eitaa logo
یگانه
41.1هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
945 ویدیو
2 فایل
قراره با تک تک قصه ها عاشقی کنیم ...💚 هر روز دو پارت از داستان ها تقدیم نگاه مهربونتون میشه😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🌺 کپی حرام و پیگرد قانونی و الهی دارد تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/3111452818C9571b65a83
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ راضی کردن طهماسب برای خروج از عمارت و دادن پیغام به مامور مخفی ما هم کار چندان راحتی نبود. _من خرید دارم.... طهماسب نگاه گذرایی به من انداخت و گفت: _خریدات رو بنویس بده لیلی ، میدم بچه ها برات تهیه کنن.... _باید خودم برم خرید.... در ضمن من با لیلی حرف نمی زنم. اینبار سرش را از روی برگه های زیر دستش که اصلا معلوم نبود ،چی هستند ، بلند کرد و نگاهم. _بله.... شنیدم دیروز چکار کردی... این وحشی بازیا چیه؟! _وحشی بازی رو اول لیلی شروع کرده نه من .... من خسته و کوفته بعد عملیات اومدم استراحت کنم ، تو خواب اومده منو خفه کنه که بگه پا رو دمش نذارم.... من اصلا کاری بهش نداشتم.... نمی فهمم مشکلش با من چیه. نگاه طهماسب کمی روی صورتم ماند و بعد همراه نفس بلندی گفت: _لیلی بالا دستته.... باید باهاش کنار بیای.... ماموریت بعدی با لیلی همکاری...می خوای چکار کنی اونوقت ؟ از همان لحظه عزا گرفتم و پکر شدم. _ای وای.... طهماسب کاغذ سفید روی میزش را سمتم هل داد. _خریدات رو بنویس .... و من عصبی و جدی گفتم: _می خوام خودم برم خرید.... مگه زندونی ام؟!... خسته شدم تو این عمارت.... روز اول نگفتید حبس میشم اینجا وگرنه قبول نمی کردم بیام توی تیم شما. چند ثانیه ای نگاهم کرد و بعد با نگاه خاصی که مفهومش را نمی دانستم گفت: _باشه.... ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
وقتی "من" از چشم "تو" می افتد پرنده، از چشم آسمان و برگ، از چشم درخت پاییز، آغاز می شود!...🍂🌸 💖Join👇 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁پاییز فصلیه که 🍂از اولــیــن روز 🍁خودشو نشون میده 🍂کـاش انـسـانـهـا 🍁مثل پاییز بـاشـنـد 🍂تـــا روز اول رنــگــــ 🍁اصلیشون رو نشون بدند. 🍂امیدوارم با آمدن پاییز 🍁هر برگی که میافته 🍂یـــک دونــــه 🍁از غمهای دلت کم بشه 🍂پاییز فصل زیبای خداوند 🍁بر شما عزیزان مبارک باد 💖Join👇 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 من ناخواسته وارد زندگی مشترکی شدم که خواهانش نبودم. برای همین ترجیح دادم این زندگی تنها یک زندگی همخونه ای باشد تا مشترک.... حسنا دختر بدی نبود. همین که نگذاشت آبروریزی شود و راز مرا به بقیه نگفت ، مرا شگفت زده کرد. اما وقتی همان روز بعد از مراسم عروسی ، در مورد من با مادرم حرف زد ، خیلی از دستش عصبی شدم. باید طوری گوشش را می کشیدم که دیگر حرفی به مادر نزند. مخصوصا که وقتی مادر ، بعد از شام ، او را به طبقه ی بالا فرستاد ، آهسته در گوشم گفت: _خدایی بیتا دختر نجیبی نبود مسیحا... دختری که خودت برام تعریف کردی که قبل از تو با چند نفر دیگه دوست بوده به دردت نمی خوره... اون دختر پای زندگی با تو نمی مونه.... ولی نگاه کن ... ببین چه دختری برات گرفتم... پنجه ی آفتاب ... نه با کسی قبل از تو دوست بوده و نه اهل خیانت و خدای نکرده آبروریزیه... قدرشو بدون.... و تا صحبت مادر تمام شد ، حمیرا گفت: _داداش... یه سوال ریاضی دارم یه دقیقه بیا. برای خلاصی از پند و نصیحت مادر فوری سمت حمیرا رفتم که مرا به اتاقش برد و در را که بست گفت: _داداش ... زنت اومد همه چی رو گذاشت کف دست مامان... _چی گفت ؟! _گفت که تو دیشب تو پذیرایی خوابیدی ....از مادرم پرسید که تو اونو می خواستی یا نه. از این زبان درازی حسنا خونم به جوش آمد.نفس بلندی کشیدم و گفتم: _باشه خودم می دونم چکار کنم. و بعد وقتی از اتاق حمیرا بیرون می زدم بلند گفتم: _اون روشی که گفتم به جواب می رسی... نگاه مادر به من بود که از مقابل نگاهش گذشتم و گفتم: _شب بخیر مادر.... _شبت بخیر....یادت نره چی گفتم... هوای حسنا رو داشته باش مسیحا... این دختره خیلی خیلی ماهه. از شدت تعریف مادر کلافه شدم و با ناراحتی و عصبانیتی که از درونم داشت فوران می کرد ، در حالیکه در پاگرد بین طبقات ایستاده بودم آهسته گفتم: _اینقدر که شما از اون تعریف می کنید اگه از پسرتون تعریف کرده بودید الان وضع من بهتر بود. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 و نگذاشتم مادر جوابی بدهد و دویدم از پله ها بالا... پشت در ورودی طبقه دوم ،باز یادم آمد که حمیرا به من چی گفته و خونم به جوش آمد. کلید انداختم و در را گشودم که دیدم دختره ی پررو باز با همان تاپ و شلوارک مقابلم ایستاده...درست وسط پذیرایی! از اینکه فکر می کرد می تواند مرا با پوشیدن یک تاپ و شلوارک تحت کنترل خودش بگیرد حرصم گرفت. واقعا نمی خواستم بلایی سرش بیارم اما بد نبود که حسابی می ترساندمش... من حتی آدمی نبودم که بخواهم دست روی خواهر خودم بلند کنم... چه برسد به دختری که اسمش در شناسنامه ام بود و با او شرط کرده بودم که کاری به کارش نداشته باشم. اما وقتی فهمیدم که به مادر چیا گفته و چطور راز بینمان را فاش کرده ، خیلی از دستش عصبی شدم. طوری مچ دستش را گرفتم و فشردم که اشکش جاری شد و خواست جیغ بزند ... اما اگر مادر می فهمید باز یک دردسر دیگری درست می شد. ناچار تهدیدش کردم که لال شود و تنها حرصم را با کشیدن مچ دستش خالی کردم اما...همین که مچ دستش را کشیدم شروع کرد به داد و بیداد و فیلم بازی کردن تا عمدا پای مادر را به خانه باز کند. ناچار شدم یک سیلی به صورتش بزنم تا صدایش را خفه کنم اما نشد... همچنان گریه می کرد و مدام با دستی که در بغل گرفته بود می گفت: _به خدا دستم درد می کنه....دستم ... آی خدا ... دستم.... از صدای گریه هایش مادر هم بالا آمد و ناچار شدیم او را به درمانگاه ببریم. دیگر داشتم باور می کردم که ناخواسته بلایی سر دستش آوردم و شد ... همان شد ... دستش از مچ در رفته بود! دستش را دکتر مقابل نگاه خودم جا انداخت... از من خواست شانه هایش را محکم بگیرم و دکتر بعد از آنکه مچ دستش را با روغن چرب کرد ناگهان مچ دستش را جا انداخت و رنگ صورت حسنا مثل گچ سفید شد. دلم برایش سوخت. اصلا نمی خواستم آن طوری عذاب بکشد ولی اتفاقی بود که افتاده بود... مچ دستش در آتل وبال گردنش شد و ما به خانه برگشتیم. دل نازک نبودم اما دل رحم چرا... عذاب وجدان داشتم که بابت گریه هایش از درد دستش ، هم توی گوشش زدم و هم دستش را ناقص کردم برای همین خواستم جبران کنم و وقتی درگیر در آوردن مانتو و روسری و چادرش بود سمتش رفتم. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨‌بہ نام آنکہ جان را فکرت آموخت ⚪️✨چراغ دل بہ نـور جان بـر افروخت 🌸✨به نام خداوندے که قلـم را آفـرید ⚪️✨و آن را شایسته سوگند خویش قرار داد. 🌸✨به نام یگانه آفریدگاری که انسان را به ⚪️✨زیور «اندیشه» و «تفکر» آراست 🌸✨و او را امانتدار این ودیعه الهی قرار داد ⚪️✨و با سلام و درود به اصحاب فکر 🌸✨و فرهنگ و پیشتازان علم و معرفت، 🌸✨بار دیگر فصل روشن «مهر» از راه رسید ⚪️✨همان گونه که فروردین نوید 🌸✨بخش حیات مجدد طبیعت است، ⚪️✨مهر ماه یادآور مهر و مهربانی، شور و شعف 🌸✨و جوشش و کـوشش آمـوزندگان دانش ⚪️✨و پرورندگان بینش است ... 🌸✨سلامی گرم و صمیمانه به همه معلمان، ⚪️✨استادان ، دانشجویان و دانش پژوهان 🌸✨و دانش‌ آموزان، آغاز سال تحصیلی جدید ⚪️✨را تبریک و تهنیت عرض می نمایم 💖Join👇 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 🎤 مهدی یغمایی ───┤ ♩♬♫♪♭ ├─── به هر چه که در عالم است جهان به نگاه اوست ما قطره‌ای به دریا، دریا محمـد است…. ❤️🔐•
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 همین که دستم را سمتش دراز کردم ، با ترس به عقب رفت و پرسید: _داری چکار می کنی؟! _می خوام کمکت کنم که چادر و روسریتو در بیاری. با بغض نگاهم کرد و گفت: _ممنونم ... همین که زدی دستمو ناقص کردی ...برام کافیه... نیاز به محبت شما ندارم. عقب رفتم و او به اتاق خواب رفت و در را بست . اما چیزی نگذشت که حتی از پشت در اتاق هم صدای گریه هایش را شنیدم. خیلی دلم برایش سوخت. واقعا نمی خواستم یک تهدید ساده ، آن طوری شود .... چند باری تا پشت در اتاقش رفتم تا در بزنم و معذرت خواهی کنم اما نتوانستم. کلافه تا نیمه های شب بیدار بودم و خوابم نمی برد. وقتی که خوابم برد زود بیدار شدم. درست همان وقتی که حسنا برای نماز صبح بیدار شد شاید .... دیگر خوابم نبرد. ناچار نان تازه گرفتم و صبحانه آماده کردم تا او با آن دست در آتلش مجبور نباشد صبحانه آماده کند. اما صبح وقتی از اتاق بیرون آمد ، نه سلامی کرد و نه تشکری. موهایش را هم حتی نتوانسته بود با گلسر ببندد و رها کرده بود روی شانه هایش. بی سلام نشست پشت میز صبحانه که عمدا نگاهش کردم تا شاید سلام کند اما وقتی سکوتش را دیدم گفتم: _علیک سلام .... دیگر خیلی عصبی شدم. من دیوانه بخاطر او شب تا صبح نخوابیدم و او حتی جواب سلامم را هم نمی داد! به همین دلیل با حرص گفتم: _خدا رو شکر که من ، تو رو با این اخلاق گندت انتخاب نکردم... اما حتی اگه قرار باشه با هم همخونه هم باشیم باید این اخلاقتو درستش کنی.... وگرنه بد میشه برات. سر بلند کرد و نگاهم. رنگ چشمان قهوه ای اَش درست زیر نور آفتابی که از پنجره آشپزخانه به داخل می تابید ، پیدا بود. زل زد به چشمانم و عصبی جوابم را داد. _چقدر بد ؟!...یعنی از این بدتر؟! دستش را با همان آتل بالا آورد و ادامه داد: _پس فردا که دعوتی مادر شماست می خوای به بقیه چی بگم؟... بگم چی شده که دستم تو آتله؟! یک لحظه یادم آمد که انگار این حادثه حالا حالا ها عواقب دارد. لقمه ای که برای خودم گرفته بودم را سمتش گرفتم تا شاید آرام شود. _به همه میگیم خوردی زمین... حالا صبحونتو بخور... اما همین جمله ی ساده ی من اشکش را روان کرد و مرا بهت زده ، خیره اش! _پس قراره هر شب بزنی دست و پامو بشکنی و بگی خوردم زمین! داشتم از دیدن شدت اشکانش ، تحت تاثیر قرار می گرفتم و عذاب وجدانم دو چندان می شد که برای رهایی از سِحر جادویی نگاه پر اشکش ، سرم را پایین گرفتم و لقمه ای به دهان گذاشتم و گفتم: _خیلی حرف می زنی .... صبحانتو بخور ....تو خودت بلای زندگی منی ...یادت که نرفته.... منم دنبال اینم که از شرت خلاص بشم.... پس تا اون روز لال شو تا کتک نخوری.... نه حرفی به مادرم بزن نه به بقیه....وگرنه مجبورم بزنم شت و پتت کنم. فقط یک تهدید بود تا آن بحث عذاب آور را تمام کند اما با شنیدن حرفم گریه اش بلند تر شد و از پای میز برخاست و رفت سمت اتاق خواب. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جذاب به قلم نویسنده پرشور و توانمند سرکارخانم یگانه😍
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
سلام مولای ما ، مهدی جان خدا کند این آخرین روزهای فراق باشد ... خدا کند این آخرین نفس های تلخ زندگیِ  بدون شما باشد ... خدا کند این آخرین بازی نکبت بار آخرالزمان باشد ... دیگر جان به لب شده ایم ... دق کرده ایم ... خدا کند ورق روزگار برگردد ... خدا کند بازآیید 💚🙏💐 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌
‏از چشمانت رد شب را بیرون کن امروز صبح دیگری ست...!😊🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💖Join👇 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ روی کاغذ چیزی نوشت و داد دستم. _اینو ببر به نگهبان جلوی در نشون بده تا درو برات باز کنه.... نیم ساعت دیگه هم برگشتی.... دیر نیایی که برات بد میشه. کمی از میزش فاصله گرفتم و باز برگشتم. _نمیشه عملیات بعدی من و لیلی با هم نباشیم؟ _نمیشه... دستور امپراطوره.... ماموریت هم حساسه... هر دوتون باید باشید. نفسم را با حرص فوت کردم و از اتاقش بیرون زدم. یکراست سمت نگهبانی عمارت رفتم و با کاغذ طهماسب از عمارت بیرون زدم. اولین سوپر مارکت نزدیک عمارت رفتم. کلی در سوپر مارکت چرخیدم و معطل کردم تا مامور مخفی بیاید. نگران اتمام زمانم بودم و خبری نبود گویی. الکی کلی خرید کردم که چون دیدم زمانم رو به اتمامه سمت صندوقدار رفتم . _حساب کنید لطفاً.... داشت قیمت اجناسم را توی ماشین حسابش می زد که مردی وارد سوپر مارکت شد و گفت: _یه سه تا تن ماهی می خوام.... و همان موقع که مرد فروشنده سمت قفسه ی پشت سرش رفت ، مرد غریبه ی کنار دستم گفت: _ساعت دارید؟ انگار قلبم از تپش ایستاد. سرم سمتش چرخید و گفتم: _نه.... و او فوری گفت: _یه ساعت لوکس بخرید خوب .... و من با همین رمز کلامی ، فوری کاغذ را از جیب مانتوام در آوردم و روی پیشخوان مغازه گذاشتم و او برداشت . فروشنده هم با سه تن ماهی برگشت و او حساب کرد و رفت ! و من هم گیج و منگ از اولین برخورد ، هم منتظر حساب شدن اجناسم و هم در فکر فرو رفته بودم. ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسیر موفقیت این شکلیه😍 باید تلاش کنید.شکست بخورید. تا موفق بشین!
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ برگشتم به عمارت با یک مشمای بزرگ از چیپس و پفک و آدامس و خرت و پرت الکی... به محض ورودم خوردم به پست طهماسب که داشت با نگهبانی صحبت می کرد. یه نگاه به من مشمای خریدم انداخت و بعد رو به نگهبانی گفت: _شنیدی که چی گفتم پس؟ _بله... _خوبه... با قدم هایی آرام سمت ساختمان خودمان می رفتم که گفت: _واستا ببینم.... ایستادم و او سمتم آمد. مقابلم ایستاد و گفت: _بده ببینم چی خریدی. با پرویی گفتم: _شخصیه.... نمیشه. اخمی حواله ام کرد و بی اجازه ، مشما را از دستم کشید و نگاهی به درونش انداخت. _خرید دارم خرید دارمت ، این بود؟! با عصبانیت نگاهش کردم. _انتظار داشتی برم چی بخرم پس ؟!... زندونی هستم مگه نمی ذاری برم بیرون... و همانطور غر غر کنان از کنارش گذشتم و برگشتم به اتاق خودم. این ماموریت در همان روزهای اولیه اش ، خسته ام کرده بود. نه می توانستم هر ساعت کیان را ببینم و نه می توانستم لااقل راحت بیرون بروم. کلافه روی تخت نشستم و پاکت چیپسی باز کردم و مشغول خوردن شدم و انگار یکدفعه صدای حلما را از کنار گوشم شنیدم. _مامان منم چیپس می خوام... دلم گرفت ... بغض به گلویم چنگ انداخت و اشکانم در کسری از ثانیه جاری شد. فقط باید دعا می کردم این ماموریت زودتر تمام شود و من کیان به خانه برگردیم. اما داستان ما سر دراز داشت .... مخصوصا شروع عملیات جدید.... ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جذاب به قلم نویسنده پرشور و توانمند سرکارخانم یگانه😍
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
. صبح‌ها با یاد شماست که بخیر می‌شود و دل‌ها با یاد شماست که آرام می‌گیرد. سلام أبانا الشفیق که مونس جان‌هایید.. 『 اَلسـلامُ‌عَلَيْـكَ‌اَيُّہاالاِْمـامُ‌الْمَاْمـوُنُ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁پایـ🍁ـیـ🍂ـز جـــان... 🍁نارنجی خوش آب و رنگم 💫حـــــالا کــــــه آمـــــدی 🍁لطفا هوای چشم های خیس 💫و گونه های تر را داشته باش 🍁کــمــی هــم حــواســت بـــه 💫قدم زدن های طولانی و بی هدف 🍁بــغــض هـــای بــی شـــانـــه 💫و دست های سرد و خالی باش 🍁ایـــــن روزهــــــــا 💫دل هـای بی قرار کم نیست 🍁پـایـیـزتـون زیـبـا و طـلایـی 💖Join👇 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄