یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت شصت و شش ✨دستش را از ترس، جلوی صورت گرفت. با بالا رفتن آستینش، ساعد سف
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت شصت و هفت
✨راست می گفت. زیبا نبود. ناگهان درِ اتاق باز شد. گروهی از زنان، هیاهو کنان به داخل هجوم آوردند. نزدیک بود بی هوش شوم.
🍁چشمانم از وحشت، دو دو زد. مادر قنواء و خواهرانش میان آنها بودند. پشت سرشان مرد چاق و اخمویی واردشد. زنان خدمتکار تعظیم کردند. لابد او مرجان صغیر بود.
امینه با تشتی که آفتابه ای نقره ای در آن بود، گوشه ای ایستاد. با نگرانی به هلال خیره شد. حاکم با پوزخند به جواهرات روی طاقچه نگاه کرد. به طرفم آمد. سلام کردم. جوابم را نداد.
نگاهش را به سمت هلال چرخاند.
_امینه بسیار وفادار است، اما نسبت به ما. او به ما خبر داد که تو چگونه خود را به شکل برده ای سیاه درآورده ای و نام جوهر را بر خود گذاشته ای.
هلال با ناله به امینه گفت: چطور توانستی این کار را با من بکنی؟
امینه با بی تفاوتی شانه بالا انداخت. با اشاره حاکم، امینه، تشت را جلوی هلال گذاشت.
_دست و روی خود را بشوی تا همه، بار دیگر، قیافه زشت و بدفرجام تو را ببینم.
امینه با ابریق آب ریخت و هلال دست و روی خود را شست. عجیب بود که امینه نمی توانست جلوی لبخندش را بگیرد. حق را به هلال دادم. ذره ای وفاداری در وجود امینه نبود. شاید داشت از آن صحنه لذت می برد.
زن ها هم لبخند و خنده خود را پشت دستمال های ابریشمی پنهان می کردند. حاکم فریاد زد: ساکت!
همه ساکت شدند و مرتب ایستادند. امینه ابریق را میان تشت که حالا آب تیره ای در آن بود گذاشت. کنار هلال زانو زد و با دستمال، مشغول خشک کردن دست ها و صورت او شد. هنوز بعضی از قسمت های دست و صورتش سیاه بود.
با چنان علاقه ای سرگرم خشک کردن صورت هلال بود که باورم نمی شد. پس او را دوست داشت.
امینه رو به حاکم کرد و گفت: من سال هاست که صادقانه به دخترتان قنواء خدمت کرده ام. خواهش می کنم هلال را به پاس خدمت صادقانه من ببخشید!
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
#گزارش_تصویری
#طرح_طلیعه_بندگی
#جشن_تکلیف
🔸 اجرای جنگ و مسابقه از مفاهیم نمایشگاه اصول دین برای دانش آموزان مدرسه آیت الله خاتمی
💚اگر مایل هستید در این طرح بزرگ و این همه ثواب شریک بشین👇کمک های خود را به شماره کارت زیر واریز نمائید:
💳شماره کارت کمک های نقدی:
5859837010479307
🌱به خانواده #یک_درصد_طلایی بپیوندید:
☘️https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت شصت و هفت ✨راست می گفت. زیبا نبود. ناگهان درِ اتاق باز شد. گروهی از زن
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت شصت و هشت
✨حاکم غرّید: امکان ندارد.
امینه هلال را در آغوش کشید و گفت: من بدون او می میرم. اگر قنواء اینجا بود، دل شما را برای بخشیدن هلال، نرم می کرد.
🍁حاکم باز غرّید که: همان بهتر که اینجا نیست. همه این بازی ها زیر سر اوست.
به اطراف نگاه کرد.
_راستی، این دختر بازیگوش ما کجاست؟
برای من هم جای سوال بود که قنواء را میان آنها نمی دیدم. حاکم به طرف سکو رفت و درِ صندوقچه را باز کرد. با دیدن میوه های توی آن، فریاد کشید: اینجا چه خبر است؟ این مسخره بازی ها چیست؟ چرا جواهرات روی طاقچه ریخته؟ این میوه ها توی صندوقچه چه می کند؟ این جوان کیست؟ با هلال توی این اتاق چه کار دارد؟ یکی توضیح بدهد!
داشت به من نگاه می کرد. نفسم به شماره افتاد. امینه گفت: راستش همه چیز، زیر سر این غریبه است. هیچ کس نمی داند اینجا چه می کند. شاید دزد باشد؛ شاید هم جاسوس.
موی تنم راست شد. می خواستم خود را از پنجره پایین بیندازم و اگر زنده می ماندم، پابه فرار بگذارم.
هلال گفت: اجازه بدهید! زود قضاوت نکنید! این جوان، نامش هاشم است. پسر وزیر را کشته و بعد قنواء را دزدیده و جایی که تنها خودش می داند قایم کرده.
امینه گفت: حقیقت همین است. حالا هم می خواست جواهرات و زینت آلات بانویم قنواء را بردارد و ببرد.
گیج شده بودم. خواستم از آنها فاصله بگیرم که حاکم، چشم های پف آلویش را از هم دراند و گفت: تکان نخور!
کنار هلال نشست و به او گفت: می دانستم بی گناهی. تو خیلی سختی کشیده ای. برای جبران آنچه بر تو رفته،حاضرم هر بلایی که بگویی، سر این جوانک بیاورم.
زن ها به هلال نزدیک شدند. اطراف تشت نشستند و به او چشم دوختند.
به پدربزرگم فکر کردم که در آن احوال، راحت توی مغازه نشسته بود و از آنچه به سرم می آمد، خبر نداشت. هلال از روی خشم، نگاهی به من انداخت و گفت: بگذاریدش به عهده خودم. می دانم با او چه کار کنم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت شصت و هشت ✨حاکم غرّید: امکان ندارد. امینه هلال را در آغوش کشید و گفت:
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت شصت و نه
✨صدایش یک مرتبه نازک و زنانه شده بود. با ناخن، دو تکه پارچه فتیله شده را از سوراخ های بینی اش بیرون کشید. بینی اش از حالت متورم درآمد و کوچک و متناسب شد.
🍁از زیر لب ها چیزهایی را که شبیه تکه های چرم بود، بیرون آورد و توی تشت انداخت. باورش برایم سخت بود. او قنواء بود. دستار از سر برداشت. موهایش روی شانه ریخت.
نگاهم را پایین انداختم. امینه پارچه ای روی سر او انداخت. حاکم و زن ها از خنده منفجر شده بودند. قنواء نمی خندید. صورتش را بالا گرفت تا امینه، دوده های دور صورتش را پاک کند.
نتوانستم لبخند بزنم. هنوز از وحشت، زانوهایم می لرزید. از آن همه هوش و شیطنتی که در قنواء بود، مبهوت مانده بودم. حاکم برخاست و به من نزدیک شد. در اطرافم چرخی زد.
خوب وراندازم کرد. به نشانه رضایت، سر تکان داد. زن ها ایستادند و دورم حلقه زدند. حاکم حلقه زن ها را شکافت و به طرف در حرکت کرد.
_حکومت کار سختی است. احساس و عاطفه در آن جایی ندارد. این نمایش کوچک، باعث تفریحم شد. امیدوارم امروز چیزی خاطرم را مکدّر نکند!
حاکم بیرون رفت و در را پشت سرش بست. زن ها پس از چند دقیقه، به همراه همسر حاکم و خواهران قنواء که هنوز می خندیدند و ادای او را در می آوردند، رفتند. قنواء روی سکو نشست و دست ها را به پشت تکیه داد. خسته شده بود. امینه مشغول مرتب کردن اتاق شد. بلاتکلیف ایستاده بودم.
_بهتر است بروم. به اندازه کافی باعث سرگرمی تان شدم.
_از این نمایش خوشت نیامد؟
به اشاره قنواء امینه رفت جلوی در ایستاد و دست ها را درهم انداخت. از پنجره بیرون را نگاه کردم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
40.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دعوت_به_یک_درصد_طلایی
👧🧒حتی بچهها هم میتونن یاریگر امام زمانشون باشند. فقط کافیه که اراده کنیم.
🔸 آقا امیرحسین...
🌱 پس شما هم به جمع خانواده #یک_درصد_طلایی بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#دعوت_به_یک_درصد_طلایی 👧🧒حتی بچهها هم میتونن یاریگر امام زمانشون باشند. فقط کافیه که اراده کنیم.
✧
🌱ܣمراܣان عزیز #یک_درصد_طلایی سلام ☺️
#چالش و #پویش #یک_درصد_طلایی
👌🏻شماهم میتوانید در پویش "یکدرصدطلایی" شرکت نمایید.
♨️شما برای رضایت امام زمانتان (عج) چه می کنید؟!
🔹 ویدیوهای خودتون را همراه با نام و نام خانوادگی و شماره تماس برای ما ارسال نمایید.
👉🏻@admin_yek_darsad_talaiii
☑️ماهم آنهارا منتشر می کنیم... 😉☺️
👌🏻کلیپ های زیبای شما هستیم👌🏻
🌱@yek_darsad_talaiii
🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ ࡅ߭ܦܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے
بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت شصت و نه ✨صدایش یک مرتبه نازک و زنانه شده بود. با ناخن، دو تکه پارچه ف
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت هفتاد
✨_همیشه دوست داشتم دارالحکومه را ببینم. امروز به اندازه کافی دیدم. برای هفت جدم بس است.
🍁_این جشن به افتخار تو بود، وگرنه ما برای هر کسی این قدر خود را به زحمت نمی اندازیم.
_نمی خواهم با من بازی کنید.
خمیازه ای کشید و به خودش کش و قوس داد.
_گاهی کمی تفریح لازم است. تو با تفریح و سرگرمی مخالفی؟
_مرا آورده اید برای تفریح؟
_به خاطر تو، امروز بعد از نماز نخوابیدم و ترتیب این نمایش را دادم. سعی کن قدردان باشی!
_من یک زرگرم، نه یک دلقک.
_به هر حال، حق الزحمه ات محفوظ است.
_به چنین پولی نیاز ندارم.
ایستاد و به من نزدیک شد. انگار هنوز بازی ادامه داشت.
_به بهای جواهراتی که از مغازه ابونعیم خریدیم چی؟
_متوجه نمی شوم.
_فکر کردی برای چه به مغازه شما آمدیم و آن قدر خرید کردیم؟
آمد کنارم ایستاد و به دوردست چشم دوخت.
_من یک بازی را شروع کرده ام که باید تمام کنم، وگرنه ابونعیمِ بیچاره به این سادگی ها نمی تواند بابت جنسی که فروخته، پولی دریافت کند.
_حق دارم بدانم این بازی چیست.
_به تو مربوط نیست.
_نمی خواهم در این بازی، قربانی ام کنید.
_تو برای این نقش، انتخاب شدی. صدمه ای نمی بینی.
_نقشم چیست؟
_کسی که من به او علاقه دارم. بیشتر از این توضیح نمی دهم.
رفت سر جایش نشست و به امینه اشاره کرد کنار برود.
_این ریحانه دیگر کیست؟
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت هفتاد ✨_همیشه دوست داشتم دارالحکومه را ببینم. امروز به اندازه کافی دید
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت هفتاد و یک
✨یادم آمد که از او حرف زده بودم.
_کسی است که به او علاقه دارم. همین. به هیچ سوال دیگری هم درباره اش جواب نمی دهم.
🍁لحظه ای در سکوت گذشت. امینه جواهرات را آهسته و بی صدا به صندوقچه برمی گرداند. قنواء پرسید: شما که گوشواره زیاد دارید، چرا یکی به او نمی دهید؟ هر چند وقتی عروسی کردید، او صاحب بهترین جواهرات می شود. راستی چرا جوان زیبا و ثروتمندی مثل تو، به یک دختر فقیر و گلیم باف، علاقه مند شده؟ چرا عروسی نکرده اید؟
نگاهم به پُل بود. بین من و ریحانه، رودخانه ای بزرگ فاصله بود، بی آنکه پلی وجود داشته باشد تا از آن بگذریم و به هم برسیم.
_او هرگز حاضر به زندگی با من نخواهد شد.
_شوخی می کنی؟ شاید ابونعیم راضی به این وصلت نیست. هر چه باشد تو جوانی متشخصی، و او دخترکی فقیر.
به طرفش چرخیدم. سیبی برایم انداخت. آن را گرفتم.
_او شیعه است.
خندید.
_پس بهتر است فراموشش کنی. شک ندارم که هر کدام از دختران دل فریب حله، آرزو دارند شوهری مثل تو داشته باشند.
_پدربزرگم همین را می گوید، اما چطور می توانم او را فراموش کنم!
آهی کشید.
_کسانی که ثروت و قدرت ندارند، خیال می کنند اگر این دو را داشته باشند، به هر چیزی می توانند دست پیدا کنند. اشتباه می کنند. نمونه اش عشق است. گاهی یک دختر و پسر فقیر عاشق هم می شوند و با هم عروسی می کنند و عمری را به خوشی می گذرانند که پادشاهان و شاهزادگان از این سعادت، بی بهره اند.
به طرف در رفتم.
_من هم آرزو داشتم یک شاگرد زرگر معمولی باشم، اما بتوانم با کسی که دوستش دارم زندگی کنم!
_فردا می بینمت.
دقیقه ای بعد داشتم از باغ دارالحکومه می گذشتم. مطمئن بودم که قنواء از کنار پنجره دارد نگاهم می کند. می توانست همان طور مرا زیر نظر داشته باشد تا به پل فرات برسم. هوس کرده بودم از بالای پل، جریان آب را تماشا کنم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
#عهدی_با_مولا
👌#رسول_اکرم(ص):
✍️ܣرکس بمیرد در حالیکه امام زمانش را نشناسد، به مرگ جاܣلیت از دنیا رفته است.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🌱وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾 همراه با شما اعضای کانال#یک_درصد_طلایی
🍀@yek_darsad_talaiii