نیم ساعت پدر و مادر حمید و سعید آقا رسیدند با آن ها احوال پرسی کردم و نگاهم به در بود که حمید هم بیاید ولی از او خبری نشد خشکم زده بود این همه آدم آمده بودند ولی اصل کاری آقا داماد نیامده بود جویا که شدم دیدم بله داستان سری قبل باز تکرار شده است آقا وسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست تا حمید برسد ساعت از پنج گذشته بود...🌹🍃🌺🍃🌹
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#یازینب...
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3