💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_1
هر کسی روز ازدواجش بهترین روز زندگی اش است اما برای من روزی پر اضطراب و استرس بود.
ذهنم از همان لحظه ای که مسیحا دنبالم آمد و با آن اخم های محکمش دسته گلم را به من سپرد ، پر شد از احتمالات پر از استرس!
حرفهای شب قبلش که به گوشی ام پیامک کرده بود هنوز در ذهنم بود....
« ببین نخواستم ندانسته پای سفره ی عقد بنشینی.... ولی من تو رو نمی خوام... یعنی نه اینکه فکر کنی مشکلی داری... نه من فقط با اجبار و خواسته ی مادرم اومدم خواستگاریت.... پس زندگی ما اونی نمیشه که مال بقیه شده....»
چقدر حرف پشت تک تک کلماتش بود و من چقدر بغضم را از همه پنهان کردم!
اگر مادرم می فهمید غصه می خورد...
اگر پدرم متوجه می شد شاید قلب ناراحتش باز درد می گرفت و اصلا از همه بدتر....
اگر یاسین متوجه می شد شر به پا می کرد...
من سکوت کردم اما باز هم نه فقط برای دلایل بالا.... بخاطر قلب خودم شاید که از همان روزی که مسیحا را دید .... ذوق کرد... تند زد ... عاشق شد شاید !
روز خواستگاری وقتی با همان جدیت و اخم تا کمر مقابلش خم شدم تا فنجان چای را بردارد ، یک لحظه فقط نگاهم کرد...
و من در چشمان تیله ای رنگش نمی دانم چه دیدم که دلم لرزید....
اصلا نفهمیدم چرا من... چرا بعد از آنهمه خواستگاری که داشتم و رد کردم به سودابه خانم جواب بله دادم...
شاید ... شاید یکی دیگر از دلایلم ، خود سودابه خانم بود....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢