💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_19
مسیحا تا شب نیامد .
من هم در این فرصت ، حمام رفتم و نماز مغرب و عشا را خواندم و یک تاپ و شلوارک از لباس هایم را انتخاب کردم کمی آرایش کردم و رفتم طبقه ی پایین پیش سودابه خانم.
همین که در زدم و حمیرا در را باز کرد ، از نگاه خیره اش متوجه شدم که چقدر تغییر کردم.
سلام کردم و او هم جوابم را داد و من وارد شدم که سودابه خانم از آشپزخانه نگاهم کرد.
_سلام مادر جون... خوش اومدی .... ماشاالله دخترم چقدر نازه ....تنهایی چرا پس؟... مسیحا کو؟!
_ظهر رفت بیرون...
اخمی بین ابروان سودابه خانم نشست.
_کجا رفت مادر؟!
_نگفت بهم ...
دستانش را شست و آمد سمت من .
_حال بشین دخترم... حمیرا تو برو سر درست مادر...
و وقتی حمیرا رفت ، سودابه خانم شروع کرد به صحبت.
_ببین عزیزم ... من دلم می خواد مسیحا دورت بگرده... با هم برید بیرون ..برید مسافرت... برید خوش باشید مادر... کاش ازش می پرسیدی کجا میره خب.
_آخه عصبی شد... نگفت بهم ....
سودابه خانم هم کلافه نگاهم کرد.
_حالا شب که اومد من باهاش حرف می زنم...
_من حتی ازش پرسیدم در مورد کارش ، جوابمو درست حسابی نداد .
_کارش ...کار قبلی پدرشه...یه شرکت پخش عرقیجات گیاهی هست... آخه ما کاشانی هستیم... محصولات خودمون رو اینجا پخش می کنیم... یه دفتر کوچیک داره تو خیابان میرداماد .... یه منشی و دو تا کارمند....یکی حسابداره ... اون یکی مسول فروش...
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_مادر جون ... یه چیزی بهتون بگم قول میدید به مسیحا نگید؟
نگاه مادر جان خشک شد توی صورتم.
_چی شده؟!
_چرا... چرا به من نگفتید که من انتخاب خودتون هستم و مسیحا منو نمی خواد؟!
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢