💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_31
#حسنا
دستم که وبال گردنم شد ، رفتار مسیحا کمی تغییر کرد.
احساس کردم عذاب وجدان گرفته که کمی نرم تر شد.
اما بالاخره باید با همان دست در آتل در مقابل نگاه بقیه ، در شب دعوتی سودابه خانم ظاهر می شدم.
همه متعجب شدند.
مادرم نگران شد و پدر غر زد چرا به آنها نگفتم و سودابه خانم در جوابشان گفت:
_به نظرم عروس خوشگلمو چشم زدن... خودم میرم براش یه خروس میکشم که رفع بلا بشه....
هیچ کس آنشب نفهمید که واقعا من زمین نخوردم و این شاهکار دست مسیحا است.
من حتی برای سکوت محکم مسیحا هم تدبیری اندیشیدم.
کنارش نشستم و آهسته زیر گوشش گفتم:
_مادر و پدرم چیزی نمی دونن... خواهش می کنم طوری رفتار کن که دلشون خوش باشه که من خوشبخت شدم.
نگاهم کرد.
رنگ تیله ای چشمانش طوری در چشمانم نشست که لحظه ای قلبم را از تپش متوقف کرد.
لبخند زد و او هم سر خم کرد کنار گوشم تا زمزمه کند.
_باشه ...نگران نباش... خوب بلدم نقش بازی کنم.
و بعد سر بلند کرد و با لبخند طوری نگاهم کرد که قلب من بیچاره که ، حتی خودش هم نمی دانست عاشقانه برایش می زند، پر تپش شد!
شب خوبی بود .
پر از خنده و شوخی و در آخر هم سودابه خانم تمام کادوهای پاتختی را مقابل نگاه مادر و پدرم به من تقدیم کرد و همه برایمان آرزوی خوشبختی کردند و تمام.
آخر مجلس وقتی پدر و مادر و یاسین را تا دم در بدرقه کردم ، مادر گفت:
_خیالم دیگه از بابت تو راحته حسنا جان...فقط باید برای یاسین آستین بالا بزنم....
و پدر با لبخند گفت:
_واقعا خانواده ی خوبی هستن.... چقدر مادر شوهرت دوستت داره!
و من هم در تایید حرفشان گفتم:
_آره خیلی....
_ولی مسیحا خیلی ساکته....
یاسین این را گفت و با این حرفش دلم لرزید که مبادا چیزی فهمیده باشد که فوری جواب دادم.
_مسیحا تو جمع ساکته.... پسر خوبیه ...مامان من خوشبختم نگران من نباشید... برید برای شاه پسرتون زن بگیرید.
با این حرفم یاسین اخمی کرد و جواب داد.
_مگه من خر باشم که عاشق بشم.
و پدر همان موقع با خنده گفت:
_به موقعش خر میشی پسرم.... نگران نباش.
و همان موقع مسیحا هم وارد حیاط شد و گفت:
_حسنا.... پدر و مادرجون رو سر پا نگه ندار... بریم بالا صحبت کنید.
_نه پسرم ما دیگه داریم می ریم ... دخترم رو بهت سپردم...هوای دخترمو داشته باش.
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
یگانه
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 #پاد❤️🔥 #مرضیه_یگانه #پارت_39
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_40
#حسنا
_داداشت خوب سرشو زد به کاپوت ماشینا!
همراه با لبخندی که ثمره اتفاقات چند دقیقه پیش بود گفتم:
_حتما از اینکه دیر فهمید تو دوست منی شوکه شده...
وارد خانه شدیم که نسترن با دیدن مامان با لبخندی، احوال پرسی کرد.
او را به اتاقم دعوت کردم و ....
نسترن دختر خوبی بود، چیزی از زیبایی هم کم نداشت. از دوستان دوران دبیرستانم بود.
دختری که در عین پر جنب و جوش بودن، محجوب هم بود.
_خب نسترن خانم... چه تیپی زدی، چشم بازار رو کور کردیا.
_چشمات خوشگل میبینه عزیزم، چه اتاق دنج و خوبی داری.
به اتاقم نگاهی انداختم، یاد زمانی که اینجا بودم افتادم. چقدر خاطره داشتم!
_ممنون... چند وقتی بود اینجا نبودم، سخته عادت کردن به خونه جدید!..
_نگران نباش، بعد یه مدتی عادت میکنی. ولی زمان میبره.
_خب... میخواستی چی بهم بگی، خیر باشه.
سرم را پایین انداختم و همزمان با اینکه با دسته فنجان چایم بازی میکردم گفتم:
_ببین یه چیزی بهت میگم، فقط نباید به کسی بگی... قول میدی؟
_چیزی شده؟... دارم نگران میشم.
چه میگفتم؟ میگفتم چیزی نیست؟ درحالی که هست؟
وقتی خودم هم نمیدانستم این زندگی پر تلاطم قرار است چطور پیش برود، چطور میتوانستم بگویم چیزی نیست...
در همین فکر ها بودم که گفت:
_باشه قول میدم.
همه چیز را برایش گفتم، از اول تا آخر.
حس میکردم که اگر برای کسی تعریف نمیکردم، چیزی درون قلبم سنگینی میکرد. بعد از اتمام حرفم گفت:
_ببین حسنا... یه سوالی ازت میپرسم، صادقانه جواب بده.
_باشه
_تو مسیحا رو دوست داری؟
این سوال را صدها بار از خودم پرسیده بودم، وهر صدبار یک جواب نصیبم میشد.
من.... دوستش داشتم.
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
یگانه
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 #پاد❤️🔥 #مرضیه_یگانه #پارت_89 اح
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_90
#حسنا
چند وقتی از تصادف وحشتناکی که کرده بودم گذشت .
ولی خیلی چیزها بعد از آن تصادف عوض شد .
شاید اولین چیز ، روحیه ی خودم بود. احساس میکردم در دنیای تاریکیها اسیر شدم .
نگاهم به زندگی ، به مسیحا و تمام دلخوشیهای زندگی عوض شد.
دیگر آن دختر شاد و شیطان نبودم.
ناامیدتر از همیشه ، صبحها تا ظهر روی تخت میافتادم .
با آنکه مسیحا هر روز میز صبحانه را برایم میچید اما من حتی لب به غذاها یا پنیر و کرهای که برایم میگذاشت روی میز ، نمیزدم .
بیاشتها تا ظهر روی تخت میافتادم و ظهر به زحمت ، با ویلچر ، خودم رو تا آشپزخانه میرساندم.
تکه نانی از روی همان سفره برمیداشتم و بی کره ی آب شده و پنیر خشک شده ی روی میز ، خشک و خالی می خوردم و پنیر و کره ، همان جا روی میز میماند .
اما من دستی به آنها نمیزدم.
حتی مسیحا هم متوجه این تغییر شده بود. شب ها وقتی میآمد و میدید که میز صبحانهاش دست نخورده در آشپزخانه باقی مانده ، چند باری به من تذکر داد .
_چرا بلند نمیشی صبح ، صبحونه بخوری؟! چرا اینقدر روی تخت دراز میکشی؟!... اصلاً برات خوب نیست اینقدر روی تخت دراز بکشی ....
مگه نمیخوای حس پاهات زودتر برگرده ؟!...باید یه تلاش بکنی .... تو که خودت میتونی با کمکت دستات خودت رو روی ویلچر بنشونی .... تو رو خدا توی آشپزخونه یه لقمه غذا بخور .... یه صبحانهای بخور....
و من حتی جوابش رو هم ندادم.
حس زندگی در من مرده بود.
احساس میکردم دنیا همه تاریکی هایش را در خانه ی من یا شاید هم در زندگی من ریخته است .
چند روز دیگری گذشت.
همچنان با همه ی نصیحتهای مسیحا ، لب به صبحانه نمیزدم.
ناهارم شده بود یه کف دست نان و شبها با مسیحا بود که کمی شام میخوردم .
اما بالاخره یک روز مسیحا هم صبرش تمام شد .
میدانستم بالاخره از من خسته میشود.
وقتی آن روز به خانه آمد و با دیدن میز صبحانهای که هنوز دست نخورده در آشپزخانه مانده بود ، عصبی صدایش را بلند کرد :
_تو دیگه داری شورشو در میاری!.... این کارا یعنی چیه؟!... به خودت گرسنگی میدی تا شب که چی بشه؟!...
هر روز صبح دارم برات میز صبحانه رو میچینم ....حتی یه لقمه هم ازش نمیخوری ... پنیر و کره همینجور روی میز میمونه....
کره آب میشه و پنیر هم بو میگیره ... داری چیکار میکنی با خودت حسنا .... به خودت بیا.... حالا یه اتفاقی افتاده ....تو باید به خاطرش خودتو از گرسنگی بکشی!
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
یگانه
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 #پاد❤️🔥 #مرضیه_یگانه #پارت_139 #
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_140
#حسنا
بعد از پایان جلسه فیزیوتراپی با کمک یاسین و نسترن به خانه برگشتم.
خسته بودم انگار.
در همون جلسهی فیزیوتراپی، بعد از آن همه تمرین ، پاهایم احتیاج به استراحت داشت.
هر کاری کردم یاسین لااقل برای خوردن یک چایی بالا بیاید، اما قبول نکرد.
با رفتن یاسین ، نسترن همراهم تا طبقه بالا آمد، و همان موقع بود که سودابه خانم هم سراغی از ما گرفت:
پشت در خانه رسیده بودیم که سودابه خانم از طبقه ی پایین صدام زد.
_سلام دخترم خوبی؟!...
رفتی جلسه فیزیوتراپی؟...
_سلام مادر جون بله الان از اونجا برمیگردیم.
بیاید بالا با هم چایی بخوریم.
_نه قربونت برم من کلی کار دارم فقط میخواستم ببینم حالت خوبه... اگر یه موقع چیزی خواستی به من بگیا میخوای شب با دوستت بیای شام خونه ما...
_نه ممنونم... حالا باشه یه وقت دیگه... امشب خیلی حرف داریم برای گفتن.
_باشه عزیزم راحت باشید ...خوش باشید خداحافظ...
درِ خانه سودابه خانم که بسته شد، من و نسترن وارد خانه شدیم.
همون حال و احوالپرسی که من و سودابه خانم از بالای پلهها با هم داشتیم برایم کافی بود.
خدا رو شکر سودابه خانم زن خوبی بود و اهل دخالت تو زندگی من نبود و این یکی از حُسن های سختیهای زندگی با مسیحا بود.
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢