eitaa logo
یک درصد طلایی
962 دنبال‌کننده
180 عکس
161 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ متفاوت ترین ‌جمع‌منتظران‌‌مܣدی‌‹عج›🕊🌿 حضرت مهدی(عج): 💌ما در رعایت حال شما کوتاܣے نمےکنیم و یادشمارا ازخاطرنبرده‌ایم.. گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے اینجا قراره خیرمعنوے و حس‌آرامش را تجربه کنے ☺️ ادمین👈🏽| @admin_yek_darsad_talaiii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 چادرش ܣم کار قرآن مےکند، ریشه‌اش کافر مسلمان مےکند! مادر ܣستے سلام علیک مادر ارباب سلام علیک 💐 ولادت با سعادت بی‌بی دوعالم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و روز بر شما همه عزیزان تبریک عرض می کنیم.. 🌺 🌱@yek_darsad_talaiii
4_5996728369121600904.mp3
2.24M
✨آفتاب مهر ✨چرا به حضرت زهرا، زهرا می‌گویند؟ 🎙حجت الاسلام عالی 🌱@yek_darsad_talaiii
🌱 ✍🏻بنابر سفارش حضرت امام خامنه ای"مدظله‌العالی": 🎙سوره فتح را بخوانید؛ بشارت‌های بزرگی هست؛ از فتوحات، از گشایش‌های بزرگ، از نصرت الهی، در سوره‌ی مبارکه‌ی فتح هست. 📿ختم سوره فتح از میلاد با سعادت حضرت زهرا(س) لغایت میلاد امیرالمومنین حضرت علی(ع) هر روز به نیت ✨ تعجیل‌ وگشایش در امر فرج حضرت صاحب الزمان عج و✌️🏻 به نیت پیروزی جبهه حق علیه اسرائیل جنایتکار 🍃جهت مشارکت در ختم سوره فتح به آیدی زیر پیام دهید: @admin_yek_darsad_talaiii 📿ویا در لینک زیر اعلام نمایید: https://EitaaBot.ir/counter/lia0c5 🌱@yek_darsad_talaiii
41.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدن این کلیپ اتفاقی نیست👌🏻👌🏻👌🏻 اگر گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے این راه ܣم خیر معنوے و حس و آرامش را قراره تجربه کنے ☺️ و ܣم زندگیت و مالت برکت پیدا کنه ..... ✋🏻نشر کلیپ با شما هر نفر برای ۱۰ نفر بفرسته 🌿اجرتون با صاحب الزمان(عج) 🌱@yek_darsad_talaiii 🕊ߊ‌ܭَܝ‌ ࡅ࡙ܭ نفܝ‌ ܝ‌ߊ‌ بܘ ߊ‌و وࡎل ܭܝ‌دے بܝ‌ߊ‌ے ܢܚܝ݆ߺߊ‌ܣش ࡅ߳و ܢܚܝ‌دߊ‌ܝ‌ ࡅ࡙ߊ‌ܝ‌ے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو بیست و پنج ✨حاکم پرسید: چرا به نفع مسرور است که هاشم را از سر راه
❣قسمت صدو بیست و شش ✨گفتم: و البته وزیر دوباره دستور داده آنها را به جرم توطئه برای قتل شما به سیاه چال برگردانند. نمی دانم کسی که در زندان است، چگونه می تواند در چنین توطئه ای نقش داشته باشد! 🍁حاکم اخم کرد و به من گفت: به خاطر آوردن قوها، تو و همسر ابوراجح و دخترش را می بخشم. نفهمیدم بخشیدن من و ریحانه و مادرش چه معنایی داشت، وقتی هیچ گناهی نداشتیم. گفتم:خواهش می کنم دستور دهید ابوراجح را رها کنند؛ البته اگر تا حالا زیر ضربه های چماق و تازیانه و به خاطر خونریزی، زنده مانده باشد. حاکم با بی حوصلگی گفت: از بردباری ام سوء استفاده نکن! این یکی را نمی توانم بپذیرم. اگر حکمی را که داده ام پس بگیرم، دیگر ابهت و صلابتی برایم نمی ماند. همسر حاکم گفت: مردم، ابوراجح را دوست دارند. مرد پرهیزکاری است. دیر یا زود مردم خواهند فهمید که بی گناه بوده. آن وقت هم خون یک بی گناه را به گردن گرفته ای و هم مردم از تو فاصله می گیرند و لعن و نفرینت می کنند. حاکم برآشفت و فریاد زد: خون او چه ارزشی دارد؟ او یک شیعه است؛ یک رافضیِ گمراه است. پرهیزکاری چنین آدمی به سکه ای هم نمی ارزد! همسر حاکم گفت: تو هرگز نمی توانی شیعیان حله را نابود کنی؛ پس بهتر است با آنها مدارا کنی. می ترسم عاقبت، شیعیان آشوبی برپا کنند و حکومت، تو را مقصر بداند. _به خدا قسم، همه شان را از دم تیغ می گذرانم. _گوش کن، مرجان! ابوراجح در هر صورت خواهد مُرد. عاقل باش و خون او را به گردن نگیر. من دیگر تحمل این همه ظلم و جنایت را ندارم. باور کن اگر او را رها نکنی، دیگر با تو زندگی نخواهم کرد. حاکم خود را روی تخت انداخت و گفت: امان از شما زن ها! در خلوت سرای خودم، راحت و آرام ندارم. چرا دخترت خودش را مسموم کند و یا تو ترکم کنی؟ من این کار را می کنم تا از دست تان خلاص شوم. بسیار خوب، آن مردک نکبت و زشت را بخشیدم. امیدوارم تا حالا هلاک شده باشد! رشید! تو برو و بخشیده شدن او را به اطلاع قاضی و جلاد برسان. حالا بروید و راحتم بگذارید! همه به سرعت از خلوت سرا بیرون رفتیم و حاکم و همسرش را با قوها تنها گذاشتیم. وزیر کنار نرده های مشرف به حیاط ایستاده بود و انتظار می کشید. با دیدن ما پیش آمد و خواست با رشید حرف بزند، ولی رشید از کنارش گذشت و گفت: فعلا وقتی برای صحبت نیست. هر سه از وزیر گذشتیم و او را که سردرگم مانده بود، تنها گذاشتیم. پایین پله ها، قنواء گفت: با اسب می رویم تا زودتر برسیم. از اینکه موفق شده بودم، بی اختیار به سجده رفتم و خدا را شکر کردم. رشید بازویم را گرفت و گفت: بلند شو! باید هر چه زودتر خود را به ابوراجح برسانیم. خدا کند دیر نشده باشد! ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو بیست و شش ✨گفتم: و البته وزیر دوباره دستور داده آنها را به جرم توط
❣قسمت صدو بیست و هفت ✨سوار بر سه اسب چابک، از درِ پشتی دارالحکومه که نزدیک اصطبل بود بیرون تاختیم. از کنار نخلستانی گذشتیم و دارالحکومه را دور زدیم. 🍁سندی با دیدن ما از روی چهارپایه اش برخاست و به همان حالت خشکش زد. چنان می تاختیم که هرکس از ماجرا خبر نداشت، فکر می کرد مشغول مسابقه ایم. رشید که از من و قنواء عقب افتاده بود، فریاد زد: باید خودمان را به میدان برسانیم. کوتاه ترین راه به میدان، از طرف بازار بود. ابوراجح را از بازار گذرانده بودند تا به میدان برسند. از قنواء گذشتم و فریاد زدم: دنبال من بیایید! خوشبختانه بازار خلوت بود و بیشتر مغازه ها بسته بود. مردم خرید و فروش را رها کرده و با ابوراجح همراه شده بودند. از کنار حمام و از کنار مغازه پدربزرگم که بسته بود، گذشتیم. صدای سم اسب ها زیر سقف بازار می پیچید. آنهایی که در رفت و آمد بودند، با وحشت از سر راهمان کنار می رفتند. بیرون از بازار، دوباره وارد آفتاب بعدازظهر شدیم. از یکی دو کوچه بزرگ که جوی آبی میان شان جریان داشت، گذشتیم. زن ها، بچه ها و پیرمردها کنار درِ خانه ها ایستاده بودند و یا از پنجره های طبقه های بالا به کوچه و دور دست نگاه می کردند. معلوم بود جمعیت به تازگی از آنجا گذشته است. با رسیدن به میدان، با جمعیت عظیمی مواجه شدیم. جمعیت تمامی میدان را در بر گرفته بود. سکوتی مرگ بار حاکم بود. میان میدان، بالای سکویی که شاخص ساعت آفتابی برآن نصب شده بود، قاضی را دیدم. جرم ها و گناهان ابوراجح را برمی شمرد. جلاد مثل غولی بی شاخ و دم، کنارش ایستاده بود. دو سرباز زیر بغل ابوراجح را گرفته بودند تا بتواند روی پاهایش بایستد. سرش به جلو آویزان بود. دیگر طناب و زنجیری به او وصل نبود. باز خدارا شکر کردم. نمی دانستم ابوراجح زنده است یا نه. همین قدر خوشحال بودم که کار از کار نگذشته بود. به جمعیت خاموش نزدیک شدیم و فریاد زدیم: بروید کنار! راه را باز کنید! جمعیت هراسان برگشت و با دیدن ما و اسب هایی که کف بر لب آورده بودند، کوچه دادند و راه را برای عبور ما باز کردند. به طرف سکو رفتیم. مردم که فهمیده بودند ما سفیران نجات ابوراجح هستیم، هلهله کردند. قاضی ساکت شد و جلاد دستش را سایبان چشمانش کرد تا ما را بهتر ببیند. به سکو که رسیدیم، جمعیت بار دیگر ساکت شد. رشید به قاضی گفت: دست نگه دارید! جناب حاکم، ابوراجح را بخشیدند. او را رها کنید! قاضی که ریشی بلند داشت و عمامه ای بزرگ و کهربایی رنگ به سرش بود، دست بالا برد و پرسید: آیا نوشته ای از جناب حاکم آورده اید که مُهر ایشان را داشته باشد؟ قنواء فریاد کشید: مگر من و رشید را نمی شناسی؟ می خواهی بگویی ما دروغ می گوییم؟! قاضی مثل بازیگری که نمایش می دهد، دست ها را به دو طرف باز کرد و گفت: محکوم، آماده اجرای حکم است. جلاد تنها به حرف من گوش می کند و من فقط با نامه ای که مُهر جناب حاکم را داشته باشد، می توانم محکوم را رها کنم. آیا شما نامه ای دارید که مُهر جناب حاکم برآن باشد؟ دارید یا ندارید؟ ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿یک روز شاد و به یاد موندی☺️ همراه با دانش آموزان مدارس ✨بازدید نمایشگاه اصول دین شامل اتاق های: توحید، نبوت، امامت، عدل، معاد ✨همراه با جنگ ویژه جشن تکلیف با اجرای آقایان قانع و شاکری 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا