💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_24
سودابه خانم سراسیمه سمتم آمد.
_چی شده مادر؟!
و من با گریه نالیدم.
_دستم... مادر جان دستم....
و نگاه سودابه خانم رفت سمت مسیحا....
_چی شده ؟
و مسیحا کلافه نگاهم کرد و گفت:
_خورد زمین....
مادر جان با عصبانیت سرش فریاد زد.
_پس چرا واستادی ، بِر و بِر منو نگاه می کنی ... ببرش درمانگاه یه عکس از دستش بگیرن...
تا خود درمانگاه گریستم.
هم سودابه خانم و هم مسیحا را نگران کردم.
با آنکه مسیحا حرفی نمی زد اما از نگاه روشنش ، نگرانی فریاد می زد.
دکتر درمانگاه با دیدن دستم ، دستور به عکس داد و باز راهی بیمارستان شدیم برای گرفتن عکس ...
و کمی بعد با عکس برگشتیم درمانگاه.
دستم از مچ در رفته بود و باید جا می افتاد.
و چه دردی داشت جا انداختن مچ دستم....
در نهایت با یک آتل که به گردنم آویز شد به خانه برگشتیم.
سودابه خانم کلی سفارشم را به مسیحا کرد و شب بخیر گفت و ...
با چشمانی پف کرده از فرط گریه وارد خانه شدم و پشت سرم مسیحا در خانه را بست .
_دردش آروم شد؟
او پرسید و من ....درد دستم آرام گرفته بود اما هنوز درد قلبی که می سوخت نه...
یادم بود که چطور تحقیرم کرد...
چه حرفایی به زبان آورد و ...
بخاطر درد دستم ، توی گوشم زد ...
خیلی آهسته جواب دادم:
_بله...
درگیر در آوردن چادر و روسری ام شدم که مقابلم ایستاد.
اخم روی صورتش داشت و دست دراز کرد سمتم که از ترس ، قدمی به عقب رفتم.
نگاهم کرد و با همان جدیت گفت:
_فقط خواستم کمکت کنم روسریتو در بیاری...
بغض کرده گفتم:
_ممنون... شما حرفاتو زدی... دستم هم ناقص کردی... همین محبت شما برام کافیه....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢