eitaa logo
درد دل... و داستان های اهل بیت علیهم السلام
9 دنبال‌کننده
7 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
... 🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃 : مردى با خانواده خود سوار كشتى شد و در دریا به حركت درآمد، كشتى شكست و از سرنشینان آن جز همسر آن مرد كسى نجات نیافت. زن بر تخته پاره‌اى قرار گرفت و موج دریا او را به یكى از جزیره‌هاى میان آب برد در آن جزیره مرد راهزنى زندگى مى‌كرد كه هر عمل حرامى را مرتكب شده بود و به هر فعل قبیحى دامن آلوده داشت ناگهان آن زن را بالاى سر خود دید به او گفت: آدمیزادى یا پرى؟ زن گفت: آدمم دیگر سخنى نگفت برخاست و قصد كرد که عمل حرامی را با زن انجام دهد! زن به خود لرزید راهزن سبب را پرسید زن با دست اشاره كرد از خدا مى‌ترسم راهزن گفت: تاكنون چنین عملى مرتكب شده‌اى؟ زن پاسخ داد به عزّتش سوگند نه مرد راهزن گفت: با اینكه تو مرتكب چنین خلافى نشده‌اى از خدا مى‌ترسى! درحالیكه من این كار را به زور به تو تحمیل مى‌كنم به خدا قسم من براى ترس از حقّ سزاوارتر از توام! راهزن پس از این جرقّه بیدار كننده برخاست و در حالیكه همتى به جز توبه نداشت به نزد خاندان خود روان شد در راه به عابدی برخورد و به عنوان رفیق راه با او همراه گشت، آفتاب هر دوى آنان را آزار داد، عابد به راهزن جوان گفت: دعا كن تا خدا به وسیله ابرى بر ما سایه افكند، وگرنه آفتاب هر دوى ما را از پاى خواهد انداخت! جوان گفت: من در پیشگاه خدا براى خود حسنه‌اى نمى‌بینم، تا جرأت كرده از حضرتش طلب عنایت كنیم عابد گفت: پس من دعا مى‌كنم تو آمین بگو جوان پذیرفت عابد دعا كرد، جوان آمین گفت ابرى بر آنان سایه انداخت، در سایه آن بسیارى از راه را رفتند، تا به جایى رسیدند كه باید از هم جدا مى‌شدند به ناگاه ابر بالاى سر جوان به حركت آمد. عابد گفت: تو از من بهترى زیرا دعا به خاطر تو به اجابت رسید داستانت را به من بگو جوان برخورد خود را با آن زن تعریف کرد عابد به او گفت: بخاطر ترسى كه از خدا به دل راه دادى تمام گناهانت بخشیده شد، باید بنگرى كه در آینده نسبت به خداوند چگونه خواهى بود. ، شرح جامع مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه، جلد۱، .. _••🏴🍃 ...🏴🍃••_ 🏴 ....🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
...🌹🏴 🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃 فرزند علامه جعفری می‌گوید: با توجه به اینکه سال‌ها علامه در نجف تحصیل کرده بود در هیأت عزاداری نجفی‌های مقیم تهران شرکت می‌کرد. این هیات مدّاح بسیار خوبی داشت به نام هوشنگ ترجمان که استاد دانشگاه نیز بود و از لحاظ هنر شعری تبحر داشت و شعرهایی که در هیأت می‌خواند خودش می‌سرود. علامه جعفری‌ به ایشان خیلی علاقه داشت و در این هیأت با شور و علاقه خاصی حضور می‌یافت و من و برادر بزرگم دکتر غلامرضا جعفری را هم با خودش همراه می‌برد. این هیات در دهه اول محرم بعد از ساعت ۱۲ نیمه شب شروع می‌شد و ما در این ایام تا نزدیکی‌های اذان صبح به همراه پدر در هیأت بودیم. برادرم دکتر غلامرضا جعفری که در آخرین ساعات عمر علامه جعفری‌ نزد ایشان در بیمارستان بود نقل می‌کند: چون علامه دچار سکته مغزی شده بود و قدرت تکلّم نداشت در آخرین لحظه‌های عمرشان با ایما و اشاره از من می‌خواستند که چیزی را برایشان بیاورم، ولی من هر چه تلاش می‌کردم نمی‌فهمیدم که ایشان چه خواسته‌ای دارند! یک پارچه سبزی بود که یکی از دوستان علامه چند ماه قبل از کربلا آورده بود و به ضریح مطهر امام حسین‌ علیه‌السلام متبرک شده بود. من متوجه شدم که علامه آن پارچه را می‌خواهند. به سرعت از بیمارستان خارج شدم تا آن پارچه را بیاورم، رفت و برگشت حدود یک ساعت طول کشید و من وقتی به بیمارستان رسیدم ایشان تمام کرده بودند و دکترها پارچه سفیدی را به سرش کشیده بودند. از اینکه نتوانسته بودم این خواسته استاد را به موقع اجابت کنم خیلی متاثر شدم پارچه سفید را کنار زدم و پارچه متبرک شده را روی صورت علامه گذاشتم در کمال تعجب مشاهد کردم که ایشان چشمانشان را باز کرده و لبخندی زدند و برای ابد چشمان مبارک را بستند. ... _••🏴🍃 ...🏴🍃••_ 🏴 ....🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
... 🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃 : در بروجرد مبتلا به درد چشم سختی بودم هر چه معالجه کردم رفع نشد، حتی اطباء آنجا از بهبودی چشم من مایوس شدند تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولاً دسته‌جات عزاداری به منزل ما می‌آمدند، نشسته بودم اشک می‌ریختم درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود در همان حال گویا به من الهام شد از آن گِل‌هایی که به سر و صورت اهل عزا مالیده شده بود به چشم خود بکشم مقداری گِل از شانه و سر یک نفر از عزاداران به طوری که کسی متوجه نشود گرفتم و به چشم خود مالیدم فوراً در چشم خود احساس تخفیف درد کردم و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت تا آنکه به کلی کسالت آن رفع شد. بعداً نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم که محتاج به عینک نگشتم در چشم معظم له تا سن هشتاد سالگی ضعف دیده نمی‌شد و اطباء حاذق چشم اظهار تعجب نموده و می‌گفتند: به حساب عادی ممکن نیست شخصی که مادام العمر از چشم، این همه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه سالگی محتاج به عینک نباشد. ، جلد۱ ‌ _••🏴🍃 ...🏴🍃••_ 🏴 ....🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
... 🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃 وقتی که خیلی بچه‌تر از الان بودم یکی از رفقا داستان این نوکر با اخلاص اباعبدالله علیه‌السلام رو برام تعریف کرد و از همون موقع شیفته این مرد شدم. حاج تقی شریعت از همون دوران جوانیش عهد کرده بود تا آخر عمرش برای سیدالشهداء علیه‌السلام پیراهن مشکی بپوشه چند سال بعد میره مکه برای حج و طواف خانه خدا، همهٔ مردم با لباس‌های احرام و یکدست سفیدپوش آمده بودند دور کعبه طواف کنند یه وقت شرطه‌ها دیدن یه نفر با پیراهن مشکی لای جمعیت داره دور خونه خدا طواف می‌کنه و حسین حسین میگه شرطه‌ها آمدن که بندازنش بیرون یهو درگیری پیش میاد و شرطه‌ها حاج تقی رو می‌زنند و حاج تقی از فرط کتک خوردن بیهوش میشه حاج تقی رو میبرن بیمارستان وقتی که به هوش میاد می‌بینه لباسشو از تنش درآوردن و دور انداختن و لباس بیمارستان تنش کردن این صحنه رو که می‌بینه شروع می‌کنه به داد و بیداد و بیمارستانو میذاره روی سرش که لباس مشکی منو چرا دور انداختید و می‌شینه کلی گریه می‌کنه و از هوش میره! توی عالم رؤیا حبیب ابن مظاهر علیه‌السلام میاد عیادته حاج تقی و می‌فرماید: حاج تقی پاشو اربابت سیدالشهداء علیه‌السلام دارن تشریف میارن به عیادتت حاج تقی میگه من با همه قهرم و دیگه کاری به کسی ندارم این بار خود سیدالشهداء علیه‌السلام وارد شدن و فرمودن آقاتقی پاشو اومدم عیادتت حاج تقی با بغض و گریه رو به سیدالشهداء علیه‌السلام می‌کنه و با زبون آذری عرض می‌کنه: "باشوآ دولانیم آقاجان" ولی من با شما قهرم مگه من با شما عهد نبسته بودم تا آخر عمر از غم شما پیراهن سیاه بپوشم پس چرا اجازه دادین پیراهنمو از تنم در بیارن و دور بندازن؟! سیدالشهداء علیه‌السلام فرمود آقاتقی این پیراهن مشکی‌ای که تا الان تنت بود رو خودت دوخته بودی بیا این پیراهن مشکی‌ای رو که مادرم با دست شکستش برات دوخته رو ازم بگیر و اینو تنت کن حاج تقی تا آخر عمرش اون پیراهن مشکی رو که حضرت علیه‌السلام بهشون عطا کرده بودن رو توی حسینیه‌شون نگهداشت و وقتی که خواستن خاکش کنن با پیراهن مشکیش دفنش کردن و کفنش هم بوریا بود. بی‌پیراهنی😭 _••🏴🍃 ...🏴🍃••_ 🏴 ....🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
... 🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃 در قدیم یک فردی بود در همدان به نام اصغرآواره اصغر آقا کارش مطربی بود و در عروسیها و مجالس بزرگان شهر مجلس گرمی می‌کرد و اینقدر کارش درست بود که همهٔ شهر او را می‌شناختند... و چون کسی را نداشت و بی‌کس بود بهش می‌گفتند اصغر آواره! انقلاب که شد وضع کارش کساد شد و دیگه کارش این شده بود می‌رفت در اتوبوس برای مردم می‌زد و می‌خواند و شب‌ها می‌رفت در بهزیستی می‌خوابید. تا اینجای داستان را داشته باشید! در آن زمان یک فرد متدّین و مؤمن در همدان به نام آیت الله نجفی از دنیا میره و وصیت کرده بود اگر من فوت کردم از حاج آقا حسینی پناه که فردی وارسته و گریه کن و خادم حضرت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام و از شاگردان خوب مرحوم حاج علی همدانی است بخواهید قبول زحمت کنند نماز میت من را بخوانند. خلاصه از دنیا رفت و چند هزار نفر اومدند برای تشیبع جنازه اون در قبرستان باغ بهشت همدان و مردم رفتند دنبال حاج آقا حسینی پناه که حالا دیگه پیرمرد شده بود و آوردنش برای خواندن نماز میت.... حاج آقا حسینی پناه وقتی رسید گفت تا شما کارها رو آماده کنید من برم سر قبر استادم حاج ملاعلی همدانی فاتحه‌ای بخوانم و برگردم. وقتی به سر مزار استادش رسید در حین خواندن فاتحه چشمش به تابوتی خورد که چهار کارگر شهرداری زیر آن را گرفته و به سمت غسال‌خانه می‌بردند! کنجکاو شد و به سمت آنها رفت پرسید این جنازه کیه که اینقدر غریبانه در حال تدفین آن هستید؟ یکی از کارگران گفت این اصغر آواره است! تا اسم او را شنید فریادی از سر تأسف زد و گریست.... مردم تا این صحنه را دیدند به طرف آنها آمدند و جویای اخبار و حال حاجی شدند و پرسیدند چه شد که شما برای این فرد این طور ناله کردید؟! حاجی گفت: مردم این فرد را می‌شناسید؟ همه گفتند: نه! مگه کیه این؟ حاجی گفت: این همون اصغر آواره است مردم گفتند: اون که آدم خوبی نبود شما از کجا می‌شناسیدش؟! و حاجی شروع کرد به بیان یک خاطره قدیمی گفت: سال‌ها قبل از همدان عازم شهر قم بودم و آن زمان‌ها تنها یک اتوبوس فقط به آن شهر می‌رفت سوار اتوبوس که شدم دیدم وای اصغر آواره با وسیله موسیقیش وارد شد ترسیدم و گفتم: یا امام حسین اگه این مرد بخواهد در این اتوبوس بنوازد و من ساکت باشم حرمت لباسم از بین می‌رود، اگر هم اعتراض کنم مردم که تو اتوبوس نشستند شاید بدشان بیاد که چرا من نمی‌ذارم شاد باشند و اگر هم پیاده شوم به کارم در قم نخواهم رسید... چه کنم؟! خلاصه از خجالت سرم را به پایین انداختم اصغر آواره سوار شد و آماده نواختن بود که ناگاه چشمش به من افتاد، زود تیمپو رو گذاشت تو گونی و خواست پیاده بشه که مردم بهش اعتراض کردند که داری کجا میری؟ چرا نمیزنی؟ گفت: من در زندگیم همه غلطی کردم اما جلوی اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها موسیقی ننواختم... خلاصه حرمت نگه داشت و رفت... اونروز تو دلم گفتم: اربابم حسین علیه‌السلام برات جبران کنه حالا هم به نظرم همهٔ ما جمع شدیم برای تشییع جنازه اصغر آواره و خدا خواسته حاجی عنایتی بهانه‌ای بشود برای این امر خلاصه با عزت و احترام مراسم شروع شد و خود حاجی آستین بالا زد و غسل و کفنش را انجام داد و برایش به همراه آن جمعیت نماز خواند... .... _••🏴🍃 ...🏴🍃••_ 🏴 ....🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
... 🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃 🌷🕊 ابوریاض یکی از افسرای عراقی می‌گوید: توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست و خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد. خیلی ناراحت شدم، رفتم سردخانه، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم، دیدم درسته رفتم جسدش رو ببینم کفن رو کنار زدم، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده، اشتباه شده، این فرزند من نیست! افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه میزنی؟ کارت و پلاک رو قبلاً چک کردیم و صحت اونها بررسی شده هر چی گفتم باور نکردند کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد! من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم زحمت ادامه راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم چهره آرام و زیبای آن جوان که نمی‌دانستم کدام خانواده انتظار او را می‌کشید، دلم را آتش زد خونین و پر از زخم، اما آرام و با شکوه آرمیده بود، او را در کربلا دفن کردم، فاتحه‌ای برایش خواندم و رفتم سال‌ها از آن قضیه گذشت بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است! اسیر شده بود و بعد از مدتی با اُسرا آزاد شد، به محض بازگشتش، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟ پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی اسیر کرد، با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم حتی حاضر شد بهم پول هم بده وقتی بهش دادم، اصرار کرد که راضی باشم بهش گفتم در صورتی راضی‌ام که بگی برای چی میخوای؟ اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید می‌شم قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام دفن بشم می‌خوام با اینکار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید شهید آرزو می‌کند کنار اربابش حسین علیه‌السلام دفن بشه، اونوقت جاده آرزوهای ما ختم می‌شه به پول، ماشین، خونه، معشوقه زمینی، گناه و ... خدایا! ما رو ببخش که مثل شهداء بین آرزوهامون، جایی برای تو باز نکردیم... : ۱،صفحه۵۴ _••🏴🍃 ...🏴🍃••_ 🏴 ....🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
... 🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃 دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ یک دفعه کلاس از خنده ترکید ... بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند . او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم . پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟ همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید. تئودور داستایوفسکی .. _••🏴🍃 ...🏴🍃••_ 🏴 ....🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
.... 🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃 در نزدیکی‌های تهران حوالی دولت آباد و میدان خراسان، یک گاریچی بود بنام قاسم، که کارش فروش جگر بود و به همین دلیل معروف شده بود به قاسم جیگرکی قاسم جیگرکی شرور بود، اهل دعوا و چاقو کشی و گاهی اوقات هم پیک مشروبی می‌زد اما هر سال چند روز قبل از محرم که می‌شد، دست و دهانش رو آب می‌کشید و تو مجلس امام حسین علیه‌السلام خدمت می‌کرد اوایل جمعیت زیادی در این هیئت حضور داشتند، کم کم از تعداد سینه‌زن ها کاسته شد تا اینکه مسئولین هیئت متوجه شدند که مطلبی باید رخ داده باشه که این مقدار کاهش سینه‌زن رخ داده است. پیگیری‌های مسئولین نشان داد که حضور آدم شروری مثل قاسم جیگرکی آن هم بعنوان جلودار و عَلَم کش باعث شده تا مردم میل و رغبتشان را به این هیئت از دست بدهند. بنابراین قرار گذاشتند که به قاسم اعلام کنند که امسال به هیئت نیاید. بزرگ هیئت که پیرمرد با صفایی بود با شش نفر از هیئتی‌ها رفتند منزل قاسم جیگرکی آن پیرمرد شروع به سخن کرد که قاسم، آیا امام حسین علیه‌السلام را دوست داری؟ قاسم زد زیر گریه و گفت بعد یه عمر نوکری، امام حسین علیه‌السلام رو دوست دارم!!؟ خودم و زن و بچه‌هام به فدایش مجدداً سوال کردند که قاسم هر کاری از دستت بر بیاید برای امام حسین علیه‌السلام انجام می‌دهی؟ گفت بله، هر کاری که رو زمین مونده باشه را از شعف دل انجام می‌دهم. از توالت شستن تا پرچم زدن و حتی چون بدن قوی داشت علم مسجد را او بدوش می‌کشید. هر کاری که بتونم انجام می‌دهم و به آن هم افتخار می‌کنم گفتند قاسم دوست داری هیئت اربابت کوچیک باشه یا بزرگ؟ گفت بزرگ... امام حسین علیه‌السلام عظمت دارد، هیئت او هم باید عظمت داشته باشد سؤال کردند که قاسم اگر کسی باعث بشود که هیئت امام حسین علیه‌السلام کوچک بشود وظیفه‌اش چیست؟ قاسم شک کرد و پرسید یعنی چه؟ گفتند یعنی مردم به هیئت نیایند به خاطر یک نفر قاسم گفت خُب آن یک نفر نیاید تا مردم بیایند. گفتند راستش ما آمده‌ایم که بگوئیم امسال شما به حسینیه نیایی! قاسم گفت باشه من نمیام و شما هم سلام من را به مردم برسانید و بگوئید قاسم نمیاد تا شما تشریف بیاورید شب اول محرم همسر و فرزندانش گفتند بابا نمیای هیئت!؟ قاسم گفت چرا شما بروید من هم خواهم آمد اجازه نداد خانواده متوجه بشوند رفت چند تکه پارچه مشکی پیدا کرد و رفت زیرزمین خانه را مشکی زد گفت یا امام حسین من را از حسینیه بیرون کردند، به من گفتند که دیگر نیا، من هم یه حسینیه برای خودم درست کردم اینجا کسی نیست که من را بیرون کنه زنجبرهایش را برداشت، هر چه شعر بلد بود می‌خواند و عزاداری می‌کرد این ادامه یافت تا صبح روز پنجم صبح روز پنجم یکی از اون هفت نفر با چشم گریان به درب خانه دوستش رفت و متوجه شد که او هم گریان است جویا شد دید دقیقاً همان خوابی که او دیده، دوستش هم دیده است درب منزل سوم و چهارم و ... هفتم همه در آن شب یک خواب را دیده بودند! هر هفت نفر را امام حسین علیه‌السلام توبیخ کرده بودند که شما چکاره بودید که به کسی بگوئید بیا و به دیگری بگوئید نیاید؟ من که فقط امام بنده‌های خوب نیستم، امام گنهکاران هم هستم بروید از او عذرخواهی کنید چرا دل قاسم را شکستید؟ چرا در پیشگاه همسر و فرزندانش کوچکش کردید؟ همگی با هم به در خانه قاسم آمدند و دیدند که درب باز است درب زدند، یکی از فرزندان قاسم آمد دیدند در حال گریه است گفتند چرا گریه می‌کنی گفت بیائید پدرم داره خودش را می‌زنه، پدر داره گریه می‌کنه دویدند، دیدند قاسم آنقدر این سر را به دیوار زده که این سر خون آلود شده گفتند چه شده، گفت من هم خواب امام حسین علیه‌السلام را دیدم آقا فرمود بخاطر من ببخش اینها را ولی قاسم تو که ما را دوست داری تو که دو ماه عزاداری می‌کنی چرا شرارت می‌کنی؟ چرا شراب‌خواری می‌کنی؟ چرا آبروی من را می‌بری؟ قاسم می‌گوید به آقا گفتم: من نمی‌دانستم که آبروریز شما هستم ... حالا که اینطور شد میخوام روز عاشورا بمیرم برات ظهر عاشورا نشده بود دیدن بچه‌های قاسم دارن فریاد میزنن آی مردم ما یتیم شدیم مردم اومدن جنازه قاسم رو گلبارون کردن تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که دوست خود روش بنده پروری داند ‌ _••🏴🍃 ...🏴🍃••_ 🏴 ....🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
🍃🏴بسم الله الرحمن الرحیم 🏴🍃 یکی از نمایندگان حضرت آیت الله خوئی رحمت الله علیه می‌گوید: یک سالی در ایام محرم و صفر در نجف اشرف خدمت ایشان رسیدم و در آن گرمای شدید ایشان را در حالی دیدم که از سر تا پایشان سیاه‌پوش بود، حتی لباس‌های زیر و جوراب‌های ایشان نیز سیاه بود. من در حالی که تعجب کرده بودم و نگران حال ایشان بودم از آقا سوال کردم که آیا فکر نمی‌کنید با این وضعیت سرتاپا سیاه پوش در این هوا ممکن است مریض و یا گرمازده شوید؟! ایشان در پاسخ فرمودند: فلانی من هر چه دارم از سیاه‌پوشی سرتاپا برای حضرت سیدالشهداء علیه‌السلام دارم. پرسیدم: چطور؟؟ فرمود: بنشین تا برایت تعریف کنم سپس این گونه برایم تعریف نمود: پدر من مرحوم حاج سید علی‌اکبر خوئی از وعاظ و منبری‌های معروف زمان خود بود. همسرش که مادر من باشد هر چه از ایشان باردار می‌شد پس از دو سه ماه بارداری بچه‌اش سقط می‌شد و خلاصه بچه‌دار نمی‌شدند. روزی پدرم بالای منبر این جمله را به مردم می‌گوید که ایها الناس دستتان را از دست امام حسین و اهلبیت علیهم السلام رها نکنید که اینها خاندان کرامت و بخشش اند و هر حاجت یا مشکل بزرگی که دارید جز درب خانهٔ ایشان جای دیگری نروید که این خانواده حلال مشکلات اند پس از آنکه پدرم از منبر پائین می‌آید زنی به او می‌گوید آسید علی‌اکبر شما که به ما سفارش می‌کنید تا برای حل مشکلات و گرفتن حوائجمان درب خانهٔ اهلبیت و امام حسین علیهم السلام برویم، چرا خودت از امام حسین علیه‌السلام نمی‌خواهی تا به تو فرزندی عنایت فرماید؟؟!! ایشان در حالیکه به شدت ناراحت می‌شوند به خانه می‌رود. همسرشان (مادربنده) می‌پرسد: آقا چرا اینقدر ناراحتید؟ و ایشان قضیه منبر و صحبت آن زن را بازگو می‌کنند. مادرم می‌گوید خب راست گفته، چرا خودت چیزی نذر امام حسین علیه‌السلام نمی‌کنی تا حضرت عنایتی فرموده و ما نیز بچه‌دار شویم؟ پدرم می‌گوید: ما که چیزی نداریم تا نذر کنیم! مادرم در جواب می‌گوید حتماً لازم نیست چیزی داشته باشیم تا نذر کنیم، اصلاً شما نذر کن که امسال تمام دو ماه محرم و صفر را برای امام حسین علیه‌السلام از سر تا پا، حتی جوراب و کفشتان هم سیاه باشد و سیاه بپوشید. در آن سال پدرم به این نذر عمل کرد و از اول محرم تا پایان ماه صفر سرتاپا سیاه‌پوش شد. در همان سال هم مادرم باردار می‌شود و ۷ماه نیز از بارداری‌اش می‌گذرد و بچه‌اش سقط نمی‌شود. یک شبی یکی از طلبه‌ها که از شاگردان پدرم بوده در آخر شب درب منزل ایشان می‌آید وقتی پدرم درب را باز می‌کند پس از سلام و احوال پرسی عرض می‌کند که من یک سوال دارم پدرم که گمان می‌کند سوال او یک مسئله علمی و یا فقهی باشد می‌گوید بپرس اما در کمال ناباوری آن طلبه می‌پرسد آیا همسر شما باردار است؟ ایشان با تعجب می‌گوید بله، تو از کجا می‌دانی؟کسی از این قضیه اطلاع ندارد باز می‌پرسد ایشان ۷ماهه باردارند؟ پدرم با تعجب بیشتری پاسخ مثبت می‌دهد، ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن می‌کند و می‌گوید: آسیدعلی‌اکبر من الان خواب بودم، در خواب وجود مبارک پیامبراکرم ﷺ را زیارت کردم حضرت فرمودند: برو و به آسیدعلی‌اکبرخوئی بگو که بخاطر آن نذری که برای فرزندم حسین کردی و دوماه از سرتاپا سیاه پوشیدی این بچه‌ای را که ۷ ماه است همسرت در رحم دارد را ما حفظ می‌کنیم و او سالم می‌ماند و ما او را بزرگ می‌کنیم و او را فقیه و عالم در دین می‌گردانیم و به او شهرت می‌دهیم. و او را به نام من نام بگذار حالا فهمیدی که من هر چه دارم از سیاه‌پوشی سرتاپایی دارم!!؟ 🌷شادی روح حضرت آیت الله حاج سید ابوالقاسم خوئی و تمام علمایی که مدافع شعائر اهلبیت علیهم السلام بودند، صلوات💐 🍃🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴🍃 _••🏴🍃 ...🏴🍃••_ 🏴 ....🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
❖ 🌺 اندكي طولاني اما زيبا 🌺 ﺷﺒﻲ "ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛ ﺑﻪ ﺭییس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ . ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩﻣﯿﺸﻭﻧﺪﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، "ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ" ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ . ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ : ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ ، " ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ " ﻭ "ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ " ﺑﻮﺩ! ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ .. ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ ! ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!.... ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ " ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ " ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ " ﻫﺴﺘﯽ ! "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ : ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ !! ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻪ ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ می توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛ ! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ " ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ ! ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !! ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ : ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ " ﻏﺴﻞ " ﻭ " ﮐﻔﻨﺖ " ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!! ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ " ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ " ﻫﺴﺘﻢ . ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ... ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ !!... ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ! ﺑﺪ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ " ﺣﺴﻦﻇﻦ " ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ.... 🍃🏴اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🏴🍃 🏴اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🏴            🍃🏴 @Yazinb3🏴🍃
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
-----~~~°°•لبیک یا رقیه...•°°~~~----- ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﻴﻚ ﻳﺎ ﺍﺑﺎﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦ ‏( ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ‏) امام حسین...که میرفت کسی ب صف نمی ایستاد برای جدا شدن برای امام حسین...فرقی نداشت عباس یا وهب فرقی نداشت علی اکبر یا حر به خدا فرقی نداشت ملیت و آیین و رسوم فقط عشق را فرا میخواند و عاشقان را لبیک میگفت امام حسین... ایستاد به نماز نمازی که دفاع از دین و ناموس بود و حق و خدا ..... چگونه است که محرم همان محرم است و حسین همان حسین وما ب نام گاهی عزادار حسین ..... حرمت دارند شهدا به هر ملیتی عزیزند برای مادران هر فرزندی سخت است دل کندن مادر از فرزند به خدا قسم که نماز صبر میخواهد و دامان زینب ..... و تلخ است تلخ تر از آنچه به تصور نمی آید .... کافیست چشم ببندی ب ادعاهای دروغین ..... چند لحظه کوتاه ..... تصورکن ..... از کشورت رانده شده ای ب دفاع از ناموس برخواسته ای و در دیاری دیگر ب غربت سکنی گزیده ای .... تو نیز سجاده ات پهن است به ربنای نماز ..... ایران و افغانستان ..... در نام دو تاشدن سخت است .... وقتی درک نمیکنیم جنگ یعنی چه .... رفتن برای حفظ عصمت وچادر ناموس یعنی چه .... گاهی مجبوریم ب رفتن .... پیام شهید مدافع حرم از سرزمین افغان این است: مادرم وخواهرم اکنون که چادر بر روی سرت ب آرامش نشسته من قدم هایم استوار است ب رفتن تا زینب یقین دارم در سرزمینی ک اجر مینهند به شهدا غریب نیستید و زمانی ک من سر بر دامان حسین گزارده ام و جسم چاک چاکم مهمان مردمی ست به زبان غریب شما در امن و امانید وخدا یار مظلومان است ‌........ دلنوشته از خ‌‌‌...حبیبی... ۱۳۹۶/۰۸/۰۱ تقدیم به کانال یازینب...وخانواده‌های شهدای تیپ فاطمیون 💐 🏴 ... -----~~~°°لبیک یا رقیه...•°°~~~------ _••🏴🍃 ...🏴🍃••_ 🏴 ....🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
🏴بسم الله الرحمن الرحیم🏴 #...😔 ...😔 می گویند زن های عرب دلشان که می گیرد، غصه که می افتد به جانشان، راه کج می کنند سوی حرم تو آقا!😔 می نشینند یک گوشه چادرشان را روی صورتشان می کشند هی می گویند ، ادرکنی بحق اخیک الحسین،😔 اصلا حرم ات معروف است به عقده گشایی و باز کردن سفره دل... می گویند کارشان که گیر می کند روزگار که سخت می گیرد، یک راست می روند پشت دیوارهای روبروی حرم نبوی آدرس مزار مادرتان است می روند و مادرتان را قسم می دهند به شما به شمایی که مشگل گشای دلهایی...😔 می گویند شما آقا...😔 می گویند هر که می رود کربلا غم های دلش حواله می شود به سوی حرم شما، عقده های دلش باز می شود در آن صحن، دلش آرام می گیرد... ! کرب هایم را برایت آورده ام غصه هایم را آورده ام نه راهی به مدینه دارم نه به مانده ام در این شهر پر التهاب. مانده ام در این خستگی ، نذر کرده ام امشب بنشینم گوشه ای و برای دل خسته ام بخوانم: یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِکْشِفْ لی کَرْبی بِحَقِ اَخْیکَ الْحُسَیْنِ" 😔 ...😔 ...😔 _••🏴🍃 ...🏴🍃••_ 🏴 ....🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3