🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊 فصل سوم..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی🌷🕊
فصل سوم..( قسمت سوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دیدار_آخر
از جبهه عکسی برایم فرستاده بودکه چکمه های گلی در پایش بود. گفتم: مامان! تو که به نظافت و تمیزی خیلی اهمیت می دادی. چکمه ات تا بالا گلی بود. چرا اینقدر شلخته شده بودی؟ خندید و گفت: مامان فکر می کنی من تو کرج دارم قدم می زنم؟ آنجا باران و سرما دارم خاکش نرم است. وقتی آب می خورد مثل قیر به پا می چسبد اگر چکه نپوشم گل کفشم را از پایم در می آورد. تصمیم گرفته بودم اگر رضا موقع تولدش مرخصی آمد. برایش جشن تولد بگیرم. چهارشنبه بود که آمد برایش غذای مورد علاقه اش را پختم. پنجشنبه فردای آن روز، تولد دوازده سالگی رضا بود. دوازده سالش تمام می شد و وارد سیزده سالگی می شد. در آن دوازده سال عمر پسرم، موفق نشده بودم همه جشن تولدهایش را بگیرم، اما با خودم گفتم باید این دفعه سنگ تمام بگذارم. فامیل های نزدیک را دعوت کردیم کیک تولد خریدیم و آخرین جشن تولد عمر رضا را برگزار کردیم همه حرفهایش در آن چند روز مرخصی به جبهه و حال و هوای رزمنده ها خلاصه می شود. چهارشنبه آمد مرخصی. خیلی در کرج نماند. جمعه هم برای با دو به جبهه اعزام شد. مرخصی رضا خیلی طولانی بود. پانزده روز به او مرخصی داده بودند؛ ولی خودش نماند. کلا سه روز پیش ما ماند. گفتم: مامان لا اقل کمی بیشتر بمان. گفت: شما از حال و هوای جبهه خبر ندارید. اون جا دانشگاهه، اینجا برام مثل زندانه و دوست دارم زودتر برگردم. رضا می دانست که این اعزام آخرش است. آمده بود ما را ببیند و خداحافظی آخر را بکند و برود. خیلی چهره اش عوض شده بود. نمی دانم چطور توصیفش کنم زیبا که بود زیباتر شده بود. من احساس می کردم که رضا قد کشیده است. وقتی می خواست خداحافظی کند. خیلی دلم پر شد. چون خیلی مرخصی اش کوتاه بود و بهم الهام شده که دیگر بر نمی گردد. چون دو روز بود که بدنیا آمده بود. من شهادت رضا را در همین سن در بیداری دیده بودم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی🌷🕊 فصل سوم..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊
فصل سوم..( قسمت چهارم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
آیینه و آب و قرآن آوردم. صدقه کنار گذاشتم. گفت: مامان مگه می خواهی من رو داماد کنی؟ گفتم مامان تو الان داماد منی. گفت: مامان از زیر قرآن رد کنی کافیه. گفتم: نه مامان جان آب روشناییه. این پولم که می بینی صدقه است. آیینه هم روی زیبای پسرم رو منعکس می کنه. بغلش کردم و بوسیدمش زدم زیر گریه. رضا هیچ وقت طاقت دیدن اشک های من را نداشت. نگاهی به چهره ام کرد دیدم چشمانش پر از اشک شده بود گفت: مامان تو رو خدا بزار من با خیال راحت برم برای چی گریه می کنی؟ بذار اشکات رو نبینم. بغلش کردم دوباره بوسیدمش. رضا هم من را بوسید. هنوز گرمای آن لحظه ای را که پسرم را برای آخرین بار در آغوش گرفتم. در وجودم حس می کنم. موقع رفتن وقتی داشت بند پوتینش را می بست برگشت به من گفت تا نامه نفرستادم برایم نامه نفرستید. گفت مامان تا شما برایم دعا نکنی و ازم راضی نشوی به آرزویم نمی رسم. من هم از خدا برایش خواستم گفتم آن شاء الله مثل حضرت قاسم شهید بشی اگر آرزوت شهادته ان شائ الله به آرزوت برسی. آخرین سفارهایش را کرد و گفت: مامان گریه نکن ناراحت نشو شما می دانید از دوازده سالگی شروع سن نوجوانی است. رضای من تازه سن کودکی اش تمام شده بود. سن کودکی سن وابستگی بچه ها به پدر و مادر است نمی دانم در دلش چه بود که توانست مارا رها کند و برود. همسایه روبه رویمان دو بچه کوچک داشت که به رضا داداش می گفتند هنگام خداحافظی که رضا می خواست برود جبهه، آن ها را بوسید و به هر کدام یک تومان پول داد و گفت بروید برای خودتان خوارکی بخرید این رفتارها جزو خصلتش بود.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊 فصل سوم..( قسمت چهارم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الش
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊
فصل سوم..( قسمت پنجم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#خبر_شهادت_در_بیداری
دو روز بعد از تولد رضا خبر شهادتش را به من دادند. در خواب نه در بیداری دیدم پسر شهید می شود. هنوز در منزل پدرم در چالوس بودم. رضا در بغلم در حال شیر خوردن بود با دستش بازی می کردم و گاهی دست به سرش می کشیدم باهاش حرف می زدم یک دفعه سرم را بلند کردم دیدم انگار تصویری روی دیوار نقش بسته است. درگیری شدیدی بود. در تصویر دیدم که رضا در همین سنی که شهید شده قرار دارد و دیدم که پسرم شهید می شود. تا دیدم رضا شهید شد تصویر محو شد. بدنم شروع به لرزیدن کرد کل بدنم را عرق سرد برداشت انگار زمستان آدم توی برف منجمد شود چنین حالتی بود یخ کردم خیلی از این بابت ناراحت شدمو به هم ریختم مادرم را صدا کردم مادرم داشت توی آشپزخانه آشپزی می کرد گفت بله گفتم مادر ترسیدم هر چه تلاش کردم حرف بزنم و کلمه ای از آنچه را دیده بودم بگویم نمی توانستم. در بیداری شیر می دادم. بچه ام را در بیداری دیدم. زبانم قفل شده بود نه فقط به مادرم به هیچ کس نتوانستم چیزی بگویم مادرم گفت اینجا بیابان است؟ اینجا شهر است. اینجا آبادی است من هم اینجا هستم. بچه هایت پیشت هستند. هر چه می گفت از چه ترسیدی نمی توانستم بگویم. تا زمانی که رضا زنده بود نتوانستم این ماجرا را به کسی بگویم. یعنی می خواستم بگویم اما همیشه چیزی مانع گفتنم می شد. تصویر آن صحنههمیشهدر ذهنم بود روز به روز که رضا بزرگ تر می شد فکر شهادت فرزندم بیشتر به ذهنم خطور می کرد انتظار من به تحقق آن صحنه نزدیک تر می شد تا اینکه جرقه های پیروزی انقلاب زده شد. یقین داشتم خبری نیست. باور داشتم بی خود نیست که رضا در هشت سالگی آن قدر تلاش بکند در راهپیمایی ها شرکت بکند و پوسترها و اعلامیه های امام را در دل شب به در و دیوار بچسباند. قبل از شهادت رضا به من الهام شده بود که رضا شهید می شود و غیر از آن ماجرایی که در بیداری دیده بودم هم خودم و هم پدرش خواب شهادتش را دیده بودیم انگار منتظر بودیم خبر شهادتش را برایمان بیاورند با توجه به صحنه ای که در دو روزگی رضا دیده بودم پسرم بیش تر از این عمر نمی کند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊 فصل سوم..( قسمت پنجم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل سوم..( قسمت ششم)🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#تحقق_آرزو
سردار حاج محمد طالبی که در قصر شیرین با رضا بود، می گفت: رضا روزهای آخر بسیار شیرین و دیدنی شده بود خیلی تغییر کرده بود. یکی دیگر از هم رزمانش به نام آقای زعیم زاده که در لحظه شهادت رضاک نارش بود. از نحوه شهادتش این گونه برایم می گفت: چند روز قبل از شهادتش با هم رفتیم عکاسی ارتش. شش قطعه عکس انداخت و یکی اش را امضا کرد و تاریخ زد ۲۱ بهمن ۱۳۶۱بعد به من داد وقتی عکس را به من داد، گفت من شهید می شوم. چند روز بعد به اتفاق هم رفتیم جبهه های چپ قصر شیرین. جبهه های چپ قصر شیرین نزدیک ترین جایی بود که می شد دشمن را دید جثه رضا آن قدر کوچک بود که نمی توانست از سنگر دیده بانی دشمن را ببیند. من داخل سنگر زیر پای رضا جعبه مهمات گذاشتم تا بالای آن برود و مناطق دشمن را ببیند با دو نفر از رزمنده ها که بعدها آن هم شهید شدند رفتیم سنگر کناری تا برای شناسایی دشمن برنامه ریزی کنیم.رضا هم گفتم ما سنگر کناری مشغول برنامه ریزی هستیم. در همین حین صدای مهیب انفجار همه جا را فرا گرفت. با صدای انفجار فانوس سنگر ما خاموش شد. گرد و غبار زیادی سنگر را گرفت. سه چهار دقیقه طول کشید تاخروجی را پیدا کنیم. وقتی از سنگر زدیم بیرون متوجه شدم خمپاره ای به سنگر دیده بانی اصابت کرده است همان جایی که من چند لحظه پیش با رضا صحبت کردم. به طرف سنگر دویدم پیکر رضا غرق در خون افتاده است. خمپاره به سرش خورده بود و بخشی از بالای سر را با خودش برده بود. رضا به آرزویش رسیده بود و روح بی قرار این عارف کوچک در ۲۷بهمن ۱۳۶۱، تنها سیزده روز بعد از تولد دوازده سالگی اش در تپه شیرودی جبهه قصر شیرین به ملکوت پرواز کرد. دوستان رضا برای من تعریف کردند همان طور که حضور رضا در جبهه به خاطر سن و سال کمش یک انرژی تازه ای به رزمنده ها داده بود و باعث تقویت روحیه ها شده بود، خبر شهادتش به شدت روحیه رزمنده ها را شکسته بود.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت ششم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل سوم..( قسمت آخر )🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#خبر_شهادت
داشت نزدیک های عید می شد. حس می کردم که مهمانی بزرگی در پیش دارم. ولی دشواری نیز همراه این حس من در حال جوش و خروش بود. یک روز که در حیاط منزل مشغول کار کردن بودم. در را زدند در را که باز کردم، دیدم یکی از آشنایان است گفت می خواهم همراه من بیمارستان بیایی کمی ناخوش احوال هستم و می خواهیم شما مرا همراهی کنی. به چهره من نگاه نمی کرد گویی توان نگاه کردن نداشت گفتم: چیزی شده؟ نتوانست طاقت بیاورد و صورتش از اشک خیس شد همان جا متوجه شدم که رضا به شهادت رسیده است گفتم میدانم که رضا شهید شده است ناله ای بلند کشیدم پدر رضا که نزدیکی منزل بود سراسمیه خودش را به منزل رساند. همسایه ها نیز از صدای من جمع شده بودند پدر رضا به من نزدیک شد و آرام گفت یادت هست وقتی رضایت نامه رضا را امضا کردی به خدا چه گفته بودی؟ مگر رضا را در راه خدا هدیه نکرده بودی؟ این حرف پدر رضا چنان آرامشی به من داد که دیگر در جمع بی تابی نکردم همان جا دستم را بالا بردم و گفتم خدایا راضی امبه رضای تو. شاکرم که پسرم به آرزویش رسید. من خودم او را به تو هدیه کردم. وقتی پیکر رضا را آوردند به ما خبر دادند رفتیم در سردخانه زیارتش کردیم وقتی وارد سردخانه شدیم همه ایستاد بودند. پدرش و برادر و خواهرش و فامیل ها و مدیر مدرسه اش و ... خودم را کنار پیکر رضا رساندم سرم را کمی جلو بردم تا صورتش ببوسم. دیدم رضا لبخندی به صورتم زد که خواهرش هم متوجه شد خواهرش خواست سر و صدا کند که گفتم چیزی نگو دارم می بینم. هر وقت رضا می خوابید خوابش خرگوشی بود یعنی چشم هایش موقع خواب نیمه باز میماند به همان شکل خوابیده بود دستهایش را هم روی سینه اش جمع کرده بود. هنوزکتانی هاش پایش بود. مدیر مدرسه ای از من اجازه گرفت و فانوسقه اش را باز کرد. گفت دوست دارم این به عنوان یادگاری پیش من بماند هر قدر که اصرار کردم که اجازه بدهند صورت بچه ام را عطر و گلاب بشویم و موهایش را تمیز کنم اجازه ندادند چون قسمتی از سرش به واسطه اصابت خمپاره آسیب جدی دیده بود و نمی خواستند من ببینم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت آخر )🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊
فصل چهارم..( قسمت اول )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#نشانی_قبر
به مراسم تدفین شهیدی در بی بی سکینه کرج رفته بودیم. آن شهید با رضا در پایگاه بسیج فعال بودند. از طرفی هم در محله مان بود. رضا وقتی فهمید نادر شاکری نیا، شهید شده رفت توی سردخانه شهید را زیارت کرد. روز تدفینش چون رضا کوچک بود قدش نمی رسید تا مراسم تدفین را ببیند. کنار قبر شهید درخت توت خشکیده ای بود که رضا رفت بالای آن مراسم را ببیند. همان طوری که نگاه می کرد، اشک می ریخت. در همان حالت که روی درخت نشسته بود. به جای خالی کنار مزار شهید اشاره کرد و گفت مادر جان جای من نیز کنار این شهید است. من حرفش را خیلی جدی نگرفتم به داریوش پسر عمویش هم این موضوع را گفته بود. یک هفته بعد از این ماجرا، رضا به جبهه اعزام شد وقتی رضا به آرزوی قلبی خود یعنی به شهادت دست پیدا کرد بعد از انتقال پیکر رضا به شهر کرج، رضا را به امامزاده سکینه برای تدفین انتقال دادند. در وصیت های مکتوب و صوتی اش به محل تدفین اشاره نکرده بود ولی به صورت شفاهی به وصیت کرده بود که اگر شهید شدم، دوست دارم در کنار بی بی سکینه دفن شوم.دلیلش را نمی دانم شاید به خاطر علاقه ای که به امام رضا داشت و از آنجا که بی بی سیکنه خواهر امام رضا است آنجا دفن شود. خدا را شاهد میگیرم کسی از ماجرای اشاره رضا به محل تدفینش خبر نداشت نمی دانم چه شد که رضای من دقیقا در همان مکانی به خاک سپرده شد که خودش نشانی داده بود بعد از اتمام تشییع جنازه نوار امانتی رضا را داخل ضبط گذاشتم و صدای کودکانه زیبای رضا را گوش دادم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊 فصل چهارم..( قسمت اول )🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊
فصل چهارم..( قسمت دوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#انفاق_بعد_از_شهادت
زمان کودکی رضا، نزدیک مصلی کرج زندگی می کردیم سید روضه خوانی بود که هفته ای یک مرتبه به کوچه ما می آمد و در کوچه مدح و مرثیه امام حسین و حضرت ابالفضل علیه السلام می خواند. پنجره ای داشتیم که رو به کوچه باز می شد. هر وقت آقا سید وارد کوچه مل می شد شروع به خواندن می کرد. من هم پنجره را باز می کردم وبا رضا مطالبی که می خواند گوش می کردیم. وقتی آقا سید نزدیک خانه ما می شد رضا گفت: مامان پول بده تا به آقا سید بدهم. این کار را یاد گرفته بود و کار همیشگی اش شده بود. اتفاقا سید هم همیشه منتظر باز شدن پنجره ما بود بعد از مدتی ما از سرآسیاب به نوروزآباد نقل مکان کردیم دیگر ما آن سید را ندیدیم. چند سال از این ماجرا گذشت تا رضا شهید شد. وقتی بعد از شهادت رضا، اورکت رضا را برایم آوردند دیدم هنوز مقداری پول خورد توی جیبش هست. بدون اینکه دست به پولش بزنم اورکت را داخل کمد آویزان کردم. یادم هست همسایه ای به نام جمیله خانم داشتیم که از جنگ زده های قصر شیرین بود که برای زندگی به محل ما آمده بودند. یک روز آن زن همسایه آمد و گفت اورکت رضا را برایت آورده اند؟ گفتم: بله پرسید توی جیبش پول خرد هست؟ گفتم بله چطور؟ گفت دیشب خواب رضا را دیدم در خواب به من گفت به مادرم بگو پول خرد جیبم را به آن سید روضه خوان محله سرآسیاب بدهد جالب این بود که آن زن همسایه نه از آوردن اورکت رضا خبر داشت و نه از پول داخل جیب اورکت و نه می دانست که ما قبلا سرآسیاب زندگی می کردی و از طرفی چند سال آن سید روضه خوان را ندیده بودم یک روز دم در حیاط با همین جمیله خانم ایستاده بودیم داشتیم صحبت می کردیم یک دفعه متوجه شدم از انتهای کوچه، صدای آشنا می آید صدای نوحه خوانی بود. گفتم یه لحظه گوش توجه کن با دقت که گوش دادم متوجه شدم صدای همان سید روضه خوان است. گفتم جمیله خانم این صدا، همان صدای سید روضه خوان است. گفت ازک جا می دانی؟ گفتم به خدا صداش همون صدا است. وقتی نزدیک خانه ما شد من را که دید شناخت عکس رضا را جلوی در منزل دید گفت این عکس همان رضاکوچولو است؟ گفتم بله شهید شد. مثل ابر بهار اشک چشم هایش بارید خیلی گریه کرد. گفتم: سید صبر کن شما یه امانتی پیش ما داری رفتم از جیب اورکت رضا پول خردها را برداشتم و دادم بهش. گفتم این پول رضای منه تبرکه، بعدش ماجرای خواب را برایش گفتم همان جا ایستاد دوباره گریه کرد. گفتم آقا سید دلم گرفته یه روضه امام رضا برامون بخون شروع کرد به روضه خواندن. بعد با نگاه به عکس رضا شروع کرد به تعریف خاطره هایش هر وقت از جلوی خانه شما رد می شدم رضا بهم پول می داد ماشاء الله چقدر بزرگ شده بود گفت منم اصلا این محل نمی اومدم. نمی دونم چطور شد که اینجا پیدام شد. تقریبا نیم ساعتی که پیش ما بود مدام گریه کرد تا اینکه خداحافظی کرد و رفت.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊 فصل چهارم..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الش
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊
فصل چهارم..( قسمت سوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#نگاه_جهانی
من از رضا خیلی درس ها گرفتم عشق خدا و امام زمان هرگز از وجودش بیرون نمی رفت هر حرفی می زد از خدا و اهل بیت بود. از خصوصیات باارزشش، احترام به من و پدرش و ایمان و اخلاق خوبش بود. با هرکسی که هم کلام می شد مطابق سن و فهم او حرف می زد به اقتضاء سن با او رفتار می کرد. با کودکان کودکانه و با بزرگ ترها هم متناسب سن آن ها برخورد می کرد. حرف هایی که می زد دلنشین بود خوش بیان بود. شیرین صحبت می کرد با هرکسی که در ارتباط بود شیفته اخلاق و لحن صحبتش می شد در این دوازده سال کسی پیدا نشد بگوید از رضا نارضی ام یا او را دوست ندارم. بارها این سئوال را از خود پرسیدم که چه عاملی باعث شد رضا این قدر فکرش بزرگ شود با این سن کمش نگاه جهانی داشت هم در وصیت نامه صوتی و هم در وصیت نامه مکتوبش با عبارت های مختلف به دغدغه بلند اشاره کرده بود. من به قربان آن پنجه های کوچکش بروم که این طور وصیت نامه نوشته قربان آن زبانش بروم که این چنین زیبا حرف زده. آنجا که می گوید باید این انقلاب را به اقصی نقاط دنیا صادر کرده و مقدمه ظهور حضرت مهدی را فراهم کنید. فکرش بلند بود. مسیرش را آگاهانه انتخاب کرده بود. قوی شده بود اهل ولایت بود بصیرت داشت. بعد از شهادت رضا عده ای بهم می گفتند چطور دلت آمد که بچه داوزده ساله را به جبهه بفرستی؟ در جواب می گفتم خون بچه من از خون حضرت قاسم و علی اکبر(علیه السلام) رنگین تر نبود. وقتی بچه داوزده ساله آن قدر عاشق خدا شده بود که می گفت من عاشق الله و امام زمان گشته ام و این عشق با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی رود تا به معشوقم یعنی الله برسم. من باید گبر می بودم که رضایت نمی دادم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊 فصل چهارم..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشه
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی🌷🕊
فصل چهارم..( قسمت چهارم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دلتنگی_های_مادرانه
رضا عاشق دوچرخه سواری بود. از چهار سالگی برایش دوچرخه خریدیم. هر چه بزرگ تر می شد دوچرخه اش را عوض می کردیم و دوچرخه بزرگ تر می خریدیم. در سن یازده سالگی برایش یک دوچرخه کورسی خریدم که خیلی به آن علاقه داشت. شب به شب می رفتیم در یک محوطه خالی مناسب در کرج ما می نشستیم و رضا دوچرخه سواری می کرد بعد از شهادت رضا سعی می کردم در جمع گریه نکنم دوچرخه کورسی رضا در زیر زمین بوداز تاریکی شب ها استفاده می کردم و در دل شب یواشکی می رفتم زیر زمین و دوچرخه را بغل می کردم و در فراغ رضا گریه می کردم. آنجایی را که روی فرمان دوچرخه دستاش را می گذاشت می بوسیدم . جای دست هاش را لمس می کردم چهره اش را روی دوچرخه در حال دوچرخه سواری تصور می کردم و خاطراتش را برایم زنده می شد. شده بود گاهی آن قدر در حال خودم بودم که بلند بلند گریه می کردم که خدا بیامرز پدر رضا از خواب بیدار می شد و می آمد من را می برد بالا. بعد از دوسال از شهادت رضا پدرش دوچرخه رضا را داد به کسی تا من اذیت نشوم. لباس هایش را هم دادیم به همسایه مان برد برای نیازمندان. یکی از روستاهای محروم کشور. بی دقتی کردم آن لباس زرد ورزشی رضا را هم که با دست خط خودش پشتش نوشته بود مسافر کربلا دادم بردند. بعدها اورکتش را از جبهه برایمان آوردند که در حال حاضر، تنها یادگاری ما از رضا همان اورکت بزرگ است که الان در باغ موزه دفاع مقدس تهران است.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی🌷🕊 فصل چهارم..( قسمت چهارم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل چهارم..( قسمت آخر )🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#تسلای_دل_مادر
من با رضا زندگی می کنم. وجود پسرم را کنار خودم حس می کنم. دستان کوچک رضا گره گشای دلتنگی های مادرانه من است. هر وقت دلم برای او تنگ می شود به اتاقی که عکس های پسرم را بر در و دیوار آن آویخته ام می روم و حضور شاد و پر انرژی رضا را در لحظه لحظه زندگی ام نظاره می کنم. رضا بغض های مادرانه مرا خوب می شناسد و می داند چطور با نگاه مهربانش که حالا در قاب عکس خلاصه شده آرامم کند. بعد از شهادتش خیلی دلتنگی می کردم. یک شب رضا به خوابم آمد گفت مامان چراگ ریه می کنی؟ گفتم: خیلی دلم تنگ شده. گفت: برای چی؟ گفتم تو نمی آیی یه سری به من بزنی. گفت: مامان هر کجا تو باشی من کنارت هستم. بعد گفت مگه بارها برات پیغام نفرستادم که گریه نکن و ناراحت نباش؟ از بچگی طاقت دیدن اشک چشم من را نداشت. نمی دانم الان چطور طاقت می آورد. یک وقت هایی با پدرش اختلاف های جزئی داشتیم که باعث ناراحتی ام می شد یا بعضی وقت ها دلتنگ برادر مرحومم می شدم رضا تا متوجه ناراحتی من می شد می آمد بغلم می کرد دستش را دور گردنم می انداخت شروع می کرد به گریه کردن می گفت مامان غصه نخور بهم دلداری می داد و تسلای دلم بود. باور کنید حالا هم که پا به سن گذاشته ام هنوز داغ رضا برایم تازه است. خاطراتش از یادم نرفته است. با یاد و خاطراتش، بغض گلویم را می گیرد بعضی ها می گویند خاک مرده سرد است ولی من اصلا این حرف ها را قبول ندارم مخصوصاج معه ها خیلی دلم می گیرد. خیلی دلتنگ رضا می شوم یاد آن غروب جمعه ای می افتم که از من نوار خواست تا وصیت نامه اش را ضبط کند. البته همیشه سعی می کنم برای شهادت رضا گریه نکنم چون رضا به آرزوی خود رسیده است بارها به من گفته بود مامان اگر یک وقت دلت گرفت اگر اومدی سرمزار من. برای من گریه نکن. برای غریبی امام حسین علیه السلام و حضرت زینب علیه السلام گریه کن.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت آخر )🌷🕊 🕊🌷بسم رب ال
19.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊
فصل آخر..( قسمت اول)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#وصیتنامه_صوتی_شهید_رضا_پناهی🌷🕊
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊 فصل آخر..( قسمت اول)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊
فصل آخر..( قسمت آخر )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#وصیتنامه_مکتوب_شهید_رضا_پناهی🌷🕊
بسم الله الرحمن الرحیم
اینجانب با آگاهی کاملی که به شهادت دارم برای دفاع از اسلام و حیثیت انقلاب اسلامی و دفاع از مملکت اسلامی به فرمان بزرگ رهبر مسلمانان جهان و مرجع عالیقدر حضرت امام خمینی به جبهه حق علیه باطل شتافتم ، و امید است که خون ما نهال نو پای انقلاب اسلامی را بارور کند ، و شهادت ما موجب آگاهی و رشد فکری جامعه جهانی اسلام گردد.
از شما ملت قهرمان میخواهم که پشتیبان روحانیت مبارز و متعهد به اسلام باشید ، که همیشه به قول امام عزیزمان ، روحانیت است ، که تاکنون اسلام را ، زنده نگه داشته است ، و برادران سپاه و بسیج شما بعنوان بازوی مسلح ولایت فقیه و سربازان صدر اسلام را زنده کنید ، پس باید به وظیفه خطیری که دارید ، آگاه باشید ، و آن صیانت از اسلام عزیز است ، در این راه باید شب و روز برای رضای خداوند و حراست از دین خدا تلاش کرد.
همه ی ما مدیون این رهبری و این انقلاب هستیم و باید که این انقلاب را به اقصی نقاط دنیا صادر کرده ، و مقدمه ظهور حضرت مهدی ( عج ) را به فراهم درآوریم ..
از غیبت و تهمت و افترا دوری کنید و همه در یک صف آهنین برای خدا پیکار کنید و حالت جاذبه داشته باشید تا بتوانید افراد گمراه را به راه راست هدایت کنید ، این گفته امام بزرگوارمان را که فرموده اند ، وحدت کلمه داشته باشید ، در عمل پیاده کرده و همه به ریسمان الهی چنگ بزنید .
و چند سخن با مادرم صحبت می کنم :
مادر جان می دانم داغ فرزند برای مادر خیلی مشکل است ، ولی من از شما انتظار دارم که مانند بانوی بزرگوار اسلام یعنی حضرت زینب (سلام الله علیها) بر برابر مشکلات و داغ فرزندت مقاومت نموده و سکوت را تا حد امکان مراعات کرده تا دشمنان اسلام و منافقین بدانند که در هر زمانی مادرانی شیر زن چون شما پیرو زینب هستند ، و فرزندان خود را با افتخار هدیه به اسلام می کنند . مادرم قامتت را بلند گیر و ندای الله اکبر ، خمینی رهبر سر ده و سخن شهیدان راه خدا را به مردم برسان که همان سخن ما پیروی از قرآن و خدا می باشد ، مادرم کوه باش و چون کوه استقامت کن ، لحظه ای از نام و یاد خدا غافل نباش و در راه دین خدا بکوش ،که هر چه بکوشی باز کم است ف مادرم گریه نکن ، بخند و خوشحال باش زیرا در راه هدف مقدس گام برداشته و جان باخته ام .
مادر تو بوستان سبز وجود منی ، و من آن غنچه توام که توام پروریده ای مادرم ، سلام بر تو که بالاخره بر احساس مادرانه ات پیروز شدی ، و فرزندت را روانه میدان نبرد کفار با مسلمین کردی و گفتی که تو را در راه خدا هدیه انقلاب اسلامی می کنم ، و من به وجود تو افتخار می کنم که مادری از سلاله زهرا(سلام الله علیها ) هستی و یا عرض دیگر با پدر و مادرم و قوم و خویشان دارم که اگر من شهید شدم هیچ ناراحت نباشید و بر سر قبر من گریه نکنید ، زیراکسی نبود که به سر قبر حسین (علیه السلام ) گریه کند و سخنی نیز با برادرم دارم ، ای برادر عزیز و از جان عزیزترم تو و همسالان تو آینده انقلاب هستید و شما وارث خون شهیدان میباشید ، تا می توانید دشمن ظالم باشید و یار مظلوم ، حضرت علی ( علیه السلام ) میباشید و حرف حق را بگویید اگر چه به ضررتان باشد و از رهبر عظیم الشأن انقلاب پیروی کنید که واقعا نایب امام زمان میباشد ، خداوند شما را پیروز و موفق گرداند .
و باری از امت مسلمان می خواهم که در همه کارهای خود خدا را در نظر بگیرند و هیچ گاه از امام امت و روحانیت مبارز و دولت اسلامی دست برندارند و این را باید بدانیم که اگر روزی روحانیت را کنار بگذاریم ، روشنفکران ( وابسته ) ما را وابسته به شرق و غرب می کنند چون قشر روحانیت تا به حال ثابت کرده اند از آیت الله کاشانی ، آیت الله شیخ فضل الله نوری ، و تا حال این را ثابت کرده اند و این انقلاب اسلامی را کهه برای شرق و غرب زیان زیادی به بار آورده را تا آخرین قطره خونمان حفظ می کنیم و به دنیا نشان بدهیم که اسلام اینست و این راه همیشه کمکمان می کند این در جبهه ثابت شده است که خداوند مومنین را یاری می کند .
دیگر عرضی ندارم ، والسلام و علیکم و رحمت ا... و برکاتة
#پایان
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---