eitaa logo
یگانه
41هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
949 ویدیو
2 فایل
قراره با تک تک قصه ها عاشقی کنیم ...💚 هر روز دو پارت از داستان ها تقدیم نگاه مهربونتون میشه😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🌺 کپی حرام و پیگرد قانونی و الهی دارد تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/3111452818C9571b65a83
مشاهده در ایتا
دانلود
یگانه
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 #پاد❤️‍🔥 #مرضیه_یگانه #پارت_121
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 از این حرفش خنده‌ام گرفت در حالی که خنده‌ای می‌کردم گفتم: -مگه گریه موقع داره؟... کی گفته الان وقت گریه نیست؟... مگه وقت گریه کی هست؟ خندید. - نه... منظورم اینه که بعد از خواستگاری حمیرا ...خب دیگه الان وقتش نیست.. - تو چرا اینقدر خوشحالی که حمیرا داره ازدواج می‌کنه؟... اصلاً از کجا معلوم خوشبخت بشه؟... از کجا معلوم این آدم خوبی باشه؟ ... هنوز باید بری تحقیق کنی بیان برن با یه جلسه که همه چیز درست نمیشه که.. نفس عمیقی کشید و گفت: _آره ولی خب خوشحالم... نه نمی‌دونم چی میشه ولی مگه خوشحالی علت می‌خواد؟.... مگه خوشحالی موقع می‌خواد؟... اگه گریه موقع نمی‌خواد خب خوشحالی هم نمی‌خواد . انگار دیگر جوابی برای گفتن نداشتم. لبخند روی لبم نشسته بود. لبخند او هم روی لبش بود. نگاه هر دو به هم وصل شد. و کمی بعد او بازویم را کشید و سرم را روی شانه‌اش گذاشت و گفت: _عوضش تو امشب خیلی خوشگل شده بودیا ...حواسم بهت بودا..؟! با این حرفش ، قند در دلم آب شد. دستش را دراز کرد و موهایم را از روی صورتم کنار زد و همه‌ی حجم بلند موهایم را از روی گردنم ، روی شانه‌ام ریخت و گفت: _این موهاتم که وقتی باز می‌کنی من دیوونه میشم... چقدر این موهات لخت و قشنگه دختر!... چند دقیقه‌ای کنار هم نشسته بودیم و مسیحا با حرف‌هایش داشت ، ذره ذره ضربان قلبم را بالاتر می‌برد. دستش نوازشگرانه روی موهایم می‌لغزید و آرام موهایم را نوازش میکرد. سرش را هم به سرم تکیه داده بود و با لحن صدای آرامش ، داشت شاید خوابم می‌کرد. نمی‌دانم باور باید می‌کردم که همه اینها ترحم است یا واقعا رفتار مسیحا تغییر کرده بود؟! آیا علت این تغییر رفتار ، پاهای من بود؟ و این ضعف وجودی من بود که باعث شده بود دلش به رحم بیاید یا نه؟! حتی نمی‌دانستم می‌توانم دلم را به این تغییر رفتار خوش کنم یا نه ، باید در کنار همه این تغییر رفتار مسیحا ، منتظر آمدن بیتا می‌شدم و پایان زندگی ام... هیچ چیز معلوم نبود. دلم می‌خواست با نسترن صحبت کنم و از او راهنمایی بجویم و این اتفاق چندان طول نکشید . مخصوصاً که مسیحا باید به یک سفر کاری می‌رفت. یک سفر کاری دو سه روزه یا شاید هم یک هفته‌ای.. اما جلسات فیزیوتراپی من باید ادامه دار میشد و همین امر باعث شد تا به نسترن زنگ بزنم . بعد از مدت‌ها... نمی‌دانم حتی از تصادف من با خبر بود یا نه و باید همه این‌ها را به او می‌گفتم... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢